نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

نگاه درونی و بیرونی -25-

از صمیم قلب گرامی می داریم اما...25


چهلمین روز شهدای عظیم کربلای دهمزنگ را گرامی می دارم و برای باز ماندگان صبر جمیل و برای مجروحان شفای عاجل تمنا دارم. و اما این رویداد یک فاجعه برای امر موهوم توتاپ بود توتاپ در ذات خود دروغ است و برای امر دورغ نباید این کار می شد. گفته اند نه کاکا جان "برق" بهانه است اصل گپ" فرق" است و ما برای فرق و تبعیض حادثه دهمزنگ را خلق کرده ایم و باز هم می کنیم. تبعیض و ستم باید محو شود و ارزشهای شهروندی جایش را بگیرد این منطق اصل هست و قاعده و برای تحقق قاعده حقوق شهروندی و احیای برادری و برابری و برای نفی تبعیض سیستماتیک، تنها و تنها روی آوردن به فاجعه و به خطر انداختن جان مردم نبود و نیست. گردانندگان جنبش بخوبی طالب و داعش را می شناسند و پیش از آن ماجرای 20 عقرب و ذبح تبسم را داشتیم. گردانندگان جنبش بخوبی از اخطارهای مکرر نیروهای امنیتی با خبر بودند و صورت و تصویر چهار نشست امنیتی را من دارم و در همین اسناد گردانندگان جنبش اظهارات پولیس را بشدت رد می کنند و دست به سینه می زنند که ما تظاهرات می کنیم و مسوولیت آن را به عهده می گیریم و اما حالاگردانندگان جنبش چی موضع و تحلیل دارند؟. دو روز پیش گارنیزون کابل اجتماع امروز را غیر قانونی اعلام می کند و اما در مقابل چه گونه رهبران جنبش از پلیس تبعیت کردند و تمامی نقطه نظرها و دید گاه های امنیتی پولیس کابل را قبول می کنند و مراسم را مطابق با تدابیر امنیتی پولیس بر گزار می کنند آنچه که هم اکنون در مصلی رهبر شهید می گذرد مراسم چهلم شهدا با هماهنگی پولیس و نیروهای امنیتی هست درست امری که عقلا و خرد مندان در چهل روز پیش روی آن تاکید داشتند. اگر عقلانیت امروز در دو اسد بکار گرفته می شد ، هر گز شاهد فاجعه دهمزنگ و هدر رفتن خون جوانان مان نبودیم من شخصا معتقدم یکی از مواردی که خون ما بناحق توسط دشمن ریخته شد و هیچ دست آوردی در پی نداشت همین اقدام دوم اسد و لج بازی و دیوانگی جنبشیها بود و می دانیم این خونها هدر رفت از کی پرسان کنیم پولیس و نیروهای امنیتی اسناد اخطارهای خودرا نشان می دهند گردانندگان جنبش گوشش به هیچ امری بدهکار نیست این دو طرف قضیه در ماجرای روز سیاه دهمزنگ هستند و اما طرف سوم و طرف قاتل که داعش بود کارش را کرد و رفت. قبول داشته باشید که رویداد دوم اسد حاصل لمپن بازی و دیوانگی و لوده گی گردانندگان جنبشیها هست مردم هیچ گناه ندارند گناه از داعش است و گناه از گردانندگان جنبش و گناه از پولیس و نیروهای امنیتی هست که مانع نشد و تدابیر لازم را نگرفتند. ما ناگزیریم که حکومت داشته باشیم و ما به شدت به امنیت نیاز داریم. نتیجه اینکه موضوعات خدماتی را با حکومت از راه گفتگو و با مذاکره حل نماییم و پروژه های خدماتی را برای مردم آماده نماییم و ما ناگزیریم در اجتماعات سیاسی خود با پولیس و نیروهای امنیتی هماهنگ باشیم درست کاری که امروز گردانندگان جنبش با پولیس و نیروهای امنیتی داشتند. مراسم امروز با نظر و مدیریت امنیتی پولیس بر گزار شده است و جنبشیها تعهدات اساسی و امنیتی به پولیس داده اند و مطابق با هدایت پولیس مراسم گرفته اند کاریکه چهل روز پیش  قبل از فاجعه هم امکانش بود. چرا عاقل کند کاری که باز آید پیشیمانی. البته عاقل !!!. 



ذاکر برگ بلا کرده است


اولا همین اختراع فیسبوکش هست که تبدیل به  محشر جهانی شده است. فیسبوک خانه سلاطین را خراب و رهبران دیکتاتور خاور میانه را بخاک مذلت نشاند. گفته است که سرهنگ قذافی، زین العابدین بن علی، لیلا طرابلسی ، حسنی مبارک ، علی عبد الله صالح را فیسبوک از پای در آورده است. بهر صورت فیسبوک هم خوب است و هم بد فیسبوک که دست بچه ها و شلوغ کارها و جوجه ها قرار گرفته باشد از وی یک خاکدانی درست می کنند اما فیسبوک در دست آدم قرار بگیرد خوب آدم گیری می آموزد.در افغانستان دو نوع استفاده خوب و بد را تجربه کرده ایم. من که حضور سنگین در فیسبوک دارم و عادت به نوشتن دارم فاضل سنگچارکی صاحب برایم نوشته است که شما" حیوان کاتب "هستید گفتم که حیوانیت وجه مشترک ما هست اما کاتب اما ناطق اما تفکر و خرد ممیزه های آدمی هست که بعضی دارد و بعضی هم ندارد. فیسبوک در واقع نمایش حیوانیت و آدمیت انسان هم هست.دراین مدت از دست "جنبش فحاشی " بی نهایت زجر کشیدم آنها که رفتار شان ضد انسانی بود و گاهی مرا نیز وادار می کرد که رفتار به مثل نمایم گاهی که عقده و نفرت ایجاد شود چنین اتفاقات می افتد. قومندان فاضل در میدان، در برابر یک تجاوز و در برابر یک جنایت که در حق یک جوان مظلوم صورت گرفت و چند لامذهب به وی تجاوز کرده بودند. و اما متجاوز گرفتار و حکم برایش صادر می شود. قومندان فاضل حکم را قبول نداشت وی تاکید داشت که عمل به مثل انجام شود قاضی گفت که عمل به مثل در این گونه موارد جایز نیست و کسی انجام نمی دهد. قومندان فاضل از شدت عصانیت گفت اینه من عمل به مثل را انجام می دهم. گاهی چنین می شود در فیسبوک عمل به مثل انجام می شود ده ها فحش را می خوانی و بعد ناراحت می شوی و تو هم عمل به مثل انجام می دهی که نادرست و ناروا و غلط است. ذاکر برگ خالق فیسبوک فکر اینش را کرده است در فیسبوک ده ها گزینه دارد که می شود جلو خیلی حیوان صفتی فحاشی و بد زبانی را گرفت. منم تازه توسط موحدی جوان خبیر در امر فیسبوک یاد گرفتم که چگونه مانع از فحش فحاشان شوم و جنبش فحاشی را درهم بشکنم گرچه این کار را دوست نداشتم ولی حالا عمل به مثل نمی کنم اما مانع کامنتهای فحاشان و لمپنها و شلوغ کارها در صفحه خود می شوم. نوشته های مرا همه می خوانند اما جز فرندها و دوستان کسی دیگری نمی تواند چیزی بنویسد. گفتم بر خلاف میل خود از این گزینه استفاده می کنم و فحاشان و بد زبانها دیگر قادر نیست برایم و در صفحه خودم فحش بنویسند اما می توانند در صفحات خود هر چه دلش خواست بنویسند.البته دوستانی هم دارم که در جمله دوستان پنج هزار نفری من نیست اما از کامنت نوشتن محروم می شوند که از این بابت متاثرم و عذر می خواهم. قصه من با جنبش سر دراز دارد چون دریای خون جاری شده است و در این ریزش خون من لمپنهای حرف ناشنو را مقصر می دانم و تصمیم شب پیش از دوم اسد روز سیاه را احمقانه و خرکارانه می دانم و یک شینگ آنها را شریک جرم و جنایت می دانم این باور و برداشت من و تعداد زیادی از نخبگان از مردم و از جامعه هست و به همین خاطر در باره روز سیاه و روز خونین دوم اسد می نویسم که اگر ننویسم یعنی اینکه نستم و از گزینه ذاکر برگ نیز استفاده می کنم دلیلش تنها و تنها جلوگیری از حرمت شکنی و تعرض به کرامت انسانی در برابر جنبش فحاشی هست از سوی هم می دانم که تعداد کامنت نویسان پایین می یاید سخت است اما مهم نیست. 



وقتیکه ناسنت ، سنت می شود


این حکایت را در یک مجله ایرانی در عصر شاه دیدم. حکایت از اینجا آغاز می شود. دوکیسه بور حرفه ای یک مغازه جواهر فروشی ارمنی و مسیحی را شناسایی می کنند و نقشه می کشند که چه گونه جواهر الات بی نظیر وی را ببرند و بی قاپند. یک روز زن و مرد جوان کیسه بور وارد مغازه می شوند و از جواهر فروش می خواهند سایزهای گوناگون سیتهای طلا را برای انتخاب حاضر نمایند. زن جوان از میان انواع و اقسام جواهر الات دو سیت مدرن را انتخاب می کند و یک مبلغ بزرگ پول را مرد جوان روی میز با شکوه و زیبای جواهر فروش می گذارد و اما در این لحظه ناگهان زن دست روی قلبش گذاشته و باچند جیغ داد به زمین می افتد. مرد جوان فریاد می زند کمک کمک که همسرم را به شفا خانه برسانم. جواهر فروش کمک می کند زن جوان در حالت بیهوشی را داخل موتر انداخته و مرد جوان با سرعت موتر را روشن و صحنه را بسوی بیمارستان ترک می کند. مسیحی مالک مغازه در حیرت و تاثر عمیق فرو می رود از اینکه مشتریان جوان این همه پول را روی میزش مانده و از اینکه زن جوان بیهوش شد، بشدت به حیرت و تفکر و تاثر فرو می رود. آن روز به این صورت غروب می شود و دیگر اثری و نشانه ای از مشتری جوان و زن زیبا نمی شود.

کیسه بور به شفاخانه و دربخش ختنه می رود و ازداکتر ختنه در خواست ملاقات خصوصی می کند و دکتور ختنه می پرسد بفرمایید مشکل چیست ؟و من چه می توانم؟. جیب بور با مهارت خاصی وارد بحث می شود و می گوید پسر خاله من در آمریکا متولد شده و مهندس است و حالا ایران آمده و ما می خواهیم از یک فامیل متشخص و محترم تهرانی برای مهندس ما زن بگیریم اما جناب داکتر می دانید مشکل در کجا هست؟ و می دانید عزت، احترام و آبروی دو فامیل و سرنوشت مهندس ما در دست شما است من از شما خواهش می کنم بدون اینکه کسی و  خود منهدس خبر شود کاری برای ما انجام دهید. داکتر هم چنان متحیر هست که چه مشکلی عظیمی روی داده و تازه به من چه مربوط هست و می گوید آقاجان حرف اصلی را بگو یعنی چه عزت حرمت آبرو دو فامیل بزرگ تهرانی در دست من هست؟ من نمی دانم شما می گویید. جیب بر، آهسته بگوش داکتر می گوید: مهندس ختنه شده نیست و شما بدون اینکه خودش متوجه شود بیهوش کنید و سنتش کنید. داکتر می خندد و می گوید این کار ساده ای هست فردا بیاور من در قالب چای محلولی می دهم که فی الفور بیهوش شود و بعدش سنت و ختنه می کنم و برو بیار و هیچ نگران نباش و فکرش را نکن این با من.


مسیحی در مغازه جواهر و طلا فروشی اش حیران است که زن جوان و مشتری طلا و جواهرش چه شد و چرا نیامد؟ در همین لحظه کیسه بر وارد مغازه می شود. مسیحی مالک طلا فروشی با تمام وجود از وی پذیرایی استقبال و احترام می کند و جویای حال و احوال زن جوانش می شود. جیب بر با خرسندی و چهره حق به جانب می گوید: الحمد لله خوب است و در شفاخانه قلب بستری هست و به من گفت که سیتهای طلا و جواهرات را در شفاخانه می بینم و دو و یا سه تا سیت را می خرم اینم ادرس شفاخانه و من رفتم و منتظر تان هستم خدا حافظ. مسیحی می گوید پول پول تان پیش من است. کیسه بر مهم نیست بعدا حساب می کنیم. مسیحی با حیرت و با خرسندی چندین سیت و جواهر را داخل کارتون زیبا گذاشته عازم شفاخانه می شود تا بانو از میان چندین سیت زیباترینش را انتخاب نماید. مسیحی باکارتون و بسته های طلا وارد شفاخانه و کیسه بر با احترام خاصی مسیحی سنت ناشده را طرف اطاق داکتر ختنه می برد. داکتر و پرستارها بی نهایت از وی احترام پذیرایی می کند و در همین لحظه محلول بیهوشی در قالب چای جلو مسیحی گذاشته می و استکانهای چای هم جلو کیسه بر و جلو دوکتور. مسیحی از دنیا بی خبر محلول را سر می کشد و در جا بیهوش می شود. داکتر ختنه با پرستارها مسیحی را به اطاق عمل و روی تخت ختنه می خواباند و ایزارش را می کشند و به این صورت مسیحی فلک زده به نرخ اسلامی ختنه و سنت می شود و کیسه بر هم تمامی بسته های طلا را با خود می برد. مسیحی پس از عمل سنت، بهوش می اید و با پانسمان میان پاهایش می نگرد و فریاد می کشد این  چه وضع هست؟ وای بد بخت شدم وای ده ها سیت طلایم . وای چرا این کار را کردید؟ وای این چه بلای است بر سر من آوردید. اما داکتر و پرستارها مرتب برایش تبریک می گویند در اینجا حرفهابشدت گفته می شود ولی هیچ کس حرف دیگری را نمی فهمد....

دوستان گاهی بحث عبور از سنت به اینجاها هم می کشد  ممکن است در این گذار نا سنت به این وضع سنت هم شود. 


خر ما ازکره گی دم نداشت


حکایتی جالبی هست. با شنیدن این حکایت قصه دراز و طولانی " خر ما از بیخ دم نداشت" را فهمیدم. آورده اند که مسلمان و مسیحی با هم معامله داشتند و در این معامله مسلمان ورشکست مقروض می شود. روزی از شریک معامله خود قرض می خواهد. مسیحی می گوید تو بد معامله و صادق نیستی طلبهای گذشته مرا ادا نکرده ای حال با چه روی باز آمدی و از من پول می خواهی وی سوگند می خورد که بعد از این به قول قرار های خود استوار می ماند و به محض پیدا کردن پول ، قرضهایش را می پردازد. مسیحی می گوید یک سند باید نوشته شود که اگر در موقع و زمانش پرداخت نکنی من حق داشته باشم با انبور پوستت را بکنم. مسلمان می گوید  قبول است و سند نوشته می شود و اما ماه ها گذشت ولی خبری از پرداخت بدیهایش نشد. مسیحی در محکمه شهر شکایت می کند و هردو عازم شهر می شوند. در وسط راه مسلمان مقروض، حیران سرگردان و در چرت ادای دینش هست که در راه باریک با زنی خودش را می زند. زن در گودال می افتد و ازقضا زن بار و سقط جنین می کند شوهرش می گوید نمی گذارم بروی بالاخره وی نیز همراه شده و همه طرف محکمه شهر حرکت می کنند. در مسیر راه بجای می رسد که مردی خرش در گیل افتاده و کمک می خواهد. هرکی از یک جای الاغ می گیرد و مسلمان مدیون هم از دمش. در گیر دار بیرون و نجات دادن الاغ دم خر که دست مقروض بود کنده می شود. مالک الاغ  نمی گذارم و تاوان می خواهم و این شد که مالک الاغ نیز همراه می شود. شب در یک مسجدی همه می خوابند. مسلمان مدیون هر گز خواب نمی رود و سر انجام به این فکر می افتد که فرار کند. دروازه مسجد بسته است وی روی بام مسجد می رود و از پشت بام در تاریکی شب خود را به زمین می اندازد. از قضا روی پیره مردی که در کنار دیوار مسجد خوابیده بود، می افتد و با یک فریاد نفس پیره مرد کنده و در جا می میرد. فرزندش بیدار و می گوید نمی گذارم پدرم را کشتی وی را به داخل مسجد می آورد و این شد که همه در صبحگاهان طرف محکمه شهر روان می شوند و به محکمه می رسند. مسلمان مقروض به این فکر می افتد که قاضی را باید پیش از جلسه محکمه ببیند و عرض حال نماید و می پرسد که محل اقامت قاضی شهر کجا هست؟ وی به خوابگاه و اطاق قاضی رهنمایی و بادادن چند پیسه رشوه به نگهبان وارد خوابگاه قاضی می شود.

ساعت 7 صبح است و قاضی از قضا با زنی در حال فعل جاهلی هست. مستاصل فریاد می زند: وای قاضی صاحب به داد من برس بد بخت بیچاره شده ام. زن از زیر پای قاضی لخت عریان درگوشه ای اطاق استاده و می لرزد و مرد مقروض به پای قاضی می افتد برخی گفته اند بی اختیار از سامان الات قاضی هم می گیرد. القصه پس از داد فریادهای زیاد عرض حالش را می کند و قاضی قول می دهد که به نفعش فیصله می کند اما بشرط اینکه شتر دیدی، ندیدی.

ساعت 9 صبح، محکمه شهر دایر می شود شاکیان و متهم را یکجا حاضر می کنند. جلسه رسمی بر گزار است. قاضی از مسیحی می پرسد چه می خواهی؟ وی مفصل عرض حال می کند و سندش را نشان می دهد. قاضی حکم می کند که حق با تو هست می توانی با انبور پوستش را بکنی اما بشرط اینکه یک قطره خون نریزد زیرا در سند خون نوشته نشده است اگر خونی ریخته شود باید دیه خون مسلمان را مسیحی به پر دازد. مسیحی حیران می ماند و پس از فکری و تاملی می گوید قاضی صاحب من از دعوایم گذشتم و هیچ ادعای ندارم. قاضی نه نمی شود حق حکومت و حق دادگاه و قاضی را باید پرداخت نمایی. مسیحی حق حقوق را می پردازد و خود را نجات می دهد. از دومی می پرسد تو چه شکایت داری وی ماجرا را شرح می دهد و می گوید طفل مرا کشته است. قاضی می گوید حق با تو هست تو بچه می خواهی فیصله این هست که متهم باید در خانه تان بماند تا یک بچه برای تان تولید نماید. شاکی با شنیدن این فیصله شاخ در می آورد و می گوید  نه قاضی صاحب من از دعوای خود گذشتم و این هم حق حکومت و حق قاضی و به این صورت از محمکه خارج می شود. ازشاکی سومی می پرسد وی با شرح ما جرا خون پدرش را طلب می کند قاضی می گوید حکم قصاص هست در شب تاریک از پشت بام خودرا روی متهم بیانداز اما بشرط اینکه خطا نکنی و درست پاهایت روی نقطه ای به افتد که در مورد پدرت انجام شده اگر خطا صورت بگیرد آن وقت حکم چیز دیگر هست. شاکی پدر مرده می گوید  قاضی صاحب من از خون پدر گذشتم و این هم حق حقوق تان. و به این صورت از مالک خر دم بریده می پرسد که تو برای چه آمده ای وی با مشاهده آنچه که در حق پشینیان گذشته بود گفت : قاضی صاحب هیچی و همین طوری همراه شان آمدم و خر من از کره گی دم نداشت. بی جهت نیست که می گویم حماقت کرده اید خونها را هدر دادید و صدای تان هم به هیچ جای نمی رسد. 

قصه سه ماهی


سه ماهی چاق و چله در حوضچه ای زندگی داشت. روزی دو صیاد بالای حوض آمدند و از دیدن سه ماهی چاق و چله به طمع صید و طبخ و اکل شان افتادند و اما ابزار صید نداشتند و لحظات روی آب ماهیها را دید زدند و رفتند. سه ماهی به حیث بحث افتادند ماهی اولی گفت بیایید برویم و دیگر جای برای ما در حوض نیست سایه صیاد روی حوض و نگاه های شان دال برای صید ما بود اما بی دلیل و بی صید آمده بودند اما مطمین باشید که با دلیل و باصید بر می گردند. دو ماهی دیگر گفتند خیالاتی شده ای و بی جهت هراس بر داشته ای تو برو داداش ما هستیم و زندگی می کنیم. ماهی اول عزم سفر عزم ورود و عروج به اقیانوس را کرد اما باید بر خلاف مجرای آب شنا می کرد و این خیلی سخت بود که طرف بالا و بر خلاف مجرای آب شنا نماید ماهی اقدام کرد و چندین بار ناکام ماند و هر بار موج و تندی آب نازوک، وی را عقب زد اما ماهی اول دست از مقاومت بر نداشت و سر انجام موفق شد و فرهاد گونه مانع را شکست و از مجرای تند و تیز آب خود را به اقیانوس بی کران رساند.

روز دوم می شود که صیاد با ابزار صید به حوض ماهیان بر می گردد و این بار با دلیل آمده و صید را وارد آب می کند ماهی دومی وقتی که صید صیاد را در بیخ گوشش می بیند تکان می خورد و فکرش بکار می افتاد و چاره می اندیشد. چاره ماهی دوم این می شود که صیاد ازماهی مرده بدش می آید و اگر بفهمد که ماهی مرده را صید کرده و هرگز در فکر صید و طبخ وی بر نمی آید. ماهی دوم خود را به مردن می زند و سینه و شکم سفیدش را به نشانه مرگ به صیاد نشان می دهد و صیاد بخوبی در می یابد که ماهی مرده هست اما در چنگگ صیدش افتاده است و به این صورت ماهی دوم را از آب بیرون می کند و تف می اندازد و با تمام قوت وی را به سمت ساحل اقیانوس پرتاب می کند. ماهی دوم در ساحل می افتد اما در برزخ مرگ زندگی قرار می گیرد و اما خردش کار می کند و با تمام انرژی باقی مانده در چندین ملاق ناجی وار خودرا به اقیانوس می رساند و به این صورت به ماهی اول وصل می شود. و اما ماهی سومی بدون توجه و درک اخطارهای امنیتی و بدون توجه به اندرز رفقایش در حوض راه می رود و این می شود که سر انجام در دام چنگگ  صیاد می افتد و صیاد وی را صید و سپس طبخ و در آخر اکلش می کند. حکایت از مولانا هست و صورت بندی ادمها را کرده است. شما قضاوت کنید که لوده ها از چه نوع ماهی هستند. اندرز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد