نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

فصل اول: کودکی و اوره گی - 4-


اولین لت کوب در کابل-9-

روزهای زندگی در کابل برایم گرم بود اما واقعیت و تغییر فصول این را نشان می داد که هوای کابل رو بسردی سوزناک می رود. در این سالها هر فصل تعریف خاص خود را داشت. زمستان واقعا زمستان بود و بهار هم بهار و نه مثل حالا که بهار و زمستان بهم خورده است. گو اینکه خندق فصول پرشده و فصول در سر زمینها و حوزه های هم رفت آمد دارند. همین حالا که این سطور را می نویسیم پایان قوس 1395 است و نشانه ای از برف و باران وجود ندارد و هوا به صورت غیر متعارف گرم شده است و این برای مردم خطرناک است. از قدیم گفته است که کابل بی زر باشد و اما بی برف نه و حالا کابل هم بی زر و هم بی برف شده است . به یاد دارم در ماه قوس 1347 کابل پر از برف بود و مردم با لباسهای گرم زمستانی بسوی کار می رفتند. در روزهای زمستان کار من تعطیلی نداشت مگر اینکه برف سنگین می آمد و نمی شد در کوچه های کابل رفت آمد داشت در آن صورت خانه می ماندم و سرگرمیهای دیگری برای خود دست پا می کردم. اما در روزهای آفتابی علیرغم سر ما می رفتم و بنجاره فروشی می کردم و ساتم تیر بود. زمستان 1347 گذشت و ما چندان مشکلی نداشتیم یگانه نگرانی پدر بدست آوردن پاسپورت بود که می گفت رشوه در کار است و بدون رشوت پاسپورت داده نمی شود. یک مشکل منم بودم می گفتند که برای من پاسپورت صادر نمی شود چون به سن هجده سالگی نرسیده ام و تذکره هم نمی داد می گفتند که باید از ولایت خود تذکره بگیرم امریکه شبه محال بود ما دیگر به ولسوالی پنجاب برای تذکره نمی رفتیم. من حالا مانده بودم که چه می شود و خلاصه اینکه اینکه قرارشد عکسم در پاسپورت در کنار پاسپورت مادرم چسپانده شود. مادر همراه دو فرزند یک دختر و یک پسر در سن های 7 سالگی و 14 سالگی. من البته کمی درشت و بزرگ از سن خودم دیده می شدم و کسی باور نمی کرد که 14 ساله باشم. گاه گاهی پدر ابراز نگرانی داشت که اگر در مرز اشکال گیری شود آن وقت نمی دانم چه کار کنم. بحث پاسپورت برای کربلا همین ها بود. هر روز سر دسته قافله ما خبر می آورد که کار در فلان اداره گیر کرده است و رشوت لازم است. پدر ناگزیر رشوت می داد و بدون رشوت کاری ما پیش نمی رفت و احتمالا دلال هم از ما می خورد. هم حکومت هم دلال از ما می خوردند و پدر چاره جز پرداخت رشوه را نداشت و به همین ترتیب کسانیکه رشوت نداد پاسپورت هم بدست نیاورد. عمویم یک گناه بزرگ را مرتکب شد دو زن داشت وی برای پاسپورت زن جوانش رشوت داد و پاسپورت گرفت اما برای مادر اسماعیل که همسر پیرش بود رشوت نداد و این زن مظلوم از قافله ما باز ماند و ناگزیر به وطن بر گشت و از غصه مریض شد و مرد. روسری آبی از بابت وی بی نهایت متاثر بود و گریه می کرد مادر اسماعیل در خانه زن دوم پدر زندگی می کرد و عمو از ترس خانم جوانش نمی توانست وی را در خانه خود ببرد. مادر اسماعیل زن خوب اما بی نهایت مظلوم و ستمدیده بود و در خانه زن دوم بابا پناه برده بود و فاطمه وی را مثل مادرش دوست داشت اما حالا وی پاسپورت ندارد و ناگزیر باید به وطن بر گردد. عمو در این مورد ظلم کرد و گناه نا بخشنودی را مرتکب شد . زمستان به پایان رسید و بهار سال 1348 آغاز شد. در فصل بهار کار من رو نقی بشتری می گرفت بر نامه ریزی کرده بودم که اگر در کابل بمانم کدام مغازه بگیرم و چند نفر شاگرد و آنها در کوچه ها بنجاره فروشی نمایند و من خلیفه دکان دار شان باشم. در فصل بهار اعلام شد که در دشت بگرامی دو پر گرام بز کشی و قرعه کشی است و مردم زیادی به بگرامی می روند و منم شوق کردم که بروم. حالا کابل را مثل کف دستم شناخته بودم و راهنمای دیگر بچه ها می شدم یک روز صبح از چمن حضوری به طرف بگرامی بخاطر بز کشی و قرعه کشی رفتم. بز کشی را برای اولین بار می دیدم. دسته های چاپ انداز از شمال و از کابل وارد میدان مسابقه شدند و چه صحنه های خشن و هیجان انگیزی را بر پا می کردند. من از همان روز اول از این مسابقه خوشم نیامد و تاحالا هم آن را دوست ندارم. یکی بزکشی و دیگری کرکت را نمی فهمم و اصلا علاقه به دیدن آن ندارم. در همان روز اول نمی دانم چه شد که دلم از بز کشی گرفته شد و اما درباره قرعه کشی و اینکه آدمهای برنده از شوق نزدیک بود بترکد خیلی برایم جالب بود. من البته خودم تکت لاتری نداشتم پدر می گفت لاتری حرام است شیخ محمد علی هم حکم تحریم را داده بود ولی آن روز شاهد برنده شدن 4 نفر بودم و چه شورهیجانی آنها داشتند. در مراسم بزکشی و قرعه لاتری برای زایران هم قرعه کشی می شد ولی من آن را ندیدم. بعدها دوست بزرگوارم در باب لاتری و قرعه کشی یک روز قصه ای داشت که بسیار خندیدم. او می گفت در مزار شریف قرعه کشی برای زایران کربلا و برای لاتری یک جا بر گزار شد و تعداد زیادی از مردم در صحنه اعلام نتایج حاضر شدند و یک نفر که دو بار نامش برای کربلا بیرون نشد و مردم به وی گفته بودند که امام حسین تو را نمی خواهد و چخ کرده است. وی از این بابت بی نهایت افسرده بود و برای بار سوم ثبت نام کرد و حالا درصحنه حاضر است و ازشدت هیجانات عرق کرده و تمام بدنش می لرزد و هر لحظه منتظر اینکه نامش در قرعه کشی اعلام شود و در همین هنگام از پشت لاسپیکر نامش خوانده می شود و می گوید حسین داد ولد خداداد. وی از جایش بلند و با قدرت و هیجان بسوی ایستشن حرکت و از روی یک هموطن ازبک رد و او را به زمین می اندازد. هم وطن ازبک از زمین و از بین خاک بلند می شود و خود را می تکاند و بعد می گوید : اکه جان کربلا گفته .... میتی. آن روز درمیدان قرعه کشی شاهد چنین هیجانات بودم آنهای که برنده اعلام می شدند نزدیک از شادی سکته نمایند. رفتن در بگرامی و صحنه های بزکشی و لاتری را در خانه با پدر صحبت نکردم. چون بسیار ناراحت می شد. زندگی در شهر خیلی از امور را برآدم تحمیل می کند و نمی توانی خود را نجات دهی. درهمین سالهای اخیر یک طلبه و روحانی از شهرستان در کابل آمده بود و او خودش به من قصه می کرد که دو شب در هتل ماندم و تلویزیون برنامه رقص موسیقی و زنان سر برهنه را پخش می کرد و من پشتم را طرف تلویزیون می کردم و نمی خواستم که چشمم به بر نامه هایش بافتد گناهکار می شدم. شاگرد هتل به من می گفت دهاتی تو با پشتت تلویزیون نگاه می کنی . با پشت تلویزیون دیده نمی شود. تلویزیون خودش را بر همه تحمیل کرده است چنانچه موبایل انترنت فیسبوک و وایبر خود را تحمیل می کند. من در آن سالها 1347 و 1348 از صبح تاشب در تمام شهر می گشتم و در همه بر نامه های جمعی شرکت می کردم تنها سینما نرفتم اما در "سانه" یک بار رفتم و قمر گل و رخشانه بر نامه داشتند و در کنسرت صفدر توکلی شرکت کردم و در مسابقات کشتی گیری ابراهیم پهلوان چند بار شرکت کردم و ابراهیم قهرمان برای من چهره افسانه شکست ناپذیر بود و مردم می گفتند پشتش به زمین نخورده است چون پنجه مولا علی در پشتش نشسته است. مردم قهرمانی او را به پنجه مولا علی نسبت می داد. یک روز در پایان مسابقه که ابراهیم قهرمان حریفانش را خواباند از میدان ورزشی بیرون شدیم و در جاده میوند تا سینماپامیر دو گروپ مخالف و موافق شکل گرفتند و چنان علیه هم دیگر شعار می دادیم که نزدیک بود کار به جنگ و دعوای خونین میان ما منجر شود و پولیس مداخله و جمعیت عظیم را در نزدکیهای سینما پامیر متفرق کرد.
یک روز رفتم به سرای پراز دکان و مغازه در کوته سنگی. نمی دانم چرا رفتم چون بنجاره من در بازار و سرای و شهر خریدار نداشت زیرا که همه نوعش در همه جا یافت می شد. وارد سرای شدم و از پیش چند دکان گذشتم و در پیش یک دکان رسیدم. دکان پر از پارچه و مالک آن روی یک تکه قالین به رنگ قرمز نشسته و یک گز آهنی که پارچه را متر کرد در دست داشت و با آن بازی می کرد. گفت او بچه هزاره بیا چه داری. رفتم و جلو دکانش ایستادم گفتم بنجاره دارم. دستش را دارز و یک شانه را گرفت و قات کرد و شانه شکست و بعد انداخت طرف صورتم و بعد یک آینه را گرفت و باز انداخت طرف من و به زمین خورد و شکست. گفتم او مذهب تو را گایم چرا بنجاره و آینه مرا میده کردی و به باره وحشی شد و از تخت دکانش بیرون پرید و گز آهنی در دستش و چند دانه به پشت و پهلویم زد و من به سرعت صندوق بنجاره در یک گوشه گذاشتم و چند دشنام از این دست: ای زن تو را و ای مذهب تو را فلان کنم او مرا گرفت و به زمین خاباند و من در زیر پاهایش بودم و بشدت مرا با مشت لگد و با متر آهنین می زد و منم با دندان موفق شدم گوشت پایش را دندان بگیرم و تا جای که توانستم فشار دادم دیدم که داد زد وای وای ای چوچه سگ پایم را خورد و بعد دست از زدن من برداشت و سعی کرد که پایش را از دندان تیز من جدا کند نمی چند دقیقه گذشت و دندانم از پایش کنده شد فقط دیدم که تمبان سفیدش خون آلود شد مرا رها کرد و منم به طرف بیرون سرای رفتم تا به ماموریت پولیس بروم و در دم سرای دو پولیس دیدم یکی هزارگی و دیگری افغان. بسیار گریه می کردم. عسکر هزارگی گفت چه شده گفتم یک اوغان لامذهب مرا زده است. عسکر به رفیقش گفت بیا برویم قومای تو چطور این بچه و اشتوک قومای مرا زده است این اشتوک است. هردو واردسرای شدند و منم به دنبالش و گفتم اینی لامذهب مرا زده است و بنجاره مرا شکستانده. سرای دو طبقه است و چندین دکاندار هزارگی هم دارد اما از ترس و یا هر دلیل دیگر هیچ یک برای نجات من از دست دکاندار ظالم نیامدند. پولیسها پرسیدند چرا این اشتوک زدی گفت به من دشنام داد. گفت بی دلیل تورا دو و دشنام نداده اول تو زدی و بعد به تو دشنام داده است . کمی زبانش لق آمد گفت بله. او در حالیکه با تمبان خون آلودش نگاه می کرد گفت مثل چوچه سگ دندان گرفته و پایم را زخم گرده است. پولیسها گفت ببا برویم ماموریت آنجا معلوم می شود که گناه از کیست. گفت نه من ماموریت نمی روم. پولیس گفت ما تو را می بریم وی می خواست پولیس را دو باره جواب دهد. پولیس دست انداخت و از یخنش گرفت و گفت بی نظمی و بی قانونی می کنی و اشتوک را می زنی و حالا ماموریت هم نمی روی از دکان کشید و می خواستند دستش را ولچک کند گفت خو خیر است می روم. دکانش را قفل کرد و چهارتایی ازسرای بیرون شدیم و موتر گرفتیم و آمدیم ماموریت پولیس. ابتدا هر دو پولیس گزارش دادند و خیلی خوب و یک کاتب همه اظهارات را می نوشت و سپس از دکاندار قند هاری پرسید وی گفت به من دشنام مذهب داد اما آمر حوزه گفت اول تو چه کردی که برایت دشنام داد. کمی زبانش گیر کرد و من گفتم من بنجاره داشتم و از پیش دکانش تیر شدم به من گفت چوچه هزاره چی داری گفتم بنجاره و بعد یک شانه را گرفت و میده کرد و بعد یک آینه را گرفت به زمین زد و شکست و من دشنام دادم و گفتم چرا بنجاره مرا میده می کنی و همین شد که با گز آهنی مرا زد و مرا به زمین انداخت و با مشت لگد مرا زد و هیچ کس هم به کمک من نیامد و بنجاره من را شکست. تمام اظهارات مرا دکاندار تایید کرد و بعد از من پرسید چه قدر به بنجاره ات خساره واردشده است یک مرتبه از دهانم پرید گفتم 250 تا 300 روپیه. همه ای صحبتها یاد داشت شد و آمر پولیس رو به دکاندار گفت فردا تاوان اشتوک را می دهی و سبا اول وقت در ماموریت حاضر می شوی و حالا بدی تذکره ات را. دکاندار رنگش متغییر و پریشان و لال ماند. آمر پولیس گفت بدون ضمانت از ماموریت نمی گذارم بیرون شوی و تو مقصر هستی بدی تذکره ته. گفت ندارم پولیس گفت ترخیص داری گفت ندارم پولیس گفت عسکری نگرده ای گفت نه. حالا ثابت شد که دکاندار نه تذکره دارد و نه ترخیص و نه هم عسکری کرده است. پولیس گفت پس برو امشب در زندان ماموریت و بعد به من گفت بچیم تو مرخصی سبا ساعت نه صبح ایجا باشی که دوسیه را به ولایت کابل می فرستم. دکاندار گفت در سرای ضامن معتبر دارم و مرا زندانی نکنید. همین شد که همراه دو عسکر به سرای کوته سنگی برگشتیم و یک ضمانت معتبر نمی دانم اسناد دکان بود از او گرفته شد. شب به خانه برگشتم بسیار ناراحت بودم و سعی کردم که پدر و مادر قصه جنگ امروز را نفهمند ولی مادر به دلیل اینکه روح و روان کودکش را می داند فهمید که کدام مشکل برایم پیدا شده است بسیار کوشش کرد که بگویم اما نگفتم مادر بخوبی فهمید که من جنگ دعوا کرده ام دست روی پیشانی من گذاشت و غذا بسیار کم خوردم. پدر رفت در خانه دومش اما دیدم مادر خواب نمی رود و ناگزیر رویداد جنگ را برایش قصه کردم و اطمینان دادم که جنگ به نفع من تمام شده است و نگران نباشد و فردا ساعت 9 صبح به ماموریت رفتم و دیگر همراه خود امروز صندوق بنجاره ندارم...
--------------------------------------
پ.ن. پولیس و حکومت زمان شاه در این سالها رفتارش خوب و از حق کودک و مظلوم دفاع می کرد و در این دعوای حق مرا گرفتند. دکاندار مغرور و بی فرهنگ از قند هار و تاجر بی تذکره پوشاک و پارچه در کوته سنگی. او نه تذکره داشت ونه عسکری رفته بود و این جنگ، او را در دام عسکری و دوره ملکفیت دو ساله انداخت. لاتری یک نوع تکت است که در روز معین قرعه کشی می شود که برنده های جوایز تکت لاتری اعلام می شود. بز کشی بازی سنتی در افغانستان است. زمستان کابل در این سالها پر از برف بود.



فصل دوم :
سالهای دور از وطن -10

صبح حوالی ساعت 9 رفتم به ماموریت پولیس. دیروزعصر نتیجه تحقیقات و بررسیها این شد که دو سیه مرا به ولایت کابل بفرستد. نشسته بودم که مغازه دار بی عقل و مغرور را دو عسکر به ماموریت پولیس آوردند. دیگر بحثی نشد آمر حوزه گفت که برویم ولایت کابل و هر چه ولایت و قاضی حکم کند ما همان را اجرا می کنیم. دوسیه در بغل پولیس و چهار نفر سوار بر تاکسی شدیم و از کوته سنگی رفتیم به و لایت کابل. حالا تمام خرج مصارف به دوش دکاندار است وی ملزم است که کرایه تاکسی پول نان چاشت را پرداخت نماید و دیگر به من غرض نیست. در داخل موتر بودیم و دو عسکر گفتند که نان چاشت ما باید نقد باشد. در ولایت ابتدا از دکاندار سوال و جواب کرد و بعد مرا طلبید و گفت جریان تو از چه قرار بود و با این مغازه دار قبلا آشنایی داشتی و یانه ؟و در سرای چه می کردی؟ و بعد پرسید چرا در گیر شدی و آخرالامر اینکه چرا دشنام پیر و مذهب دادی؟. من به همه پرسشهای باز پرس جواب دادم وی اهل هنود بود و گفتم من اصلا وی را نمی شناختم و اینکه سرای کوته سنگی رفتم خوب من بنجاره فروشم و هر جا می روم و سعی می کنم که بنجاره خود را بفروشم و در سرای ده ها دکان است و مردم زیاد رفت آمد داشتند و می خواستم بنجاره ام را بفروشم و بعد گفتم وی مرا صدا کرد و گفت چوچه هزاره چه داری و من رفتم جلو دکانش وی بنجاره مرا شکست و آینه را به صورتم زد و من دشنام دادم و بعد وی مرا در حضور آن همه مردم زد و بنجاره مرا شکست و به من ضرر زد و گفت چه قدر به تو ضرر زده است گفتم دو صد پنجاه روپیه. دیگر از من سوال نکرد و گفت برو بچیم دیگر خلاصی دوسیه را می برم پیش قاضی. ما در بیرون منتظر بودیم که قاضی چه می گوید و بعد از نیم ساعت حکم قاضی معلوم شد اول اینکه خساره مرا پرداخت نماید دو اینکه دکاندار به سن عسکری برابر است باید عسکری فرستاده شود و سوم اینکه ضمانت معتبر ازوی گرفته شود. من بی نهایت خوشحال بودم. همراه دو عسکر و دکاندار طرف ماموریت کوته سنگی بر گشتیم. در بین راه عسکرها گفتند برویم هتل نان بخوریم و رفتیم دو عسکر برای خود غذای باب میل خود را سفارش دادند و خوردند و من گفتم نان دکاندار را نمی خورم خیر است می رویم ماموریت و بعد می روم خانه و یا در یک جای نان نمی خورم من بیرن هتل ماندم نمی دانم خود دکاندار نان از گلویش پایین رفت و یانه چون فهمیدم که باید برود عسکری. دو سال عسکری برایش رفتن در جهنم بود و از همه کار و کاسبی می ماند. از ولایت که بیرون شدیم رنگش پریده و حالش خراب بود و گفت تو اشتوک شیطان چه بلایی بودی و چه گرفتاری برای من درست کردی و من چیزی برایش نگفتم و نمی خواستم باوی گپ بزنم و می ترسیدم که عقده ای است باز مرا نزند. دو عسکر نان شان را خوردند و تاکسی گرفتند و همه به طرف ماموریت کوته سنگی حرکت کردیم. در ماموریت من بیرون ایستاده بودم و دکاندار رفته بود پیش آمر پولیس و مرا نیز صدا کرد و رفتم. آمر پولیس گفت چند خساره به بنجاره ات وارد شده است گفتم صاحب 250 افغانی. آمر به دکاندار گفت بته خساره او را دکاندار 250 افغانی از جیبش کشید و در حضور آمر به من داد و بعد گفت آماده عسکری باش و بعد گفت که ضامن معتبر باید داشته باشی. آمر پولیس به من گفت بچیم تو برو دیگر با تو کاری نداریم اما دکاندار باید بماند تا تعهدات از وی گرفته شود. من بیرون شدم و می خواستم از ماموریت خارج شوم که یکی از همان دو عسکر گفت بچیم ما برای تو کار کردیم و زامت کشیدیم. خو بچیم شیرنی ما را خو بته نه. دیدم که وی بدون شیر مرا ول نمی کند. گفتم اینه 250 افغانی تاوان بنجاره من. پولیس 100 افغانی را شیرنی گرفت و من بر گشتم داخل ماموریت پولیس کجا میری گفتم می روم به آمر صاحب می گویم که 100 بنجاره مرا پولیس گرفت که شیر نی من می شود. عسکر آمد گفت او بچه نرو پیش آمر صاحب سی کو او دکاندار را خو در بدر کرد و حالا می خواهد مرا نیز در بدر کند او بچه تو مزاق نمی فهمی من با تو مزاق کردم مه بگیر پیسه خوده ده مزاق هم نمی فهمی و بعد از دستم گرفت و گفت به قرآن خدا با تو شوخی کردم مه اگر پیسه دیگه باز کار داری مه اینی 20 افغانی اضافه. گفتم عسکر صاحب مه پیسه تو را نمی خواهم و 100 روپیه خودرا گرفتم و عسکر چنان ترسیده بود که نپرس. مرتب با خود می گفت توبه توبه. او از دستم گرفت و مرا تا لب سرک آورد و یک گاری را ایستاد کرد و گفت این بچه را ببر کوته سنگی و یا هر جای که خواست و هوش کنی که ازوی کرایه نگری او مهمان آمر صاحب است. گادی وان گفت: بچشم صاحب هر چه بگویید صحیح است من پیسه از وی نمی گیرم. آمدم کوته سنگی گفتم تشکر همینجا تا میشم. گادی وان هر جا بخواهی تو را می رسانم سرکار صاحب امر کرده است. من سرکار صاحب را می شناسم تو مهمان آمر صاحب پولیس بودی خوب من شما را در خانه تان می رسانم گفت نه تشکر و بعد گفتم بگیر کرایه ته گفت ای بچه میخواهی مرا پیش سر کار صاحب رسوا کنی. گفت نه کرایه از تو نمی گیرم هر چه کوشش کردم و ده روپه برایش دادم قبول نکرد و بعد رفت. من خانه آمدم. مادر چون در جریان جنگ من بود خیلی خوشحال شد گفت بچیم خلاص شدی گفتم بله مادر جان بخیر گذشت. خانه نشسته بودم مادر برایم چای درست کرد و بعدش می خواست نان درست کند چون نان نخورده بودم. در فکر بنجاره ام بودم که چه رقم فردا بروم در شهر تقریبا دو روز می شد که گرفتار جنگ دعوا با دکاندار کوته سنگی شدم. در همین لحظه بود که پدر خوشحال خندان وارد خانه شد و گفت اینه بخیر پاسپورت را گرفتیم و قد خیر می رویم کربلا. من و مادر بی نهایت خوشحال شدیم. پاسپورت کربلا گرفته شد و بخیر می رویم کربلا. شیرین ترین خبری که شنیدم کربلا رویای همه ما بخصوص اینکه پدر شرط از دواجش با بیوه حاجی همین بود. خبر بابا تمامی تصوراتم را درباره بنجاره بهم ریخت و دیگر تصویر و رویای توسعه و کوچه ها و دخترهای زیبا و مقبول کابل را از چرتم ببرون کرد. پاسپورت کربلا را گرفته ایم و کربلا می رویم. مادر گفت کی بخیر حرکت می کنیم پدر گفت دیگر کاری در کابل نداریم شاید هفته آینده حرکت کنیم. پدر گفت در این همه ما سفر به کربلا می رویم تنها مادر اسماعیل همسر بزرگ برادرم نمی تواند برود. این خبر برای من برای مادر و برای خانواده حاجی بی نهایت سخت و تلخ تمام شد بخصوص اینکه فاطمه یعنی رو سری آبی انس عجیبی با مادر اسماعیل داشت و حال این زن مظلوم یکه و تنها باید بر گردد به هزارجات واقعا خبر تلخ و تکان دهنده بود و عمویم این گناه مرتکب شده بود و نمی دانستم که چرا برای او پاسپورت نگرفت. پدر رفت و من با مادر صحبت کردم که حالا دیگر بنجاره نمی خرم و همین مقدار که است باید بفروشم. در طی دو سه روز تمامش کردم و یک مقدار کمی که مانده بود را دادم به دوستم احمد.
ده روز بعد از واقعه در گیری یک روز رفتم کوته سنگی تا ببینم دکاندار ضارب من چه شد و از شکست وی لذت می بردم. آدم وقتی موفق می شود و به حقش می رسد و ظالم را شکست می دهد این شکست و گرفتن حق لذت خاصی خودش را دارد. رفتم سرای کوته سنگی دیدم که دکان قندهاری بسته است. از طبقه دوم چند نفر صدا کردند که اونه اونو بچه پیدا شد و یک دکاندار از دکانش بیرون شد و از دستم گرفت و چند دکاندار هزارگی و غیر هزارگی دورم جمع شدند و همه می گویند او بچه بگو تو چه کار کردی در حکومت کی را داری تو این دکاندار را در بدر کردی وی رخت فروش مهم در سرای بود و همه از وی می ترسید وی یک گروپ ضربت هم داشت هر کس که با وی در گیر می شد گروپ زدنوک او می آمد. حالا هرچه می گویم من در حکومت هیچ کسی ندارم اما کسی قبول ندارد و خلاصه اینکه برایم چای آوردند و احترام زیادی به من کردند و گفتم آن روز دکاندار مرا در حضور همه خاباند و در همینجا چه قدر زد و لی شما به کمک من نیامدید. یکی گفت ما همیشه شاهد جنگ وی بودیم او بسیار شریر بود و راستش از ترس و از شرم نمی خواستیم با او در گیر شویم و ما نامردی کردیم آن روز تو را بسیار زد و یکی گفت تو هم خوب زخم کاری در لینگش گذاشتی تنبان سفیدش خون داشت و کمی می لنگید. با دندان پایش را دندان گرفتی و خوب زخمی کردی یکی دیگر گفت: جارسم اشتوک برو مرد و بچه مرد هستی. یکی گفت از همان روز دو عسکر آمد وی را برد عسکری دکانش بسته شد و حالا از قومایش می یاید رختهای دکانش را لیلام کرده می فروشد تو بیخی اوره در بدر کردی.
خانه آمدم و پدر گفت فردا بخیر حرکت است و می رویم کربلا. فردا همه کوچهای ما در جاده میوند بر یک موتر" قادری" بارزده شد و به این ترتیب از کابل به طرف قند هار حرکت کردیم موتر پراز مسافر هرات بود و ما در هرات باید موتر دیگر می گرفتیم. شب در قندهار و در یک هتل ماندیم و همه خسته و مانده سفر و خیلی علاقه داشتند که بخوابند. سفر با موتر خسته کن بود. من با موتر بیخی عادت کرده بودم و اما خانمها و بچه های کوچک مشکل داشتند آنها را موتر گرفته بودند گیج و گنس دنبال خواب بودند و اصلا میل به غذا نداشتند.شب سر بسر هم در اطاق کلان و جمعی مسافر خانه خوابیدیم. فردا صبح چای خوردیم و حرکت کردیم بسوی هرات. جاده کابل هرات پخته کاری و موترهم از نوع قادری. یعنی موترهای 303 بنز آلمانی. سرک قندهار و کابل به این صورت پخته کاری بود من که نمی دانستم اما برخی آدمها در موتر بود که عسکری کرده بود از جمله شیخ محمد علی آنها روایت می کردند که سرک کابل هرات توسط آمریکاییها و روسها ساخته شده اند. از کابل تا قندهار را آمریکاییها ساخته اند و سرک قیری ساخته شده است اما از قندهار تاهرات را روسها ساخته و سرک بوتونی و با سمنت ساخته شده است. افغانستان چنین بوده است. همان سخن معروف داوود خان که گفته بود سیگار آمریکایی را با کبریت روسی روشن می کند و حالا سرک کابل هرات چنین شده است. نیمی را آمربکاییها ساخته اند و نیم دیگر را روسها و ما از روی چنین سرکی مسافرت می کنیم. در هرات رسیدیم. رهنمای فعالی داشتیم برای ما هتل گرفتند و شب ماندیم در هتل و فردا قرار شد که موتر دیگری بگیریم. مشکل عمده همین تا بالا کردن کوچها در موتر ها بود و کمی وقت را می گرفت ولی خوب مردان جوان و عاشق کربلا کار را بیخی آسان کرده بود. پدر با دیگر مسافران مثل برق کارهای شان را انجان می داد. یک روز در هرات ماندیم و بعد بسوی اسلام قلعه و تایباد ایران حرکت کردیم. در داخل موتر ملاها و شیخ محمد علی مرتب ذکر می گفتند و دلیل اذکارش هم اینکه در مرز با مشکل روبرو نشود و اشکالی در پاسپورتها نگیرد. من هم سخت نگران بودم زیرا از قبل می دانستم که در پاسپورت مادرم هستم و با عکس شمسی بسیارکوچک و بد. اما رشد من زیاد بود و عکس با گنده گی من ساز گاری نداشت و می شد پولیس بگوید این عکس مربوط این خرس گنده است. از این بابت پدر و من و مادر و کل خانواده نگران بودیم در کابل برایم پاسپورت مستقل نداد چون به سن قانونی نرسیده بودم و دیگر اینکه تذکره نداشتم دو عیب و مشکل کلان وحالا در پاسپورت مادر الصاق شده ام. نمی دانم شیخ محمد علی چه مشکل داشت و دیگر ملاهای قافله هم گرفتار و جنجال داشتند. مشکل ادارات افغانستان این است که ماموران یا بیسواد هستند و یا غلط و شیطان عمدا دراسناد مشکل ایجاد می کنند و نامها را اشتباه می نویسند و این حالت تا همین حالا هم وجود دارد. در اسلام قلعه رسیدیم از مرز بدون کدام جنجال گذشتیم و به مرز ایران آمدیم. شب شد و نا گزیر شب در خاک ایران و در هتل ماندیم. ایران در مقایسه با افغانستان در همان زمان آباد دیده می شد. در اسلام قلعه و در شهرها، مردم در کنار دیوارها رفع ضرورت می کردند و اما در ایران و در اولین شهر مبدا ورودی ما در توالت و تشناب رفتیم. نشانه تمدن و پیشرفت بدون شک یکی همین تشناب و فاضلاب و بهداشت است. از تایباد طرف مشهد حرکت کردیم. نمی دانم چند ساعت در راه سفر داشتیم و نزدکیهای مشهد بود که به یک باره سر صدای شاگرد دریور بلند شد زوارها "گنبد نما" زوارها" گنبد نما." یعنی اینکه گنبد امام رضا-ع- نمایان شد و زوارها باید پول گنبد را بدهند. این یک نوع پل در آوردن بود زوارها پول گنبد نما را به شاگرد شوفر دادند. زیاد جنجال نبود فقط می گفت هر چه بشتر بهتر و به این ترتیب وارد مشهد شدیم. رهنما هتل گرفت البته تاکسی رانها مرتب مارا طرف خود می کشاند و می گفتند بیایید هتل خوب داریم. فکر کنم یک هفته در مشهد ماندیم زیارت کردیم و ترتیبات موتر و سفر بسوی کربلا و عراق را بر نامه ریزی کردیم. ازمشهد تا خانقین عراق سه و یا چهارشبانه روز سفر داشتیم و به این صورت وارد خاک عراق. نمی دانم چه شد که مادر یک مرتبه تور بر داشت و جنگ حسابی با پدر و با خانم نو بابا راه انداخت و هر چه در دهانش آمد فحش و دشنام داد. مادر گاهی بی نهایت بد اخلاق و بد قار می شد همه از بدی و بد اخلاقی مادر می ترسیدند و مادر وقتی عصبانی می شد با هر چه دم دستش بود می زد و من شاهد زدن مادر بار ها بودم و اما اگر اخلاقش تور نمی خورد مادر بهترین مادر دنیا بود. خوب آدمی همین است. از بندر خانقین عراق گذشتیم کمی پولیس عراق مارا چک کرد و بدانم و ندانم در نظرش کج معوج بودیم ولی خوب فکر کرد که این همه بندرها را گذشته ایم وحالا نمی تواند مانع ورود ما شود. در کاظمین که می گفت "کاظمیه" دو روز ماندیم. پدر به دنبال حاجی مدار بود. حاجی مدار پسر عمه مادر که زمینهایش را کوچی ازش گرفته بود و او نیز مثل پدر و حاجی خداداد آواره شد. در واقع کوچی ما را تا ایجا از وطن دور انداخته است. پدر، حاجی را پیدا کرد و حاجی آمد و همه مارا به خانه شان برد و بخاطر در گذشت قومایش فاتحه خواند و بسیار متاثر شد. دو روز کاظمین ماندیم زیارت کردیم و بعد رفتیم طرف کربلا. دو روز کربلا ماندیم و زیارت امام حسین -ع- و ابو الفضل را بجا آوردیم و بعد رفتیم به نجف مقصد نهایی سفر از هزارجات تا نجف اشرف و...
----------------------------
پ.ن. نجف اشرف مرقد مولا علی علیه السلام و شهر مقدس و حوزه عملیه هرار ساله. کربلا مرقد امام حسین -ع- و ابو الفضل العباس و 72 تن شهدا کربلای سال 61 هجری. کاظمین مرقد امام موسی کاظم -ع- و امام جواد -ع- مشهد مرقد مطهر امام هشتم امام رضا -ع- هرات و قندهار از شهر های تاریخی افغانستان. داستان دعوای من با دکاندار به نفع من تمام شد و او را به خدمت سربازی فرستادم تا بفهمد که کابل شهر خربوزه نیست و قانون هم دارد.



فصل دوم - 12-
جامعه النجف

یک روز تصمیم گرفتم که از مدرسه سید عوض به جای دیگری بروم جامعه النجف مدرسه ایده آل من بود. در عظمت و شکوه جامعه النجف حرفهای زیادی شنیده بودم. مدرسه "جدیده" خوب ولی محدود و منحصر به طلاب افغانی بود. طلاب افغانی را زیاد دیده بودم و می خواستم در محیط متنوع و متکثر قرار بگیرم و با طلاب دیگر ملیتهای مسلمان آشنا شوم. جامعه مرکز چنین تکثر و تنوع طلاب بود. اطلاعات لازم را از سابقه آن گرفتم. مدرسه ای واقع در مسیر کوفه و نجف و بسیار مدرن و مجهز و با معماری مدرن ساخته شده بود. تاجر نامدار ایرانی بنام حاجی اتفاف هزینه آن را پر داخته و موسس آن . حاجی یک سیدی را با دو جنسیه و تابعیت عراقی و ایرانی پیدا کرد و تمامی تولیت مدرسه و صلاحیت های عام و تام آن را در اختیار وی گذاشته بود. سید متولی حجت الاسلام سید محمد کلانتر بود و یک روز رفتم جامعه و شرایط پذیرش در جامعه را ازآقای کلانتر پرسیدم او گفت دو شرط دارد یکی امتحان ورودی به جامعه و دیگر یک ضامن معتبر و معرفی نامه. شرط اول را مشکل نداشتم و حاضر بودم برای امتحان و اما معرفی نامه کمی مرا گیج کرد و سر انجام تصمیم گرفتم پیش آیه الله شیخ محمد عیسی خراسانی بروم و از او کمک بخواهم. همین کار را کردم. آیه الله خراسانی گفت با کمال میل برای تان معرفی نامه می نویسم و اطمینان دارم که می توانی با شرایط جامعه خود را تطبیق نمایید. آیه الله خراسانی به من گفت علمای خوبی از جامعه فارغ شده اند. حجت الاسلام استاد خلیلی پنجاب. استاد شیخ محمد داد واعظی بندر و استاد شیخ محمد حسین صادقی نیلی و استاد فاضل سنگ تخت و..از جامعه فارغ شده اند و شما بروید درس بخوانید و آینده درخشانی دارید و در جامعه طلاب از همه جا حضور دارند. طلاب عراقی طلبه های لبنانی طلا ب پاکستانی و طلبه های هندی و طلاب ایرانی و افغانی و طلاب کشمیری در جامعه درس می خوانند و اساتید بزرگی چون آیه الله فیاض و آیه الله شاهرودی و آیه الله جهانی و آیه الله جعفری بروجردی و..در جامعه تدریس می کنند و تمام این اطلاعات درست بود و من رفتم در دفتر سید محمد کلانتر شارح لمعه دمشقیه و معرفی نامه آیه الله خراسانی را به ایشان دادم و گفت درست و بعد گفت چه در س می خوانی گفتم سیوطی و حاشیه ملا عبدالله. سید محمد کلانتر در همان دفتر شان چند پرسش از سیوطی و حاشیه داشت که جواب دادم و بعد تعریف منطق و موضوع اجتماع ضدین را پرسید و چند سوالی از علم نحو و صرف داشت و تقریبا پرسشهای از این دست را در حضور دو و سه نفر از اساتید پرسید و منم پاسخ دادم و بعد گفت درست است و بارک الله. آقای کلانتر از شروط اقامت و درس در جامعه و شرکت در امتحانات ماهانه برایم صحبت کرد و گفت ملتزم به امور اخلاق و درس و امتحانات باشم گفتم درست است و بعد گفت که مدرسه ماشین مخصوص برای طلاب دارد صبح و ظهر و شب طلابی که خانه شان در شهر هستند آنها را می برد و صبحها هم طلاب را به مدرسه می آورد. آقای کلانتر به خادم مدرسه گفت که مرا ببرد و اطاق را برایم تحویل دهد. خادم مدرسه جلو و منم دنبال ایشان و در طبقه دوم یک اطاق مستقل و لوکسی رابرایم تحویل داد و گفت این کلید اطاق تان واقعا گرفتن اطاق بسیار لوکس و شامل شدن در جامعه برایم حیرت انگیز و یک رویا بود و حالا شک نداشتم که به این رویا دست یافته ام. داستانهای عجیب و غریب از رفقای دارم که در جامعه پیدا کردم و همین گونه از اساتید که خدمت آنها ادبیات عرب، فقه و اصول و سطح را تمام کردم و در کلاسهای فلسفه و تفسیر مرتب شرکت می کردم . کتاب فلسفتنا آیه الله سید محمد باقر صدر را خواندیم و کم کم درسهای خارج می رفتم که پولیس عراق مرا دستگیر و از عراق اخراج کرد. البته آقای کلانتر با طلاب سیاسی مخالف بود ولی من از سیاست و کار های فرهنگی دل کنده نمی توانستم و درست همین دلبستگی به امر سیاست کار خطر ناکی را روی دستم گذاشت که در یاد داشتهای بعدی برای تان شرح می دهم.
راستش اینکه در مورد مدرسه و اساتید با پدر مشوره نداشتم زیرا لزومی نمی دیدم پدر در این امور وارد نبود وی تنها یک آرزو داشت که درس بخوانم و حلال حرام خدا را بلد شوم. من ازشدت خوشحالی و موفقیت که در جامعه النجف شامل شده ام و درس می خوانم و این موضوع را با پدر و مادر در میان گذاشتم. پدر گفت بچیم کار خوبی نکردی جامعه النجف از "جدیده "کمی دور است و ما می خواهیم ترتیبات عروسی تان را بگیریم و بعد از عروسی شما می خواهیم به افغانستان بر گردیم و دیگر بس است عراق سر زمین و وطن ما نیست ما از افغانستان هستیم و به آنجا بر می گردیم گرچه تصمیم گرفته ام که هر گزبه هزارجات بر نگردم زیرا دیگر با هزارجات کاری ندارم . زمینهایم را کوچی، ارباب و قاضی ولسوال به زور گرفتند و غصب کردند. پدر گفت پس از انجام عروسی تان بر می گردیم و احتمالا در شهر هرات مقیم خواهم شد. پدر گفت من با مادر محمد و مادر خودت در باره عروسی ات گپ زده ام و همه شان قبول کرده که این کار صورت بگیرد و تو خوب کار نکردی که جامعه رفتی خوب مدرسه "جدیده" چه اشکال داشت . گفتم پدر جان حالا شده و من دوست دارم در بهترین مدرسه درس بخوانم و دیگر اینکه جامعه موتر دارد و مارا شب در خانه می رساند و صبح هم دنبال من می یاید. پدر دیگر چیزی نگفت. سال 1352 است و من حالا 18 و یا 19 ساله هستم. یک روز با سجادی صحبت کردم و گفتم که خانواده ما چنین تصمیم گرفته است که عروسی نمایم. سجادی گفت خیلی عالی است و اما من در افغانستان شیرنی خوری و عروسی و عقد کردم و بعد آمدم عراق و خوب است همسران ما با هم آشنا شوند گفتم درست تو سیدی و فعال وقت عقد کرده ای و نکاح و اما من تا هنوز عقد نکاح نکرده ام و تنها شیرنی خوری در وطن داشتیم. سجادی گفت در ملک ما و شما اصل همان شیرنی خوری است و بعدش عقد هم حتمی است و حرف خانواده را قبول کن بهتر است. من بسیار پر زور و پرشور درس می خواندم و حالا کتابهای زیادی را جمع کرده بودیم و با کمک هم گروه هفت نفره کتابخانه سیار درست کرده بودیم و خیلی فرصت کم داشتم و خیلی کم به خانه و خانه رو سری آبی می رفتم. عشق به درس و مطالعه و روشنفکری خود حال هوایی دیگری دارد. من احساس می کردم که در در یای عشق شناورم. درس مطالعه و کتاب و نوشته عشق من بود و همین گونه رو سری آبی. او هم حالا دختر بالغ و در سن 14 سالگی رسیده بود و حقیقت مسئله که بی نهایت هم دیگر دوست داشتیم با این تفاوت که حالا با رفتن به جامعه النجف و خواندن کتاب و پیدا کردن دوستان انقلابی و خلق شعور مبارزه و آگاهی از ریشه های بیداد و ستم، در واقع عشق و احساسات خود را تقسیم کرده بودم. بخش از آن متعلق به رو سری آبی و بخش دیگر متعلق به آگاهی و شعور و احساسات انقلابی و مبارزه و نفرت از ظالم ازکوچی متجاوز و حکومت جبار و ستمکار. گاهی می شد که روزهای جمعه و پنج شنبه نتوانم از خانه رو سری آبی خبر بگیرم. بعد ها فاطمه به من می گفت که من مطلقا روزهای پنج شنبه و جمعه منتظر تو بودم و مادر هم خوب این انتظار مرا درک کرده بود چون تو هر وقت در می زدی من با سرعت می رفتم در را باز می کردم و چند هفته و چند روز چنین شد و در را باز کردم و تو پیدا شدی مادر هم مطلب را گرفته بود که از ساعت 9 صبح تا 12 این منم که با سرعت برق در را باز می کنم و در دیگر ساعات اصلا در فکر در باز کردن نبودم. رو سری آبی به من قصه می کرد که سایه را نشانی گرفته بودم و علامتی در حویلی گذاشته بودم هر وقت آفتاب به آن علامت می رسید منم می گفتم که حالا به خانه ما می یایی و همین طوری هم می شد و در زمان معین با کمترین تفاوت سر کله ات پیدا می شد. این حرفهای با نو فاطمه دقیق بود من از نشانه گیری و علامت گزاری وی در منزل خبر نداشتم و نمی دانستم اما بسیار سعی می داشتم که دو روز جمعه و پنج شنبه را دو و سه ساعت را در خانه شان باشم و دیگر روزها نمی شد و بیکار نمی شدم. پس از مشوره با سجادی که مثل من رویداد زندگی مشابه داشت قبول کردم که پدر و مادر مراسم عروسی را بگیرد. درروز عروسی و عقد کنان دو استاد بزرگوار را با مشوره پدر برای اجرای مراسم عقد خواستم یکی آیه الله شیخ محمد عیسی خراسانی و دیگری استاد شیخ محمد حسین عالمی اخضراتی. هردو بزرگوار در مجلس عروسی ما شرکت کردند و این بزر گترین افتخار برای من در جمع دوستان و طلاب بود که در مراسم عروسی من آیه الله شیخ محمد عیسی شرکت کرده است و عقد ما را خوانده است. مراسم عروسی به صورت متوسط بر پا شد و تازه برای من که انقلابی شده ام همین مقدارش هم سنگین و زیاد بود اما من انقلابی و مبارز بودم ولی پدر مادر و سایر اقوام من کماکان مرید شیخ محمد علی بودند که مارکس را " مارکیس" کافر می گفت و در کابل هم به پدر گفته بود که مهدی پسرت در تظاهرات مارکیسها شرکت نکند. چند ماهی ازدواج ما نگذشته بود که پدر تصمیم گرفت که با خانواده به افغانستان بر گردد. پدر ازسال 1348 تا سال 1352 فکر کنم همراه من در عراق ماند و بعد ما را تنها گذاشت و به افغانستان بر گشت و ما پس از عروسی خیلی زود شاهد جدایی و فراق پدر مادر و خانواده شدیم. بانو فاطمه تنها شد با اینکه باورش نمی شد که مادرش او را تنها بگذارد و عراق را ترک نماید. زیرا شرط از دواج او با پدر این بود که وی را به عراق ببرد و حالا مادر فاطمه تر جیح داد که همراه بابا به افغانستان برگردد و دخترش را تنها بگذارد. ما واقعا از این جهت بسیار ضربه زدیم از سال 1343 پس از چپاول سرزمین ما دیگر برای همیش در سفر در مهاجرت و در آواره گی بودیم از سال 1343 تا حالا 1352 خانواده ما در هجرت مستمر بوده است و بعدش را نمی دانستیم که چه می شد. پس از جدایی از پدر مادر و خانواده تصمیم گرفتم که در "جدیده " نباشبم و نزدیک حرم مولا علی شارع الرسول خانه کرایه نمایم. مدتی همراه احمدی از بهسود دریک حویلی و بعد همراه فیاض در یک حویلی دیگر زندگی می کردیم. من مرتب به جامعه می رفتم و شب به خانه بر می گشتم و بانو فاطمه نمی توانست در منزل تنها باشد. خانم احمدی مادر صدیقه و خانم فیاض تا حدی خلاء تنهای و غربت بی کسی فاطمه را بر طرف می کردند و چه زنان بزرگوار و با شخصیتی بودند. سالهای 1352 و سالهای بعدش برای ما سالهای انقطاع کامل با خانواده شد ما اصلا از سر نوشت بابا و مادران خبر نداشتیم تنها همین مقدار می دانستیم که پدر همراه خانواده اش در شهر هرات زندگی می کنند و کسانیکه به ندرت به عراق می آمدند و گذر شان از هرات می شد خبر از بابا برای ما می آوردند. یک مقدار پول پیدا کرده بودم نمی دانستم چه گونه به پدر منتقل نمایم از قضا یک روز یک زوار آدرس دقیق خانه پدر در هرات را به من داد و گفت که خانه پدر رفته و این ادرس را برایش داده بود که در عراق و در نجف برای من بدهد. من خیلی خوشحال شدم و آدرس را گرفتم و نامه برای پدر نوشتم و با صد صلوات پول را هم در داخل پاکت محکم کردم و گفتم توکل علی الله می فرستم و به پدر می رسد و نامه با گذشت دو ماه صحیح و سالم به پدر رسید و پدر در کمال ناباوری پول را در داخل پاکت می بیند و به مادر می گوید سی بچه ات از عراق برای ما پول فرستاده است و چه خوب سالم به دست ما رسیده است و البته این کار بچه ات نادرست است.
در عراق با افراد زیادی آشنا شدم و یک روز منزل آیه الله خمینی رفته بودم و بعد که بیرون شدم یک نفر را دیدم با چهر ه بی نهایت سنگین و با وقار و دوستم گفت این نفر که از کنار ما گذشت می دانی کیست گفتم نه . گفت جلال الدین فارسی همان که کتاب انقلاب تکاملی اسلام را نوشته است. با شنیدن نام جلال شوکه شدم زیرا کتابش بی نهایت روی من تاثیر گذاشته بود و سخت آروزو داشتم که وی را ببینم، دیدم اما صحبت نتوانستم و بعد به من گفته شد از لبنان آمده و در نجف مخفی زندگی می کند و کسی نمی تواند ایشان را از نزدیک ببیند و بعد به لبنان بر می گردد و گفت که اینها انقلابیون ایران هستند و گاه گاهی به دیدند آیه الله خمینی در عراق و در نجف می یایند. در اطراف بیت آیه الله گروهی بودند که به آنها گفته می شد" جوراب سفیدها" دلیلش هم اینکه آنها علایم فارقه و تمیز برای خود گذاشته بود و آن علامت جوراب سفید بود. این کارها را انقلابیون در هر جای دیگر هم می کنند و یک نشانه روی شان می گذارند تا برای دیگر دوستانشان شناخته شوند. اطرافیان آیه الله امام خمینی را جوراب سفید می گفتند سید محمود دعایی، شیخ حسن کروبی و محمد منتظری و سید کریمی مازندرانی و ده ها جوراب سفید دیگر . از طلاب افغانستان چند نفر با جوراب سفید ها کانال داشتند سید غلامحسین موسوی، آقای عرفانی آقای سید حسین دره صوفی و بعد ار تباطات پیچیده تر را آقای شیخ عبدالحسین اخلاقی با جوراب سفیدها بر قرار کرد. آقای حسینی دره صوفی کتابخانه ای را اداره می کرد و ما هم در کتابخانه سیار از کتابخانه آنها استفاده می کردیم چون جدید ترین کتابها به دست آنها می رسید و ما هم از آنها می گرفتیم و می خواندیم. اعضای کتابخانه سیار ما "هفت نفر" بود ولی هواداران زیاد پیدا کرده بودیم. استاد عرفانی همراه باسید غلامحسین موسوی و چند طلبه دیگر یک جمعیتی را بنام "شباب الهزاره" تاسیس کرده بود و آدرس آن ابتدا مدرسه استاد شیخ محمد علی مدرس افغانی بود و بعد آقای مدرس شباب الهزاره را از مدرسه بیرون کرد و دلیلش هم این بود که آقای مدرس با سفارت افغانستان در بغداد و باسفیر استاد خلیل الله خلیلی ارتباط داشت و فکر می کنم سفارت افغانستان به او گفته بود که شباب الهزاره را در مدرسه شان راه ندهد زیرا که فعالیت سیاسی و ناسیونالیستی دارد. مناسبات افغانستان با پا کستان در این سالها بی نهایت خراب بود و در کویته بر نامه های رادیوی به زبان هزارگی علیه دولت افغانستان پخش می شد. همین جمعیت شباب الهزاره روی آوردن به تجمع دیگری بنام "روحانیت مبارز". روحانیت مبارز در واقع نام تشکل جوراب سفیدها بود و آنها بیانیه های بسیار تندی از رادیو عراق علیه شاه ایران می خواندند و اکثر بیانیه های انقلابی علیه شاه توسط سید محمود دعایی خوانده می شد و حالا طلاب افغانی مرتبط به جوراب سفیدهای ایرانی جمعیت خود شان را نیز بنام روحانیت مبارز نام گذاشته بود. عبدالحسین اخلاقی از تمامی این ارتباطات و جزییات بخوبی خبر داشت و ما در خانه شان می رفتیم و اکثر جلسات را در خانه ایشان می گرفتیم وی مجله ذوالفقار را نیز پخش می کرد و این مجله از تنظیم نسل نو هزاره در کویته بود. اخلاقی بار ها از من و از دیگر اعضای کتابخانه سیار دعوت کرد که مستقیما با جوراب سفید ها ارتباط داشته باشیم و اما من و دیگر دوستان کتابخانه با این کار موافق نبودیم و به اخلاقی می گفتیم همینکه شما در تماس هستید درست است و دیگر بشتر از این ارتباطات را توسعه ندهیم و بعد معلوم شد که کار ما خیلی خوب و درست بوده است......
-------------------------------
پ.ن. ارتباطات با جوراب سفید ها خطر ناک و دلایل امنیتی داشت و در مرز ایران و عراق احتمال شناسایی و دستگیری زیاد بود. جمعیت شباب الهزاره به منطور مراسم عزاداری ایجاد ولی خیلی سریع برچسپ سیاسی و ناسیونالیستی خورد و استاد شیخ محمد علی مدرس با تحریک سفیر افغانستان در بغداد از مدرسه بیرون کرد. روحانیت مبارز از جواراب سفیدها بود و بعد روحانیت افغانی هم از همین نام استفاده می کرد. آقایان قربانعلی عرفانی ،حسینی در صوفی، سید غلامحسین موسوی و شیخ عبدالحسین اخلاقی با اطرافیان آیه الله خمینی ارتباطات نزدیک داشتند. گروه هفت نفری کتابخانه سیار ما حلقه مبارز و جدا از هر گونه ار تباطات با جوراب سفیدها بودند. در سال 1352 در عراق ازدواج کردم و حاصل این ازدواج 7 اولاد است که یکی در عراق پس از تولد مرد و 6 تای آنها زنده اند. چهار پسر و دو دختر. جامعه النجف بهترین مدرسه بود که برای درس و تحصیل انتخاب کردم.




شش روز در زندان -13-

یکی از اعضای کتابخانه ما محمد محقق کودک انقلاب سوپر انقلابی شد. او بهر طرف دست می انداخت و اما حالا تبدیل به مرتجع ترین آدم شده است. دو نفر در عراق واقعا برایم معما حیرت انگیز و غیر شناخت شد یکی همین محقق و دیگری شیخ امان الله موحدی کیسوی. هردو اعجوبه روزگار زمان طلبگی من بود. موحدی سوپر دو لوکس انقلابی و سوپر دولوکس ناسیو نالیست هزارگی. او در جمع طلاب در صحن امام علی -ع- غوغای عجیبی بر پا می کرد و مطالعات گسترده از تاریخ داشت تیمور لنگ را بکلی حفظ داشت و همین گونه از چنگیز ستایش می کرد و این انگیزه را القاء می کرد که هزاره در گذشته دارای چنین اجدادی بوده و باید به آنها اقتدا کرد و از آنها درس گرفت و راه شان را ادامه داد اما چه گونه این دیگر معلوم نبود. او با رویای تاریخی زندگی داشت و تمامی ار جاعاتش به گذشته و تاریخ و یگانه راه رستگاری را باز گشت به تاریخ به نیاکان موهوم می داد. موهوم به این معنا که کی گفته است هزاره ارتباط به چنگیز و تیمور لنگ دارد. ناسیولیستهای پشتون را می شناسم و در ایران برخی شان را دیده بودم که به ایرانیها می گفتند که هزاره ها از تبار چنگیز هستند آنها با ور نداشتند اما می خواستند احزاب سیاسی جامعه را در ایرا بد جلوه دهند که مرتبط به چنگیز است و ایران هم دشمن چنگیز. عضو کتابخانه سیار ما محقق کودک انقلاب درست همان راه را گرفته بود و به شدت علیه آیه الله خویی تبلیغ می کرد که او سید نیست و شیخ ابوالقاسم خویی است درست حرفی که موحدی کیسوی داشت. گذشته از افراط گرایی فکری آنها یک عیب دیگری هم داشتند و آن اینکه به حزب بعث صدام حسین رفته بودند و عضو تشکیلات شیخ عبد الطیف روحانی بعثی مقیم در کربلا. البته در زندان برایم معلوم شد که خیلی از جوراب سفیدها و تعداد از طلاب افغانی مرتبط به جوراب سفیدها با شیخ عبد الطیف ارتباط داشتند و مصونیت. اما عیب محقق این بود که در جامعه النجف توطیه مرگباری را علیه آقای سید محمد کلانتر راه انداخت و در این ماجرای پای مرا نیز کشید. یک شب بعد از نماز جماعت سید محمد کلانتر به من گفت جناب ناطقی شما نه روید من با شما کار دارم و بعد ماشین شما را به خانه می رساند. تمام طلاب از مسجد جامعه بیرون شدند و من همراه کلانتر در مسجد ماندم و بعد سید محمد کلانتر از دستم گرفت و بشدت ناراحت دیده می شد و گفت جناب ناطقی من به شما چه بدی کردم و چه گناه دارم که علیه من چنین دسیسه را راه انداخته اید و شما مسلمان و روحانی و طلبه هستید و یکی از طلبه های خوب و موفق جامعه و حالا چرا چنبن کرده اید من حیران و مات مبهوت ماندم و اصلا از حرفهای سید محمد کلانتر سر در نمی آوردم و اصلا روحم از ماجرا و توطئه خبر نداشت. کلانتر بی نهایت ترسیده بود و حق هم داشت و خلاصه اینکه مجبور شدم سخنانش را قطع نمایم گفتم حاجی آقا شما از چه صحبت می کنید من اصلا و ابدا نمی دانم و سر در نمی آورم که منظور تان چیست؟ لطفا واضح تر صحبت کنید که حرف از چه قرار است. کلانتر اصلا باور نمی کرد که من از ماجرای و توطئه بی خبرم و گفت موضوع همین نامه محقق دوست شما به استخبارات حزب بعث است و شما از آن خبر دارید زیرا که محقق رفیق و دوست شما است و دیگر اینکه طلاب افغانی در جامعه به من گفته اند که از این نامه خبر دارید و طلبه ها می گوید اصلا شما رهبری را در دست دارید و من چه گناه کردم که می خواهید مرا استخبارات بگیرد و جاسوس گفته، بکشد. گفتم حاجی آقا قسم می خورم که از نامه محقق به استخبارات خبر ندارم و هرکی گفته است دروغ است. آقای کلانتر نام چند طلبه را گرفت رفیعی ، امیری و سعیدی و چند طلبه دیگر افغانی به من گفته اند که شما خبر دارید و اصلا مسوول آنها و سر دسته شان هستید و یک گروپ است که رهبر آنها شما هستید و فکر می کنید این طلبه های خوب و با سواد افغانی دروغ و بهتان بسته اند. حیران ماندم که چه گونه وی را متقاعد نمایم که من خبر ندارم و رفاقت محقق این درد سر را برای من خلق کرده است. بهرحال ایشان گفت که محقق یک گزارش شش صفحه ای به استخبارات رژیم نوشته و گفته است که سید محمد کلانتر جاسوس ایران است و در ایران رفته و شاه ایران را دیده است و این گزارش سند مرگ و اعدام من است اما در امنیت عراق برخی دوستان است که به من خبر داد که چنین گزارشی به امنیت از داخل مدرسه تان رسیده است و به من گفته است که محمد محقق این گزارش را نوشته است و همین. آقای کلانتر گفت حالا بروید خانه ولی کار خوبی نکرده اید و حال ببینم که چه می توانم به امنیت بگویم که گزارش خطا است. شب خانه آمدم با نو فاطمه بسیار نگران که امشب دیر آمدم. گفتم جریان را به ایشان در میان بگذارم اما ترسیدم زیرا فکر کردم به کودک و طفل مان و براى سلامتی بانو فاطمه مضر باشد. گفتم اعضای کتابخانه سیار جلسه داشتند و دیر شد اما فاطمه تمام گرفتاریهای ذهنی مرا خواند و گفت خدا کند دلیل دیر آمدن جلسه باشد اما من نگران امور دیگری هستم. گفتم نگران نباشید و فکر نکن و مادر رفت و تنها هستی و به کودک تان ضرر دارد. بانو فاطمه واقعا زیرک با هوش و خیلی سخت بود که بتوانم چیزی را از وی پنهان نمایم او در طول زندگی وقتی سوالات برایش پیش می آید به من می گوید که من ازچشمانت می خوانم که راست می گویی و یانه. حالا گرفتار محقق کودک انقلاب شده ام شب تا به صبح خواب نرفتم واقعا نگران بودم. سید محمد کلانتر جاسوس ایران و با شاه ایران ملاقات داشته است. این اتهام امر ساده نبود. کلانتر مهارت و ارتباطات زیادی با مقامات محلی نجف داشت و الا رفته بود زندان و بعدش خدا می داند که چه سر نوشت داشت اما وی با تیز هوشی و ارتباطات که داشت فکر کنم قضیه را خنثا کرد. فردا رفتم که محقق را پیدا کنم و گفتم یک هفته است که در مدرسه جامعه نمی یایی کدام خبری شده و چه؟ او گفت نه من دیگر جامعه نمی روم و از کلانتر بدم می آید. گفتم خوب پس به همان خاطر علیه آقای کلانتر به استخبارات و امنبت گزارش فرستادی و بعد نامردی کردی و پای مرا در میان کشاندی. او می خواست منکر شود ولی من دقیق تمام ماجرای را برایش گفتم. منکر نمی توانست شود ولی گفت به خدا نامی از تو نگرفته ام.زیاد صحبت کردم و به شدت از وی ناراحت بودم ولی کاری بود که کرده بود و بعد به ابن نتیجه رسیدم که وی پای مرا در قضیه دخالت نداده و این حرفش درست بود. چند طلبه افغانی که نام گرفتم نا مردانه به کلانتر گزارش دادند که منم در این قضیه دخالت دارم. من درست نفهمیدم که آنها چرا چنین گفته بودند احتمالا یگانه دلیل شان همان رفاقت من با محمد محقق کودک انقلاب بود و نه چیز دیگر.
روزهای بدی بود. تنهایی و بی کسی مرا رنج می داد. اولین فرزند ما قرار بود پا به دنیا بگذارد نگرانی و تنهایی فاطمه مرا رنج می داد آدم در سن بیست سالگی پدر شود این یک نوع حماقت زمانه است. مادران به وطن بر گشته اند و هیچ کسی ندارم تنها خانم فیاض بندر یار و یاور بانو است. هنگام ولادت او مشوره داد که قابله در خانه می آورم و خیال خود کرده بود که تاحالا چهار تا بچه را به دنیا آورده است وبی خیال و قابله را آورد به قابله گفتم که نظر دهد که چه کنم برویم شفاخانه و یا اینکه بمانیم در خانه. قابله گفت نه من در شفاخانه کار می کنم و همان کار را در خانه هم انجام می دهم نمی دانم وی دروغ می گفت و با بخاطر پول این نظر را داد. آمدن طفل ما نزدیک بود بانو فاطمه را بکام مرگ بفرستد و واقعا فاطمه می مرد اما خدا کمک کرد طفل به دنیا آمد و تنها 6 ساعت زنده ماند و بعد مرد دلیل مرگش صدماتی بود که هنگام ولادت به او وارد شد. فرزند اول ما دختر بود که مرد اما خدا را شکر که مادرش نمرد و خیلی ناراحت بودم گفتم بروم قابله را بی آب کنم اما منصرف شدم. ما واقعا در دنیای نادانی و بی تجربگی مطلق زندگی می کردیم. بانو بشدت نحیف لاغر و خورد خمیر شده بود. شنیده بودم که بهترین غذا شیر گوسفند و با تخم مرغ است و همین کار را می کردم صبحها وقت می رفتم شیر تازه دوشیده را از همسایه عرب می گرفتم و بعد چند دانه تخم مرغ را مخلوط و به فاطمه می دادم او اشتها نداشت ولی با التماس تمام شیر مخلوط با تخم مرغ را برایش می دادم. این کار بسیار موفق بود و با نو در خلال یک هفته بکلی تغییر کرد و هر روز وضعیتش بهبود می یافت و حالا خودش پر اشتها و بخوبی غذایش را می خورد و حالا دیگر از ناحیه سلامتی با نو فاطمه صد در صد مطمئن شدم و خیلی خوشحال. چند روزی رابطه ام با همه قطع بود و هیچ کسی نمی دانست که کجایم. دوستانم بی نهایت نگران من شدند. جامعه النجف رفتم اساتید از من می پرسیدند که در کجا بودم آیه الله فاضل آیه الله جعفری و آیه الله جهانی و دوستان خوبم شیخ مصطفی طراد ازلبنان و شیخ حسین کشمیری و طلاب افغانی مثل سید امینی و اخلاقی و کاظمی و امینی و.. دلیل گم شدن مرا می پرسیدند و پاسخ من این بود که مشکلات شخصی داشتم و در درسها و در امتحانات شرکت نتوانستم. شب همراه آیه الله فاضل از جامعه به حرم مولا علی -ع- رفتم و آن شب بسیار خندیدم. فاضل سنگ تخت استاد معالم من بود و رسایل را هم پیش ایشان خواندم و همینطور مطول را. او در درسها آن قدر شوخی می کرد که از خنده ما را می کشت و با همان مثالها درس را به همه توضیح می داد. شب دو قصه در صحن امام علی داشت یک اینکه گفت یک هفته است درس بین المحذورین را برای طلاب داده ام اما آقای احمدی هنوز نفهمیده است و امروز گفت بین المحذرین را نفهمیدم. گفتم گوش یک مثال می زنم شاید بفهمی. گفتم یک نفر تورا که مقبول هستی دنبال می کند و منظور دارد و توهم نیت اورا می فهمی و می گریزی و نفر داغ آمده و تورا تعقیب می کند و بالاخره تو در یک غار داخل می شوی و می بینی که یک شیر در آنسوی غار دهان گشوده و اگر جلو بروی تورا می خورد و از طرفی هم آن نفر در پشت سرت در این طرف غار مجهز استاده است و تو در بین شیر و ... در جلو و عقب گیر کرده ای و این یعنی بین محذورین. به آن طلبه بسیار خندیدیم و می پرسیدیم که انتخابت در بین محذورین چیست؟
من مدتی گرفتاری داشتم مسئله سید محمد کلانتر و اقدام خطر ناک محقق و همین طور مشکلات در خانه، لب به خنده باز نکرده بودم و امشب بسار خندیدم. آقای فاضل استاد شوخ طبع و لیبرال و دنبال عوام فریبی و تظاهر نبود. یک شب در صحن حرم بودیم که چهار نفر زوار آمدند و از وضع شان معلوم بود که از جنس دارغه و ابسقالها باشند. آنها از منطقه سنگتخت و بندر بودند و دنبال فاضل. فاضل را برای شان معرفی کردیم. یکی از زوارهای داروغه پرسید یک سوال دارم. استاد فاضل گفت بفر مایید. گفت ما در نماز جماعت شرکت می کنم امام رکعت اول را خوانده و ما در رکعت دوم وارد می شویم امام تشهد می خواند و ما چه کنیم ؟. آقای فاضل گفت که شما دستها را به زمین و زانوها از مین کنده و نوک پاهای تان هم به زمین باشد. زوار باز پیچید و وانمود کرد که جواب تان روشن نیست. استاد فاضل یکی دوبار جواب داد و دید که زوارها ول کن نیست آقای فاضل گفت شما باز نفهمیدید که چه کار نمایید و بعد گفت بخشش باشه : کوته را دیده اید که چه رقم کون می زند و شما هم در رکعت دوم مثل کوته کون بزنید تا تشهد امام خلاص شود. زوارها عصبانی شدند و از جای شان بلند و گفتند به ای موگه فاضل این فاضل نیست یک خر است. خلاصه با استاد فاضل سات ما تیر تیر بود و خیلی دوستش داشتیم. یک روز آیه الله محمدی با میانی را اذیت می کرد زیاد سر بسرش گذاشت و سر انجام دو نفر جایش در بهشت نیست یکی آقای محمدی و دیگری والده من و بعد گفت محمدی از صبح تا به شب نسوار می زند بهشت طویله نیست محمدی را با این وضع ملایک نگهبان به بهشت راه نمی دهد.
سید محمد کلانتر با زیرکیهایش از توطئه محقق جان سالم بدر برد اما با من د یگر آن محبتهای گذشته را در جامعه نداشت و من چوب بی مهری رفیق نا غولای خود را می خوردم کاریکه اصلا خبر نداشتم به من نیز چسپید خوب آدمی در زندگیش باید عذاب گناه دوستان و رفقایش را نیز ببیند. محقق رفیق ما و عضو کتابخانه سیار ما در نجف بود. سالهای 1355 و 1356 است. در سال 1352 در افغانستان کودتا شد. داوود خان کودتای سفید را با استفاده ازغیبت شاه و با استفاده از افسران چپ و متمایل به حزب دموکرانیک خلق را ه انداخت و سلطنت را برای همیش از تاریخ سیاسی افغانستان حذف کرد و این واقعا یک انقظاع بی نظیر در تاریخ سیاسی افغانستان بود. پس از کوتادی داوود خان بخوبی به راز رمزهای دو ساعت تکان دادن پرچم در دیوار مسجد پل خشتی پی بردم. کودتا در افغانستان با حمایت عوامل چپ به پیروزی رسید. من یک عالم کتاب خوانده بودم و گروپ منظم کتابخانه سیار را داشتم و یک عضو کتابخانه ما آن قدر سیاسی شد که به سویچ بالا دست زد و نزدیک سید محمد کلانتر را از هستی ساقط نماید و من عضو همین گروپ هستم و بنا بر گزارش چندین طلاب افغانی که گفته بودند من مسوول این گروپ هستم و لیدر. البته من عضو فعال و تاثیر گزار بودم اما نه رهبر گروپ کتابخانه سیار ما رهبر نداشتیم و به صورت جمعی کار می کردیم و کار ما توزیع کتاب و نوشتن مقالات بودند. یادم هست با خواندن چندین کتاب و بخصوص جزوه " آری این چنین بود ای برادر" یک مقاله شش صفحه ای نوشتم و دادم به استاد عرفانی که تازه کتاب امر به معروف و نهی از منکرش را نوشته بود. ایشان نوشته را خواند و بسیار خوشش آمد و گفت بسیار دقیق بر داشت کرده اید و شما در آینده نویسنده خوبی خواهید شد. گروه کتابخانه سیار تشکیل سیاسی نبود اما واقعا یک تشکل فرهنگی معنی داری شد و ما از جلسات و از خواندن کتابها واقعا سیاسی هم بودیم و سیاست را می فهمیدیم اما نام ما و کار ما فرهنگی و کتاب رسانی بود. یک شب از مدرسه جامعه آمدیم در مدرسه آیه الله بروجردی و شب پنج شنبه و فردا روز پنج شنبه تعطیل. رفتم که در مدرسه نماز جماعت بخوانم. آیه الله خمینی شبها در مدر بروجردی و روز ها در مسجد ترکها نماز جماعت داشت و معمولا در مسجد ترکها درسهای خارجش را هم می گفت و من در بحثهای ولابت فقیه ایشان در مسجد ترکها شرکت می کردم اما نه خیلی منظم مثلا هفته دو بار. خوب رفتم که در مدرسه نماز بخوانم و من مقلد ایشان بودم و این از الزامات مذهب شیعه است که باید یک مجتهد را برای تقلید داشته باشی من و بانو فاطمه مقلد ایشان شدیم اما پدر بنا بر فرمایش شیخ محمد علی مقلد آیه الله خویی شد. پدر حرف شیخ محمد علی را نسبت به حرف من ترجیح داد خوب شیخ محمد علی بلای خدا بود در عوام فریبی دست خیلی ها را از پشت بسته بود. بهر حال باکمی دلهره نامریی وارد مدرسه شدم و یک نوع ترس برداشتم اما نمی دانستم از چه و برای چه. ماجرای سید محمد کلانتر ماه ها تمام شد. رفتم در صف جماعت و منتظر آیه الله خمینی که یک باره خبر رسید که مدرسه در محاصره کامل نیروهای امنیتی قرار گرفته است و باز خبر رسید که آغا از وسط راه به خانه شان بر گشته است و به این ترتیب فر مانده پولیس عراقی آمد و اعلام کرد که آماده باشید برای مرکز شرطه " پولیس" و به این ترتیب ما را دسته دسته سوار موترها کرد و آوردند به مرکز پولیس. در یک زیر زمینی بیش از ششصد نفر طلبه از همه ملیتها زندانی شدیم و...
---------------------------------
پ.ن. مرکز پولیس نجف پراز طلاب و اتباع خارجی شد و کسی دلیل این همه دستگیری گسترده را نمی دانست. من در نجف اساتید بسیار خوب داشتم و شوخ ترین و در عین حال موفق ترین استاد ما در جامعه استاد شیخ محمد علی سنگ تخت بود. وی بدون ملاحظه و محافظه کاری شوخیهایش را داشت و اصلا شوخی جزء از طبیعت ثانوی وی شده بود. شیخ محمد محقق کودک انقلاب نزدیک آقای سید محمد کلانتر را با گزارشش در بدر نماید. موحدی کیسو و کودک انقلاب در دام حزب بعث افتاده بودند و بشتر برای آنها خبر کشی داشتند. اما همین دو نفر چنان از مواضع خود عدول کرد که واقعا مرا به حیرت انداخت. بقول الیکسیس کارل انسان واقعا موجود ناشناخته است. شیخ حسین کشمیری از دوستان من بود و با چندین زبان آشنایی داشت و از جمله زبان هزاره گی را از من و دیگر طلاب افغانی یاد گرفت. او را رژیم عراق گرفت و بعد اعدامش کرد.


قصه های زندان -14-

شب ما را بر دند در زندان پولیس. تقریبا ششصد نفردر زیر زمینی و روی هم افتاده بودیم. زندان زیر زمینی فرش نداشت اما خوب هوا گرم بود و سرما نمی خوردیم ولی خوابیدن روی سمنت زندان امر سختی بود. شب را در فضای پر از بوی ، باد و بخار و بخاری آدمی خوابیدیم واقعا پخش باد آدمی چه قدر فضا را متعفن می کند. فردا صبح فکر کنم هر نفر یگ لیوان چای نان لواش و کمی پنیر از دست پولیس عراق در یافت کرد. حوالی ساعت 10 پیش از ظهر دو اتفاق عجیبی روی داد یکی اینکه پولیس یک لیست با خود آورد و شروع کرد به خواندن نامها. هر نفر که نامش خوانده می شد می رفت نزد پولیس و بعد پولیس می پرسید کارت. نفر کارت قرمزی را نشان می داد و پولیس می گفت بفرماییدو آزاد هستید و به این ترتیب هر چه جوراب سفید بود از زندان مرخص شدند و از دوستان افغانی و از رفقای خودم 12 نفر کارت داشتند وآزاد شدند همه را می شناختم. آنجا متوجه شدم که رفاقت با شیخ عبد الطیف روحانی بعثی و استخبارات یعنی چه؟ با سه نفر از دوستان که آزاد شدند و کارت قرمز داشتند گفتم خوب نوش جان تان اما ما را فرا موش نکنید و اگر می توانید براى آزادی ما هم فکری داشته باشید قول داد اما عمل شان را ندیدیم و شاید هم نمی توانستند براى ما کاری نمایند ما بعثی نبودیم و ار تباط با امنیت و با شیخ عبد الطیف نداشتیم. حالا زیر زمین کمی خلوت شد و کمی نفس راحت کشیدیم. اتفاق دیگر هم اینکه سید حسین خمینی نوه آیه الله و فرزند سید مصطفی خمینی وارد زندان شد. سید حسین براى همه کباب آورد و واقعا گرسنه بودیم و بهترین کباب را برای ما توزیع کرد و دیگر اینکه براى هر نفر یک پتو توزیع کرد. پتو و نان باعث راحتی ما شد و همینطور رفتن طلاب ایرانی و افغانی و پا کستان و عرب که با تشکیلات شیخ عبدالطیف بعثی کار می کردند و عضو استخبارات. مسئله سوم هم اینکه سید حسین خمینی گفت نامه براى خانواده های تان بنویسید و من می برم و دیگر اینکه هر چه می خواهید سفارش دهید که من از بیرون برای تان تهیه کنم. نامه ها و آدرسها زیاد بود و اما لیست مهم و اساسی طلبه های افغانی نسوار . اکثر طلاب ناس کش بودند و چرت شان خراب و گیج گنگس واقعا اعتیاد هم عجب مصیبتی براى آدمی است. ترک اعتیاد موجب مرض، گیجی و گنسی می شود و من با چشم سر دیدم. یک طلبه به سید حسین گفت خانه را خیر است اول برای من نسوار و ناس بیاور و بعد برو در خانه. سید حسین خمینی از ناس و نسوار چیزی سر در نمی آورد و گفت من از بازار پیدا نمی توانم می روم به خانه های تان از آنها می خواهم که براى تان ناس بفرستد. سید حسین رفت و نزدیکیهای مغرب با کوله بار از سفارشات از جمله پاکتها و قوتیهای ناس بر گشت. نسوار کشها دور سید حسین حلقه زدند .ناس و نامه شان را می گرفتند. سید حسین پرسید این ناس چه است که این قدر اونه می خواهید. یک حاجی آقا که تاب نیاورد و یک کف حسابی نسوار را در دهان انداخت. سید حسین گفت بدی ببینم رنگش که خیلی قشنگ است. پاکت نسوار را گرفت و بو کرد. آنگاه با چنان واکنش و عطسه و اشک و سرفه خلیم رو برو شد که نپرس ذرات ناس رفته بود داخل بینی. سریع آب آورد اما نسوار وضعیت سید حسین خمینی را دیگر گون منقلب کرد و گفت خدایا این دیگه چه مصیبتی است. نسوار برای کسیکه اولین بار تماس بگیرد واقعا خطرناک و توام با اشک سرفه و سر گیجه و ریزش خلیم است و من خودم هم این تجربه را داشتم. در ماه رمضان یک بحث همین کشیدن نسوار بود. شیخ محمد علی مدرس ناس را مبطل روزه نمی دانست اما شیخ یعقوب اخضراتی و دیگر علماء می گفتند که مبطل روزه است. آنها در باب نسوار فتوا لازم داشتند و گروه مدرس و حامیان نسوار رفته بودند که از آیه الله حکیم فتوا بگیرند که نسوار روزه را باطل نمی کند و این فتوا را گرفتند و در رساله عملیه شان نوشت که : شی است از علف ساخته می شود و مسمی به ناس و یا نسوار و در بلاد افغانستان و خراسان مردم به آن عادت دارند و این شی روزه را باطل نمی کند. و اما مخالفان نسوار در ماه رمضان رفتند پیش آیه الله و گفتند که آن شی که نوشته اید روزه را باطل نمی کند و آن این است و حضرت آقا آن را امتحان فرمایید و نقل می کردند که آیه الله یک کف در دهان انداخت و بلافاصله چپه شد و نسوار حسابی گرفتش و بعد از تلاش و کشیدن آب به صورت آیه الله و بهوش آمدن شان می فرماید: هذ الشی حرام حرام و حرام. این قصه ای مرتبط به نسوار را در نجف شنیدم و به گفته معروف" العهده علی الراوی" و حالا همین نسوار سید حسین را در زندان زیر زمینی پولیس نجف گیج گنس ساخت و اشک عطسه و آب دماغش را در آورد. روزها به سختی می گذاشت روز دوم از حبس مابود که پولیس نام مرا خواند و رفتم دمی دروازه که بانو فاطمه به دیدن من آمده است خانمها در عراق معمولا حجاب داشتند و به آن گفته می شد "پوشیه" خوب بانو فاطمه صحبت کرد در حالیکه گلویش گرفته بود و معلوم که در این چند روز خواب خوراک نداشته و گریه کرده است. خانم دومی مادر صدیقه همسر آقای احمدی بود که احوال پرسی کرد و اما خانم سومی گپ نمی زند و از او پرسیدم که شما خواهر کی هستید؟ حرف نزد و به چپ راست خود نگاه کرد. پولیس پنج قدم از ما فاصله داشت و بعد فاطمه خیلی آهسته گفت ایشان آقای احمدی است که لباس خانمش را پوشیده و به دیدن شما آمده است چون بگیر بگیر خارجیها در سطح شهر ادامه دارد. کمی تکان خوردم و شوکه شدم و به روز گار غربت و آورگی نفرین کردم و بعد فاطمه گفت من چکار کنم. گفتم هیچ کاری نمی توانی منم حالا زندانی ام دعا کن تا رها شوم و دیگر اینکه همراه احمدی برو در جامعه وسایل و کتابهایم را جمع کن و ببر خانه فکر کنم دیگر هرگز برای درس در جامعه نمی توانم بروم. فاطمه گفت خوب است و بعد با خانمهای پوشیه پوش خدا حافظی کردم.
روزها در زندان قصه و حکایت داشتیم. زندان انفرادی نبود زیر زمین و یا سر داب بزرگ. البته یک روز ما را بردند در یک اطاق تنگ که تشنابش در همان داخل اطاق بود و در نداشت و تنها یک پارچه و پرده آویزان و چه بادهای قلومبه سلمبه ای از زندانی هنگام قضای صادر می شد. خیلی سخت بود و یک شب هم تاب نمی آوریم و همه مریض خواهیم شد. یک روحانی ایرانی شروع کرد به خواندن دعای توسل و بعد همه سی و چهل نفر با صدای بلند جملاتی را تکرار می کردیم و چنان موج صدا دربیرون و در داخل زندان پیچید که پولیس در مانده شد و بعد همه مارا بر گردان زیر زمین و در همان" سر داب". در داخل زندان چند کرد عراقی هم بود با آنها ارتباط بر قرار کردم و آنها از گروه ملا مصطفی بارزانی رهبر جدایی طلب کردستان عراق بودند و خیلی راحت با من صحبت می کردند و دلیلش هم اینکه از من هراسی نداشت و درد دل می کرد و عقده هایش را خالی. آدمی نیاز دارد که مکنونات ذهن خود را با کسی و یا کسانی در میان بگذارد تا تخلیه شود و اگر مخاطب نبود در چاه و یا در صحرا چنین می کند. در همین بیست کیلومتری زندان ما خانه مولا علی -ع- قرار داشت که بارها رفته بودم و این تکه از تاریخ که امام مخاطب نداشت و با چاه صحبت می کرد. دو مبارزکرد مرا پیدا کرده بودند و با من از ظلم عربها علیه کردها صحبت می کردند از تبعیض از بی عدالتی از تحقیر و غصب سر زمینهای شان. واقعا چه گونه آنها از زبان من صحبت می کردند. همانگونه عدالت فرا مرزی است ظلم هم بدون مرز است. روایت ستم کردها، همان روایت ستمگری در هزارجات هم بود. در هزارجات ما را کوچی، ارباب و حکومت در بدر و زمینهای ما را غصب کردند. مبارزان کرد از غصب سرزمینهای شان توسط اعراب و حکومت بعثی صحبت داشتند و سخنان آنها در دل جان من می نشست و قابل درک بود. ساعتها از آزادی از خود مختاری کردهای شمال عراق با من حرف می زدند و چه قدر مطمئن که به اهداف شان دست می یابند و کردستان را از شر ظلم و بیداد عرب و بغداد رها می سازند. در زندان این گونه بحثها برای من تسکین دهنده شد و از فشارهای تنهایی و غربت و آوارگی و سر نوشت نا معلوم می کاست و چه قدر خوب بود. طلبه های دیگری هموطن را با روحیه های متفاوت داشتم و چه قصه های جالبی را داشتند. یک روز صحبت " محلل" جناب شیخ مجاهد برایم بسیار جالب بود. رفیق زندانی من می گفت دعای مجاهد قبول شد و محلل زیباترین زن. شیخ مجاهد برایش گفته بود که در اوج محرومیت و جوانی همیشه می رفتم به زیارت مولاعلی و زیارتگاه های دیگر و اولین خواست من ازدواج و همسر بود. بسیار گریه و تضرع می کردم و اشک می ریختم و حاجت می خواستم و اعتقاد داشتم که از تهی به چسپی مطلب را بدست می آوری. اوگفته بود یک روز از زیارت بیرون شدم و یک نوع شادی انبساط و بوی خوش را احساس می کردم و کمی متغییر از روزهای دیگر. بیرون شدم یک زایر ایرانی سلام داد و بعد گفت حاجی آقا من یک کار خصوصی دارم و خیلی محرمانه و مرا کمک کن. گفتم بفرمایید کار تان چیست؟ گفت کارم این است که من یک همسر جوانی دارم و خیلی هم دوستش دارم اما به دلیل مشکلات فامیلی دو بار طلاق دادم و بعد مراجعه کردم و این بار خواهرانم فشار واردکرد و طلاق سوم را دادم اما واقعا نمی خواهیم از هم جدا باشیم و لی متشرع هستم و فرزند نداریم و این بار زیارت آمدیم دعا کنیم تا خدا برای ما فرزند عنایت کند و حالا "محلل" لازم است. مجاهد گفت گیج و مات ماندم هم حیا و هم استجابت دعا مرا گرفت و در نهایت با چندین دقیقه تامل گفتم خوب است. گفت امشب ممکن نیست فردا شب تشریف بیاورید.او به من آدرس داد. شب تا صبح خواب نرفتم و در یای فکر تحیر و هیجانات که اگر روی دهد چه خواهد شد، گرفتاربودم. صبح تا چاشت خوابیدم و درس نرفتم و با کسی هم چیزی نگفتم. عصر حوالی ساعت شش بعد از ظهر رفتم و آدرس را پیدا کردم. هتلی زیبای بود و منتظر در بیرون هتل که نا گهان زایر پیدا شد و مرا به هتل برد. وارد اطاق منظمی شدم و زایر صحبتهای بشتری کرد و گفت من همراه خانواده همسرم زیارت آمدیم. در همین لحظه بود که از آشپز خانه بانوی بی نهایت زیبا و محجب با سینی چای وارد شد و از جا حرکت کردم و سلام احترام. خانم بانهایت ظرافت و ادب و کلمات شیرین تهرانی با من صحبت کرد. ما چای خوردیم و بعد از ساعتی غذا خوردیم و زایر مرتب قصه زندگی اش را شرح می داد و خانمش هم می گفت که شوهرم را دوست دارم و نه سال است که ازدواج کرده ایم اما نمی دانم دلیلش چیست که اولاد دار نشده ایم. خواهران شوهرم تمام تقصیر را انداخته به گردن من و سه بار مرا طلاق داده و معلوم نیست که آینده ما چه خواهد شد. مجاهد می گفت که تقریبا گنگ شده بودم و تنها گوش بودم و نگاه و بسیار کم حرف می زدم و بسیار عرق می ریختم عرق شرم و اولین تجربه این چنینی. نمی دانم ساعت چند شام بود که زایر گفت من می روم اطاقم و شما همراه خانم تنها هستید و این حرف شعله بود که تمام وجودم را مشتعل و محترق ساخت. زایر رفت و خانم ماه پیکر در پشت پرده و گفت حاجی آقا هر وقت عقد حلالیت و محلل را خواندی مرا صدا کن و نامم برای عقد حلالیت ... هست. مجاهد گفت عقد را خواندم و بعد گفتم تمام شد. آنگاه ماه چهارده از پشت پرده ابر بیرون شد و به یک باره غرق دریای جمال و زیبایی وی شدم گفتم یا للعجب تو فرشته و حوریه بهشتی هستی و یا آدم. دستهایش را بگردنم انداخت و گفت حاجی آقا من همینم که می بینم امید وارم تا صبح برایت خوش بگذرد و این دومین شبی بیداری من بود اما آن کجا و این کجا. در هنگامه های صبح بود که گفت اگر شوهرم را جواب دهم اشکالی شرعی ندارم و اگر بخواهم برای همیش با تو زندگی کنم چطور؟. گفتم اشکال شرعی ندارد ولی من به حاجی آقایت قول دادم که فقط محللم و بعد من یک طلبه هستم و از مال دنبا هیچ چیز ندارم و دیگر اینکه من طلبه افغانی هستم و روزی به افغانستان بر می گردم. خانم گفت همه را می دانم ولی واقعا می خواهم تا آخر عمر با تو باشم شوهرم جنرال ارتش و انسان خوبی است ولی او خواهر ذلیل است و نمی تواند شوهر من باشد. گفتم نمی دانم اما رد نکردم و سکوت و گفت حاجی آقا در این گونه موارد بقول علماء سکوت موجب رضا است و من همین امروز قال قضیه را می کنم و رضایت پدر و مادرم را می گیرم. آنها همراه من هستند و می دانم آنها رضایت و سعادت مرا می خواهند و نگران آینده من با این شوهر و بعد گفت شما حالا بروید و فرداصبح از من خبر بگیر و همیجا بیا و بعد با دست پر بر می کردی و نگران نباش و اصلا خداوند تخته مرا با شما تراشیده است و دو تخته امشب با هم چسپید و وصل شد و گفت نگران خانه و زندگی هم نباش و من آنقدر دارم که باهم زندگی نماییم. مجاهد گفت به امر خانم بدون خدا حافظی با شوهرش از هتل بیرون شدم و آمدم مدرسه و دیگر با هیچ کسی گپ نمی زنم گو ینکه تمام وجودم گپ می زند و زبانم بسته شده است. درس نرفتم و با تحولات و فعل انفعلات شب گذشته بسر می بردم و ذره ای صحنه های عملیات از ذهنم گم نمی شد. یک روز بعد طبق وعده رفتم در هتل اما دیدم یک مردی نسبتا مسن منتظر من است و از شوهر فرشته خانم خبری نیست مرد محترم گفت جناب حاجی آقا خوش آمدید و مرا برد در اطاق خود شان فرشته بانو مادر و پدرش همه جمع شدند و بعد قصه زندگی مشترک من را طرح کردند. پدر و مادر گفتند ما خوشبختی دختر مان را می خواهیم و حالا دختر ما تصمیم گرفته است که با شما زندگی نماید رضایت خاطر او رضایت ما است و ما با شوهرش هم صحبت کردیم که علیرغم احترام و مقامی که دارد نمی تواند به زندگی شان ادامه دهند چون فامیل آنها دختر ما را نمی خواهند و علت نداشتن اولاد را متوجه دختر ما کرده اند. تصمیم همین که ما دختر مان را به شما و شمارا هم به خدا می سپاریم این کار نه مشکل شرعی دارد و نه مشکل قانونی. قانون خیلی وقت دختر مارا طلاق داده بود اما ما طرح شکایت به دادگاه خانودگی نکردیم. مجاهد به این ترتیب صاحب زن شد و حالا سه تا فرزند دارد و خوش خندان زندگی می کند و مجاهد پس از آن صاحب خانه شده است و دیگر چندان محتاج به شهریه هم نیست ولی می گوید شهریه می گیرم چون درس می خوانم و باالاخره زندگی است و گوشه از کارها را باید به دوش بگیرم. من البته شیخ مجاهد را گاه گاهی می دیدم و قصه محلل بودنش را شنیده بودم اما نه به این طول و تفصیل که حالا در زندان زیر زمینی پولیس عراق می شنوم و قصه های دیگر از روزهای زندان.....
----------------------------------------
پ.ن. محلل یک نوع مجازات است. کسیکه سه بار زنش راطلاق دهد در مرحله چهارم با یک محلل مجازات می شود که دیگر طلاق ندهد. شیخ مجاهد محلل موفق از کار درامد. روزهای زندان را با چنین خاطراتی به پایان می بردیم. در زندان با دو جوان مبارز کردی از کردستان عراق آشنا شدم من با آنها رنج مشترک داشتم گو اینکه ستم و عدالت دو مقوله فرا مرزی فرا ملیتی است. در زندان مسئله نسوار برای سید حسین خمینی جالب بود و نزدیک بود نسواریها او را چپه نماید. سید با بوی کردن نسوار که ذرات به گلویش رسیده بود آن قدر اشک، خلیم و سرفه و عطسه داشت که در عمرش چنین نشده بود. سرداب خانه های زیر زمین است که بخاطر نجات از گرما ساحته شد است. تعداد زیادی از طلاب ایرانی افغانی و هندی پاکستانی و عرب کارت عضویت حزب بعث را داشتند و از زندان آزاد شدند.


فصل اول: کودکی و اوره گی - 4-


اولین لت کوب در کابل-9-

روزهای زندگی در کابل برایم گرم بود اما واقعیت و تغییر فصول این را نشان می داد که هوای کابل رو بسردی سوزناک می رود. در این سالها هر فصل تعریف خاص خود را داشت. زمستان واقعا زمستان بود و بهار هم بهار و نه مثل حالا که بهار و زمستان بهم خورده است. گو اینکه خندق فصول پرشده و فصول در سر زمینها و حوزه های هم رفت آمد دارند. همین حالا که این سطور را می نویسیم پایان قوس 1395 است و نشانه ای از برف و باران وجود ندارد و هوا به صورت غیر متعارف گرم شده است و این برای مردم خطرناک است. از قدیم گفته است که کابل بی زر باشد و اما بی برف نه و حالا کابل هم بی زر و هم بی برف شده است . به یاد دارم در ماه قوس 1347 کابل پر از برف بود و مردم با لباسهای گرم زمستانی بسوی کار می رفتند. در روزهای زمستان کار من تعطیلی نداشت مگر اینکه برف سنگین می آمد و نمی شد در کوچه های کابل رفت آمد داشت در آن صورت خانه می ماندم و سرگرمیهای دیگری برای خود دست پا می کردم. اما در روزهای آفتابی علیرغم سر ما می رفتم و بنجاره فروشی می کردم و ساتم تیر بود. زمستان 1347 گذشت و ما چندان مشکلی نداشتیم یگانه نگرانی پدر بدست آوردن پاسپورت بود که می گفت رشوه در کار است و بدون رشوت پاسپورت داده نمی شود. یک مشکل منم بودم می گفتند که برای من پاسپورت صادر نمی شود چون به سن هجده سالگی نرسیده ام و تذکره هم نمی داد می گفتند که باید از ولایت خود تذکره بگیرم امریکه شبه محال بود ما دیگر به ولسوالی پنجاب برای تذکره نمی رفتیم. من حالا مانده بودم که چه می شود و خلاصه اینکه اینکه قرارشد عکسم در پاسپورت در کنار پاسپورت مادرم چسپانده شود. مادر همراه دو فرزند یک دختر و یک پسر در سن های 7 سالگی و 14 سالگی. من البته کمی درشت و بزرگ از سن خودم دیده می شدم و کسی باور نمی کرد که 14 ساله باشم. گاه گاهی پدر ابراز نگرانی داشت که اگر در مرز اشکال گیری شود آن وقت نمی دانم چه کار کنم. بحث پاسپورت برای کربلا همین ها بود. هر روز سر دسته قافله ما خبر می آورد که کار در فلان اداره گیر کرده است و رشوت لازم است. پدر ناگزیر رشوت می داد و بدون رشوت کاری ما پیش نمی رفت و احتمالا دلال هم از ما می خورد. هم حکومت هم دلال از ما می خوردند و پدر چاره جز پرداخت رشوه را نداشت و به همین ترتیب کسانیکه رشوت نداد پاسپورت هم بدست نیاورد. عمویم یک گناه بزرگ را مرتکب شد دو زن داشت وی برای پاسپورت زن جوانش رشوت داد و پاسپورت گرفت اما برای مادر اسماعیل که همسر پیرش بود رشوت نداد و این زن مظلوم از قافله ما باز ماند و ناگزیر به وطن بر گشت و از غصه مریض شد و مرد. روسری آبی از بابت وی بی نهایت متاثر بود و گریه می کرد مادر اسماعیل در خانه زن دوم پدر زندگی می کرد و عمو از ترس خانم جوانش نمی توانست وی را در خانه خود ببرد. مادر اسماعیل زن خوب اما بی نهایت مظلوم و ستمدیده بود و در خانه زن دوم بابا پناه برده بود و فاطمه وی را مثل مادرش دوست داشت اما حالا وی پاسپورت ندارد و ناگزیر باید به وطن بر گردد. عمو در این مورد ظلم کرد و گناه نا بخشنودی را مرتکب شد . زمستان به پایان رسید و بهار سال 1348 آغاز شد. در فصل بهار کار من رو نقی بشتری می گرفت بر نامه ریزی کرده بودم که اگر در کابل بمانم کدام مغازه بگیرم و چند نفر شاگرد و آنها در کوچه ها بنجاره فروشی نمایند و من خلیفه دکان دار شان باشم. در فصل بهار اعلام شد که در دشت بگرامی دو پر گرام بز کشی و قرعه کشی است و مردم زیادی به بگرامی می روند و منم شوق کردم که بروم. حالا کابل را مثل کف دستم شناخته بودم و راهنمای دیگر بچه ها می شدم یک روز صبح از چمن حضوری به طرف بگرامی بخاطر بز کشی و قرعه کشی رفتم. بز کشی را برای اولین بار می دیدم. دسته های چاپ انداز از شمال و از کابل وارد میدان مسابقه شدند و چه صحنه های خشن و هیجان انگیزی را بر پا می کردند. من از همان روز اول از این مسابقه خوشم نیامد و تاحالا هم آن را دوست ندارم. یکی بزکشی و دیگری کرکت را نمی فهمم و اصلا علاقه به دیدن آن ندارم. در همان روز اول نمی دانم چه شد که دلم از بز کشی گرفته شد و اما درباره قرعه کشی و اینکه آدمهای برنده از شوق نزدیک بود بترکد خیلی برایم جالب بود. من البته خودم تکت لاتری نداشتم پدر می گفت لاتری حرام است شیخ محمد علی هم حکم تحریم را داده بود ولی آن روز شاهد برنده شدن 4 نفر بودم و چه شورهیجانی آنها داشتند. در مراسم بزکشی و قرعه لاتری برای زایران هم قرعه کشی می شد ولی من آن را ندیدم. بعدها دوست بزرگوارم در باب لاتری و قرعه کشی یک روز قصه ای داشت که بسیار خندیدم. او می گفت در مزار شریف قرعه کشی برای زایران کربلا و برای لاتری یک جا بر گزار شد و تعداد زیادی از مردم در صحنه اعلام نتایج حاضر شدند و یک نفر که دو بار نامش برای کربلا بیرون نشد و مردم به وی گفته بودند که امام حسین تو را نمی خواهد و چخ کرده است. وی از این بابت بی نهایت افسرده بود و برای بار سوم ثبت نام کرد و حالا درصحنه حاضر است و ازشدت هیجانات عرق کرده و تمام بدنش می لرزد و هر لحظه منتظر اینکه نامش در قرعه کشی اعلام شود و در همین هنگام از پشت لاسپیکر نامش خوانده می شود و می گوید حسین داد ولد خداداد. وی از جایش بلند و با قدرت و هیجان بسوی ایستشن حرکت و از روی یک هموطن ازبک رد و او را به زمین می اندازد. هم وطن ازبک از زمین و از بین خاک بلند می شود و خود را می تکاند و بعد می گوید : اکه جان کربلا گفته .... میتی. آن روز درمیدان قرعه کشی شاهد چنین هیجانات بودم آنهای که برنده اعلام می شدند نزدیک از شادی سکته نمایند. رفتن در بگرامی و صحنه های بزکشی و لاتری را در خانه با پدر صحبت نکردم. چون بسیار ناراحت می شد. زندگی در شهر خیلی از امور را برآدم تحمیل می کند و نمی توانی خود را نجات دهی. درهمین سالهای اخیر یک طلبه و روحانی از شهرستان در کابل آمده بود و او خودش به من قصه می کرد که دو شب در هتل ماندم و تلویزیون برنامه رقص موسیقی و زنان سر برهنه را پخش می کرد و من پشتم را طرف تلویزیون می کردم و نمی خواستم که چشمم به بر نامه هایش بافتد گناهکار می شدم. شاگرد هتل به من می گفت دهاتی تو با پشتت تلویزیون نگاه می کنی . با پشت تلویزیون دیده نمی شود. تلویزیون خودش را بر همه تحمیل کرده است چنانچه موبایل انترنت فیسبوک و وایبر خود را تحمیل می کند. من در آن سالها 1347 و 1348 از صبح تاشب در تمام شهر می گشتم و در همه بر نامه های جمعی شرکت می کردم تنها سینما نرفتم اما در "سانه" یک بار رفتم و قمر گل و رخشانه بر نامه داشتند و در کنسرت صفدر توکلی شرکت کردم و در مسابقات کشتی گیری ابراهیم پهلوان چند بار شرکت کردم و ابراهیم قهرمان برای من چهره افسانه شکست ناپذیر بود و مردم می گفتند پشتش به زمین نخورده است چون پنجه مولا علی در پشتش نشسته است. مردم قهرمانی او را به پنجه مولا علی نسبت می داد. یک روز در پایان مسابقه که ابراهیم قهرمان حریفانش را خواباند از میدان ورزشی بیرون شدیم و در جاده میوند تا سینماپامیر دو گروپ مخالف و موافق شکل گرفتند و چنان علیه هم دیگر شعار می دادیم که نزدیک بود کار به جنگ و دعوای خونین میان ما منجر شود و پولیس مداخله و جمعیت عظیم را در نزدکیهای سینما پامیر متفرق کرد.
یک روز رفتم به سرای پراز دکان و مغازه در کوته سنگی. نمی دانم چرا رفتم چون بنجاره من در بازار و سرای و شهر خریدار نداشت زیرا که همه نوعش در همه جا یافت می شد. وارد سرای شدم و از پیش چند دکان گذشتم و در پیش یک دکان رسیدم. دکان پر از پارچه و مالک آن روی یک تکه قالین به رنگ قرمز نشسته و یک گز آهنی که پارچه را متر کرد در دست داشت و با آن بازی می کرد. گفت او بچه هزاره بیا چه داری. رفتم و جلو دکانش ایستادم گفتم بنجاره دارم. دستش را دارز و یک شانه را گرفت و قات کرد و شانه شکست و بعد انداخت طرف صورتم و بعد یک آینه را گرفت و باز انداخت طرف من و به زمین خورد و شکست. گفتم او مذهب تو را گایم چرا بنجاره و آینه مرا میده کردی و به باره وحشی شد و از تخت دکانش بیرون پرید و گز آهنی در دستش و چند دانه به پشت و پهلویم زد و من به سرعت صندوق بنجاره در یک گوشه گذاشتم و چند دشنام از این دست: ای زن تو را و ای مذهب تو را فلان کنم او مرا گرفت و به زمین خاباند و من در زیر پاهایش بودم و بشدت مرا با مشت لگد و با متر آهنین می زد و منم با دندان موفق شدم گوشت پایش را دندان بگیرم و تا جای که توانستم فشار دادم دیدم که داد زد وای وای ای چوچه سگ پایم را خورد و بعد دست از زدن من برداشت و سعی کرد که پایش را از دندان تیز من جدا کند نمی چند دقیقه گذشت و دندانم از پایش کنده شد فقط دیدم که تمبان سفیدش خون آلود شد مرا رها کرد و منم به طرف بیرون سرای رفتم تا به ماموریت پولیس بروم و در دم سرای دو پولیس دیدم یکی هزارگی و دیگری افغان. بسیار گریه می کردم. عسکر هزارگی گفت چه شده گفتم یک اوغان لامذهب مرا زده است. عسکر به رفیقش گفت بیا برویم قومای تو چطور این بچه و اشتوک قومای مرا زده است این اشتوک است. هردو واردسرای شدند و منم به دنبالش و گفتم اینی لامذهب مرا زده است و بنجاره مرا شکستانده. سرای دو طبقه است و چندین دکاندار هزارگی هم دارد اما از ترس و یا هر دلیل دیگر هیچ یک برای نجات من از دست دکاندار ظالم نیامدند. پولیسها پرسیدند چرا این اشتوک زدی گفت به من دشنام داد. گفت بی دلیل تورا دو و دشنام نداده اول تو زدی و بعد به تو دشنام داده است . کمی زبانش لق آمد گفت بله. او در حالیکه با تمبان خون آلودش نگاه می کرد گفت مثل چوچه سگ دندان گرفته و پایم را زخم گرده است. پولیسها گفت ببا برویم ماموریت آنجا معلوم می شود که گناه از کیست. گفت نه من ماموریت نمی روم. پولیس گفت ما تو را می بریم وی می خواست پولیس را دو باره جواب دهد. پولیس دست انداخت و از یخنش گرفت و گفت بی نظمی و بی قانونی می کنی و اشتوک را می زنی و حالا ماموریت هم نمی روی از دکان کشید و می خواستند دستش را ولچک کند گفت خو خیر است می روم. دکانش را قفل کرد و چهارتایی ازسرای بیرون شدیم و موتر گرفتیم و آمدیم ماموریت پولیس. ابتدا هر دو پولیس گزارش دادند و خیلی خوب و یک کاتب همه اظهارات را می نوشت و سپس از دکاندار قند هاری پرسید وی گفت به من دشنام مذهب داد اما آمر حوزه گفت اول تو چه کردی که برایت دشنام داد. کمی زبانش گیر کرد و من گفتم من بنجاره داشتم و از پیش دکانش تیر شدم به من گفت چوچه هزاره چی داری گفتم بنجاره و بعد یک شانه را گرفت و میده کرد و بعد یک آینه را گرفت به زمین زد و شکست و من دشنام دادم و گفتم چرا بنجاره مرا میده می کنی و همین شد که با گز آهنی مرا زد و مرا به زمین انداخت و با مشت لگد مرا زد و هیچ کس هم به کمک من نیامد و بنجاره من را شکست. تمام اظهارات مرا دکاندار تایید کرد و بعد از من پرسید چه قدر به بنجاره ات خساره واردشده است یک مرتبه از دهانم پرید گفتم 250 تا 300 روپیه. همه ای صحبتها یاد داشت شد و آمر پولیس رو به دکاندار گفت فردا تاوان اشتوک را می دهی و سبا اول وقت در ماموریت حاضر می شوی و حالا بدی تذکره ات را. دکاندار رنگش متغییر و پریشان و لال ماند. آمر پولیس گفت بدون ضمانت از ماموریت نمی گذارم بیرون شوی و تو مقصر هستی بدی تذکره ته. گفت ندارم پولیس گفت ترخیص داری گفت ندارم پولیس گفت عسکری نگرده ای گفت نه. حالا ثابت شد که دکاندار نه تذکره دارد و نه ترخیص و نه هم عسکری کرده است. پولیس گفت پس برو امشب در زندان ماموریت و بعد به من گفت بچیم تو مرخصی سبا ساعت نه صبح ایجا باشی که دوسیه را به ولایت کابل می فرستم. دکاندار گفت در سرای ضامن معتبر دارم و مرا زندانی نکنید. همین شد که همراه دو عسکر به سرای کوته سنگی برگشتیم و یک ضمانت معتبر نمی دانم اسناد دکان بود از او گرفته شد. شب به خانه برگشتم بسیار ناراحت بودم و سعی کردم که پدر و مادر قصه جنگ امروز را نفهمند ولی مادر به دلیل اینکه روح و روان کودکش را می داند فهمید که کدام مشکل برایم پیدا شده است بسیار کوشش کرد که بگویم اما نگفتم مادر بخوبی فهمید که من جنگ دعوا کرده ام دست روی پیشانی من گذاشت و غذا بسیار کم خوردم. پدر رفت در خانه دومش اما دیدم مادر خواب نمی رود و ناگزیر رویداد جنگ را برایش قصه کردم و اطمینان دادم که جنگ به نفع من تمام شده است و نگران نباشد و فردا ساعت 9 صبح به ماموریت رفتم و دیگر همراه خود امروز صندوق بنجاره ندارم...
--------------------------------------
پ.ن. پولیس و حکومت زمان شاه در این سالها رفتارش خوب و از حق کودک و مظلوم دفاع می کرد و در این دعوای حق مرا گرفتند. دکاندار مغرور و بی فرهنگ از قند هار و تاجر بی تذکره پوشاک و پارچه در کوته سنگی. او نه تذکره داشت ونه عسکری رفته بود و این جنگ، او را در دام عسکری و دوره ملکفیت دو ساله انداخت. لاتری یک نوع تکت است که در روز معین قرعه کشی می شود که برنده های جوایز تکت لاتری اعلام می شود. بز کشی بازی سنتی در افغانستان است. زمستان کابل در این سالها پر از برف بود.



فصل دوم
تحصیلات -11-

حالا در سر زمین عراق هستیم. پدر موفق شد شرط ازدواجش با مادر محمد را عملی نماید. همسر حاجی شرط گذاشته بود که با پدر ازدواج می کند بشرط اینکه دو باره به عراق بر گردد. بشر هرجای که باشد خاطره تلخ و شیرین همانجا را دارد. همسر حاجی و رو سری آبی خاطره خوب و شیرین از عراق و زندگی در نجف را داشتند. نجف سر زمین مقدس برای شیعیان است. بزر گترین قبرستان تاریخ آدمی یعنی وادی السلام را دارد. نجف اشرف حوزه علمیه هزار ساله دارد. بزر گترین مراجع شیعیان از نجف اشرف تولید شده اند. امام علی -ع- اولین امام شیعیان پس از ضربت ابن ملجم مرادی در کوفه در نجف اشرف به خاک سپرده شد و نجف بزرگترین زیارتگاه تاریخ برای شیعیان است. این قطعه از خاک عراق که در جنوب غربی آن قرار گرفته است. قطعه پر ازشن و نیزار و اغلبا لم یزرع است و شاید به همین جهت باشد که در باب وجه تسمیه آن می گوید اصل نجف "نی، جاف" بوده. "نی" همان " نی" مولانا است و "جاف" هم خشکی. نتیجه اینکه این تکه و این بخش از خاک عراق و هم مرز با عربستان ، نی زار، خشک بوده است و حالا در مرور زمان "نی جاف" مبدل به نجف شده است این روایت مسموع است و در کتابی ندیده ام و در همان روزهای اول از ساکنان غیر عربی نجف شنیده ام. وقتی در لیبیا سفیر بودم" نجف و غرنی" دو شهر تاریخی عراق و افغانستان در فینال رفت. از میان 45 شهر برای نامزدی پایتخت فرهنگی جهان اسلام، نجف و غزنی در مصاف هم قرار داشت و سر انجام غزنی پایتخت فرهنگی جهان اسلام در سال 2013 اعلام شد. اشکال عمده ای که گرفته شد این بود که نجف اشرف بیش از حد شهر شیعه و مذهبی شده است و جهان اسلام در قالب یک مذهب گنجایش ندارد. این واقعیت دارد که شیعیان، برخی از شهرها و اماکن را در انحصار مذهب خود در آورده اند و چنان رنگ مالی مذهبی کرده که دیگران گو اینکه رنگش به آن نمی خورد. بر نامه من این بود که درس بخوانم و بر نامه پدر هم اینکه یکی دو سال در عراق بماند و بعد به وطن بر گردد اما نه در هزارجات. پدر ترجیح می داد که دیگر روستا نشینی نداشته باشد و در شهر زندگی نماید و اما نیت همسر دوم پدر ماندن در عراق بود ولی خوب اگر پدر به افغانستان بر می گشت وی ناگزیر باید با پدر بر گردد. عجب مشکلات و دشواریهای مهاجرت و آوارگی دارد و ما واقعا در بدر و آواره واقعی شدیم. زندگی سیال و غیر مستقر داشتیم ماهیت آوارگی همین بی ثباتی و بی استقراری است. سال 1348 ما وارد عراق شدیم. همسرم دوم بابا در همان روزهای اول همراه با فاطمه روسری آبی هر روز و همیشه می رفت به خانه خود شان. این خانه را حاجی خریده بود و یا هم ساخته بود اما شیرین ترین مکان برای زندگی شان بود. رو سری آبی در همین خانه به دنیا آمده بود و تا سن پنج و شش سالگی در آن سکونت داشت و با تمام زوایای خانه و کنج کنج آن آشنایی داشت اما حالا این خانه متعلق به کسی دیگر است ولی رفت آمد خانواده حاجی در آن زیاد بود. حاجی سرور بهترین دوست خانوادگی حاجی در نجف بود. حاجی سرور مادری بی نهایت مهربان داشت و برای مدت زیادی نمی گذاشت خانواده حاجی از خانه شان جای دیگری برود و لی خوب این رقم نمی شد. مهمان برای یک هفته و دو هفته ولی اقامت خانواده حاجی بیش از یک ماه دوام یافت. پدر برای همسرانش دو خانه لازم داشت یکی برای ما و دیگری برای همسر دومش خانواده حاجی. دو سلطان در یک اقلیم جای ندارند و دو همسر و دو زن نیز چنین است و خیلی مشکل است که در یک خانه زندگی نمایند پدر این تجربه را در کابل داشت و نمی شد هردو خانمش در یک حویلی سکونت داشته باشند. مادر من بسیار آتشین و انقلابی بود و خدا نمی کرد که عصبانی و ناراحت شود آن وقت قیامت را برای همه نشان می داد. من یک هفته این طرف و آن طرف راه می رفتم و وضعیت را بررسی می کردم. سفر عراق کمی خرج روی دوش ما گذاشته بود و ناگزیر باید همه دست بکار می شدیم. همسر دوم بابا با رسم و رسوم زندگی در نجف آشنایی داشت و از همان روزهای اول روی آورد به "سده" بافی و گلیم بافی و مادر هم روی به رسندگی آورد پدر نمی دانم چه کاری روی دست گرفت و منم چند روزی رفتم که به نان وایی کار نمایم رفتم ولی پدر به من گفت نه بچیم من تورا به نجف اشرف آوردم که درس بخوانی و بقول خودش حلال و حرام خدا را یاد بگیرم و همین شد که کتاب ملا محسن و کتاب سیوطی و حاشیه ملا عبدالله را پیدا نمایم. مرکز تجمع طلاب یکی حسینیه سجاد بود و دیگری هم چند مدرسه دینی مثل مدرسه سید عوض و مدرسه آقای مدرس. این دو مدرسه در منطقه جدیده محل سکونت ما بود و طلاب زیادی از افغانستان در آن درس می خواندند. من البته با کتابهای فارسی آشنایی داشتم و با تشویق پدر و مکتب ملا در زمستانها ورقه گلشاه، دیوان حافظ ، انور المجالس، حمله حیدری و کتاب حلیت المتقین را دیده بودم و هیچ مشکلی در خواندن کتابهای فارسی نداشتم و اما حالا باید در حوزه علمیه ادبیات عربی منطق و اصول و بعد فقه را می خواندم. اولین کتابی را که باید در زبان و ادبیات عربی می خواندم "صرف میر" بود. مسئله " ضرب، یضرب، و ضربا" و یا ضرب زید عمرا" از مقوله های صرف میر و بنبادهای اولیه زبان عربی است که باید یاد می گرفتیم و بعد از صرف باید نحو را می خواندیم. در علم نحو اولین کتاب همان کتاب ملا محسن جرجانی بود و بعدش باید می رفتیم کتاب مهم دیگری بنام " سیوطی" را می خواندم. در مدت شش ماه کتاب صرف میر و کتاب ملامحسن و سیوطی را به صورت موازی خواندم و باید می رفتم امتحان می دادم و مشهر می شدم. مشهر همان شهریه و حقوق ماهانه طلبگی است که از سوی مراجع تقلید به طلاب داده می شد و این مسأله امتحان لازم داشت. بعد از شش ماه رفتم در چند دفتر ممتحن امتحان دادم و موفق شدم و حالا معاش و شهریه می گیرم. این مساله کمکی بود برای زندگی و دیگر بار دوش خانواده و پدر و مادر نبودم و گاهی هم به آنها کمک هم می کردم. فکر می کنم از وقتیکه خود را شناختم کار کردم و یا درس خواندم و نان مفت نخوردم. در کابل در سالهای 1347 و 1348 چیزی در حدود یک سال نیم ، بنجاره فروشی راه انداختم و خیلی هم موفق بودم و در وطن همراه با برادر و بدون برادر بز بزغاله و گوسفندانم را به کوه می بردم و زمستانها پیش پدر و گاهی هم نزد ملا درس سبق می خواندم و حالا وارد عظیم ترین حوزه علمیه با قدامت تاریخی هزارساله شده ام و باید در سهایم خوب می خواندم. با مشوره پدر و خانواده رفتم که در مدرسه اطاق بگیرم و گرفتم. مدرسه سید عوض در جدیده دارای دو طبقه و در طبقه دوم آن یک غرفه مستقل برای خود گرفتم. در مدرسه با دوستان زیادی آشنا شدم. در همین مدرسه آقای شیخ کاظم جعفری آقای شریفی از لعل و آقای سید ضیا از ورس و آقای سید حسینی از تلخک و آقای سرور دانش را پیدا کردم. آقای دانش نسبت به من کوچک بود و فقط می یامد مدرسه پیش آقای حسینی تلخک درسهای صرف و نحو می خواند و می رفت. آقای موحدی لعلی که حالا آیه الله موحدی نجفی شده نیز در مدرسه سید عوض درس می خواند. در بیرون از مدرسه با آیه الله شیخ محمد عیسی خراسانی آشنا شدم و همراه شیخ اصغر مهدوی درپای سخنرانیهای ایشان می رفتم و با امینی اشترلی آشنا شدم و بعدش با آقای شیخ محمد اکبری. دربیرون از مدرسه سید عوض به دنبال علماء و طلاب و دوستان بشتری بودم و هدفم این بود که در کنار درسهای حوزه که پرشور می خواندم، به فن سخنرانی و نویسندگی هم آشنا شوم. سخنرانی پس از درس عمده ترین اولویت برای من و اکثر طلاب بود. چرا سخنرانی و تمرین برای سخنرانی برای یک طلبه اهمبت داشت و این دلیل داشت دلیلش عوام زدگی بود. یک طلبه موفق باید بهترین سخنرانی را می کرد و عوام را بسوی خود می کشاند.. علامه بلخی را مردم بشتر بخاطر سخنرانیها و سبک روضه و مصیبت عاشورایش در آن زمان دوست داشت و گفته می شد یک روحانی از شهرستان بهترین خطیب و سخنران می باشد و همه سعی داشتند که خود را به پایه شیخ مهدوی خوجه نیک پای شهرستان و یا علامه بلخی در سخنرانی برسانند اما بهترین خطیب و سخنران در این سالها در نجف اشرف شیخ محمد عیسی خراسانی شناخته شد او واقعا فوق العاده بود. فکر می کنم نظیرش را در سالهای 1348 تا سالهای 1356 زمان اخراج و تسفیر و طرد من از عراق را نداشتیم. او فوق العاده و ستاره بود که در آسمان حوزه در بین طلاب افغانی ایرانی و پاکستانی می درخشید. صدها عالم و داشمند و صد هاطلبه در روز های محرم و در چندین جا در پای سخنرانی وی حاضر می شدند و برای من آیه الله شیخ محمد عیسی الگو و پیشوای انکار ناپذیر من شده بود. همراه شیخ اصغر مهدوی در محضر ایشان رفتم. آیه الله خراسانی موادب بود و خوش برخورد و شیرین زبان و شیرین کلام. آیه الله خراسانی در مدرسه سیدعوض در طبقه اول اطاق درس و تدریس داشت و گاهی هم در سالن بزرگ که مدرس گفته می شد، درس تفسیر قرآن داشت و من گفتم که در جلسات تمرین شما برای سخنرانی شرکت می کنم. آیه الله خراسانی گفت با کمال میل شرکت کنید در همه جلسات سخنرانی و جلسات تمرین شان شرکت می کردم و به دلیل تلاشهای که داشتم آیه الله شیخ محمد عیسی خراسانی مرا خیلی دوست داشت. آقای شیخ محمد حسین عالمی که از اقوام من و از منطقه اخضرات بود و از دوستان بسیار نزدیک مرحوم حاجی خداداد، هر صبح جمعه در خانه شان تمرین سخنرانی داشتیم و من عضو دایمی جلسه تمرین شان بودم. آقای کاشفی اشترلی نیز همیشه در جلسات تمرین شرکت می کرد و چندین طلبه و استاد واقعا از آنها یاد می گرفتیم و چه شیوه های خوبی برای تمرین داشتیم. شیوه های تمرین و تدریس در حوزه های علمیه به نظر کار شناسان امور تدریس ، شیوه های پسندیده و موفق هست. یک روز در جلسه تمرین در منزل آقای عالمی، آقای سید شریفی آمد او همراه خود یک سید جوانی را آورده بود و گفت که برادر من است و آغایش از افغانستان فرستاده در نجف که درس بخواند و بعد اگر استاد عالمی موافق باشد در جلسات تمرین روزهای جمعه شرکت نماید. استاد عالمی گفت با کمال میل. نام این سید جوان سید عبدالحمید بود و بعد گفته شد که فامیل برای شان انتخاب نکرده ایم و بعضی دوستان پیشنهاد کرده که فامیل شان را سجادی بگذاریم. اعضای جلسه تمرین همه گفتند که پیشنهاد بسیار خوبی است " سجادی" فامیل بسیار خوبی است. و بعد گفته شد که جناب فصیحی اخضراتی برای من فامیل "ناطقی" را گذاشته است و ما همه تایید کردیم که فامیل ایشان ناطقی باشد و حالا "سجادی" برای سید عبد الحمید فامیل بسیار و مبارکی است. از همین جلسه به بعد با سید عبد الحمید آشنا شدم و تا آخرین روز های زندگی شان در کنار هم بودیم و من واقعا سید عبد الحمید سجادی را دوست داشتم و با هم هم سن سال بودیم و سجادی در سن 13سالگی با دختر مرحوم آیه الله شیخ قاسم علی سنگ تخت نامزد شد درست در همین سن، منم با رو سری آبی دختر حاجی خداداد در خشکک سگدیز جای حاجی صفدر نامزد شدم.
چند نفر در نجف اشرف طلبه های هم سن سال با محرومیتهای مشابه و احساسات مشترک، دور هم جمع شدیم. شیخ اصغر مهدوی، از سنگ تخت، سید الحمید سجادی فرزند عالم معروف سید محمد حسین از لعل سر جنگل و از قریه پخک شیخ محمد امین ناصری از تلخک و شیخ محمد محقق کودک انقلاب از مزار و چند تا طلبه دیگر. این رفاقت منشاء یک تحول دیگر برای ما شد. حوزه نجف ماهیتا و به شکل سنتی حوزه علمیه غیر سیاسی بود. حوزه نجف اشرف در بستر تاریخی تنها مکتب غنی و پر بار علمی و فقاهتی بود که امور را با شیوه سنتی و تاریخی پیش می برد. در نجف خبری از سیاست خبری از فلسفه نبود. مکتب نجف در یک تعریف درست و دقیق همان مکتب فقهی است که در این ساحت واقعا پیشگام و پیش آهنگ بوده است. اما با تبعید آیه الله خمینی در سال 1342 از حوزه علمیه قم و رود ایشان از ترکیه به عراق، سیمای حوزه متغییر شد. تدریس ولایه فقیه و حکومت اسلامی سنت شکنی و بهم زدن و تکان دادن مکتب نجف گفته می شد و ما در چنین شرایطی در نجف آمده ایم. زعیم عالیقدر و جهانی شیعیان آیه الله سید محسن حکیم در سال 1349 فوت کرد و با فوت ایشان فضای حوزه به دو بخش تقسیم شد. بخش سیاست عین دیانت و حکومت اسلامی و لایت فقیه. پرچم دار این خط و راه آیه الله خمینی است و بخش دیگر تداوم اصول و سنتهای تاریخی حوزه بود که پس از آیه الله حکیم ، حالا آیه الله سید ابو القاسم خویی خود را حافظ و میراث دار آن می دانست. تقابل دو خط آشکار و حتا در حد تکفیر و تخطیه هم دیگر در میان پیروان شان پیش می رفت. همان گونه که فلسفه نجس و مردار اعلام شده بود و تنها آیه الله قوچانی از ترس در زیر زمین درس فلسفه می گفت و سیاست بدتر از فلسفه در حوزه تبلیغ می شد. طلاب هم به دو دسته سنتی و غیر سنتی تقسیم شدند. سنتیهای به شدت محافظه کار دور بر آیه الله خویی جمع شدند و طلاب جوان و انقلاب و مخالف سنت و طرفدار سیاست و حکومت ولایت فقیه در اطراف آیه الله خمینی جمع شدند و من هم گاه گاهی در درسهای ولایت فقیه آیه الله خمینی شرکت می کردم و قبول کرده بودیم که علماء حصون اسلام است و باید حکومت تشکیل دهند. ما هشت نفر طلبه جوان که نام شان را گرفتم در کنار درسهای حوزه ، روی آوردیم به خواندن کتابهای انقلابی. آثار و سخنرانیهای شریعتی را گوش می دادیم و می خواندیم و دکتر علی شریعتی از سالهای 1348 تا سالهای بعد 1354 غوغای عجیبی در ایران بر پا کرده بود. بعد از شریعتی آثار مطهری و کتابهای داکتر مهدی بازرگان و کتاب انقلاب تکاملی اسلام جلال الدین فارسی و آثار جلال آل احمد و مجلات مثل اسلام مکتب توحید و..، فضای مطالعاتی حوزه و نسل جوان طلاب را دیگر گون ساخت و من همراه دوستانم به این خط گریویده شدیم و این مسأله برای من احلی من العسل شد زیرا از سن 5 سالگی به بعد متوجه شدم که چه ظلم و ستمهای بر ما روا داشته شده است. قتل عام مرغابیهای من در سال 1343 و 1344 توسط کوچیها در دامرده اخضرات بشدت روح و روانم را آزرده ساخته بود و حالا در فضای قرار گرفته ام و کتابهای را می خوانم که ظلم و ستم را برایم بخوبی شرح می دهد و تبیین و تفسیر می کند. با خواندن این کتب و آثار کاملا به عمق بیرحمی کوچی، ارباب، و لسوال، و قاضی پی بردم که چرا پدرم را چهار عسکر ار سماوات می گیرند و می برند ولسوالی و بعد چهار عسکر به حکم قاضی مردار خور و ولسوال و کوچی ستمگر روی چوکی می نشانند و به زور عکسش را می گیرند و بعد انگشتانش را رنگ و روی کاغذ زرد رنگ قباله می فشارد و به این صورت زمین پدر را غصب و برای خود شان قباله درست می کنند و حالا تمام موضوعات مرتبط به ظالم و حاکم را می خوانم و بخوبی می فهمم که چرا در دیوار مسجد پل خشتی متظاهرین مرا بلند کردند و دو ساعت برای شان پرچم تکان دادم و این پرچم ضد استثمار ارباب و غارت کوچی و ستم ولسوال و والی بوده است. متظاهرین پل خشتی خواهان سر نگونی نظام مطابق با مکتب و ایده لوژی خود شان بودند که مارکسیستها همین کار را کردند و موفق شدند. ما جماعت یعنی من ، مهدوی، عبد الحمید سجادی، امیر ناصری، محمد محقق کودک انقلاب، عبد الحسین اخلاقی و یکی دو طلبه دیگر جمعا هشت نفر تصمیم گرفتیم که این کتابها را به دیگر طلاب جوان و هم سن سال خود توزیع نماییم و تصمیم گرفتیم " کتابخانه سیار" تاسیس نمایم که کردیم. دیگر علاقمندی به تمرین سخنرانی نداشتم و آن را امر کهنه و متعلق به گذشته می دانستم و می گفتم آدم وقتی انقلابی باشد و مبارز می تواند حرفش را به خوبی بنویسد و به مردم بگوید و حالا احساس می کردم که در دنیای دیگری افتاده ام دنیای انقلاب و دیگر گونی یک نظام و یک حکومت ستمکار....
---------------------------
پ.ن. ما در نجف اشرف اقدام به تاسیس کتابخانه کردیم و هشت نفر کتابخانه سیار را ایجاد کردیم و کار ما پخش و توزیع کتاب در میان طلاب جوان بود. حوزه نجف پس از رحلت آیه الله سید محسن حکیم به دو بخش سنتی و انقلابی تقسیم شد. مبانی ولایت فقیه حکومت اسلامی را آیه الله خمینی در نجف تدریس می کرد. آثار متفکران اسلامی در بین طلاب جوان تاثیر بسزای داشتند. اصول و شیوه های تحصیلی ابتدا ادبیات عرب و بعد کتب منطق بود و در مراحل بعدی فقه و اصول تدریس می شد و پس از کتابهای رسایل مکاسب و کفایه ' درسهای خارج آغاز می شد. درسهای خارج فقه و اصول تخصصی و فنی تا مرحله اجتهاد ادامه داشت. پس از شش ماه شامل حوزه علمیه نجف شدم و امتحانات خوب با نمرات عالی را پشت سر گذاشتم. هدایت و دستور پدر این بود که درس بخوانم. از سال 1348 تا سال 1356 درسهایم را خواندم و سطح را تمام و به درسهای خارج می رفتم که پولیس عراق مرا دستگیر و از عراق بیرون کرد.

فصل اول: کودکی و اوره گی - 3-

 

 

فصل اول : کودکی و آواره گی-1-


فصل اول : کودکی و آواره گی -1-

دومین فرزند خانواده هستم. اولی پس از یک سال عمر نمی دانم چه شد که مرد و مادر تنها دلیل مرگ فرزندش را " سینه بغل" می گفت و من دومین فرزند خانواده ام. سال تولد را نمی دانم یعنی اینکه پدر و مادر تقویم و جنتری نداشتند و هرگز نمی گویند و نمی دانند که من در چه تاریخ و سالی به دنیا آمده ام. اما مادر می گوید که در سال "مار" به دنیا آمده ام. این تقویم مادر است. مادر از خود تقویم دارد و از پدر بهتر سال و ماه را حساب می کرد. وقتی در لیبیا سفیر بودم سفیر چین گفت که سال چینی ما امسال سال " مرغ" است. این تقویم که 12 سال به 12 حیوان اختصاص داده شده یک تقویم عظیم چینی است و ترکیه نیز به این تقویم پای بند است و مادر هم همین تقویم را دارد و می گوید که بچیم تو در سال " مار " به دنیا آمده ای. من به درستی این تقویم را بشتر از مادر یاد گرفته ام که به این ترتیب شروع می شود : " موش ، بقر ، پلنگ ، خرگوش، نهنگ ،مار ، اسب ، گوسفند، بوزینه ، مرغ، سگ ، خوک " مادر در محاسبات خود خیلی دقیق به ما می گفت که لباس گرم و ماشیو تان را بپوشید مثلا هفته آینده " توغل" است و بعد توغل یک و دو داشت و مادر به خوبی پیش بینی می که در "توغل" یک هوا سرد می شود و در " توغل" دو برف می بارد و هکذا.ریشه چنین تقویم و ریشه چنین محاسبات بر می گردد و به تاریخ گم شده ما. برخی ادعا دارد که در کندوهای آرد، زنان و مردان هزاره یک نوع علامت گذاری روی کندوی آرد دارند که شباهت به خط چینی دارد و می گویند که نام مقدس آینی هست که به همین صورت نوشته می شده است و حالا همان نام بدون اینکه کسی معنایش را بداند در بغل کندوی آرد به علامت خیر برکت نوشته می شود. من نمی دانم اینها اولین معلومات بود که در همان دوران کودکی به من می گفت و مادر به من می گفت که در ماه قربان و در روز عید قربان و در سال مار به دنیا آمده ام و بعدها که کمی کلان شدم و سبق خواندم و "جیلی مار" را به همان ترتیب که بر شمردم به این جمع بندی رسیدم که در سال 1333 به دنیا آمده ام و پدر هم "جیلی مار" داشت و در سن 24 سالگی پدر به دنیا آمده ام اما پدر یک محاسبه دیگری داشت. پیش از سال سقوی و بعد از سال سقوی. خوب تقویم پدر سیاسی بود چون خودش کمی نزدیک به ارباب داروغه و سید ملا و این گونه جنتری براى خودش داشت. این بود زمان تولد و اکنون باید 63 ساله باشم.
و اما محل تولد من دامرده اخضرات است. اخضرات علاقه داری مربوط ولسوالی پنجاب است و پنجاب هم حاکم اعلا بود و حال یکی از ولسوالیهای ولایت بامیان. دامرده در علاقه داری اخضرات دره بسیار زیبا است. دره خوش آب و هوا دارای زمینهای زراعتی آبی و للمی و یا دیم. دامرده دامنه اش پر از درختهای سر بفلک کشیده بید و چینار است و کمتر جای در علاقه داری چنین دره ای سر سبز دارد. در میان درختهای چینار و بید آسیای آبی است که سال دوازه ماه کار می کرد البته در فصل پاییز و زمستان بشتر کار می کرد اما در فصل بهار و تابستان هم بیکار نبود.این قسمت دامرده از از پسر عمه های مادر حاجی خداداد و حاجی مدار بود که در اثر فشارهای بی پایان کوچی ارباب سید یا قوت شاه اخضرات ولسوال و والی بامیان ناگزیر شد که بگریزند. حاجی مدار که در آن زمان ارباب مدار برایش می گفت سهم خودش را به خان کوچی ملک نور سیاه پوش فروخت و رفت و اما خداداد نفروخت ولی از دست فشارهای زیاد گریخت و خانه کاشانه و زمینش را ترک و به سرزمبن عراق رفت. اما سر دامرده که ملک پدر و کاکای من بود. کوچی و ارباب و والی و وسوال بسیار فشار آوردند که پدر زمینش را بفروشد ولی پدر هرگز زیر بار نرفت. مقاومت پدر در مقابل چهار قدرت: خان کوچی، ارباب یاقوت شاه، ولسوال پنجاب و والی بامیان حیرت انگیز بود. ارباب سید یاقوت شاه، خان کوچی ملک نور را پسر عمو می گفت ولسوال و والی سیاست حکومت را پیش می برد غصب زمین و کوچ اجباری. دامرده اخضرات همه فصولش زیبا و جذاب و دل انگیز بود اما فصل بهارش بی نظیر. در سر دامرده ما یک حوض آبی بزرگ یعنی سد آبی داشتیم و پدر و مادر و همه به آن می گفتند" نه وور " دامرده. این سد آبی از جد آبای ما به ارث مانده بود و در موسم بهار آب جمع می شد و بعد تا آخرسال کشت زراعت را آب می داد. آب "نه وور" و سد آبی منبع زندگی و حیات ما بود. در فصل بهار نمی دانم از کجا مجموعه های پرنده مهاجر بنام " انقیر" که همان مرغابیها بود، با صدها جوجه خود وارد سد آبی دامرده ما می شد. مرغابیها تمامی فصل بهار و تابستان را همراه ما بود و ما چه قدر به آنها انس گرفته بودیم من و برادرم محمد علی و دیگر بچه های دامرده جوجه ها را در داخل آب برای خود تقسیم کرده بودیم و آنها را بر اساس رنگ شان و یا بزرگی و کوچکی و یا علایم دیگر در داخل آب از آن خود ساخته بودیم و اکثر اوقات می رفتیم به آنها نان می دادیم یعنی اینکه در داخل سد آبی نان می انداختیم و آنها می بلعید و خیلی به ما نزدیک می شد و چه غل ماغل های با دیدن ما راه می انداختند. پدر به من گفته بود که انقیرها را دوست داشته باشیم و ملا هم گفته بود که گوشت انقیر حرام است و کشتنش جایز نیست. انقیر درست در فصل پاییز همه شان پرواز می کردند و می رفتند و سال دیگر باز حوض دامرده و سد آبی ما پر از مرغابی و پرنده های مهاجر می شد. از پنج سالگی متوجه شدم که در فصل بهار گرفتاری دیگری داریم. گله های عظیم گوسفند همراه با کاروان شتر وارد دامرده و بعد می رفتند طرف " بلندک" و بعدها فهمیدم که کوچیها تمامی پشته پر از علف و سبزی و سر سبز" بلندک" از آن خود کرده اند و مالکان اصلی و ده نشینان را در بدر و به خاک مذلت نشانده اند. زور ارباب، زور والی و ولسوال تماما در خدمت کوچی است و این بلا را بر سر مردم ده نشین آورده اند. از همان سنین کوچکی فهمیدم که کوچیها هنگام عبور و مرور چه صدمات جبران ناپذیر به زندگی ما وارد می کنند و پدر سالها است که این درد را تحمل کرده است. کوچیهای عمدا به ما آسیب می زدند که پدر مستاصل شود و مثل دیگر اقوامش دامرده را ترک کند. فصل بهار و فصل تابستان فصل رنج و عذاب ما بود و روی خوشی نداشتیم هر روز در گیری و جنگ. چوپان و دهقان پدر را می زدند. علفهای درو کرده "قوده ها" را ازبین می بردند گله و شتر شان را روی کشتزارهای رها می کردند. یک روز پدر سر شان تفنگ می کشد و بعد قضیه بیخ پیدا می کند و به ارباب ملک و ولسوال قاضی در پنجاب می رسد و چه مصیبتهای که پدر را خلع سلاح کند اما پدر خلع سلاح نشد و هر دو تفنگ "سر پوش و بر نو " را تا سال مهاجرت 1347 به کابل همراه خود داشت. یک روز همراه برادرم محمدعلی رفته بودم که از مرغابیهای خود در " نه وور" و سد آبی خبر بگیریم هر کدام براى مرغابیهای مان نان گرفته بودیم. حوالی ساعت ده صبح بود که پنج کوچی مسلح وارد سد آبی ما شدند. آنها ده ها مر غابی زیبا را در میان آب دیدند و یک کوچی با تفنگ دو تا سه جوجه مرغ آبی را کشت که از آن سه دانه یکی مال من بود وقتیکه جوجه مرغابیها در داخل آب پر پر شد و خون سطح آب را رنگین کرد و آن قدر گریه کردم و فریاد کشیدم اما چه سود. کوچیهای دیگر مانع شد و گفتند با تفننگ نکشیم و با سنگ می کشیم آنها تفنگهای شان را به زمین گذاشتند و دامنهای شان را پر از سنگ و به جان مرغابیهای ما حمله ور شدند و مرغابیها ابتدا به نزدیک شان می رفتند و طبق عادت اینکه نان برای شان می دهند و اما با سنگ باران و باکشته شدن چند تا، مرغابیهای مهاجر خود را در داخل آب پنهان می کردند و بعد از لحظاتی بیرون می شدند و باز کوچیها زیر سنگ می گرفتند و آن روز روز قتل عام مرغابیهای ما شد و سیاه ترین روز کودکی ما بود آن روز ما بسیار تپیدیم و بسیار کریه کردیم و اما چه سود. کوچیها بیش از ده دانه را کشتند و بعد لاشه های مرغابی که در لب آب می رسید و می گرفتند و به این ترتیب قاتلان مرغابی رفتند و ما به خانه بر گشتیم و بسیار گریه کردیم مادرم نیز گریه کرد و پدر آمد و گفت شما را کی زده و چرا گریه می کنید. من و محمدعلی ماجرای قتل عام جوجه های مرغابی را نقل کردیم و پدر گفت چرا یکی مرا خبر نکردید و این تفنگ به درد کی می خورد و می رفتم و می زدم و کشته می شدم و مرگ بهتر از این زندگی است. مادر گریه کرد که نه، جنگ با تفنگ عاقبتش مرگ است و ما تحمل یتیمی بچه هارا نداریم. پدر گفت عجیب است این اولین باری است که چنین می شود در گذشته کوچیهای سیاه پوش این کار ها را نمی کردند و احتمال دارد روزهای بعد نیز چنین کند اما دیگر تکرار نشد. پدر بسیار ناراحت بود و اگر دو باره کشتار مرغابیها تکرار می شد پدر بی تفاوت نمی نشست و با تفنگهای برنو و سر پوش به جان شان می رفت. من همراه محمد علی تا یک هفته به طرف سد آبی و " نه وور" نرفتیم صحنه آن روز روی روحیه ما بسیار بد تاثیر گذاشت شبها کابوس می دیدم از خواب فریاد کشیده بیدار می شدم. مادر نذر نیاز داشت و پیش ملا و سید می رفت. نام من قربان بود و دلیلش هم اینکه در روز عید قربان به دنیا آمدم و ملا تشخیصش این شد و به پدر مادر گفت که نام بچه تان را عوض کنید و این نام برایش خوب نیست. مادر می گوید شما از روی کتاب کدام نام خوب برای بچه من پیدا کنید. شیخ استخاره می گیرد و دو نام را براى من پیدا می کند و بعد می گوبد نام بچه تان را مهدی بگذارید. مطابق نظر ملا از سن پنج سالگی نام از قربان به مهدی تغییر کرد و مادر نذر نیاز و بسراغ پخته می کند و در منبر سر دامرده به مردم به بچه ها توزیع می کند. بعدها احساس کردم که مریضی من ناشی از قتل عام مرغابیها بود. من به آنها تعلق خاطر گرفته بودم و با برادر و دیگر بچه ها جوجه های مرغ آبی را بین خود تقسیم کرده بودیم. اما در یک روز در مقابل چشم ما ده ها جوجه مرغابی و انقیر ما به این صورت کشتار شد و این علت اساسی پریشانی و مریضی و کابوسهای شبانه من بود. البته مادر کار خوبی کرد و مطابق عقیده خود نام مرا تغییر و ما هم نمر دیم و خوب شدیم. مادر از دست زنان کوچی بسیار شکایت داشت. زنان کوچی یک سر دسته داشت به نام "آدیه منقه " کار این زن این بود که پشم شتر و گوسفند را می آورد و بعد دستور می داد که پشم را برسید و می گفت کرایه تان را رخت جیم می دهم. " جیم" بد رخت ترین پارچه که کو چیها با خود می آوردند و به مردم می فروختند. مادر می گفت در میان گندم هستم و سبزی براى پخت جمع می کردم و علف هرز را می کندم زنان کوچی هم در میان مزرع گندم می آمدند و برای خود سبزی را با گندم یک جا می کندند و با آنها جنگ دعوای مان شد و سر انجام با جنگ دعوای زیاد از روی مزرعه گندم آنهارا در آن روز بیرون کردیم. مادر به من می گفت تو یک سال نیم عمر داشتی و پس از جنگ دعوا و بیرون راندن زنان کوچی همراه با زنان همسایه آمدم که تو را بگیرم. دیدم گریه زیاد کرده ای و پاهایت پر از خار است. گفتم بچه من نمی توانیست راه برود و چرا پاهایش پر از خار شده است . زنان دختران همسایه با من بودن یکی از زنان گفت این کار "آدیه منقه" و زنان کوچی هست. این واقعیت داشت آنها خار را در پاهای من کشیده بود و خدا می داند چه قدر گریه کرده باشم. خار مغیلان و کشتار مرغابیها باعث گریه و ماتم من در این سالها شد. خار را که نفهمیدم چون یک سال نیم عمر داشتم اما قتل عام مرغابیها را خوب فهمیدم و دیوانه شدم. بعد از ده روز همراه محمد علی رفتم که مرغابیها را ببینیم. رفتیم اما یک دانه مرغابی را در سد آبی ندیدیم. آنها پس از کشتار و قتل عام تمام شان سد آبی را ترک کردند و گریختند. برگشتیم به خانه و به مادر گفتم که مرغابیها در "نه وور" نبود و مادر تعجب کرد و بعد از تتبع معلوم شد که آنها از ترس قتل عام مجدد گریخته اند. مرغابیها هر سال در ماه اول بهار می آمدند و در ماه اخر تابستان می رفتند. شیوه آمدن شان این گونه بود که والدین جلو و ده ها جوجه به دنبالش حرکت می کردند و لی نحوه رفتن شان پرواز در در پایان تابستان و حالا که گریخته ماه اول تابستان است. اما سال دیگر باز مرغابیها آمدند اما بسیار کم و اندک. در سال دوم باز مرغابیهای ما توسط تفنگ داران کوچی قتل عام شدند با این تفاوت که امسال ما شاهد صحنه کشتار نبودیم و دهقان پدر شاهد کشتار بود وی با پدر قصه کرد که مرغابیها را می کشتند و من رفتم که اعتراض کنم چهار نفر کوچی مرا به زمین خواباند و دو نفر روی سینه من نشستند و پایم با لنگوته ام بسته کرد و بقیه به کشتار مرغابیها ادامه دادند زیاد کشتند و باخود بردند اما در سال دیگر هیچ مرغابی در " نه وور" و سد آبی نیامد و همه گرختند و آواره شدند. در همین سال یعنی 1343 پدر هم مهاجر و آواره می شود و چه گونه ......
------------------------------------ 
پ.ن. دامرده اخضرات مسقط الرس و محل تولد من است. درسال 1333 به دنیا آمدم و مادر می گوید که "جیلی مار" دارم. " نه وور" سد آبی ما در سر دامرده بود. "انقیرها " همان پرنده های مهاجر که در فصل بهار وارد سد آبی ما می شد. کوچیهای مسلح در طی دو سال پی هم مرغابیهای مارا قتل عام کردند. پرنده های مهاجر برای همیشه گریختند و دیگر در سد آبی دامرده نیامدند. کوچیها با حمایت ارباب یا قوت شاه که می گفت پسر عموی شان است و با پشتیبانی ولسوال و والی زمینهای مردم را غصب و مردم را در بدرکردند."آدیه منقه" سر دسته زنان کوچی سیاه پوش که کارش توزیع پشم در بین زنان ده نشین و رخت جیم بود. گله های عظیم گوسفند و قطارهایی شتر کوچی مزرعه و علفهای مردم را پایمال و از بین می بردند. پدر چند بار با تفنگ برنو خود می خواست با کوچیها وارد جنگ شود.

فصل اول:

بابا آب داد ( ویژه نامه فقدان پدر) شماره -2-

 

در خاطرات خود ازسهم بابا حرف گفته ام. بابا برای ما آب می داد و نان لباس تهیه می کرد و برای تهیه آن چه رنجها که نکشید . در زمستانها به ماسبق می داد و گاهی مارا در مکتب ملا می فرستاد. پدر درحد خود نقشی در رهایی وطن و میهن هم داشت که می خوانید . اما نقش بابا "مرادعلی ناطقی" در تهیه آب و نان برای ما چه بود؟ و چه کرد؟. من کودک هشت و نه ساله بودم و برادرم محمد علی یک سال کوچک تر . قریه ما دامرده اخضرات نام داشت. دره بسیار زیبا که در دامنه آن درختهای بید و چنار سر به آسمان داشت و در درازی آن دره تا "بلندک" زمینهای زراعتی دیم و آبی ما قرار داشت در سر دامرده در مقابل قریه ما یک برج جنگی قرارداشت من گاه گاهی به این برج می رفتم و می دیدم که پنجره های کوچکی برای تک تیراندازی داشت این برج نشان می داد که آبا و اجداد ما این برج را برای دفاع از سرزمین خود ساخته اند و نمی دانم که این برج جنگی دو طبقه چه قدر تاریخ داشت پدر مادر و حتا علی اکبر بزرگ قریه ما نمی دانستند که برج جنگی شان چه قدر قدامت تاریخی دارد فکر می کنم بیش از یک قرن عمر داشته باشد و باچه مهارتی ساخته بود که در مرور ایام  باد و باران و برفهای بزرگ زمستانی خرابش نکرده بود. در دامرده مقابل قریه ما در جنوب غربی آن یک دره داشتیم که کوه های بلندی داشت و به آن می گفتیم "کوه غار" مادر ازاین کوه حکایتها داشت و گاهی می گفت درشبهای بلندی زمستانی لشکر " جن" از آن عبور می کرد و ما شبها صدای لشکر جن را می شنیدیم و اما یک چیز در کوه غار واقعیت داشت و آن اینکه لانه گرگ بود یعنی اینکه گرگها در غارهای جوجه می انداختند و بزرگش می کردند. پدر با تفنگهایش به گرگهای کوه غار کار نداشت و می گفت اگر ما به آنها کار نداشته باشیم و آنها هم به ما کاری ندارند ما می توانیم با هم همسایه های خوبی باشیم. گرگها هرگز از بز بزغاله و گوسفند قریه ما شکار نمی کرد گرگها می رفتند و از جاهای دیگر گوسفند و بز شکار می کردند و می آوردند و با جوجه هایش می خوردند و اما گوسفندها و مالهای ما در اطراف "کوه غار" می چرید و گرگها نمی خوردند . این گونه موارد نشان می داد که حیوانات حتا از نوع گرگش با آدم های مظلوم و بی ضرر، طرح دوستی می اندازند و حق دوستی و همسایه گی را پاس می دارند. حالا می فهمم که گرگهای "کوه غار" به مراتب از ارباب یاقوت شاه از ملک نور کوچی و از و لسوال و قاضی مردار خور و رشوت خور و والی ستمگر شرف داشته اند . در دامرده ما درفصل بهار و موقع "گور گور تراق" بهاری هزاران سمارق از زمین می رویید و ما دامنها و سبدهای مان را پر می کردیم و خانه می آوردیم و واقعا با پختن سمارق " گوش بره " چه کیفی می کردیم. مادر با روغن زرد " گوش بره " را می پخت واه واه که چه مزه ای داشت حالا که 63 ساله ام هنوز احساس می کنم که مزه سماروقهای دامرده در کام من هست. دامرده جاذبه عجیب برای والی رفیقی و برای قبیله کوچی سیاه پوش داشت و سالها چشم طمع به آن دوخته بودند. دو پسر عمه پدر و مادر "ارباب مدار و خداداد" به دلیل فشارهای والی بامیان و ولسوال پنجاب و فشارهای کوچی تاب نیاوردند یکی در سال 1335 سهم خود را به قوم کوچی فروخت و دیگری" خداداد" گریخت. پدر همراه عمویم سخت تحت فشار قرار داشت که زمینهایش را به کوچیها قباله شرعی کند. پدر می گفت من با همین زمینها براى فررندانم آب و نان تهیه می کنم و زمین منبع زندگی و حبات من است. پدر می گفت حاضرم بمیرم ولی زمینم را به کسی نمی فروشم. ملک نور سر دسته قوم سیاه پوش کوچی می گفت دامرده را باید بگیرم زیرا بخش پایین دره را گرفته ام اما بخش بالا را هم باید بگیرم. ارباب منطقه، ولسوال و والی رفیقی دست به دست دادند که زمینهای پدر را بگیرند و برای کوچی قباله. من کوچک بودم و اماگاهی که به قصه های پدر گوش می دادم بحث آب و نان ما در زبانش بود و صحبت والی، ولسوال و کوچی و ارباب یا قوت شاه. پدر پس از یک هفته به خانه برگشت و با مادر صحبت کرد و ما در کنارش نشسته بودیم. پدر گفت امروز در ولسوالی پنجاب چند عسکر مرا ازسماوات گرفتند و بردند در ولسوالی و گفتند که زمینهایت امروز باید به ملک نور صاحب بفروشی. گفتم نه نمی فروشم گفتند که تو ده سال است لجاجت داری در حالیکه دیگر اقوامت فروخته اند. ولسوال گفت قاضی چه کنیم قاضی گفت قیمت زمین و قباله نوشته شده و تنها عکس و شست لازم دارم. پدر گفت چهار عسکر مرا برد بیرون و روی صندلی نشاند و به عکاس گفت که عکس بگیر من صورتم را بر می گرداندم و به این ترتیب عکاس گفت به این رقم عکس گرفته نمی شود و چهار عسکر مرا محکم روی صندلی نگهداشتند و عکسم را گرفت و مرا هم دوباره در داخل ولسوالی با خود بردند. پدر گفت چند برگ کاغذ زرد را جلو من گذاشتند و عکسم را در روی کاغذ چسپاندند و چهار عسکر به زور انگشتانم رنگ و روی کاغذهای فشار دادند و به این صورت قاضی ولسوال و کوچی ارباب از من قباله گرفتند و حالا نمی دانم که چه گونه برای بچه هایم آب و نان تهیه کنم و نان آب بچه هایم را از من گرفتند. مادر پرسید که هیچ پولی بابت زمینها برایت نداد. پدر گفت ارباب یاقوت اخضرات و ملک نور کوچی گفتند که یک مقدار رخت و یک مقدار پول بابت زمین برایت می فرستم. پدر دامرده و مسقط الراس خود را به قصد دایکندی و منطقه بندر ترک کرد و این مهاجرت و آوارگی در سالهای 1343 و سالهای بعد بر ما تحمیل شد. پدر حالا برای ما نان و آب و لباس تهیه می کرد ولی نه اززمینهای خودش بل با کار و زحمت روی زمینهای مردم. پدر بسیار فقیر شد و یک باره درزندگیش 180 درجه تغییر خلق شد. من و محمد علی باهم درکوه ها بره ها و بز غاله ها را می چراندیم باهم می رفتیم باهم بر می گشتیم و همه مردم" سر غرک" مارا دو قلوی پدر می گفتند و نمی دانم چه شد برادرم مریض و روز به روز حالش خراب و خرابتر می شد و برادر زمین گیر شد و من تنها و بدون برادر در کوه و صحرا می رفتم و عصر ها تنها ساعت چهار و پنج بز بزغاله و بره گوسفند را خانه می آوردم و می رفتم پهلوی محمدعلى و می گفتم برار خوب نشدی و آهسته می گفت نه خوب نشدم. یک روز عصر به خانه بر می گشتم و در حین راه رفتن پاهایم می چرخید و خوب نمی توانستم راه بروم و یک نوع رنج ، فشار و تنگی نفس را در خود حس می کردم چند مرتبه خواستم شعرهای همه روزه پشت بز و بزغاله ام را بخوانم اما بی حوصله می شدم و به این صورت به خانه بر گشتم و دیدم هیچ کسی در خانه نیست نه پدر نه مادر و نه همسایه و نه هیچ کسی دیگر. بستره محمد علی در گوشه خانه جمع بود. دقایقی تنها نشستم و گاهی هم به این گوشه و آن گوشه خانه راه می رفتم و یک قفسه کبک داشتم که در وسط خانه آویزان بود به آن نگاه می کردم و در همین لحظه ها مادر وارد خانه شد و مرا در بغل گرفت و با صدای بلند گریه می کرد و می گفت بچه گلم بی برادر شدی محمد علی پیش خدا رفت و ما همی حالا از پیش محمد علی آمدیم و مادر آن قدر گریه کرد که جگر هم سایه هارا کباب و زنان همسایه به مادر تسلی می دادند و مادر گاهی شدید و گاهی خفیف گریه می کرد. پدر خشک شده و در گوشه خانه نشست و منم نمی توانستم گریه کنم و گریه نکردم یعنی اشک در چشمانم خشکیده بود. روز به پایان رسید و خورشید غروب کرد و خانه ما تاریک. چراغ موشک را روشن کردیم و اما چراغ برادر خاموش. شب همسایه ها نان آوردند و من خیلی کم خوردم و همین گونه پدر و مادر نان از گلویش پایین نرفتند. شب خواب نرفتم و یک وقت در تاریکی شب بیرون شدم و به طرف قبرستان که برادر را بخاک سپرده بود را نگاه کردم دو توهم برایم پیدا شد یکی اینکه حس می کردم که محمدعلی با پیراهن سفید ایستاده و به من نگاه می کند و دیگر شمعی در کنارش روشن است. نمی دانم تا چند دقیقه این حالت را داشتم و بعد پدر آمد و مرا با خود درخانه برد و در پهلویش خواباند و در آغوش پدر خوابیدم و خواب رفتم. فردا صبح باید بز بزغاله و بره گوسفندانم را به کوه می بردم اما مادر نگذاشت به پدر گفت که امروز بچه ام درخانه و در پهلوی من باشد و بچه های همسایه بره و گوسفند و بز را به کوه ببرد. پس ازمرگ محمد علی "سر غرک" بندر برای پدر نفرت انگیز شد و گفت که بر می گردم به ولسوالی پنجاب و در منطقه اخضرات و این شد که ازبندر طرف تلخک کوچ کردیم و زمستان در تلخک ماندیم و مادر سخت مریض شد و پدر در تمام زمستان پرستار مادر بود من و خواهرم که سه سال سال بشتر نداشت در کنار بستره مادر می نشستیم و به مادر نگاه می کردیم و مادر در تمام روز چشمانش بسته و حرف نمی زد و من گاه گاهی در پشت بام می رفتم و دعا براى مادر می کردم و با پایان زمستان تلخک ، مادر هم در فصل بهار خوب شد و بهبود یافت پدر گفت می روم طرف اخضرات و پدر دو تفنگ داشت یکی سر پوش و یکی برنو. پدر نمی دانم چه منظور داشت که همیشه تفنگهایش را پاک و روغن کاری می کرد و می گفت بچیم به در دم می خورد و تو هم که کلان شدی به درد تو هم می خورد. پدر هر دو را دوست داشت ولی از تفنک کرده تهیه آب و نان برای ما برایش مهم تر بود. پدر روزگاری سختی را می گذراند و همین شد که بخاطر زندگی ما "برنوش" را فروخت و برای ما خوراک و لباس تهیه کرد. در اخضرات آمدیم و درقریه ای بنام "مینه ده" ساکن شدیم. پدر نیت ماندن در منطقه را نداشت و می خواست کابل بیاید. زوار ها از عراق بر گشته بودند و غلامحسین کربلایی خبرآوردکه خداداد که حالا حاجی شده از عراق بر گشته و در کابل است. پدر و مادر خداد را بسیار دوست داشت و تقریبا ده سال می شد که ندیده بودند. پدر ازشوق به کابل رفت و همراه حاجی خداداد به اخضرات برمی گشت و من درکنار سرک هرروز می رفتم و موترهای که از کابل می یامد را می دیدم. غلامحسن کربلای به مادر گفته بود که حاجی دو دختر و یک پسر دارد. حاجی در عراق مریض شد و داکترها گفته بودند که تبدیل هوا کند و غلامحسین کربلای به نقل از حاجی به مادر گفته بود که حاجی در عراق برایش گفت که می خواهد به وطن برگردد و دخترش را پیش از اینکه بمیرد به پسر قوما و پسر دختر عمه اش بدهد. مادر این حرف را به من هم گفت و منم 11 ساله اما حرف مادر درذهنم جا باز کرده بود.لب سرک می نشستم یکی پدر را دنبال می کردم و دیگری خانواده حاجی و سومی هم همان حرف مادر و دخترحاجی. یک روز بهاری سال 1344 حوالی ساعت چهار بعد ازظهر در پشت سرک نشسته ام که صدای موتر را می شنیدم که غرغر کنان طرف من نزدیک می شد. نمی دانم چه احساسی داشتم و فکر می کردم صدای موتر تمام و جودم را تسخیر کرده است. نسیم بهاری و نداهای درونی و صدای موتر بهم گره خورده و باهم عجین شده است و مرا به هستی و آفرینش و انرژی کیهانی گره می زند. موتر به من نزدیک شد و پدر را دیدم که در جنگلک موتر ایستاده و از دور مرا دیده و دستهایش را تکان می دهد از جا بلند شدم پدر با دستش اشاره کرد که در قریه" پای کوتل" می رویم و در همین لحظه نگاهم به دختری با روسری آبی در داخل سیت موتر گره خود. رنگ آبی روسری آبی با رنگ کیهانی و آفرینش گره خورد و احساس کردم که نداهای درونی خودم، سخنان مادر به نقل از روایت غلامحسین کربلایی، نسیم زیبای عصر بهاری و صدای موتر، پیام آور عشق رویا و زندگی و سرنوشت است که همه یک جا بافته شده و بهم گره خورده است. احساسات کودکانه گو اینکه به کمال رسیده و حالا دیگر کودک نستم و تمامی زندگی و آینده خود را با دیدن رو سری آبی درک می کنم و می بینم و این هدیه بابا بود. بابا به من آب می داد و نان و حالا بابا برایم سرنوشت و آینده را رقم می زد یادت بخیر بابا. ادامه دارد...

فرشته نگهبان - 3-

مادر از آمدن حاجی خداداد بی نهایت خوشحال بود و من که در پشت سرک بابا را سوار در جنگلک موتر دیدم و همین گونه رو سری آبی دختر حاجی را در کنار پدر و مادرش در سیت موتر، همه مشاهدات خود را با مادر قصه کردم. مادر دست بکار شد ابتدا هر چه تخم مرغ داشت همه را جمع کرد و بعد روغن زرد و بعد تصمیم گرفت که بوسراغ برای دختران و پسر حاجی پخته نماید. منم همراه خواهرم مثل پروانه دور مادر می چرخیدیم و هر چه مادر می گفت انجام می دادیم. در آن شب فرخنده و زیبا مادر همه امکانات را تهیه کرد و قرار شد که فردا همراه مادر به پای کوتل برویم. صبح زود مادر مرا از خواب بیدار کرد و با آب گرم سر و صورتم را شست و لباسهای نسبتا خوبی را به من پوشاند و بعد با هم طرف پای کوتل حرکت کردیم. فاصله "مینه ده" تا پای کوتل اخضرات نیم ساعت بشتر نبود. صبح ساعت 9 خودرا به پای کوتل خانه حاجی رساندیم. پدر زودتر خود را به ما رساند و تخم مرغ، روغن زرد را گرفت و بعد صورت مرا بوسید و جلو شد و ما وارد خانه حاجی شدیم. حاجی همراه خانم و سه فرزندش در طاوه خانه نشسته بود. همه از جا حرکت کردند و مادر دست به گردن حاجی تا توانست اشک شوق ریخت و بعد صورت بچه های حاجی را یکی یکی بوسید و با خانم حاجی گردن به گردن شد و بازهم گریه و اشک شادی. حاجی مرا در کنارش نشاند و بعد پرسید مهدی جان خوبی گفتم بله و بعد پرسید بلدی که قرآن بخوانی گفتم بله و بعد گفت دگه چه بلدی بخوانی گفتم ورقه گلشاه را بلدم انور المجالس را می خوانم کتاب حلیه المتقین و حمله حیدری را هم می خوانم و گفتم که بیاض برای محرم عاشورا دارم و دیباچه می خوانم و خلاصه اینکه به حاجی نشان دادم که یک شینگ ملا و با سواد هستم. البته که بودم. به لطف بابا در زمستانها سبق خوانده بودم و همه آن کتابها را در خانه و در پیش ملا خوانده بودم و خیلی از قصه هایش را یاد داشتم. دریاد گرفتن سبق خیلی با استعداد بودم و این گونه برایم تلقین شد که "جیلی مار" و خصوصیت بارز مار این است که ورد خوان و افسونگر است و این تخیل را برایم زنده کرده بود که مار ورد خوان است و باورد پرنده را افسون می کند و می گیرد. این تلقین مثبت بود و نمی دانم کی برایم گفته بود. در پهلوی حاجی نشسته و به همه سوالات حاجی جواب دادم. حاجی رو به پدر گفت مهدی بسیار خوب ملا شده است. مادر گفت مهدی زیاد استقله می کند و من که چیزی نمی دانم اما هم سن سالهایش می گوید که ملا شده است. پدر گفت من آروزویم این است که درس بخواند و حلال حرام را بفهمد و من خدارا شکر می کنم. امسال در ماه محرم و در روز های ماتم و عاشورا در صف روضه خوانها و دیباچه خوانها نشسته بود و هر شب پیش از سید محسن آغا وقیه خود را می گرفت و دیباچه می خواند. حاجی با لهجه عربی گفت بارک الله بک. فکر کنم روزی خوبی داشتم و حاجی از من امتحان گرفت و منم امتحانم را به بهترین صورت دادم و دل حاجی را گرفتم. من البته 12 و یا 13 ساله می شدم و کودک ممیز بودم و حرف مادر را در ذهنم داشتم که حاجی در عراق به غلامحسین کربلایی گفته بود که می خواهم به وطن بروم و پیش از مرگ دخترم را به بچه قومای خود بدهم. غلامحسین کربلایی راست گفته بود و حاجی بخاطر آینده روی سری آبی از من امتحان می گرفت و حالا در اولین روز از صحبت با حاجی امتحانم را به درستی و بیش از حد انتظار حاجی دادم. روز اول از ورود حاجی در پای کوتل است. همه بسیج شده اند که به بهترین وجهی از مهمانان حاجی پذیرایی نمایند. پدر تمام عیار کار می کرد و حالا مادر هم ضمیمه شده است و دیگر اقوام در پای کوتل اخضرات هر کدام سعی دارد که به حاجی و خانواده اش خوش بگذرد و از مردمی که به زیارت حاجی و خانواده اش می آیند بخوبی پذیرایی شوند. گوسفند کشته شد و بوی پخت پز گوشت همه جا را گرفته بود. حاجی از کابل بیش از ده سیر برنج با خود آورده بود. مهمان داری حاجی در تمام تابستان و پاییز ادامه یافت و حتا در زمستان جسته گریخته حاجی مهمان داشت. روی سری آبی بی خیال از همه جا همراه با خواهرش در حد توان با مادرش کمک می کرد و گاه گاهی می آمد پهلوی پدرش می نشست. یک روز پاییزی من در کنارحاجی نشسته بودم روسری آبی آمد در حالیکه کناره های لبش خون آلود و چیزی در دستش گرفته و پهلوی بابایش نشست دستهای بلورینش را باز کرد و گفت دندانم کنده شد. حاجی ابتدا با دستمال دهان دخترش را پاک و بعد گفت برو دخترم دندانت را طرف خورشید بیانداز و بگو دندان چوبی را بگیر و دندان آهنی برایم بده. فاطمه هفت ساله و تازه دنداهای شیری خود را یکی پس از دیگری از دست می داد. 
حاجی به این دلیل پس از ده سال از عراق به وطن بر گشت که پزشکانش گفته بود تبدیل هوا برود. حاجی در عراق پس از کشیدن یک سیگار دچار خون ریزی شدید درونی شد و خون استفراغ کرد. برای در مان به چندین داکتر مراجعه می کند ولی زیاد فاییده نمی کند و هر از چند گاهی خون استفراغ می کرد. حس ششم حاجی برایش گفته بود که زنده نمی ماند و همین حس سبب می شود که در فکر آینده فرزندانش باشد. فاطمه دختر بزرگش دستمال زیبای آبی در سرش می گذاشت. وی کم کم به سن تکلیف و به الزامات شرعی نزدیک می شد و اینها در واقع تمرین ورود به دنیای تکلیف بود. در ابتدای ورود حاجی به هزارجات و در فصل بهار. من روسری آبی را در درون سیت موتر دیدم و این نگاه شعله آتشین در دل من انداخت و هر روز که می گذشته آن آتش فشان درونی گر و گرم تر می شدم. محبتهای حاجی به ابعاد آن می افزود و باز مادر از زبان خود حاجی روایت کرد که حاجی آروزویش همین است که خانواده اش بعد از خودش در بدر و طعمه خرس و خوک نشود و فاطمه دخترش را نامزد مهدی می کند. مادر از این حرف بی نهایت خوشحال بود و لی می گفت حاجی بخیر خوب شود آن وقت در فکر فاطمه و مهدی می شویم. در یک روز سرد پاییزی باز حاجی خون استفراغ کند. من در خانه حاجی رفتم دیدم رنگ زیبا و گندمی حاجی زرد و ارغوانی شده است روی تشک خوابیده بود بادستش اشاره کرد که در پهلویش بنیشینم و نشستم و گفتم حاجی مریض شدید با صدای نحیفی گفت بله مریض شدم و خون استفراغ کردم. با نگاه پراز مهر و محبت در حالیکه اشک اطراف چشمش را گرفته بود گفت مهدی جان چند روز در خانه و در پهلوی من بنشین گفتم خوب است می نشینم. پدرت گرفتار من شد و باید برود براى زمستان فکر هیزم را کند. پدر چهار ماه تمام وقت در خانه حاجی و در خدمت پذیرایی مهمانان بود. مادر هم اکثر اوقات از "مینه ده" به پای کوتل جای حاجی پسر عمه اش می رفت. چند روزی در کنار حاجی ماندم تا اینکه دایی حیدر از " سرغرک بندر" آمد. آمدن دایی مایه خرسندی همه شد و حاجی از دیدن دایی حیدر خیلی خوشحال شد. حاجی با دیدن دایی حیدر گفت حیدر جان تو خیلی شباهت به برادرم عزیز داری. عزیز برادر جوان حاجی در اثر مریضی لا علاج در عراق فوت کرد و حال دیدن و آمدن دایی حیدر خاطرات عزیز برادر حاجی را زنده کرده است و این احیای خاطره سبب شد که حاجی کمی بهتر و بهتر شود. برفهای زمستان به صورت ترسناکی به زمین نشست و چه برهای عظیم و هولناکی که همه مردم به اسارت و محاصره خود در آورد. یادم هست در اولین برف زمستانی، روی سری آبی آمد و مقدار برف در میان دستش و گفت بابا بابا بلند شو از آسمان پنبه می بارد. دایی حیدر خندید منم خندیدم و حاجی گفت بله دخترم در افغانستان از آسمان پنبه می بارد. روی سری آبی در حالیکه پنبه برفی را در دست داشت و بشدت دستش را خنک گرفته بود و رفت. حاجی گفت در عراق در نجف اصلا و ابدا برف نمی بارید و این اولین برفی است که دیده و حالا آمده که پنبه می بارد. پنبه برفی تمام زمستان بارید و اما من بچه باران و برف بودم و از میان برف رفت آمد می کردم و به خانه می آمدم و امسال دیگر فرصت رفتن در مکتب زمستانی را نداشتم و همه اش در خانه حاجی بودم. به شدت شایع شد که حاجی پول خارجی دارد و شایع شد که خانواده حاجی و دو دخترش غرق در طلا و طلا پوش است. این حرفها را در طول چهار ماه از ورود حاجی به هزارجات، زنان پخش کرده بودند. آنها به دیدن خانم و بچه های وی آمدند و دیدن که آنها دست بند و گردن بند طلا دارند که داشتند اما این را چند برابر بزرگش کرده بود. در وطن دزد داشتیم و مشهور ترین دزد باند دزدی آخوند آتی بود. وی یک شب تا پشت بام خانه حاجی و از پنجره قصد داخل شدن به طاوه خانه را می کند. حاجی بیدار است و می بیند که دو پا از پنجره داخل شد. حاجی از جایش بلند و با چوبی که در کنارش بود چند تا در پای دزد می زند. دزد آخ آخ کرده به سرعت بر می گردد. دایی حیدر بیدار می شود در تاریکی شب دنبال دزد و سه دزد هم در میان عو عو های شدید چندین سگ گم می شوند. خبر به ما رسید که دزد در خانه حاجی در آمده پدر و مادر مطمین اند که دایی حیدر خود پهلوان است و از پس ده تا دزد بر می آید راستی دایی حیدر در توانایی و قدر بی مانند بود و حریفی درکشتی نداشت. رفتیم خانه حاجی و حاجی قصه کرد و از چوبهای که در پای دزد زده و از آخ آخ و ناله دزد نقل کرد هم خودش و هم ما از خنده نیم دم شدیم . خانم حاجی شب به من گفت مهدی جان همراه فاطمه برو از بیرون کمی هیزم بیاور. همراه فاطمه در تاریکی شب رفتم دنبال هیزم فاطمه در راه به من گفت مهدی دیشب در خانه ما گرگ در آمد و پدر بیدار بود و با چوب گرگ را زد. گفتم فاطمه گرگ و یا دزد گفت نمی دانم اما پدر گرگ را خوب زد گرگ پایش با چوب پدر میده شد و رفت فاطمه همه چیز برایش نو بود بچه متولد عراق برف و دزد نادیده حالا قاطی می کرد برف را پنبه می گفت و حالا دزد را گرگ. زمستان تمام می شد. سه گوسفند پای بندی چاق و چله در خانه حاجی. حاجی دستور داد که خیلی وقت است گوشت نخورده ام یکی از این سه تارا بکشید و دو تای دیگر باشد برای مهمانان بهار. دایی حیدر یکی را با کمک پدر و چند نفر دیگر کشت و گشت گوسفند پای بندی خیلی زیاد بود و تمام قریه را کفایت می کرد. خانم حاجی با زنان دیگر گوشت پای بندی را در میان یک وجب روغن از خود پای بندی، سرخ و قبر داغ می کند. حاجی که بی نهایت گشنه گوشت و میل شدید به گوشت داشت تا جای که توانست خورد. من یک مفدار گوشت را به دستور حاجی به خانه آوردم. از فردای آن روز خبر شدیم که حاجی باز خون زیاد استفراغ کرده و حالی خوبی ندارد. مادر همراه پدر رفت من همراه خواهرکو چکم در خانه در "مینه ده "ماندیم. هر لحظ منتظر خبری بودم که نا گهان در قریه مینه ده خبر پیچید که حاجی خداداد امروز صبح به رحمت خدا رفت. رفتم به منبر که اهالی مینه آماده رفتن به سوی پای کوتل هستند. برخی مردان هرکدام با خود بیل و کلنگ گرفته اند و با هم می گویند که در کندن قبر و صاف کردن راه لازم است. آخر ماه حوت 1345 است ولی برف سنگین زمستان که در بعض جاه به اندازه دو متر ارتفاع داشت احتیاج به زحمت و کار زیادی داشت. به خانه برگشتم در پای تنور بسیار گریه کردم و گفتم که فاطمه خدیجه و محمد تیم شد. آدم در سنین کو چکی وقتی گرفتار مرگ و مصیبت می شود این ماتم و اندوه روح و روان آدم را خورد می کند. دو سال پیش از امروز در بندر شاهد مرگ محمدعلی بودم و شب از شدت اندوه خواب نرفتم و در تاریکی شب به سوی قبرستان نگاه کردم و به یک باره محمد علی در نطرم مجسم شد که ایستاده و شمعی در کنارش روشن به این طرف و آن طرف نورش سو سو می کند و حال مرگ حاجی قلبم را در این سن سال خورد کرد و شکست و درپای تنور زیاد کریه کردم و به یک باره تمامی خوبیها و محبتهای حاجی در مغزم متراکم شد به یاد پرسشهای حاجی از حافظ از ورقه گلشاه از انور المجالس از حمله حیدری افتادم و صدای پراز محبت و مهر وی در گوشم طنین انداخت و احساس می کردم که حاجی با من حرف می زند و از من سبق هایم را می پرسد و حاجی می خواهد مرا امتحان کند که شایسته دامادی اش هستم و یانه و آیا آن تصور و نیتی که بخاطر آن عراق را ترک گفت تا دخترش طعمه بیگانه نشود را در من می بیند و مدتی زیادی را دربین گریه و ماتم با این مجموعه خاطرات از حاجی غرق شدم و بعد تاب نیاوردم و از خانه بیرون شدم و به سوی پای کوتل نگاه. جمعیت زیادی جنازه حاجی را در دوش و به سمت قبرستان "قله گگ" در حرکت هستند و جماعتی در قبرستان قبر برای حاجی کنده و از دور خاک قبر حاجی برفهای اطرا راسیاه کرده است زیاد ایستادم و سردی را حس نمی کردم. خواهرم از خانه گریه کنان بیرون شد که در کجا هستم و در خانه تنها و ترسیده است و هیولای مرگ حاجی خانه مارا احاطه کرده است. بر گشتم به خانه و بی نهایت یخ کرده بودم اصلا یخ زده بودم ولی متوجه نبودم حال که پایم را در تنور گذاشته ام آن قدرسوزش پاهایم را گرفته است که وجودم را منفجر می کند. شب پدر و مادر ازپای کوتل بر نگشتند و ما نمی توانستیم در خانه بخوابیم از ترس می مردیم. زینب دختر غلامحسین کربلایی اول شب خانه آمد مرا همراه خواهرم در خانه شان برد. زینب چه قدر زن با شخصیت زیبا و دوست داشتنی بود آن قدر با ما خوبی کرد و آن قدر قصه افسانه گفت که ذهن مارا از رنج و ماتم حاجی بیرون کرد. زینب دختر غلامحسین کربلایی از پدر باسواد و با تجربه اش خیلی چیز ها آموخته بود و می دانست که با ما چه گونه رفتار و برخورد داشته باشد. خواهرم پنج ساله می شد و البته که متوجه غم شادی بود اما من که 12 ساله بودم همه چیز را می دانستم زیرا در همین سن سال غمهای بر من نازل شد. اولین آن کشتار و قتل عام مرغابیهای من در دامرده بود. کوچیهای مسلح بد زخم ناسور در قلبم گذاشت و دومین آن مرگ محمد علی یگانه برادر همراه و خوبم و سومین مصیبت مرگ حاجی و یتیمی فاطمه که حالا شاهد آن هستم. زینب دختر کربلایی معجزه کرد و با زبان سحر آمیزش و بارفتار فوق بشری اش ما را از دریای غم خارج کرد نمی دانم شاید فرشته الهی بود که در شکل زینب کربلایی به نگهبانی ما آمد زیرا هر انسانی فرشته نگهبان دارد.آن شب در خانه زینب دختر کربلایی راحت خوابیدیم و فردا ظهر مادر آمد و از مرگ حاجی چنین قصه کرد...
---------------------
پ.ن. حاجی خداداد در پایان زمستان 1345 در پای کوتل اخضرات به رحمت حق پیوست. زینب دختر کربلایی فرشته نگهبان ما شد. حاجی استفراغ خون داشت و حس ششمش به وی پیام مرگ را داده بود و به همان دلیل و بخاطر سر بسر شدن خانواده اش از عراق آمد و به پدر پناه آورد. دایی حیدر از بندر به دیدن حاجی و خانواده اش آمد. گوسفند پای بندی یک نوع چاق چله کردن گوسفند برای کشتن است. باند دزد از پنجره وارد خانه حاجی شد و بد رقم چوب خورد و گریخت. حاجی بخاطر آینده رو سری آبی از من امتحان گرفت و در این امتحان نمره گرفتم.



فصل اول

آدم گرگ آدم است -4-

زینب کربلایی فرشته نگهبان من و خواهرم در شب سیاه و ماتم شد. مرگ حاجی و یتیمی فاطمه، خدیجه و محمد و بیوه حاجی از مصایب دردناک فامیلی من بود. گاهی در چرت این می شدم که حاجی آروزها داشت و به آن رویای خود نرسید وی گفته بود پیش ازمرگ سر نوشت و آینده رو سری آبی خود را تعیین می کند و اما حالا حاجی مرد و به هدف خود هم نرسید و باخود می گفتم که سرنوشت و آینده چه خواهد شد؟ مادر از پای کوتل برگشت و بسیار متاثر و گریه کرده بود. احساس می کردم مادر پیر، کبود و فرسوده شده است. من و خواهر در کنارش نشستیم و حرف و سوالی نداشتم تنها گوش می کردیم که مادر چه گونه ماجرای مرگ حاجی را قصه می کند. مادر به زینب دختر کربلایی گفت گوشت پای بندی بسیار به ضرر حاجی تمام شد و گوشت در جان حاجی ننشست. خون بسیار زیادی استفراغ کرد و بعد بی حال و از حرکت باز ماند و ازجایش حرکت نمی توانست. حاجی حرف می زد و وصیتهایش را هم می کرد و می گفت همسرم و بچه هایم را به شما سپردم و شما را هم به خدا سعی کنید بچه هایم خار نشود و مطابق خواست شان عمل کنید. مادر گفت حاجی صبح هنگام طلوع افتاب فاطمه دخترش را خواست صورتش را بوسید و درحالیکه اشک کاسه چشمانش را پر کرده بود دستهای فاطمه را به صورتش کشید و بعد گفت برو دخترم با مادرت کمک کن خدا حافظ دخترم. فاطمه رفت پهلوی مادرش و گفت بابا به من گفت خدا حافظ برو به مادرت کمک کن. خانم حاجی به شدت پریشان و گفت دخترم دستهایت را بشوی و بعد مایه خمیر را آب کن من می روم طاوه خانه پهلوی بابایت. فاطمه با دستهایش مایه خمیر را آب می کرد و آتش هم در تنور روشن. مادر گفت من همراه زن حاجی و دایی حیدر و بابایت دور حاجی حلقه زدیم و این حلقه ماتم نا خود آگاه بود و فکر نمی کردیم که حاجی مارا ترک می گوید. حاجی با ما نگاه می کرد ولی لحظه به لحظه صورت حاجی تغییر می کرد. مادر گفت به یک باره دیدیم صورت حاجی سفید و چشمانش ابر آلود و نگاه تندی به ما کرد و احساس کردیم که چشم حاجی بیش از حد معمول بزرگ شد و بعد باسرعت پلکهایش بهم خورد و آن چشمان درشت به یک باره بسته و گردن حاجی به جانب چپ کج شد. پدر و دایی حیدر و من و زن حاجی بستره حاجی را تغییر و پاهایش را به جانب قبله دراز کردیم. حاجی دیگر تمام کرد و کمی مات و مبهوت و بعد با تمام وجود فریاد زدم و زن حاجی از شدت غم از طاوه خانه بیرون شد و همه ما در اطراف حاجی گریه کردیم و بابایت هم گریه می کرد و قرآن را گرفت و با چشمان پر از اشک قر آن بالای سر حاجی می خوان. نمی دانم چه قدر در کنار جنازه حاجی گریه و ماتم کردیم و خانه پر از زنان و مردان پای کوتل شد. زنان قریه بسیار گریه و مخته کردند و اما بچه های حاجی مبهوت مانده بود محمد و خدیجه کوچک بود و گریه نمی کردند و می یامدند و خود را در داماد مادرش می انداختند. فاطمه خشک شده بود دستهایش را از میان خمیر کشیده و با انگشتانش بازی می کردند. مادر این همه قصه ها را در خانه زینب و دیگر زنان همسایه کرد و بعد گریه سر می داد. مادر به نقل از دایی حیدر گفت که حاجی به من گفت که یکی از گوسفندها را بکشید و دو تا را برای مهمانان بهاری نگاه کنید و اما حالا همان دوگوسفند بخاطر عزا و ماتم حاجی کشته شد. در هزارجات رسم این است که تا یک سال هم مردم به خانه صاحب مصیبت می یایند و تسلیت می گویند و فاتحه می خوانند. پس از مرگ حاجی چنان موج عظیم مردم از تمامی اخضرات و کرمان و هر جای دیگر به سوی خانه حاجی حرکت کردند و می آمدند که بکلی پدر مادر و اهالی پای کوتل را از پای در آوردند. چهل روز مهمان داری و منبر پای کوتل پر از مردم. پدر و دیگر اقوام و بیوه حاجی همه دست به دست هم دادند تا هزینه و مصرف مصیبت داری را تهیه نمایند. پدر چیزی نمی گفت اما معلوم بود که خرج مهمانان فشارهای شدید واردکرده اند. در هزارجات و شاید جاهای دیگر، بازماندگان هم باید در فراق عزیز از دست رفته شان رنج عذاب بکشند و هم باید خرج و هزینه صدها مهمان را در طول سال تهیه نماید و این هرگز رسم رواج خوبی نیست.باگذشت چهل روز از رحلت حاجی و مراسم چهلم به دنبال مراسمهای سوم و هفتم و ختم قرآن در شبهای جمعه، گرفتاریهای دیگرآغاز شد.گفتم که شایعات گسترده در سراسر منطقه پخش شد که حاجی با خود پول خارجی آورده و حاجی خانه اش پر از طلا و جواهرات است. زن و دخترهای حاجی غرق در طلا است همین شایعات سبب گردید که یک بار باند مشهور آخوند اتی برای دزدی شبانه وارد خانه حاجی شود. حاجی بیدار بود و با چوب به پای آویزان دزد از پنجره به شدت زد و فغان دزد را کشید و دزد ناله کنان گریخت و حالا خوکها و گرگهای منطقه کانال به خانه حاجی زده و پیامهای گوناگون به ببوه حاجی می دهند. ارباب سید یاقوت شاه شاخص ترین است. وی به بیوه حاجی پیشنهاد مشخص می دهد که خودت همسر من شو و دو دخترت فاطمه و خدیجه را به بچه هایم نامزد می کنم تا حالا زن حاجی بودی و از این به بعد زن ارباب بزرگ منطقه می شوی. یاقوت شاه همان کسی است که ده سال پیش، حاجی از دست وی و کوچی و ولسوال و قاضی پنجاب گریخت. یاقوت شاه نیت کرده بود که زمینهای حاجی را به خان کوچی بفروشد و حاجی از دست شان گریخت و به عراق رفت و حالا که بر گشته و چهل روز پیش به رحمت خدا رفته است، ارباب یا قوت شاه چنین پیامی را به بیوه حاجی داده و از وقت نقشه کشیده و خانواده حاجی را از پیش خود چنین تقسیم و ترکه کرده است. چهلم حاجی می گذرد مهمانان کمی فرو کش کرده است اما هر شب و هرروز بین 10 تا 15 نفر مهمان فاتحه خوان در منبر پای کوتل هستند. بیوه حاجی یک روز به پدر تنهایی قصه می کند و می گوید خوکهای منطقه از جمله ارباب یا قوت شاه چشم به من دو خته است و چنین پیامی را پیش از چهلم حاجی به من داده است و چنین پیشنهادی در باره من و بچه هایم را کرده است. بیوه حاجی می گوید دیگر گرگها چیزی نیست اما ارباب یا قوت شاه خطر ناک است. پدر ابتدا می پرسد خوب نظر خود تان چیست؟ و شما چه می خواهید حرف یاقوت شاه را قبول می کنی و می روی و یا اینکه نظر دیگری دارید. ببوه حاجی می گوید حرف من همان وصیت حاجی است. حاجی به من و به شما هم گفت که مواظب بچه هایم باشید آنها طعمه بیگانه نشود. حاجی از عراق به همین نیت آمد که بچه هایش آواره اسیر و به دست بیگانه نیافتد و حاجی بار ها به من گفت که فاطمه را به مهدی می دهم و نامزد او می کنم اینها وصیتهای حاجی است. پدر می گوید خوب شما وقتی محکم باشید و به وصیتهای حاجی بمانید جواب تمام خوکهای منطقه با من و نمی گذارم کسی طرف شما چپ نگاه کند. قول قرار پدر با بیوه حاجی همین می شود که در مقابل متجاوزین با هم باستد و آنها را جواب دهند و مایوس نمایند. پدر در خانه آمد و بسیار ناراحت و به مادر همه ماجراها را نقل کرد و مادر گفت ما طبق وصیت حاجی رفتار می کنیم و حاجی با من هم حرفهای در باره فاطمه گفته است. پدر تفنگ سر پوشش را می گیرد و از خانه بیرون می شود. گفتم پدر دو تفنگ داشت برنو و سر پوش. برنو را در سال 1344 فروخت تا ما گرسنه نمانیم اما سر پوش را خیلی دوست داشت و می گفت به درد می خورد یک بار با تفنگ سر پوش به جان کوچیها رفت و بخیر گذشت و اما این بار به جان ارباب یاقوت شاه. ارباب یا قوت شاه در خشکک اخضرات زندگی و قلعه داشت. پدر به خشکک می رود و می پرسد که ارباب هست یانه. معلوم می شود که ارباب یاقوت شاه به سرای اخضرات رفته است. پدر طرف سرای حرکت می کند از قضا ارباب یاقوت شاه را که به خانه اش بر می گشت، تنها گیر می کند. ارباب با دیدن پدر متوحش می شود و می ترسد. پدر تفنگ سر پوش دارد و اما ارباب هیچی ندارد و کاملا غافل گیر شده است. پدر راه اسبش را می گیرد و ارباب را از اسب پایین می کند و می گوید امروز باتو گپ دارم و می خواهم گپ را یک طرفه کنم در اخضرات یا من و یا تو. ارباب یا قوت شاه که کمی زبانش مشکل داشت و کله گی. باور خطایی تمام می گوید بچیم بچیم به جدم قسم که در باره قواله زمین دامرده من من خبر ندارم و بچیم بچیم جان پیر تو تو خوب خوب می یامدی و می گفتی من از تو حمایت می کردم به خدا به جدم قسم که تو را کمک می کردم. پدر می گوید زمین را دوسال پیش از من گرفتید خوب باشد من هر وقت باشد زمینم را پس می گیرم اما امروز به تو دیگه کار دارم. باید راست بگویی و جواب بدهی کار من این است که به زن حاجی پسر عمه من چه پیغام فرستادی و تو ظالم از خدا و از جدت نترسیدی پیش از چهلم حاجی زن و فرزندانش را از پیش خود تقسیم و ترکه کرده ای. پدر تفنگ را می چرخاند و به علامت اینکه مساله ناموسی است و ساده نیست و پیشنهاد ارباب به همسر حاجی برخلاف وصیت حاجی است و پدر می گوید سید یا قوت شاه اگر دست از این کاربرنداری به جده ات زهرا قسم که تورا از خود پیش می کنم من تفنگم را هیچ وقت در دستم نگرفته ام اما امروز بدان که به قصد کشتنت تفنگ گرفته ام اگر برخلاف وصیت حاجی چشم طمع به خانواده حاجی دوخته باشی به خدا قسم تورا از خود پیش می کنم و بعدش در تاریخ نام می ماند که یک نفر به خاطر ناموسش ارباب یاقوت شاه را کشت. ارباب یاقوت شاه می گوید به جده ام قسم که از وصیت حاجی خداداد خبر ندارم و به جدم قسم که برخلاف وصیت حاجی کاری نمی کنم بچیم بچیم مرادعلی این بر خلاف شرع و شریعت است و بچیم من مسلمان و اولاد پیغمبر خدا هستم برخلاف امر خدا و شریعت عمل نمی کنم بچیم برو بیغم باش هر رقم که حاجی وصیت کرده برو بچیم همو رقم کن. پدر گفت ارباب یا قوت شاه در عمر خود چنین ترس نخورده بود وقتی گفتم خانواده حاجی ننگ غیرت و ناموس من است و اگر به ناموس من چپ نگاه کنی تورا کشته ام خلاص و یک نام هم تاریخ می ماند.پدر گفت ارباب صورتم را بوسید و دست روی سرم کشید و سو گند یاد کرد که از وصیت حاجی خبر ندارد که راست بود و خبر نداشت و سید یاقوت شاه قسم یاد کرد که کار به کار خانواده حاجی ندارد. پدر گفت تاحدی زیادی مطمین شدم که وی دیگر این کار را نمی کند چون در یک قدمی مرگ ایستاده است و ممکن است دوباره تکرار شود و به این ترتیب گفتم این بار تورا نمی کشم و از تقصیرت گذشتم اما ارباب صاحب متوجه باش که پای ناموس در بین است و این غیر از زمین است البته که زمینهایم را روزی خواهم گرفت. ارباب باز قسم خورد که هرگز کاری به خانواده حاجی ندارد. پدر خانه آمد و خیلی خوشحال و همه ماجرای را با مادر نقل کرد و گفت قربان زور تفنگ و این تفنگ به درد می خورد و تفنگ خوب سیاست دارد. مادر گفت خدا را شکر جنگ نکردی و کشت خون راه نیانداختی اما از این سر زمین یعنی اخضرات باید برویم ما ملک زمین و دل بندگی نداریم و چرا در بیخ گوش ارباب یا قوت شاه بنشینیم امروز بخیر گذشت فردا خدای نا خواسته کدام کاری نشود ارباب یاقوت شاه ظالم خدا نشناس است. پدر می پرسد کجا برویم مادر می گوید سگ دیز جای قومای من حاجی صفدر بیگ خشکک. پدر مشوره مادر را قبول می کند و بعد می رود پای کوتل و پیش بیوه حاجی که باوی صحبت نماید. تمام گپ سر بیوه حاجی و بچه هایش هست. راستی فیلسوف زمان "هابز "راست گفته است : آدم گرگ آدم است....
-----------------------------------
پ.ن. من یاد دارم پدر زیاد با مادر حرف نمی زد و لی در امور مهم با مادر مشوره می کرد و عادت خوب پدر این بود که همه وقایع سخت را با مادر قصه می کرد. بازهم آواره و مهاجر شدیم و رفتیم در "خشکک سگ دیز" جای حاجی صفدر. پدر با تفنگ سر پوشش راه ارباب یا قوت شاه را گرفت و عزراییل به وی نشان داد. خوکهای منطقه پیش از چهلم مرگ حاجی خانواده حاجی را تقسیم و ترکه کرد. در هزارجات تا یک سال بخاطر متوفی مهمان داری ادامه دارد. حاجی در اثر استفراغ خون در نهایت فوت کرد. این خون ریزی درونی با یک سیگار شروع شد. توماس هابیز: آدم گرگ آدم است.



فصل اول
مردم در بدر-5-

مردم واقعا در بدر و بیچاره بود. سالهای 1343 و سالهای بعد از آن ما این مشکلات را داشتیم. اولین مصیبت کوچی بود. کوچی در هزارجات به حیث یک دستگاه ستمگر عمل می کرد کوچی هم حاکم و هم قاضی و هم سارنوال و هم والی برای مردم هزاره و ده نشین بود. زمینهای پدر درسال 1343 توسط کوچی غصب و دستگاه حکومت در واقع ماموران کوچی بود که برای قبیله کوچی سند مدرک و قباله درست می کرد پدر را چهار عسکر از سماوات پنجاب گرفت و برد در ولسوالی و عکسش را به زور گرفت و بعد با زور انگشتانش را گذاشت روی کاغذهایی زرد رنگ و به این صورت زمینهای پدر را قباله کرد و پدر را آواره و در بدر . مصیت دیگر دستگاه حکومت محلی بود. مردم از دست پولیس حواله دار های حکومت به ستوه و در بدر می شدند. ارباب خود مصیبت دیگر برای مردم. ارباب در تبانی با حکومت همیشه منازعات تصنعی خلق می کرد و نا حق ناروا مردم را در ولسوالی می بردند و بعد می گفت فلانی سرت عریضه کرده عارض معروض را در دام می انداخت و قاضی ولسوال و سارنوال پولیس هر کس حق خود را می گرفتند. در کنار این گرفتاریها ، عنعنات و رسومات کمر شکن را ملا و سید بنام دین و مذهب ترویج می کردند و برای اینکه وعده های بهشت و آخرت را تلقین نمایند، هزینه های سنگینی را بر مردم تحمیل می کردند. نمونه اش مرگ حاجی بود. یادم می آید حاجی ما از عراق آمد و در اثر خون ریزی شدید و استفراغ خون بالاخره فوت کرد و پس از مرگ حاجی، پدر و بیوه حاجی تا یک سال مهمان داری و مرده داری داشت. حاجی در ماه حوت 1345 در پای کوتل فوت کرد و ما هر روز هر هفته و هر ماه مهمان دار بودیم و مردم می آمدند و فاتحه می خواندند و طبعا در شب و در روز در منبر می ماند و پدر همراه با بیوه حاجی مجبور بود که برای مهمانان آب و نان و بستره خواب تهیه نمایند. تا چهل روز که بی نهایت مهمان داشتیم پس از چهلم و در فصل بهار و تابستان و تا تیرماه همین گرفتاری و مرده داری ما ادامه داشت. تقریبا چیزی برای ما نمانده بود. هر چه بز بزغاله و گوسفند بره داشتیم کم کم تمام می شد. بیوه حاجی البته مقدار نقد با خود داشت ولی خوب مجبور می شد که خرج نماید و گاهی اقوام ما انداخت می کردند تا باهم هزینه مرده داری مان را پیش ببریم و این رسوم و عنعنات برای صاحبان عزا و مردم کم در آمد و فقیر خود دربدری دیگری در هزارجات است. من خوب یادم هست چون خودم هم در سلک ملاها قرار داشتم و بلا استثنا ملا و سید این خیرات و نذورات ترویج و تبلیغ می کردند و می گفتند یک در دنیا و هزار در آخرت پاداش دارد و روح مرحوم ازبابت خیرات راضی و خوشنود هست. در همین سالها است که با یک پدیده دیگری رو برو می شویم. پدیده مرتبط به مذهب. در اخضرات شایع شد که بی بی زینب خواهر امام حسین در کرمان آمده و در پشت نقاب است و کسی در پشت حجاب وی را نمی بیند و خودش می گوید که بی بی زینب خواهر امام حسین علیه السلام است مدتی در منابر این خبر توسط ملاها گفته و تبلیغ می شد و می گفتند از کرامات و معجزات است و کسی نباید منکر شود. در "بندرغرک" که بودیم خبر ظهور امام زمان راه افتاد. پدر از ملا و سید این خبر را برای مادر قصه می کرد و خود پدر که بی نهایت مذهبی و تحت تاثیر ملا و سید قرار داشت این خبر را قبول کرده بود و همیشه بعد از نماز دعای فرج را می خواند و می گفت آروزویش این است که در رکاب آغا امام زمان قرار داشته باشد و خاک پایش را سرمه چشمانش نماید. ظهور امام زمان در بندر غوغای عجیبی بر پا کرد یک روز مسافری در "سرغرک" آمد و گفت که آغا امام زمان را زیارت کرده است وی قصه می کرد که مردم برای امام وجوهات می بردند و امام چندین مامور داشت که وجوهات مردم را می گرفتند و فدای امام شوم وجوهاتش بسیار زیاد جمع شد و به دستورآغا در جاهای که خودش دستور داد اموال امام منتقل می شد. او قصه کرد که در شب با چشم خود دیدم که نور از صورت مبارکش تلء لو می کرد. مسافر می گفت امام گنهکاران را می بخشید. امام زمان در بندر در سالهای 1343 و بعدش یک رویداد واقعی و این خبر در ذهن من بود. در مشهد در سال 1356 آقای صالحی یک روز با ما صحبت کرد که امام زمان "بندر" را در شهرستان سبزوار دیده است. شیخ علی اکبر صالحی گفت امسال در سبزوار در یک قشلاق بزرگ روضه می خواندم و در این قریه یک سید محاسن سفید پیش نماز بود وقتی وی فهمید که من طلبه افغانی هستم وی یک شب مرا در خانه اش مهمانی کرد و گفت بیا در خانه که از افغانستان و از شیعیان افغانستان با تو حکایتها دارم. صالحی مهمان می شود و سید محاسن سفید می گوید در ماجرای بهلول در مسجد گوهرشاد تحت تعقیب پولیس شاه قرار گرفتم و هیچ چاره نداشتم و به افغانستان گریختم مدتی در کابل بودم ولی روز گارم بسیار خراب شد پول نداشتم و با برخی مشوره کردم که چه کنم آنها به من گفتند که تو سید هستی و روضه خوان و اگر در هزارجات بروی مردم آنجا به سید احترام زیادی دارند و همین شد که رفتم در هزارجات. البته پرسیدم که در هزارجات مردم چه گونه زندگی می کنند. گفتند مردم در قریه ها با ماشین با نور برق آشنایی ندارند هزارجات زمستانهای پر برف و سختی دارد و شبها مردم در تاریکی بسر می برند مردم چراغهای موشی دارد که" خوله" یک نوع مایعی است که در بهار جمع می کنند و در زمستان با "خوله " چراغهای خانه شان را روشن. صالحی به ما نقل کرد که سید گفت رفتم هزارجات و در یک محرم روضه خواندم و روضه من زیاد گرفت و مردم بی نهایت از من احترام می کرد و از من تعویذ می گرفتند و بچه های شان که مریض می شدند برای شفا پیش من می آوردند. من دعا می کردم و بعد مردم کاسه های آب می آوردند و می گفتند که شما اولاد پیغمبر هستید به آب "کیف" یعنی دعا بخوانید و ما بخاطر شفا باخود می بریم. و من همه کار هارا می کردم. یک شب نمی دانم چه که رفتم بیرون و شب بسیار تاریک بود و من یک چراغ برق داشتم و روشن کردم رفتم بیرون و بر گشتم. فردای آن شب ده ها زن و مرد ریختند و گفتند که امشب با چشم خود دیدیم که نور از شما تلءلو می کرد و شما نور خدا هستید. فهمیدم که گپ از چه قرار است و گفتم بله همین گونه است من حامل نور خدایم و اولاد پیامبر. و بعد با عزت و احترام زیادی به قریه های دیگر می رفتم و همین شد که دربندر گفتم که اولاد زهرایم و نور دارم و مردم قبول کردند که من امام زمان شان هستم که ظهور کرده ام. سید ریش سفید سبزواری به صالحی همه کارهایش را از زمان ظهور در" بندر" صحبت کرد و صالحی که این داستان را از پدر کلانهای خود شنیده بود گفت من آن امام زمان "بندر" را در شهرستان سبزوار ایران پیدا کردم. حال همین آدم در سال 1343 در هزارجات ادعای امام زمانی می کند و برای ترویج و تبلیغ وی ملا و سید نقش تمام گذاشته بودند و این نوع سوء استفاده ها از باورها و عقاید مردم نیز خود مصیت دیگری در هزارجات آن زمان بود.
ما وقتی از پای کوتل بخاطر نجات از دست ارباب خوک به طرف "سگدیز" فرار کردیم و در خشکک جای حاجی صفدر پناه بردیم. یاقوت شاه خود مصیبتی برای مردم اخضرات و منطقه شد وی زمینهای پدر را به خان کوچی داد و حالا پدر با وی بخاطر بیوه و بچه های حاجی در گیر شد و سرش تفنگ کشید و یاقوت شاه آرام نمی نشست. مادر مشوره داد که پدر منطقه اخضرات را ترک نماید و مشوره مادر درست بود و بعد شنیدم که ارباب یا قوت شاه دو نفر را مامور کرد که پدر را ضایع کند اما حالا گریخته ایم. حاجی صفدر قوم مادری من ، مرد شجاع و دلاوری بود و از شجاعت حاجی همه می ترسید وی چندین بار افغان کوچی را خوب زده بود و بعد گفته بود دست کوچی خلاص و اگر آمد می زنم. حاجی هم مثل بابا تفنگ داشت اما تفنگهای حاجی همه اش "برنو" بود تفنگ بابا" سرپوش". پدر می گفت سر پوش دیگه مال است. حاجی صفدر چهار تفنگ" برنو" داشت و پدر حالا یک " سر پوش " دارد و "برنو" را بخاطر که بچه هایش گرسنه نماند را فروخت. هنگام عبور از" کوتل اخضرات" به یاد خاطره دو سال پیش در تلخک افتادم. در سال 1344 که در تلخک ماندیم و مادر سخت مریض شد و در یک شب بهاری سال 1344 در تاریکی شب به شدت غوغا بر پاشد که گرگ دیوانه پیدا شده است و مردم را گزیده و تعدادی را پاره کرده است. پدر آن شب با تفنگ "سر پوش" تمام شب را بیدار ماند تا گرگ دیوانه بچه هایش را نخورد. فردا معلوم شد که در دره تلخک گرگ دیوانه بیش از چهل نفر زن مرد پیر جوان را که روی بامها خوابیده بودند را گزیده است. گرگ هار و زهرآلود و پر از میکروب و حامل باکتری های مرگبار، هرکی را که گزیده بود آن کس یامرد و یا هم دیوانه شد. و بعد از یک ماه شنیدم که گرگ دیوانه در همین " کوتل اخضرات" که حالا ما در آن قرار داریم توسط یک نفر کشته می شود. شیوه کشتنش هم این گونه بود که گرگ به مسافر حمله می کند و مسافر با چوب که در دستش داشت طرف گرگ حمله می برد. گرگ سر چوپ را در دهن می گیرد و مسافر چوب را که داخل دهان گرک است فشار می دهد ابتدا گرگ طرف جلو فشار و چوب داخل گلوی گرگ می شود و مسافر هم از فرصت استفاده و با قوت چوب را طرف داخل شکم گرگ فشار می دهد و گرگ خفه می شود و مسافر باز چوب را فشار می دهد و این می شود که گرگ درحالیکه گوه و گوزش فیر رست می رفت به زمین می غلطد و به این ترتیب با چند پشت یهلو نفسش کنده و می میرد. این خبر را در تلخک شنیده بودم و حالا از این کوتل عبور می کنیم و به طرف " خشکک" جای حاجی صفدر می رویم. حکایت گرگ دیوانه واقعیت داشت و من در کنار پدر در تلخک شاهد آن بودیم. گرگ هار و پراز مرض و میکروب که بیش از چهل نفر را میکروبی و آلوده کرد، از دیگر مصیبتها و گرفتاریهای مردم بود. هزارجات در این سالها با این بلیات ارضی سر کار داشت. کوچی ، ارباب، ولسوال، قاضی والی دستگاه بیرحم و ستمگر بالای مردم بودند. از جانب دیگر عنعنات نا پسند را بنام دین و مذهب ملا و سید ترویج و تبلیغ می کردند و خدا نمی کرد کسی عزیزش بمیرد آن وقت تا یک سال باید مرده داری و مهمان داری می کرد و این تجربه ای بود که خود شاهد آن بودیم. انواع مرض و فقر جامعه را بستوه آورده و مردم را بکام مرگ فرو می برد. گرگ دیوانه یک نوع مرض و میکروب در جامعه بود. سیل نیز مرگبار ترین مرضی بود که در جامعه آن روز شاهد بودیم واقعا این گونه گرفتاریها و بلیات مردم هزاره را در بدر کرده بود و..
------------------------------------------
پ.ن. مرض سیل همان مرض تورکلوس و ریه وی است که بخش از مردم را به کام مرگ فرستاد. گرگ دیوانه همان گرگ هار و پر از میکروب بود که ازشدت درد چهار طرف حمله و هر کی را گزید، تاثیر روی مغز وی می گذاشت و دیوانه می شد و یا هم می مرد. مردم گرفتارکوچی، ولسوال، قاضی رشوت خور و اربا بودند. رسومات بنام دین و مذهب و سوی استفاده از عقاید مردم مثل ظهور امام زمان و.. فشار های زیاد مالی به مردم وارد می کرد.


فصل اول 
لایه های حاکم در هزارجات -6-

مردم در هزارجات با یک لایه قدرت و ستم سر کار نداشتند. لایه های حاکم در هزارجات بی شما و متعدد بود. اولین لایه، قدرت حاکم بر هزارجات دستگاه ولایت و ولسوال با پولیس، قاضی و خدم حشم بود. دستگاه ولایت و والی ستمگر بی رحم و خدا نشناس بود. به زور از مردم مالیات می گرفت و به زور مردم را جلب می کرد و دستگاه والی و ولسوال و قاضی مرکز رشوت خوری و مردار خوری بود. مردم از حکومت بی نهایت هراس داشت. زمینهای مردم توسط حکومت به زور غصب و قباله می شد. مالیات کمر شکن روی خانواده های فقیر هزاره وضع می کرد و بازور پولیس و بازور سوته و چوب از مردم مالیات می گرفت. در واکنش به همین اخذ مالیات بود که قیامهای علیه حکومت در هزارجات راه انداخته شد. قیام ابراهیم گاو سوار در ولسوالی شهرستان واکنشی بود علیه ظلم و ستم و بیرحمی حکومت و جمع آوری مالیات. لایه دوم کوچی بود. کوچی همان گونه که اشاره کردم قدرت جبار و قاهر در هزارجات بود. کوچی مثل یک دستگاه در هزارجات رفتار داشت. کوچی هم قاضی داشت و هم ولسوال کوچی هم فرمان داشت و هم والی. پدر می گفت در بامیان والی رفیقی می گفت اگر گوسفند و شتر کوچی گندم و علف و زراعت مردم هراره ده نشین را نخورد من خودم شتر می شوم و گوسفند و علف زراعت ده نشین را می خورم. قباله های زمین هزاره ده نشین توسط کوچی بازور گرفته شده است. پدر را چهار عسکر گرفتند و بردند در ولسوالی و به زور از وی عکس شمسی گرفتند و بعد چهار عسکر در حضور قاضی ولسوالی انگشتش را رنگ و روی کاغذ قباله گذاشت و به این صورت زمینهایش را غصب کردند. کوچی در همه هزرجات زمینهای مروم بازور گرفته است. زور کوچی را هیچ کسی نداشت و کل دستگاه حکومت محلی در اختیار کوچی بود. لایه سوم که بر مردم حکومت می کرد ارباب و خوانین بود. ارباب در نقش یک طبقه استثمارگر عمل می کرد ارباب مردم را به بردگی و رعیت گرفته بود و مردم مفت مجانی در خدمت ارباب و برای ارباب حشر داشت و برای ارباب برج و قلعه می ساخت. ارباب ، مردم را چوب می زد و مردم مکلف بودند که در مناسباتهای مختلف گاو گوسند و بز بزغاله به خانه ارباب ببرند و رضایت خاطر وی را داشته باشد. ارباب دلال حکومت و نوکرکوچی هم بود. ارباب یا قوت شاه اخضرات، ملک نور، خان کوچی را پسر عمو می گفت. زمینهای مردم توسط ارباب شناسایی و به حکومت محلی گزارش داده می شد. ارباب بخاطر خوش خدمتی به حکومت و به کوچی زمینه را مساعد می کرد که مردم زمینش را به کوچی بفرشد و یا هم به زور قباله و یاهم فراری شود. در سالهای 1357 و سالهای بعد که اربابها در هزارجات مورد بیرحمی قرار گرفت یک دلیل عمده آن واکنشی بود به بی رحمی تاریخی ارباب. اکثر تفنگ داران مجاهد از رعایای ارباب بودند که با گرفتن تفنگ و پیداکردن فرصت به فر مان روحانیون انقلابی تا جای که توانستند به طبقه حاکم و استثمارگر ارباب ظلم کردند. طبقه ارباب در هزارجات نابود و منقرض شد و این انقراض نتیجه عقده و کینه ها بود. چوبان و دهقان ارباب اسلحه گرفته و به صورت بیرحمانه طبقه ارباب و خوانین را در بدر کردند. لایه چهارم که بر مردم حکومت می راند طبقه ملا و سادات بود. نوع حکومت ملا و سادات متفاوت بود. اینها با ترویج خرافات و عنعنات بنام دین و مذهب به مردم حکومت می کردند و از زندگی مردم سهمی برای خود قایل بودند. ملا سنتی بی نهایت سعی داشت که وضع جامعه تغییر نکند و مردم با همان عقاید و باورها خود باشند. سید و ملا بنام مذهب در زندگی مردم خودرا شریک می دانستند. گذشته از جمع آوری وجوهات شرعیه خمس و ذکات و انتقال آن به مراجع دینی در عراق و قم مشهد، شیوه های دیگری برای گرفتن مال را بکار می گرفت. اولاد هزاره مطلقا باید کمرش توسط سید پیرش با یک دستمال بسته می شد . پدر و مادر به من نقل می کردند که پیرهای ما از سادات" بندامیر" هستند آنها هر سال می آمدند و کمر بچه ها را می بستند و به بچه های مریض دعا و تعویذ می دادند و مواردی در آب کیف می کردند و گاهی در دهان بچه های تف و آب دهن می انداختند. مردم به سادات عقیده داشتند و با عزت و احترام زیادی با آنها رفتار می کردند و برای سید و ملا بز گوسفند و روغن و مسکه می دادند. طبقه سادات و طبقه ملا بر مردم حکومت داشتند و سال دوازده ما با مردم سرکار داشتند اما نوع حکومت سادات و ملا در هزارجات معنوی بود که نتایج این حکومت معنوی دست آوردهای مادی را برای سادات و ملا به همراه داشت. پس از کودتای هفت ثور و پس از انقلاب اسلامی در ایران وضعیت دیگر گون شد. طلاب جوان و نسل نو محصلان علوم اسلامی با این شیوه ها مقابله کردند و آن را خرافات و یک نوع بهره کشی از دین و مذهب می گفتند. تقابل آشکار بین طلاب جوان و تحصیل یافته و نسل کهنه و قدیمی روز به روز اوج می گرفت و این تقابل در نهایت امر به نفع نسل نو تمام شد چنانچه طبقه ارباب و خوانین نیز در این در گیریها بسیار متضرر و در واقع طبقه خوانین دربدر شدند.
در سالهای 1343 و سالهای بعد که من یادم می آید، این چهار لایه حکومت را در هزارجات داشتیم و خانواده ما قربانی لایه های حکومت ارباب کوچی و والی شد. پدر از دست ارباب یاقوت شاه و از دست کوچی و از ظلم حکومت بستوه آمد و در بدر شد و زمینهایش غصب و حالا به تمام معنا آواره شده است. حاجی خداداد و حاجی مدار و دیگر اقوام ما عین همین سر نوشت را داشتند و با سر نوشت پدر گرفتار شدند. قصه پدر یک قصه و مصیبت فرا گیر است و در همه هزارجات یک سان تکرار شده است. پس از غصب زمینها و ظلم بی پایان و کشتار پرنده گان توسط کوچیهای مسلح ما هم به تمام معنا مهاجر و آواره شدیم. حاجی از عراق به افغانستان آمد و به پدر پناه آورد و آروزو داشت که خانواده اشت در امن امان باشد و طعمه خرس و خوک نشود و حالا حاجی به رحمت خدا رفته است و پیش از چهلم حاجی، ارباب یا قوت شاه به بیوه حاجی پیام می فرستد که خودت ازمن هستی و زن ارباب شو و دخترانت را به بچه هایم می دهم. بیوه حاجی موضوع را با پدر در میان می گذارد و پدر هم از شدت عصانیت ارباب یاقوت شاه را در دام می اندازد و نزدیک که وی را با تفنگ سر پوشش به درک واصل نماید. حالا در جوار حاجی صفدر در خشکک قرار گرفته ایم. خشکک قریه کم آب در سگدیز است و حاجی در این قریه تبدیل به قهر مان ضد کوچی شده است. او در چند مورد با کوچی در گیر می شود و در هر مورد کوچی را به نرخ شاروالی لت می کند. حاجی چوپان کوچی را که گوسفندانش را روی زراعت حاجی برده بود. حاجی هر دو چوپان را زیر چوپ می اندازد یکی فرار و دیگری را از سر کوتل تا پای کوتل می کشد به گونه ای که لباس در تن چوپان نمی ماند و در یک مورد دیگر هم کوچی را گرفته و تاجای که زور داشت می زند. حاجی چهار تفنگ "برنو "داشت و به کوچیهای "بلندک" خوب تفهیم کرده بود که حمله در خشکک همان و جنگ منازعه خونین همان. خان کوچی به رعایای خود و به چوپانانش توصیه کرده بود که با حاجی صفدر در گیر نشود. کوچی جماعت هدف داشت با کسانی در گیر می شد و از زور حکومت و ار باب کار می گرفت که زمینهای مرغوب داشته باشد. علت در بدری و اوارگی پدر و دیگر اقوام ما از دامرده زمینهای خوب و دلربای ما بود. حاجی صفدر زمین خوبی نداشت خشکک جای نبود که کوچی روی ان سر مایه گذاری نماید. اما حاجی صفدر این شانس را داشت که زمینهایش مرغوب نبود و دیگر اینکه کوچی سیاه پوش به هدف خود دست یافته بود و زمینهای "بلندک " که یک بخش آن از حاجی صفدر هم می شد را گرفته بود. حاجی صفدر می گفت دیگر هیچ چاره نیست جز زدن کوچی می زنیم و اگر تفنگ کشید ما هم تفنگ می کشیم و نتیجه اینکه آنها هم ضرر می کند. استراتژی حاجی صفدر در مقابله با کوچیها استراتژی خوبی بود اما با این استراتژی کوچی از منطقه گم نمی شد ولی بخاطر دفاع شخصی و دفاع از قریه خشکک موثر بود. پدر هم در کنار حاجی به تمام معنا ایستاده بود و به این صورت روزهای ما می گذشت. پدر و بیوه حاجی از قلمرو ارباب یا قوت شاه بیرون شده است و دیگر خطری از سوی وی متوجه پدر نیست و پدر هم دیگر نیت اینکه ارباب یا قوت شاه را بخاطر غیرت و ننگ ناموسی بکشد را نداشت اما گرفتاری بیوه حاجی ادامه داشت. ملا سید و داروغه مرتب به بیوه حاجی پیغام و پیشنهاد می فرستاد و بیوه حاجی هم همه رویدادهارا به باپدر در میان می گذاشت. پدر در مورد بیوه حاجی و درمورد رو سری آبی دختر حاجی با مادر مشوره داشت. مادر می گفت هر چه حاجی پسر عمه وی وصیت کرده من همان را قبول دارم. وصیت حاجی این بود که رو سری آبی نامزد من شود. حاجی اصلا از نجف همین نیت را کرده بود که به افغانستان می رود و می خواهد پیش از مرگش فاطمه را نامزد پسر قومایش یعنی من نماید وقتی حاجی به پای کوتل آمد و در اولین ملاقات با حاجی در کنارش نشستم حاجی از من امتحان گرفت و منم گفتم که قرآن را بلدم بخوانم و کتابهای حافظ ورقه گلشاه ، انور المجاس و حمله حیدری را خوانده ام و حاجی به من گفت بارک الله و بعد تازمان حیات و تا آخرین روزهای زندگی حاجی در کنارش بودم و حاجی واقعا مرا دوست داشت و واقعا انتخاب کرده بود که دامادش باشم و حال مادر به پدر می گفت که وصیت حاجی عملی شود و فاطمه نامزد مهدی شود و به این صورت هم وصیت حاجی عملی شده است و هم دختر حاجی از دهان مردم افتاده است. بیوه حاجی عین چنین نظر را داشت و می گفت که حاجی با وی بارها و بارها گفت که فاطمه نامزد مهدی شود و منم حاضرم شیرنی خوری انجام شود.بهار سال 1346 است. نتیجه تمام مشورتهای درون خانوادگی ما به اینجا رسیده است که برای من و روسری آبی مراسم شیرنی خوری برپا نمایند. در یک روز بهاری این کار صورت گرفت و پدر در منبر مهمانی گرفت و همه مردم قریه خشکک را دعوت کرد و مراسم شیر خوری برای من را بر گزار کرد. زنان و مردان قریه در دو جا برنامه جشن پای کوبی و شادی به همان سبک سیاق هزارگی را بر پا کردند. پدر مادر و بیوه حاجی در این مورد سنگ تمام گذاشتند و کم نیاوردند و هر آنچه رسم رواج زمانه بود آن را به درستی انجام داد و خوب یادم هست روسری آبی بهترین لباسهایش را که از عراق داشت آن را پوشیده بود و دختر 9 ساله تبدیل به غنچه گل شده بود. همه دختران خشکک حسرت زیبایی لباس روسری آبی را می خوردند و رو سری آبی دست بند و گردن بند طلایی داشت که هیچ دختر هزاره چنین نبود. دختران هزاره که عروسی و یا شیرنی خوری داشتند. زیور آلات شان روپیه غجیری بودند. روی وسکتها و روی کلاه زیبای هزاره گی روپیه غجیری دوخته بودند و اکثر این وسکتها میراثی بود و همیشه محکم و پنهان بود فقط هنگام عروسی و یا شیرنی خوری بیرون کشیده می شد و دختران در روز شیرنی خوری به هر طرف شرنگ شرنگ کنان راه می رفتند و می دویدند و شادی می کردند و آن روز را به حساب عمر شان نمی گذاشتند. اما رو سری آبی یک سر گردن بلند از همه دیده می شد همه لباسها و زیور آلات روسری آبی با همه دختران خشکک فرق داشت. منم لباس مرتب یک بچه هزارگی را پوشیده بودم اما لباس من هیچ تمایز و تفاوت با دیگر لباسهای نو جوانان هزاره نداشت. فکر می کنم یک پیراهم و تمبان نو کتانی داشتم و یک وسکت که از پارچه بخمل بود. پدر بخصوص مادر در فکر چنین روزهایی برای فرزندان شان هستند و من نمی دانستم که چنین لباسهای خوب در میان صندوق آهنین مادر دارم و امروز برایم ثابت شد که داشتم. در باب شیرنی خوری نه با من و نه با فاطمه مشورت شده بود اما بدون مشوره من بی نهایت خوشحال بودم و همه آروزهایم را مجسم می دیدم و این روز برای من کمال آروزها و رویا هایم بود بعد ها که از فاطمه پرسیدم وی شبیه چنین رویای را داشته است وی تا همین حالا به من می گوید که پدرم حاجی تورا برای من پیدا کرد و پدرم مرا بتو داد. حرفهای فاطمه نشان می داد که وی نیز در جریان دقیق وصیت های پدرش بوده است و این روز تحقق رویای مشترک ما بود. مراسم شیرنی خوری و یا نامزدی ما در بهار 1346 انجام شد. در این سال من 14 ساله هستم و روسری آبی 9 ساله. روزهای خوشی داشتم. یک روز پدر این سخن را با مادر در میان گذاشت که بیوه حاجی می گوید دخترم فاطمه نامزد مهدی شد و من هم از دست پیامهای سید ملا و داروغه خسته شده ام. پدر هم با بیوه حاجی پیشنهاد می دهد که با وی از دواج نماید این کار مایه یک پارچه گی فامیل می شود. بیوه حاجی و پدر یک مشکل داشت و آن موافقت مادرم بود. پدر با مهارت با دلایل قوی ازجمله پیوند من با فاطمه مادر را متقاعد کرد که با بیوه حاجی ازدواج نماید. وقتی مادر راضی شد و در باره از دواج پدر همکاری زیادی کرد. به این ترتیب پدر بر نامه ریزی داشت که با بیوه حاجی از دواج نماید. یک روز پدر به مادر گفت که خانم حاجی شرط ازداجش را این گذاشته که وی را به عرای و نجف ببرد. مادر گفت بهترین شرط است و ما در هزارجات هیچ دل بندگی نداریم زمینهای دامرده را کوچی گرفت و دیگر چیزی در هزارجات نداریم و بسیار خوب است که همه به کربلا برویم و این بالا ترین آرزوی من هم است. مادر گفت شرط خانم حاجی را قبول کن و بسیار خوب گفته است. پدر شرط بیوه حاجی مادر محمد را قبول می کند و این شد که پدر دومین ازدواجش به این ترتیب انجام می شود. ما در سال 1346 در خشکک ماندیم و در بهارسال 1347 هزارجات را به قصد عراق ترک کردیم و به این صورت با مهاجرت طولانی و عظیم و سر نوشت سازی رو برو شدیم.
------------------------------------------------
پ.ن مهاجرت ما در بهار سال 1347 از سگدیز به طرف کابل آغاز شد. مراسم نامزدی من و رو سری آبی در بهار سال 1346 در خشکک سگدیز با خوبترین صورت ممکن صورت گرفت. حاجی صفدر تبدیل به قهرمان ضد کوچی شد وی کوچیها را در چندین نوبت به قول خودش مثل خر زده بود. چهار لایه قدرت به مردم حکومت داشت. حکومت و دستگاه ستمگر و ظلمه ، کوچیها ، ارباب و خوانین محلی، و حکومت معنوی ملا و سید با تبلیغات و ترویج خرافات.



فصل اول
روزهای کابل -7-
بهار سال 1347 است و پدر تصمیم گرفته است که هزارجات و مسقط الرس خود را ترک نماید. شرط ازدواج پدر با بیوه حاجی نیز همین است که آنها را به کربلا و نجف برساند. نجف برای خانواده حاجی رویا و شیرینی و زندگی بود. این درست که در نجف، عزیز جان برادر حاجی در گذشت و در نجف حاجی با کشیدن سیگار گرفتار مرض لاعلاج استفراغ خون شد و هر گز فهمیده نشد که علت خون ریزی و استفراغ خون چه بوده است و حاجی در نهایت با همین استفراغ خون از دنیا رفت. و حالا پدر عزم مهاجرت به سر زمین عراق را دارد و خانواده حاجی شرط ازدواجش با پدر همین بود. نجف و عراق برای خانواده حاجی جذاب و دلنشین و خاطره انگیز بود. فرزندانش در نجف اشرف به دنیا آمد. از نجف حاجی خداداد به حج رفت و در عراق روز گار خوبی پیدا کرد و حالا می خواهد به دوران و روزهای خوب عراق بر گردد. در یک صبح بهاری از خشکک حرکت کردیم و اهالی قریه زن و مرد دور ما جمع شدند و زنان گریه می کردند بچه ها خیرات در یافت می کردند مادر و همراه با خانم حاجی و دیگر زنان قریه "بوسراغ" زیادی پخته بود. پدر تفنگش دوست داشتنی "سر پوش" را در همین خشکک گذاشت و پدر تفنگ "سرپوش " را به حاجی صفدر داد امام نمی دانم بخشش داد و یا اینکه فروخت. من از پدر هرگز نپرسیدم که تفنگ سرپوش را چه گونه به حاجی صفدر داد. پدر دیگر با تفنگ خدا حافظی کرد. "سرپوش" به درد پدر خورد و ارباب یا قوت شاه را زر کفک و چرخ فلک را برایش نشان داد. بادعای اهالی "خشکک" به سمت ایستگاه موتر حرکت کردیم فاصله از قریه "خشکک "تا ایستگاه موتر فکر کنم نیم ساعت پیاده روی داشت. زنان و پیره مردان قریه برای ما دعا کردند و همه ما را از زیر قرآن گذراند و حال در ایستگاه موتر رسیده ایم. پدر با دیگر مسافران کابل یک موتر را از قبل رزیف کرده بود. نام موتر "واگون "بود. دو نوع موتر به هزارجات می یامد واگون و لاری. واگون مسافر می برد البته که بار هم در پشت موتر واگون گذاشته می شد ولی نه چندان سنگین اما موتر لاری رو باز تماما بار کش. مسافران روی بار و در جنگلک سوار می شد واگون یک نوع کلاس بالا داشت و نصیب هر کسی نمی شد و کرایه اش هم گرانتر بود. در ایستگاه موتر همه اهالی قریه هم جوار جمع شدند و مسافران از دیگر قریه ها همراه با بدرقه کنندگان و عزیزانش آمدند و می خواستند عزیزان شان را بدرقه نمایند و خیرات نذرات هم در پای موتر زیاد بود عده ای هم برای گرفتن خیرات آمده بودند و ملای معروف فکر می کنم سید محسن آغا آمد و برای برای مسافران کابل دعا کرد و بعد مسافران یکی یکی سوار برموتر. یکی از اهالی که تجربه مسافرت به کابل زیاد داشت به من و به همه این درس را داد که هرگز دستهای مان را از پنجره موتر بیرون نکنیم. من در موتر سوار شدم و اولین تجربه موتر سواری من و دستم را از پنجره موتر بیرون کرده بودم و همین کار من سبب شد که به من بگوید هرگز چنین کاری نکنم. این حرف خوبی بود بخصوص در کابل که موترها از پهلوی هم رد می شود. دست بیرون از پنجره خطر داشت. همه مسافران سوار بر موتر و موتر هم آهسته آهسته راه افتاد. سرکها بسیار خراب و موتربه چپ و راست کج و راست می شد و به این ترتیب از کوتل اخضرات گذشت. کوتل که دو سال پیش همراه خانواده به سوی خشکک سفر داشتیم. موتر به سوی پنجاب درحرکت بود. ما از جلو دهن دامرده سرزمین زیبای پدری گذشتیم. پدر با تمام وجود به دامرده نگاه می کرد و به این ترتیب گذشتیم. به کوتل نلگیز رسیدیم و از کوتل گذشتیم و به ولسوالی پنجاب رسیدیم. پنجاب مرکز ولسوالی جور و ستم. مرکز تباهی و رشوت فساد. جای که چهار عسکر پدر را از سماوات گرفتند و به زور عکس و سپس به زور انگشتانش را رنگ و روی کاغذ گذاشتند و به این صورت قباله زمینش را گرفت. پدر از ولسوالی پنجاب بسیار نفرت داشت و گفت خدا کند موتر وان در پنجاب توقف نداشته باشد که خوشبختانه موتر ما در پنجاب توقف نکرد و به این ترتیب به سوی زرد سنگ و بعدش کوتل ملا یعقوب حرکت کردیم و هوا کم کم غروب می کرد. پدر هنگام بازگشت از عسکری از کوتل ملا یعقوب زیاد برای ما صحبت کرده بود. کوتل خراب و خطر ناک از کوتل گذشتیم و شب موتر در کدام سماوات توقف کرد و خیلی خوشحال شدیم. در طول روز بسیار خسته و مانده شدیم زنان زیادی استفراغ داشتند و همین گونه بچه های کوچک. می گفتند که موتر گرفته است. شب در سماوات خوابیدیم نان که داشتیم تنها چای لازم داشتیم و چای خوب در سماوات خوردیم. شب بسیار راحت خوابیدیم و فردا اول صبح موتر وان همه را سوار بر موتر و به سوی کابل حرکت کردیم. نمی دانم موتر چه خرابی داشت چندین ساعت منتظر ماندیم. موتر وان بما گفته بود که امروز عصر کابل هستیم و اما با این تاخیر دیگر نمی توانستیم به کابل برسیم. موتر حرکت کرد و ظهر در دهن آبدله نان خوردیم. پدر برای ما سفارش پلو و قرمه داد و گرسنه بودیم و مثل "شفتر" غذای مان را خوردیم. بعد از ظهر بسوی کابل حرکت کردیم. و در منطقه تکنه و جللیز و در "کوته آشرو " بود که یک خانم از اقارب ما گرفتار درد شدید زایمان شد. چه قدر برای این خانم سخت گذشت و از شدت درد گوشه چادرش را در دهانش می برد و بجای فریاد پارچه را با دندان می گزید. من در کنارش بودم و واقعا ناله های حزین وی دل آدم را کباب می کرد. به این ترتیب به میدان شهر رسیدیم و برق تمام شهر را روشن کرده بود. مادر گفت اینجا کجا هست که ستارهایش به زمین افتاده است. کسیکه چند بار کابل آمده بود و تجربه داشت مرتب برای ما توضیح می داد و در جواب مادر گفت مادر مهدی این همه ستاره نیست این گروپهای برق است. و بعد خانم حاجی توضیح داد و از وضعیت شهر صحبت کرد. من به تمام معنا به حرفها گوش می دادم. موتر سرعتش زیاد تر شد چون سرک پخته بود و به این ترتیب راحت شدیم و موتر وان گفت که مسافرین را در پشت سینمای پامیردر سرای کابل پیاده می کنم آنجا سرای است و اطاق برای مسافران. پیش بلد ها هم تایید می کردند که سرای پشت سینما پامیر سرای حاجی اکرم خوب است فکر کنم یک چنین نامی. حوالی ساعت دوازده شب به سرای رسیدیم. پدر همراه یک رهنما به سرعت اطاق برای خانم مریض که درد زایمان داشت گرفت. و ما کم کم هر کدام در اطاقهای سرای جابجا شدیم. موتر وان گفت شب در سرای هستیم بارهای تان در موتر باشد و فردا از موتر پایین کنید و هرکس بار خود را بگیرد. فردا صبح پدر گفت ما می رویم قبرستان خانم بچه اش مرد. دلیلش همان تکانهای شدید موتر. پدر از قبرستان کابل بر گشت و حوالی ساعت ده صبح همه بارهای خود را تحویل گرفتیم. حال مانده ایم که به کدام طرف کابل برویم. رهنما گفت افشار زیارت بلخی. این حرف مورد قبول واقع شد و خیلی خوشحال شدیم. من نام بلخی را در هزارجات شنیده بودم. پدر گفت ملا محسن آغا از آقای بلخی زیاد برایش گپ زده است و بسیار خوب است که در افشار برویم و در افشار خانه بگیریم. ما طرف افشار آمدیم و در محله افشار خانه گرفتیم. افشار منطقه خوش آب هوا که می شد بخش بزرگی از شهر کابل را دید. ازافشار تا دارالامان و قصر را می توان زیر نظر گرفت. من در اولین دید و نگاه صحنه های عظیم از زندگی شهری را تماشا کردم. خانه ها به سایز های بلند و کوتاه دیده می شد. رنگهای گوناگون داشت و واقعا در یک دنیای متفاوت قرار داشتم منظره با شکوه از افشار تا دار الامان دقیقا تصویر روایتها و صحنه های کتاب حلیت المتقین را برایم مجسم ساخت. در این کتاب در وصف بهشت نوشته شده بود که مومنان در کاخهای عظیم زندگی می کنند . مقایسه زندگی هزارجات: بندر، تلخک ، کون گاو، سگدیز و سرغرک با کابل و منظره با شکوه افشار تا دارالامان ، همان تفاوت دنیا و آخرت کتاب حلیت المتقین بود. حال ما در افشاریم و سکونت ما در یک حویلی امکان نداشت. خانم حاجی با بچه هایش در یک حویلی و ما در یک حویلی دیگر خانه گرفتیم. مالک خانه ما یک تحویل دار بود. مردی بسیار شریف مثل پدر دو زن داشت. یک خانمش از اهل سنت بود و گاه گاهی سرش گرم می آمد و قصه از دواجش را به مادر صحبت می کرد و می گفت از تحویلدار خوشش آمد و از دواج کرد و حالا خواب دیده است که شیعه شود. در خواب حضرت زینب را دیده و بی بی زینب به وی گفته است که مذهب شیعه مذهب برادرم امام حسین است. هردو خانم تحویلدار در طبقه دوم زندگی می کردند و ما در طبقه اول. نمی دانم پدر چند کرایه می داد. در خانه تحویلدار خیلی راحت بودیم و هیچ گونه مشکلی نداشتیم. در منطقه افشار تعداد زیادی از مردم زندگی می کردند که از هزارجات بود. شیخ محمد علی در افشار زندگی می کرد و رفیق صمیمی پدر. شیخ جعفر در افشار و بعد دایی حیدر به ما ملحق شد و خلاصه اینکه یک جمع آشنا در محله افشار جمع شدیم. عاشور سر دسته ما شد و کمی چالاک بود و پدر هم برایش گفته بود که کارهای پاسپورت و و یزای کربلا را سرو سامان دهد. از بهار سال 1347 تا بهار سال 1348 در کابل ماندیم. تنها دلیل یک سال اقامت در کابل تدارک مقدمات سفر کربلا بود. در طی یک سال زندگی و اقامت در کابل روزهای جالبی داشتم. من سواد داشتم و خیلی سریع به وضع شهر و شناسایی خیابانها و سرکها آشنا شدم. روزها، چند نفر دسته جمعی به شهر می رفتیم و بعد دسته جمعی به افشار بر می گشتیم. حسینداد، عاشور و ابراهیم و چند تن دیگر از بهترین رفقای شهری من بودند ما با هم ، هم سن سال بودیم و تقریبا به شکل یک گروپ متحد عمل می کردیم دراوایل مطیع بودیم و به حرف کیلینرموترها گوش می دادیم و کرایه مان را پرداخت می کردیم اما بعدا کم کم متوجه شدیم که ما در لیست اشتوکها قرار داریم و نباید کرایه بدهیم. تحقیق کردیم و گفتند که بچه های زیر 16 سال کرایه ندارد. و ما از شایعه و یا قانون سوی استفاده می کردیم و به کیلینرموتر ، پول نمی دادیم و گاهی آنها کاری به ما نداشتند و گاهی سخت گیری می کردند. یک روز عاشور پول نداد کلینر با وی جنگ کرد و عاشور را لت و ما به کمک عاشور رفتیم کلینر را زدیم و بعد گریختیم عاشور با یک سنگ زد به شیشه موتر و شیشه موتر شکست و بعد همه گریختیم در همانجا شنیدم که یکی به کلینر موتر گفت شما از اشتوکها حق ندارید پول بگیرید. در طی کمتر از سه ماه تبدیل به یک گروپ شریر شدیم و دیگر به کسی باج نمی دادیم و کرایه موتر را اغلبا نمی دادیم. روزهای کابل را به این صورت می گذراندیم. پدر کار نداشت احساس می کردم که فشار زندگی پدر را کم کم مستاصل می کند از سوی دیگر ما سفر کربلا در پیش رو داشتیم و این سفر خرج داشت. هزینه پاسپورت و رشوت به ادارات حکومتی خرج داشت. من از بچه ها پرسیده بودم که چه کار کنم که بتوام سر پای خود باستم. چند روزی با یک دوستم که بنجاره فروشی داشت آشنا شدم وی گفت چند روز با من راه برو و بعد اگر خوشت آمد خوب مثل من بنجاره فروشی کن. چند روز باوی در کوچه های شهر کابل راه رفتم در محلات اعیان نشین کارته چهار، جمال مینه، کارته مامورین محلات خوشحال مینه و محله افشار. خلاصه اینکه فهمیدم بنجاره فروشی سیار بسیار فاییده دارد. رفیقم به من گفت تو استعداد خوب داری و با سواد هستی و مطمین باش شکست نمی خوری و پول دار می شوی رفیقم در طی سه ماه سه هزار افغانی پیدا کرده بود اولش تنها پانصد افغانی سر مایه داشت و حالا سه هزار افغانی دارد. من با مشاهد کارهای احمد و با تجربه سه چهار روز کار با وی به این نتیجه رسیدم که بنجاره فروشی سیار بهترین کاری است که باید انجام دهم. با پدر صحبت کردم و پانصد افغانی از پدر گرفتم. پدر مطمین نبود که من می توانم کاری را از پیش ببرم. چند روز همراه تحویل دار، صاحب خانه خود کار رفته بودم خیلی برایم سخت تمام شد به تحویلدار گفتم نه من نمی توانم در شرکت ساختمان سازی تان کار نمایم و سخت است و من نمی توانم آجر و سیمان بکشم. تحویل دار گفت سواد داری گفتم بله. گفت در در دفتر شرکت کار برایت می دهم و کتاب حاضری کارگران را کنترل کن و نام شان را بنویس. گفتم چند مدت بعد شاید اما حالا نمی توانم چند روز آجر انداختن و سیمان کشی چشمم را سوزاند. همراه احمد رفتم و یک صندوق بنجاره با بند چربی برای خود خریدم. احمد 15 تا 20 قلم جنس را برایم سفارش کرد و همه را خریدم و احمد گفت درست در همان محلات که سه روز پیش با هم رفتیم در همان محلات برو و رفتم. در اولین روز با خرید قابل ملاحظه رو برو شدم. دختران زیبا و پرده نشین در پشت در به من گفتند بنجاره فروش اینی چیز را می خرم و فردا برای من اینی رقم عطر، ناخن گیر، آینه و شانه، سوزن و نخ و.. را بیاور. من یاد داشت می گرفتم و یا در دهنم می سپردم و فرد وقت می رفتم مندوی و همه سفارشات مشتریان و دختران زیبای پرده نشین را تهیه می کردم. در افغانستان در این زمانها خانواده های بودند که کمتر به دختران و زنان جوان شان اجازه بیرون شدن از خانه را می دادند و بشترین و خوب ترین مشتریان من همین پرده نشینان بودند روزهای کابل برایم خوش می گذشت و در مدت یک ماه نزدیک به هشصد افغانی پول پیدا کردم و خواستم پول پدر را پس دهم پدر روزگارش خوب نبود و حالا تمام مصارف خانه و کرایه خانه را من پیدا می کردم و از طرف هم خانم حاجی همسر دوم پدر نیز کارهای خانگی دست پا کرد و یک مقدار از پس اندازهای که داشت را مصرف می کرد پدر سخت گرفتار پاسپورت، ادارات دولتی و رشوت بد بختی و گرفتار دلالان شده بود و...
---------------------------------
پ.ن. بنجاره فروشی سیار بهترین کاری بودکه با مشوره رفیقم انتخاب کردم. مشتریان من عمدتا پرده نشینان کابل و دختران زیبای شهر. کار با صاحب خانه جناب تحویلدار برایم سخت تمام شد و به همی خاطر شغل دفترداری را هم قبول نکردم. سفر از هزارجات تا کابل خوب بود اما خانم قومای من بد رقم درد کشید و بچه اش مرد.


3 mins

دو ساعت برای کمونیستها پرچم تکان دادیم -8-

کابل در ذات خود یک بنجاره فروشی بزرگ است. 20 سفارش احمد تماما بنجاره های خارجی بود و اغلبا ساخت پاکستان ساخت هند و چین. بازار کابل پراز اجناس خارجی و نشانه از تولید داخلی نداشت. منم بنجاره فروش موفقی شدم. یک صندوق زیبا و مرتب با بند چرمی و داخلش پر از بنجاره های سفارش شده. بند صندوق را در پشت گردنم می انداختم و صندوق روی سینه ام قرار می گرفت و اجناس را منظم در داخل قفسه ها می گذاشتم . دوستانم که به من می رسید و می گفتند نور آینه صندوق بنجاره از دور چشمان را خیره می کند. پرده نشینهای زیبا منتظر سر صدای من بود و با شنیدن صدای من در پشت در وازه ها و پنجره ها می آمدند و مرا صدا می زدند و منم می رفتم اکثر اوقات مرا در داخل حویلی می بردند و اجناس خود را با میل و رغبت خود انتخاب می کردند آنها از من روی نمی گرفتند و گو اینکه من برای شان بیگانه نستم. من البته 14 سال بشتر نداشتم و هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم. روزهای بسیار خوبی داشتم و اصلا گاهی آروزو می کردم روزها بلند باشد و بیگاه نشود و این نشانه خوشی من در شهر بود. روزهای تابستان طولانی بود و اما روزهای پاییز و زمستان کو تاه. حالا دیگر نیازمندیها و خرج خانه را تامین می کنم و دیگر فشاری روی بابا نستم. یک روز مادر به من گفت که از مندوی سودا برای خانه بخرم. روغن ، چای بوره و برنج و.. رقم سفارشی زیاد بود و نمی توانستم امروز بنجاره فروشی داشته باشم. بر نامه ریزی کردم که پیش از ظهر بروم مندوی و سودای خانه را بخرم و بعد از ظهر بروم در محلات شهر. رفتم به مندوی و چند قلم سودا را خریدم و همه را پیش یک مغازه جمع کردم و می خواستم چای بخرم ک دکاندار چای را تول می کرد و من پیسه را می خواستم از جیبم بیرون کنم که کردم و پیسه چای را دادم و خواستم روی دیگر اجناس خریداری شده بگذارم دیدم که پیپ روغن نباتی "قو" نیست. دزد قوتی روغن را از بیخ پایم برد کمی متاثر و حیرات ماندم. جاده و بازار مندوی به حدی شلوغ و بیر بار است که امکان پیدا کردن دزد غیر ممکن است. دکاندار گفت مواظب کالایت باش نمی بینی شهر پرازدزد و کیسه بر است. بهر ترتیب یک جوالی را با خود گرفتم و بعد یک قوطی روغن قو را خریدم و به این صورت سوار بر موترهای لین افشار و به خانه آمدم. در خانه نا گهان با پدر بزرگم رو برو شدم. مادر خیلی خوشحال که پدرش از وطن آمده است و منم بسیار خوشحال که بابو و پدر بزرگم به کابل آمده است. اما پدر بزرگ را دزد در کابل لخت کرده بود. محمد حسین آخوند پدر بزرگم قصه کرد که دیروز عصر کابل رسید و شب در یک هتل ماند و صبح موتر می خواستم بگیرم که طرف افشار بیایم دو نفر قومای هزاره گی گفت آخوند صاحب ما قو مای شما را می شناسیم و متاسفانه قومای شما مریض شده است و در شفاخانه علی آباد است و دختر شما و داماد شما دو روز است که در شفاخانه است. حالا می خواهید شفاخانه بروید و ما شمار می رسانیم. پدر بزرگ گفت بسیار ناراحت شدم و گفتم مرا ببرید شفاخانه خدا خیر تان دهد. سوار بر یک موتر شدیم و بعد از چند ایستگاه گفتند که پیاده شویم و پیاده شدیم و بعد یکی شان گفت من می روم وقت ملاقات می گیرم و دیگری در پهلویم نشست وی از من پرسید آخوند صاحب شما بار مار نداشتید گفتم نه تنها همین پتو است که با خود دارم وی گفت دختر شما بد رقم مریض شد و ما همسایه شان هستیم و آنها را به شفاخانه آوردیم پدر بزرگ گفت ازخبر های این دو نفر جگرم خون شد و بسیار ناراحت بودم و با خود دعا می کردم و خدا خدا می گفتم در همین لحظه بود که رفیقش آمد و یک پیراهن و تنبان سفید در دستش و گفت آخوند این لباس شفاخانه است و با لباس وطنی شما را اجازه نمی دهد که به شفاخانه بروید. بگیرید لباس تان را عوض کنید. من غافل از همه چیز لباسم را در گوشه ای عوض کردم و بعد یکی از آنها گفت من در بیرون شفاخانه هستم و شما بروید و من تا آمدن شما منتظر هستم. پدر بزرگ گفت داخل یک ساختمان مردم زیاد رفت آمد داشت و من متحیر و در فکر بودم و سرم پایین و بعد سرم را بالا کردم که نفر همراه من نیست این طرف و آن طرف دویدم اما پیدا نتوانستم و بعد پرسیدم که اینجا کجا هست؟ و من یک مریض دارم و نامش این است به من گفت مریض تو دیوانه بود گفتم نه نمی دانم گفتند کاکا جان اینجا دیوانه خانه علی آباد است و بعد از ساختمان بیرون شدم دیدم که هیچ کسی نییست و به این ترتیب مرا لوخت کردند. پدر بزرگ پیسه هایش در اسکتش دوخته شده و یک مقدار پول سر دستی در جیبش و تذکره و دیگر مدارک هر چه بود در جیب وسکتش بود. دزدها به این صورت پدر بزرگ را لوخت کردند. شب پدر بزرگ بما گفت وقتی از موتر پایین شدم یکی دو نفر از من پرسید کجا می روی گفتم افشار و خانه قوما و دامادم افشار است و گفت امشب می روی گفتم نه فردا می روم و شب در هتل می خوابم و فردا باز یکی دو نفر قومای هزاره آمدند و گفتند که ما همسایه قومای شما هستیم و دختر شما مریض شده است و حالا در شفاخانه بستری است و این شد که این بلا را بر سر من آورد و همه پولهای مرا دزدیدند. تذکره برای پدر کلان مهم بود. فردا همراه پدر بزرگ رفتم به اداره تذکره و ماجرای را نقل کردم و آنها مرا به آرشیف معرفی کردند و خلاصه پس از تلاش زیاد نام پدر بزرگ را از روی کنده پیدا کردم و به این ترتیب برای پدر بزرگ تذکره گرفتم. یادم هست و این دو مین تجربه گم شدن مال برایم بود. یک بار که در بندر غرک در سال1343 چوپانی می کردم. برادرم محمد علی تازه فوت کرده بود نمی دانم چطورشد که به یک باره میشها و بز هایم از نظرم غایب شد و هر چه گشتم پیدا نتوانستم. آن شب تا به صبح تپیدم که گوسفندها چه شد و شب آنها کجا شد و گرگ پاره پاره نکند و بابا در سفر بود و فردا عصر پدر آنها را با خود آورد و گفت چرا گوسفندها را اوش یعنی هوش و مواظبت نکردی. مادر گفت مهدی آمد که نان بخورد و در همین وقت این خونده خور ها گم و همه مارا زر ترق یعنی زهر تراق کرد.
اول پاییز 1347 است و تظاهرات عظیم در جاده های کابل بر پا شده است من البته هر روز شاهد تظاهرات بودم اما نمی دانستم که تظاهرات یعنی چه. گفتم که سواد داشتم و شعارها را می خواندم اما واقعیت امر اینکه نمی فهمیدم که گپ از چه قرار است. شبها در خانه این بحثها را داشتیم از پدر می پرسیدم و رویدادهای روز در شهر را با پدر صحبت می کردم . پدر هم از تظاهرات سر در نمی آورد و نمی دانست. پدر این موضوع با شیخ محمد علی در میان گذاشت و می خواست بداند که تظاهرات یعنی چه؟ و چرا این همه مردم در سرکهای کابل تظاهرات دارند. یک شب پدر به من گفت که این تظاهرات بسیار خطر ناک است و شیخ محمد علی گفت که تظاهرات را طرفداران" مارکیس" راه اندازی کرده اند و هدف "مارکیس" چپه کردن اعلحضرت ظل الله است. شیخ محمد علی "مارکس " را "مارکیس" تلفظ می کرد و به پدر گفت که تظاهرات از طرف " مارکیس " بر پا می شود. من البته حرف پدر را گوش گرفته بودم و سعی می کردم که در مسیر تظاهرات نباشم و با صندوق بنجاره ام در کوچه ها و محلات اعیان نشین غرب کابل راه بروم و به مشتریانم بنجاره ببرم. ولی خوب نمی شد گاه گاهی حرف پدر از یادم می رفت و نزدیک تظاهرات می شدم و پرچمها و پلاکارتها را نگاه می کردم و شعارهای را می خواندم و سخنرانیهای شان راگوش می دادم اما واقعیت امر اینکه اصلا نمی فهمیدم که هدف شان چیست. امپریالیزم کیست؟ مارکسیسزم یعنی چه؟ اینها کلماتی بود که در پارچه ها می خواندم. یک روز پاییزی از مندوی بیرون شدم و بنجاره های زیادی خریده بودم و منظم چندیده بودم و می خواستم به کارته چهار بروم و بعد طرف سرک دار الامان و در محلات کارته 3 چون مشتریان خوبی را در کوچه های دارالامان پیدا کرده بودم و آن روز یک مقدار مرغک قندی هم گرفته بودم چون روز قبلش بچه های کوچک زیاد مرغک قندی خریدند و یک وقت بادکنک هم گرفته بودم اما در محله افشار با بچه ها در گیر شدم آنها با یک مشت شیشه به طرف بادکنکها دمار از روز گار پوقانه ها و باد کنکها در آوردند و دیگر هر گز پوقانه هوایی نخریدم. از مندوی بیرون و طرف مسجد پول خشتی می رفتم که تظاهرا یک سرش به مسجد پول خشتی رسیده بود. بر دیواره های مسجد ده ها پلاکارت ، پرچم با رنگهای سرخ سفید نصب شده بود. منم جذب رنگها و شعارها شدم و هر لحظه متظاهرین بشتر و بشتر می شد و کمی به جانب غربی مسجد از میان ابوه عظیم تظاهرات آمدم و دیدم چهار کودک در دیوار مسجد بلند و پرچمهای سرخ را به این طرف و آن طرف تکان می دهند. تماشای این صحنه برایم جالب بود و به شوق نگاه می کردم نمی دانم چه شد که چهار و پنج نفر مرا گرفتند و گفتند اشتوک جان نترس ما تورا می بریم پهلوی آن بچه ها و مثل آنها پرچم تکان بده و بعد پول برایت می دهیم و گفتم نه من قبول ندارم و زیاد غال ماغال کردم دیدم فاییده ندارد آنها البته با مهربانی زیاد بدون اینکه کمترین آسیبی به صندوق بنجاره من وارد کنند پارچه صندوق بنجاره را روی بنجاره کشید و بند صندوق را ازگردنم بیرون کردند و با هم می گفتند که مواظب باشند که چیزی گم نشود و به این ترتیب مرا بردند و در پهلوی بچه های که پیش از من روی دیوار مسجد بودند و پرچم تکان می دادند و یک پرچم را به دست من داد نمی دانم چند ساعت پرچم تکان دادم. چون به فاصله هر از ده و یا پانزده دقیقه افرادی می آمدند سخنرانی می کردند و شعار می دادند و به این تر تیب تا پایان تظاهرات پرچم تکان دادم و البته به دقت به بنجاره که سرمایه من بود نگاه می کردم و می دیدم که دو نفر از بهتر مواظب صندوق بنجاره من هستند. تظاهرات پایان یافت و ما را با احترام از دیوار مسجد پایین کردند و من رفتم پهلوی صندوقم آنها به من کمک کردند و صندوقم را گرفتم و گفتند پول برایت می دهم گفتم نه تشکر پول نمی خواهم و پول شان را نگرفتم و به این صورت از دست شان خلاص شدم بعد ها دلیل اینکه ما پنج و شش کودک را روی دیوار بلند کردند و آن این بود که ما متعلق به همه اقوام افغانستان بودیم و کارگر و می خواستند نشان دهند که بخاطر حق ما مبارزه می کنند.ساعت تقریبا دو بعد ازظهر پاییزی را نشان می داد و رفتم تا ساعت چهار درکوچه گشتم و یک مقدار بنجاره فرو ختم ولی نه به اندازه روزهای دیگر. روزها کوتاه بود و ساعت 4 تقریبا خورشید غروب می کرد و من باید خود را در هنگام غروب آفتاب به خانه می رساندم پدر مادر و دیگر عزیزان نگران من می شد و این گونه روزهای کابل را می گذراندم و داستانهای دیگر ....
------------------------------
پ.ن. دو ساعت در دیوار مسجد پل خشتی برای کمونیستها و یا بقول شیخ محمد علی" مارکیس ها" پرچم تکان دادم. تظاهرات عظیم در سالهای 1347 و 1348 و سالهای بعد بر گزار می شد. شیخ محمد علی" مارکس "را مارکیس" می گفت. روزهای کابل و شیوه پول پیدا کردن را در حد توانم یاد گرفته بودم. دختران و زنان زیبا و جوان کابلی و پرده نشین مشتریان من بودند. در یک روز من و پدر کلانم در کابل توسط دزدها و کیسه برها، غارت و دزدیده شدیم.



بخش 10


رسوایی -165-

ماموران سفارت ترکیه به دفتر رادیو و تلویزیون آمدند و این گونه خواهش کردند که تنها می خواهند با من گپ بزنند. پس از احوال پرسی و خوش آمد گوی شروع کردند به حرف زدن در باره انتخابات و توافقات که با تیم کرزی داشتیم و خیلی خوشحال که با تیم کرزی به توافق رسیدیم و من هم از تلاش شان تشکر کردم و گفتم که شما نقش مهمی داشتید و شبانه روزی تلاش کردید که تا توافقات بین تیم رییس کرزی و ایتلاف وحدت و جنبش بوجود آید. آنها گفتند که ما دوست تان هستیم و هر کاری که بتوانیم انجام می دهیم اما می دانید که ضرورت ندارد که همکاریهای ما رسانه ای و تبلیغاتی شود و دوستان کم تجربه گی کرده اند و در رسانه ها گفته اند که سفارت ترکیه همکاری کرد و موافقتنامه در سفارت ترکیه و دولت ترکیه ضامن اجرای این موافقتنامه می باشد و این حرفها را بچه های شما گفته اند و این درست نبود و اشتباه و بعد گفت دیگر این کارها نشود و ما توقع نداریم که شما انواع همکاری ما را رسانه ای و تبلیغاتی نمایید. من چون از داکتر یاسا پرسیده بودم وی می دانیست که سفارت و دولت ترکیه دوست ندارد که نقش و نفوذش بالای ایتلاف ووستم و وحدت رسانه ای شود و من در این نشست چیزی نمی گفتم و تنها سخنان شان راگوش می دادم و می دانستم که اگر توضیح بشتری داشته باشم کاری که کرده بودیم قابل توجیه نبود و من نمی توانستم حرفم را رد نمایم چون گفته بودم که سفارت ترکیه در جریان مذاکرات حضور داشت و اسناد در سفارت شان هست و دولت ترکیه ضامن تطبیق موافقتنامه می باشد. آنها گفتند که شما با دنیای از تجربه چرا این موضوع با طلوع مطرح کردید و بعد از میان بکس شان متن خبر طلوع را بیرون کشید و گفت این هم حرف شما گفتم درست است خوب حالا شده است ولی سعی می کنیم که دیگر تکرار نشود. آنها دو پیشنهاد داشتند یکی اینکه در این روزها مسولین حزب تان در این بخش مصاحبه نداشته باشند و از حضور در مطبوعات پرهیز نمایند و درثانی اگر صحبت می کنند چنین مطالبی را در میان نگذارند و بعد گفتند طرح این گونه مسایل به ضرر خود شما است و نه دولت ترکیه و خلاصه همین شد که گفتم درست است و سعی می کنم در میزها به چنین اموری پرداخته نشود و این بود اعتراض و انتقاد نمایندگان سفارت ترکیه پس از امضای موافقتنامه. وقتیکه استاد محقق و داکتر یاسا از سفر برگشت آنها را در جریان گذاشتم و نتیجه گیری که با آنها داشتم را صحبت کردم و بعد سعی کردم که خودم بشتر در رسانه در این گونه موارد گپ بزنم چون در متن گفتگوها بودم. من البته از همه بشتر در رسانه ها شرکت می کردم اما بگونه ای حرف می زدم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. این نوع زبان چند وجهه در سیاست خوب است و آدم را نجات می دهد. البته بحث موضع گیری یک امر جدا گانه است موضع اعلام می شود و شما باید قدرت توجیه و تفسیر موضع و دید گاه تان را داشته باشید. 
کمپین انتخابات کم کم به اوج خود می رسید. تیم داکتر عبدالله با شعار تغییر و امید و با پرچمهای آبی جاذبه های زیادی خلق کرده بود. گفته می شد دو کشور بزرگ اسلامی در منطقه" ایران و ترکیه" هر کدام ترجیحات خاصی خود را درباره نامزدان دارند. ترکیه را که گفتم و اما ایران را نمی دانستم .در وقتیکه ایتلاف حزب وحدت و جنبش با تیم داکتر عبدالله هماهنگ و هم سو بود گاه گاهی ماموران سفارت ایران را در دفتر استاد محقق می دیدم آنها صریح صحبت نمی کردند و خیلی سخت بود که بفهمی که منظور شان چیست و از کدام تیم حمایت می کنند و این سیاست رسمی شان بود اما این تمام گپ نبود و سکه سیاست هیچ گاهی یک روی ندارد سکه سیاست دو رویه است. ایران سعی می کرد که روی دیگر سکه اش را کسی نبیند و گفته می شد که ایران ترجیحاتش تیم تغییر و امید است. ستاد انتخاباتی همه فعال بود و حال قرار شد که با ستاد انتخابات حامد کرزی برویم و رفتیم. مسوول ستاد حاجی دین محمد بود. اولین جلسه را با ایشان داشتیم. در جلسه معصوم استانکزی حضور داشت و و حید عمر سخنگوی رییس جمهور کرزی که حالا سخنگوی ستاد انتخاباتی است و موسی عارفی که از طرف استاد خلیلی معرفی شده بود. عارفی مسول مالی ستاد بود و به قول خودش ریخت پاش می کرد و چندان حساب و کتابی در کار نبود پولهای ستاد های انتخاباتی تماما چنین بود آدمهای که پول در اختیارش قرار داشت تنها وجدان و تقوایش مانع از حیف میل می شد. یک وقت پیش حامد کرزی بودیم و صحبت پول شد وی گفت محمود خان گفته که پول هست و چهل دو میلیون دالر دارد. در ستاد انتخاباتی رییس کرزی من مسول بسیج عمومی شدم و مراجعین زیادی از ولایات براى پول مراجعه می کردند. آقای عارفی یک وقت گفت حاجی آقا شما فقط امضا کنید که در حساب و کتاب نشان داده شود که به امضای کی پول داده شده اما بقیه اش با من. من یادم هست به عنوان مسوول بسیج مردمی از ولایات شمال افغانستان از ولایت هرات و از ولایتهای جنوبی و شرقی و خلاصه از هر جای می آمدند منم براساس صحبت عارفی فقط امضا می کردم اما بقیه اش با وی بود. ستاد انتخابات حامد کرزی بسیار بادست باز خرج می کرد و یک شب در هتل سرینا از سوی کابل بانک چه مهمانی با شکوه و شانداری گرفته شد و ده ها چنین ضیافتهای را ستاد انتخاباتی ما داشت و بعد که کابل بانک با آن مصیبت گرفتار شد همبن بحث پیش آمد که در ستاد انتخاباتی رییس کرزی خرج کرده است. یک روز خبر نگار خارجی از من پرسید که اصولا برنامه حامد کرزی چیست؟ و حرف اصلی نامزد مورد حمایت تان چیست؟ وی اضافه کرد که من با تیم داکتر عبدالله صحبت کرده ام آنها حرف شان تغییر، حرف شان اصلاحات حرف شان ایجاد امید براى مردم است اما شما چه دارید؟ کمی حیران ماندم که چه بگویم چون در ستاد حامد کرزی بحث دیدگاه و موضع گیری کمتر می شد بشتر بحث ما سازماندهی و بسیج مردمی بود. کمی به ذهنم فشار وارد کردم و گفتم حرف اصلی تکمیل و تداوم بر نامه ها و طرح ها گذشته است که در دور اول شروع ولی تکمیل نشده است رییس کرزی در صورت پیروزی در انتخابات کار حکومتش تکمیل و تداوم پالیسی دور اول است. این حرف تکمیل و اکمال پخش شد و من در فردای همان روز رفتم پرسیدم که من تازه وارد تیم شما شده ام و چه بگویم و دیروز از پیش خود استنباط کردم و گفتم که برنامه رییس کرزی در صورت پیروزی تکمیل و اکمال طرحهای گذشته است در همان جلسه به من گفته شد اساسی ترین گپ را پیدا کرده ای و همین شد که تا آخر کمپین حرف من با رسانه همان شعار تکمیل بر نامه های گذشته شد و این خیلی منطقی هم جلوه می کرد. انتخابات با تاخیر بر گزارشد. یعنی در 29 اسد 1388 انتخابات ریاست جمهوری شروع شد و در هنگام انتخابات و بعد از شمارش آراء چه رسواییهای انتخاباتی داشتیم تقلب گسترده و شرم آوری پیش آمد از میان صندوقها حتا چپلک هنگام لغه کردن اوراق که مانده بود بیرون شد. در نمایندگی ملل متحد در کابل اختلافات حیرت انگیزی پیش آمد. بین رییس و معاون ملل متحد گفته می شد جنگ و دعوا روی داده است آقای گالبراید معاون نمایندگی ملل متحد در کابل مسوول همه رسواییهای انتخاباتی تیم مارا می دانست و این مسأله بشدت از سوى تیم ما و شاید هم خود حامد کرزی به نمایندگی ملل متحد گفته شد و اخطار داده شد که این کار مداخله در امر انتخابات و در امور داخلی افغانستان است. رییس نمایندگی ملل متحد گفت ما مداخله نمی کنیم و اظهارات گالبراید نظر شخصی وی است . گالبراید استعفا داد و یا بیرونش کرد نمی دانم ولی این کار صورت گرفت. نتایج اولیه انتخابات نشان می داد که حامد کرزی 54/4 درصد از کل آراء ریخته شده را بدست آورده و برنده انتخابات است اما این شمارش در غش افتاد و آرا از نو شمارش شد و با کشف و بدست آمدن میلیونها رای تقلبی از همه نامزدها بخصوص از تیم انتخاباتی ما، آرای حامد کرزی به زیر پنجاه در صد کشیده شد 49 درصد و این انتخابات در دور اول فاقد برنده اعلام شد و قرار شد که انتخابات به دور دوم برود و این البته حکم قانون است. داکتر عبدالله با اعتراض شدید ازکارکرد کمیسیون مستقل انتخابات در طی یک بیانیه مفصل و تاریخی مسیر انتخابات را از رفتن به دور دوم متوقف کرد و گفت در انتخابات دور دوم با این کمیسبونها شرکت نمی کند و اپوزیسیون حکومت و منتقد آن خواهیم بود و این شد که حامد کرزی در مرحله دوم انتخابات ریاست جمهوری به این صورت رییس جمهور افغانستان اعلام شد و 13 سال در افغانستان زمامدار و حاکم بود و این هم دست آوردهای 13 ساله حکومتش که می خوانید..........
------------------------------
پ.ن. حامد کرزی از بن 2001 شش ماه رییس اداره موقت و 18 ماه رییس اداره انتقالی و دو دور رییس جمهور منتخب افغانستان تا سال 1393. یعنی ازسال 2001 تا 2014 . انتخابات 1388 برنده دور اول نداشت و با انصراف داکتر عبدالله حامد کرزی رییس جمهور اعلام شد. تقلب گسترده و حیرت انگیز انتخابات 1388 داشت و این یک رسوای و افتضاح بود. در تیم حامد کرزی شعارهای مشخصی نبود و من از پیش خود حدس زدم که بر نامه حامد کرزی تکمیل و اکمال بر نامه های دور اول است. اختلافات شدید در نمایندگی ملل متحد در کابل و استعفای پترگالبراید معاون دفتر نمایندگی. ستاد انتخاباتی حامد کرزی پول زیاد مصرف می کرد یعنی اینکه داشت. ماموران سفارت ترکیه از اظهارات ما در رساها نا خشنود بودند.


عصر کرزی -166-

اشاره کردم که حامد کرزی از 20 دسامبر 2001 مرغ دولت روی سرش نشست و تا سال 2014 در افغانستان حکومت کرد. ما ایشان را در بن 2001 پیدا کردیم و به وی رای مثبت دادیم که رییس اداره موقت شود که شد و بعد ازشش ماه لوی جرگه 1600 نفری در کابل بر گزار شد و این البته از فیصله های اساسی بن بود که لویه جرگه دایر شود. منطق لویه جرگه این بود که دوره موقت در بن تشکیل و زیر نظر سازمان ملل متحد و یک نوع رنگ خارجی و غیر ملی داشت و لوی جرگه باید بر گزار شود تا حکومت انتقالی رنگ و لعاب ملی و افغانی داشته باشد و به همین خاطر در شش ماهه گی اداره موقت لویه جرگه دایر شد تا دوره انتقالی را برای 18 ماه انتخاب نماید که کرد. رییس کرزی یک رقیب داشت و آن خانم مسعوده جلال نامزد دوره انتقالی بود ولی شکست خورد و رییس کرزی به حیث رییس اداره انتقالی بر گزیده شد دوره انتقالی 18 ماهه با وظایف مشخص آغاز بکار نمود. عمده ترین وظیفه همان تهیه و تدقیق پیش نویس قانون اساسی و بر گزاری لویه جرگه قانون اساسی برای تصویب قانون اساسی نو، بود که این کارها شد و تا حالا دو لویه جرگه دایر شد و حکومت رییس کرزی یکی از غنی ترین دوره ها بلحاظ تدویر لویه جرگه بود. حکومت کرزی بالویه جرگه ها کارش را پیش می برد و براى صلح هم لویه جرگه دایر کرد و 2020 نفر را از سراسر افغانستان جمع و لویه جرگه عنعنوی را بر گزار کرد. بهر صورت در دور اول انتخابات ریاست جمهوری درسال 1383 با سه رقیب عمده خود به رقابت پرداخت. آقایان یونس قانونی، استادحاجی محمد محقق و جنرال دوستم از رقبای انتخاباتی حامد کرزی بودند. یک ووست و تحلیلگر در باره دور اول انتخابات ریاست جمهوری می گفت: نامزد شدن چهار چهره از چهار تبار قومی نشان می دهد که در افغانستان منافع شخصی مقدم بر اصول و معیارهای عدالت و حقوق شهرو ندی و محرومیت زدایی است وی استدلال می کرد که نامزد شدن سه چهره از سه قوم مدعی محرومیت و ستم و ضد تبعیض چه معنا دارد. وی می گفت در طرح شعارها، صداقتی در کار نیست و اگر باور مندی وجود می داشت اگرمحرومیت زدایی و ستم تاریخی راست می بود باید در برابر حامد کرزی سه قوم باید یک نامزد می داشتند و پیروز می شدند. حامد کرزی هر سه را شکست داد و رییس جمهور افغانستان شد و در دور دوم انتخابات در 29 اسد سال 1388 باز هم حامد کرزی با یک شیوه دیگری رییس جمهور افغانستان شد. افتضاح تقلب و رسوای از شاخصه های اصلی این دوره از انتخابات بود و همه این رویدادها در زمان حکومت حامد کرزی رخ داد. مدیریت بد انتخابات و نهادینه شدن تقلب و رسوایی لکه سیاه و دلیل حکومت داری بد این دوره ها است. پترگالبرایت معاون ملل متحد در کابل شدید ترین اعتراضات را نسبت به مدیریت انتخاباتی زمان کرزی داشت وی می گفت به اسناد دست یافته است که ماموران و اعضای تیم و دست اندرکاران حکومت حامد کرزی دست به دست هم داده و میلیونها رای تقلبی را داخل صندوق انداخته اند. حامد کرزی با باز شماری آراء ، رای لازم را به دست نیاورد اما با کنار رفتن رقیبش داکتر عبد الله از عرصه انتخابات ، حامد کرزی رییس جمهور شد.
در عرصه حکومت داری 13 ساله، حکومت کرزی چالشهای عمده داشت و به تعهدات که با تیمهای انتخاباتی داشت و اسنادی که امضا شد عمل نکرد و متحدان حامدکرزی و به صورت مشخص ایتلاف حزب وحدت و جنبش در صف منتقدان حکومت کرزی قرار گرفت. معضل کوچیهارا حل نکرد و هر سال جنگ بین کوچی و ده نشین ادامه بافت و فرمانهای بدون پشتوانه اجرایی درد را دوا نکرد. فساد در اج خود رسید و در طی 13 سال گذشته از حکومت و عصر زمان کرزی ، افغانستان در خط مقدم کشورهای فاسد دنیا اعلام شد و در هرسال افغانستان کشور فاسد شماره 2 و شماره سه اعلام می شد و این رسوایی، بی اعتباری و بی آبرویی بین المللی را همراه خود داشت. کابل بانک یک نماد شاخص از مدیریت بد در دل نظام کرزی را نشان داد. وزرای زمان کرزی اکثرا دوسیه های فساد شان با ذکر نام و نشان در رسانه ها اعلام می شد. وزیر مالیه وزیر معارف وزیر حج اوقاف وزیر شهر سازی و زیر ترانسپورت و.. برسر زبانها افتاد که وزارت خانه های فاسد حکومت کرزی است. پارلمان و قوه قضاییه هم از فساد بی نصیب نماند و برچسپ فساد بر پیشانی هر وکیل و هر قاضی زده شد و این بسیار بد و زشت بود و هست که خانه ملت متهم به فساد و بی اعتبار شود و این امور در زمان حکومت رییس کرزی پیش آمد و این ها از مظاهر حکومت داری بد است. البته رییس کرزی خود معترف به وجود فساد بود اما می گفت خارجیها در فساد دست دارند. این حرف درست است که خارجیها در فساد دست داشتند و حالا هم باید داشته باشند و اما بحث از دستگاه اداری خود حکومت و رییس حکومت است که چگونه اداره داشته است که خارجی و داخلی دست به فساد می زد و گفته می شود که سالانه بین دو تا سه میلیارد دالر در افغانستان رشوه تبادله می شده است. در عرصه امنیت و حفظ جان و مال مردم نمره حکومت حامد کرزی خوب نیست. مردم دشواترین و سخت ترین روزها را گذراند و امنیتی در کار نبود. هر سال اعلام می شد که بالای نود در صد جان مردم بیگناه در جنگ گرفته شده است و این ثابت ترین آمار از کشتار مردم در سالهای حکومت رییس کرزی بوده است. رییس کرزی سیاست عجیب و غریب را در پیش گرفت و تروریستهارا برادر ناراضی نام گذاشت در حالیکه مشاور امنیت ملی و وزیر خارجه ایشان آقای اسپنتا طالبان را قاتل ملت لقب داد این سر در گمی قابل توجیه نبود. در 13 حکومت رییس کرزی امنیت روز بروز بد تر می شد. در همین مورد هم ایشان خارجیها را متهم می کرد که در نا امنی دست دارد. یک روز در ارگ مهمان ایشان بودیم. کرزی رو به استاد محقق گفت خبر های عجیبی را می شنوم نیروهای امنیتی خبر می دهند که پروازهای مشکوکی در شمال صورت می گیرد و افراد طالب را در جاهای جابجا می کنند ایشان می گفت این طیاره از ما نیست و دیگر اینکه فضای افغانستان در اختیار ما نیست و این پروازها مشکوک است و شاید برای جاهای دیگر پروگرام داشته باشند. در امر کنترل مواد مخدر و محو کشت کوکنار هم حکومت کرزی در 13 سال گذشته ناکام ماند هر سال کشت تریاک وسعت می گرفت و هرسال تولید مواد مخدر و قاچاق آن و هرسال تولید و پروسیس تریاک به هرویین ابعاد گسترده پیدا می کرد و بار ها شنیدیم که افغانستان بالای نود در صد تریاک و مواد مخدر دنیارا تولید می کند و گفته می شد مافیای بین الملل در کشت و تولید مواد مخدر نقش اساسی دارد. رییس کرزی در این مورد هم بارها صحبت کرد و عقیده داشت که در قضیه مواد مخدر خارجیها دست دارند. استدلال رییس جمهور کرزی این گونه بود که درهر جای که نیروهای خارجی حضور دارند در همانجا کشت تریاک داریم و در ولایات که نیروی دولتی افغانستان باشند در آنجا تریاک نداریم و این نوع استدلال یعنی اینکه باز خارجی در تولید تریاک دست دارند. در عصر کرزی پدیده اعتیاد و ابتلا به تریاک و اعتیاد و هرویین بشتر و بشتر شد. هیچ گونه اقداماتی برای در مان و کنترل معتادان نداشت حضور گسترده و وحشتناک معتادان در کنار آبهای گندیده در یای کابل سیمای شهر را سیاه و تباه کرد و این بی حرمتی به انسان شمرده می شد. کودکان خیابانی و شبکه های تگدی و گدایی گری، چهره شهر کابل را در کنار جاده ها و سرکهای ویران شده را، مشبوه و کره نشان می داد. از این بلیات که بگذریم عصر کرزی برای صلح هم عصر ناکام است. از سال 2005 به بعد کم کم بحث صلح با طالبان مطرح می شد و در سالهای پس از انتخابات دور دوم ریاست جمهوری گفتگو های صلح شدت بشتری داست . حکومت کرزی استراتژی مشخصی نداشت که چه کند گاهی با حکومت پاکستان بی نهایت گرم می گرفت و گاهی بی نهایت سرد. استاد محقق به نقل از کرزی می گفت ایشان این عقیده را دارد که با پاکستان باید کنار آمد و صلح افغانستان در دست پاکستان است و پاکستان جمعیت زیادی دارد پاکستان قدرت اتمی منطقه است و این هماهنگی در حالی و در زمان صدارت گیلانی مطرح می شد که گیلانی نیز روابطش با آمریکا شکر آب شده بود. استاد محقق می گفت با رییس گفتیم روابط خود را با غرب خراب نکنید. غرب وقتی که مایوس و سر خورده شود در آن صورت دوسیه افغانستان را در اختیار پاکستان می گذارد و آن وقت قضیه پیچیده و دشوار خواهد شد و زمانی هم روابط حکومت کرزی در مساله صلح به تیره گی می گرایید و درسالهای 2009 و سالهای بعد به صورت مجزای با طالبان کانال زد و ملاغنی برادر را پیداکرد. ملا برادر مرد شماره 2 در شورای کویته و...
----------------------------------------
ملاغنی برادر از قبیله پوپلزی نفر شماره 2 طالبان در نیمه دوم سال 2009 با استخبارات افغانستان وارد گفتگوهای صلح شد و استخبارات پاکستان وی را دستگیر و بشدت شکنجه و تنبیه کرد. عصر کرزی در ساحتهای های صلح، امنیت، مبارزه با فساد، اعتیاد و تولید مواد مخدر، کوچیها و متحدین، و در سیاست داخلی و خارجی و... ناکام بود.



باز هم کشمکش - 167-

صحبت از عصر حاکمیت 13 ساله کرزی است. تا حالا نوشته ام که ایشان حکومت موفق و خوب نداشته است. البته خود رییس کرزی بدیهارا قبول دارد اما می گوید که در این بدیها و ناکامیها خارجیها نقش داشته است. در مناظره با طلوع در باره سوال که داشتم و ایشان با حساسیت هم برخورد داشت و گفت که خارجیها نمی خواستند در افغانستان صلح بوجود آید خارجیها نمی خواستند که کارهای زیر بنایی انجام شود بله تنها در مورد سرکها علاقمندی داشتند و آنهم بخاطر رفت آمد وسایل خود شان در دیگر عرصه ها خارجیها هم کاری نداشتند و در فسادهم آنها دست داشتند. مقامات دولتی و اقارب آنها و قرار دادیهای خارجی با هم فساد می کردند و حتا گفت در فساد کابل بانک هم آنها دست داشتند.در مواد مخدر و در تشدید جنگ و جابجای جنگ جویان نقش داشتند. یکی از کارهای که نباید می شد ولی شد و آن ضدیت و مخالفت با آمریکا در باره عملیات جنگی بود. فرماندهان ناتو و آمریکا این گونه جنگ را پیش می برد که عملیات شبانه داشته باشند و در عملیات شبانه خسارات زیادی به تروریستها وارد کردند و تعداد زیادی در عملیات شبانه دستگیر شدند و به زندان ها بخصوص بگرام منتقل شدند. اما رییس کرزی اولین موضع گیری را علیه آنها در دور دوم و پس از انتخابات راه انداخت و گفت که هرگز با عملیات شبانه خارجیها موافق نستند و استدلال های که طرف داران حکومت در رسانه ها مطرح می کردند بی حرمتی به ناموس و زنان می شد ولی این حرف تایید نشده است که بی حرمتی شده باشد اما در جامعه افغانستان خطرناک ترین حرف برای تحریک احساسات مسئله ناموسی است و کسی جراات هم ندارد که این قضیه را تکذیب نماید خارجی کافر است و بی حرمتی به ناموس مردم کرده است و باید عملیات شبانه شان بر چیده و قطع شود که شد و اما پس از این موضع گیری مخالفت رییس کرزی با عملیات روزانه متحدین بین المللی شان شروع شد و به ارتش و نیروهای امنیتی دستور داد که قطعا اجازه ندهید که خارجبها با شما در عملیات روزانه شرکت نمایند. و پس از آن در باره زندانیان در بگرام موضع مخالفت گرفت و گفت که زندانیان بگرام نباید توسط ناتو و ایساف نگهداری شود و باید زندانیان از دست آنها بیرون و به نیروهای امنیتی و زندان افغانستان منتقل شوند. دراین باب جنجالهاى که با متحدانش راه انداخت و سر انجام همان کارهم شد و زندانیان طالب از بگرام رهاشدند. رییس کرزی یک تیم قضایی تعیین کرد و بخش بزرگی از زندانیان را آزاد و تعداد اندکی را به زندان پل چرخی منتقل کردند و بعد هم شنیده شد که همه را از زندان رها کرده اند اعتراضات زیادی شد که رها شده ها سر ازمیدانهای جنگ در آورده اند و گزارشهای زیادی توسط رسانه ها بیرون داده شد که زندانیان رها شده به حکم رییس کرزی در میدانهای جنگ رفته اند. و اما در سیاست خارجی رییس جمهور کرزی کارهای خوبی کرد و آن بستن پیمانهای استراتژیک دو جانبه با بیست کشور آسیایی و اروپایی بود و اولین آن با کشور هندوستان. رییس کرزی جمله معروف خود را پس از امضای پیمان استراتژیک گفت که هند دوست بزرگ و پاکستان برادر دوقلوی افغانستان است. امضای موافقتنامه استراتژیک با دوست، دشمنی با برادر دو قلو نیست و همین گونه با اکثر ممالک اروپای غربی پیمان استراتژیک را بست و یکی از پیمانها با ایالات متحده آمریکا بود که این درمورد رییس کرزی لویه جرگه عنعنوی دایر و پیمان اسراتژیک در ده ها ماده را جرگه تایید کرد و امضا شد اما این پیمان یک ضمیمه داشت بنام پیمان امنیتی و اما رییس کرزی تقریبا نزدیک به دو سال در مقابل پیمان امنیتی با آمریکا مقابله کرد و گفت که امضا نمی کند و بعد گفت که لویه جرگه دایر شود. رییس جمهور کرزی در این مورد هم لویه جرگه را فراخواند و جرگه تایید کرد که امضای پیمان امنیتی به نفع افغانستان است اما رییس کرزی بازهم امضاء نکرد تا اینکه حکومت وحدت ملی در سال 2015 آن را امضاء کرد. در سال 2014 رویداد مهم دیگر این بود که نیروهای بین المللی عمدتا افغانستان را ترک کردند که جدول زمانی بر اساس نشست لیسبون در پرتقال فکر می کنم در سال 2011 تنظیم شد. در سال 2014 بخش بزرگی نیروهای ناتو و آمریکا افغانستان را ترک کردند و انتقال امور امنیتی در پنج مرحله فکر کنم عملی شد و از سوی افغانستان داکتر اشرف غنی احمدزی مسوول انتقال امور امنیتی از نیروهای خارجی تعیین شد و تنها 9500 سر باز آمریکایی در افغانستان باقی ماند و تعداد هم از سایر کشورهای عضو ناتو و ایساف. گفتم در سیاست خارجی امضای اسناد استراتژیک با متحدان به نفع افغانستان تعبیر شد و خوب بود و امام مخالفت با سند همکارهای امنیتی اساس منطقی نداشت چون پیمان استراتژیک را رییس کرزی و اوباما امضاء کردند و سند همکاریهای امنیتی را لویه جرگه تایید کرد ولی کرزی آن را امضاء نکرد و همه می گفتند که منطق رد قابل درک نیست و مسئله شخصی است. در مورد گفتگو با پاکستان هم روابط با این کشور بسیار پیچیده و مبهم و غیر قابل درک و غیر شفاف بود. رییس کرزی 19 مسافرت به پاکستان داشت و در بیش از 12 سفر خود تنها یک موضوع داشت و آن رهایی ملاغنی برادر از زندان پاکستان بود همه می گفتند که دلیل این همه پافشاری تنها یک چیز است و آن اینکه ملا برادر از قوم کرزی و پوپلزی است. مذاکراتش باطالبان در هاله از ابهام قرار داشت مذاکره در تاریکی مذاکره با کسیکه که اصلا نمی شناخت و مذاکره بادکان دار. گفتگو با تروریست که استاد ربانی رییس شورای عالی صلح را ترور کرد. و در عرصه های ایجاد شغل و کار و کار خانه و زیر ساختها کاری صورت نگرفت . این مجموعه ها و نمونه های کوچک از ده ها انتقاد در باره عصر و حاکمیت کرزی هست و اما کارهای خوبی که صورت گرفته است یکی فضای باز سیاسی است و نداشتن زندانی سیاسی و آزادی مطبوعات و رسانه ها و آزادی بیان از جمله خوبیهای عصر کرزی و دست آوردهایش است. بازسازی جاده ها و شفاخانه ها و توجه به امور تعلیم و تربیت و رفتن میلیونها دختر و پسر به مکاتب و دانشگاهها را می توان از دست آوردهای عصر کرزی نام گرفت ولی این موضوع را باز مکاتب خیالی وزیر معارف آقای کرزی سیاه و لکه دار کرد و میلیونها دالر برای مکاتب خیالی. نهاد تحقیقاتی " سیگار" به این موضوع پرداخته و گزارش درد ناکی در باره اختلاس صدها میلیون دالر برای مکاتب خیالی بیرون داده است. همان گونه که اشاره کردم ما به نفع کرزی در انتخابات 1388 شرکت کردیم و اما از بهار 1389 به دلیل هجوم کوچیها در بهسود و حمله بر ده نشینان مخالف و اپوزیسیون شدیم. من در وزارت خارجه بودم و دوستان زیادی انتقار داشتند و موضوع اپوزیسیون بودن ما برای شان قابل درک نبودند. حالا در دوم انتخابات و روی کار آمدن حامد کرزی جابجای در وزادت خارجه پیش آمد. دلیلش این بود که رییس کرزی نمی توانست داکتر اسپنتا را به حیث وزیر در مجلس معرفی نماید زیرا وی توسط پارلمان رد و رییس کرزی سه سال بر خلاف سلب صلاحیت مجلس، داکتر اسپنتا را در وزارت خارجه نگهداشت و مجلس هیچ کاری نتوانست . اسپنتا با زور کرزی در وزارت خارجه بود و با من هم آن ماجراها را داشت و حالا داکتر زلمی رسول که مشاور امنیت ملی بود به وزارت خارجه آمد و اسپنتا رفت در شورای امنیت ملی. بازلمی رسول عین همان گرفتاریها را داشتم ایشان سه مکتوب براى من فرستاد و یک بار هم توسط عبدالمللک قریشی برادر خانم رییس جمهور کرزی که رییس دفتر داکتر زلمی رسول بود، مرا احضار کرد و دلیل اخطارهای مکتوبی و احضار، همان موضع گیری و مصاحبه های مکرر من با رسانه ها و مقالات بود که در روزنامه ها و هفته نامه وحدت چاپ می شد و یک روز در دفتر وزیر خارجه مرا خواست و این چنین با من صحبت کرد......
----------------------------
پ.ن. عبدالمللک قریشی برادر خانم رییس جمهور کرزی و رییس دفتر زلمی رسول. داکتر رسول وزیر خارجه بجای داکتر اسپنتا تعیین شد. در انتخابات سنبله 1388 به نفع حامد کرزی کمپین کردی و رای دادیم و اما در بهار 1389 مخالف حکومت رییس کرزی شدیم و دلیلش هم حمله کوچیها بر ده نشینان. عصرکرزی توام با اشکالات زیادی در سیاست خارجی و در سیاست امنیتی شد.


2 mins

بازهم ایتلاف- 168-

ازوقتیکه ماموریت سفارت تمام شد و وارد کابل و در وزارت خارجه مشاور شدم، جنجال و کشمکش من با وزیران محترم وزارت خارجه آغاز شد. آقای اسپنتا می گفت شما مامور ارشد وزارت و مشاور هستید اما منتقد حکومت و این نمی شود اما من می گفتم که می شود زیرا من مامور ملکی هستم و منع قانونی ندارد که منتقد حکومت باشم و حالا داکتر رسول سه نامه برای من فرستاده و در دفتر خود احضار کرده که چرا منتقد حکومت هستم. دلیل احضار هم جدی بود زیرا در روز نامه حزب و حدت نوشته بودم که وزارت خارجه ما هوایی گز می کند و یا فیر هوایی، نمی دانم یک چنین مضمونی داشتم. وارد دفتر وزیر شدم و رییس دفتر روزنامه را به دقت خط کشی کرده بود یعنی اینکه وزیر خوانده و خط کشی کرده بود. رییس کمی اخمو دیده می شد ولی دید که اخمو بودنش تاثیر روی من ندارد وضعیت تصنعی را تغییر داد و محترمانه چای طلب کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن و گفت موضوع و غرض از مزاحمت همین نوشته و مقاله شما است و خیلی تند به سیاست وزارت خارجه حمله کرده اید و زیر از من خواسته است که با شما صحبت نمایم و این نوع انتقاد از یک مامور وزارت و آنهم علیه خود وزارت نادرست است گفتم بله اصل انتقاد بر وزادت خارجه وارد است و من بی جهت انتقاد نکرده ام ولی خوب چون مامور و مشاور وزارت هستم انتقاد من نادرست است منظور همین است. گفت بله دقیقا و بعد گفتم که من انتقادات و اعتراضات خود را ار کل دستگاه حکومت قطع نمی توانم ولی خوب سعی می کنم در باره خود وزارت خارجه رعایت نمایم چون که مامور و مشاور هستم. یک روز آقای خیر خواه همکار و مشاور وزارت خارجه گفت در جلسه امروز هفتگی که شرکت داشتیم و بعد از ختم جلسه وزیر مرا گفت که با شما کار دارم و رفتم که کار شان چیست؟ وزیر گفت کار من همین موضع گیریها و صحبتهای آقای ناطقی در رسانه ها است و شما باهم هستید و به ایشان بگویید که این کارها را نکند. گفتم درست این جنجال و کشمکش را از زمان اسپنتا داشتم و تا حالا ادامه دارد دلیلش هم این است که اپوزیسیون هستیم و بعد گفتم قرار مدار ما با دفتر وزیر این شده است که در باره وزارت خارجه چیزی نگویم و اما منتقد حکومت هستم و این را نمی شود کاری کرد. و همین شد که دیگر علیه وزارت گپ نزنم اما انتقادات خودرا از حکومت داشته باشم. گفتم که کارهای مربوط به وزارت را به خوبی انجام می دادم در بحثها و مصاحبه های وزیر شرکت می کردم و در جلسه هفتگی حضور داشتم و در باره کشورهای عربی و بهار عربی مطلب و مقاله تهیه می کردم و به بخشهای مربوطه می دادم و فکر می کنم در این ساحتها از همه همکاران بشتر فعال بودم. در جلسات پالیسی وزارت شرکت می کردم ولی خیلی کم گپ می زدم یک روز جواد لودین معین سیاسی وزارت خارجه گفت جناب ناطقی صاحب شما خیلی کم اظهار نظر می کنید گفتم گپی براى گفتن نیست گفت نه گپ برای گفتن دارید و هر شب در رسانه ها ظاهر می شوبد و حرف می زنید و انتقاد. خوب همان انتقادهارا در جلسه هم داشته باشید. ما پنج نفر در بورد مشاورین یک جا می رفتیم و یک جا در میز غذا شرکت می کردیم و یکجا بیرون می شدیم یک گروپ سنگین و با عمر های و تیر شده. چند تا از جوانان وزارت خارجه که این نوع رفت آمد منظم و گروهی مارا دیده و خوش شان آمده بودند که گفته بودند که مثل کاهنان معبد آمو شده ایم و این سوژه را از فیلم بسیار معروف حضرت یوسف گرفته بودند و منم خیلی خوشم آمد و کمی بال و پر دادم و آقای خیر خواه را سر دسته گروه گرفته بودم و می گفتم رییس ما هست. البته خیر خواه همراه من در همان زیر زمینی هم اطاق و هم دفتر بود و خیلی شخصیت خوبی دارد و همین گونه جنرال صاحب آصف دلاور و شاه مردان قول و اکمل غنی احمد زی کاکای رییس جمهور و جناب محبوبی و جناب محمد الله افضلی که پس از ختم وظیفه آقای شاه جهان احمدی همراه من در موتر رفت و آمد داشت خیلی صمیمی بودیم. افضلی از هرات برادر بانو افضلی واقعا دوست داشتنی بود و باهم قصه می کردیم و من خاطرات زیادی از شهید افضلی داشتم. بورد مشاورین وزارت خارجه واقعا دوست داشتنی برای من شد و همه شان را دوست داشتم و دارم و فکر کنم بهترین دوستان من در وزارت خارجه بودند.
در بیرون از وزارت هم چنان کارهای خود را پیش می بردم. مرکز گفتگوی ما دفتر تلفزیون بود. رادیو و تلویزیون راه فردا حالا مالک دفتر شد و خیلی خوشحال بودیم و محلی بسیار خوبی برای دید باز دید و تبادل نظر ما . حاجی صاحب جواد رییس رادیو و تلویزیون دلش برای ما تنگ می شد و اگر یکی دو روز نمی رفتیم تلفن می کرد که بیایید و من وقتیکه نزدیک دفتر تلویزیون بودم همیشه بعد از وزارت خارجه در تلویزیون بودم و حالا هم هستم اما کمی خانه دورتر شده است ولی می روم و اصلا دفتر تلویزیون و نشست با دوستان در تلویزیون جز از از زندگی ما شده است و انس عجیب و حیرت انگیزی باهم پبداکرده ایم ما حاجی و رییس عبدالله و همه مامورین تلویزیون را دوست داریم و حاجی هم به همه دوستان احترام دارند و برخورد بسیار خود مانی و دوستانه با همه ما دارد. سه نفر در تلوزیون عجیب باهم گره خوردیم من، علی امیری و حاجی درواقع تبدیل به یک قاعده و مرکز جلسات دوستان شدیم به گونه ای که جلسات بدون حاجی جواد و بدون علی امیری و بدون من سست می شد البته علی امیری دو جای دیگر هم دارد یکی دانشگاه ابن سینا و دیگری به قول خودش باربی کیو ولی جای اصلی همه ما دفتر تلویزین و دفتر حاجی جواد است. البته داکتر صاحب رحیمی پیش از اینکه �



تولد ناقص - 173-

زمستان 1392 آبستن تولد بهار 93 بود. وضعیت زمستان نشان می داد که دو تولد" بهار و سیاست" باید ناقص باشد. در وزارت خارجه در میان درختهای آن راه می رفتیم در ماه دلو درختها شکوفه کرد و علفها رویید. یکی گفت چه زمستان گرمی داریم و من گفتم بد ترین زمستان و گفتم هر فصل باید مواصفات خود را داشته باشد هر گوسفند را پشم و هر مردم را رسم و حالا هر فصل باید خصوصیات خود را داشته باشد و این چه زمستانی است که در اوج سرمای آن درختها شکوفه و علفها روییده و سبز شود. آقای فراهی و یا کسی دیگر بود گفت حرف حکیمانه است که هر فصل باید خصوصیات خود را داشته باشد و حالا فصل برف باران است و نه فصل گل و شکوفه. یکی گفت این شکوفه ها آسیب پذیر است و در یک سرمای ناگهانی همه نابود می شود و خلاصه اینکه زمستان 1392 نشان از تولد بدی بهار و تابستان را داشت و آن ته کشیدن آب در بهار و تابستان و پاییز. در زمستان 92 ایتلافهای سیاسی فرو پاشید و تکتهای نو روی خاکستر ایتلافهای سیاسی گروه 20 و جبهه ملی ساخته شد. در بهار 1393 و در 16 حمل و در اوج باران بهاری روز انتخابات اعلام شد و میلیوها هم وطن زنان و مردان در زیر پلاستیکها ساعتها در صف ایستادند تا به پای صندوقهای رای بروند و به دو پدیده و نماد دموکراسی و مردم سالاری رای دهند. شورای های ولایتی و ریاست جمهوری. صحنه های روز رای دهی حیرت انگیز خارق العاده و بی نظیر در تاریخ افغانستان بود. خبر گزاریهای دنیا از شور و اشتیاق بی نظیر مردم در صف و پای صندوقهای رای خبر عکس و گزارش تهیه می کردند و به دنیا گزارش می دادند. واقعا همه چیز که مربوط به مردم می شد، زیبا بود و همه به امید آینده بهتر به ترس و تروریزم نه گفتند و رفتند که رای شان را به صندوق بریزند و نامزدان مورد نظر شان را انتخاب و بر گزینند. مردم صندوقها را مکانهای امنی برای رای خود می دانستند و فکر می کردند که این صندوقهای، امانت رای و سر مایه سیاسی مردم است و متولیان امر انتخابات به آن خیانت نمی کنند و خیانت در امانت گناه نا بخشودنی است. اما این توقعات براورده نشد و از فرداهای رای گیری و شمارش آراء نشان داده شد که در صندوقها خیانت و به رای و امانت مردم دست برد زده و خوب خیانت هم شده است. خبرهای گیج کننده از تقلب از تزویر در روز انتخابات بیرون داده می شد. در این تقلب کمیسیون انتخابات و شکایات و ماموران آن نقش داشتند و در این تقلب ماموران دولتی و حکومتی دخالت داشتند و در این رسوایی و خیانت نیروهای امنیتی نقش داشتند و خلاصه اینکه هر کس به حمایت از تیم و نامزد مورد نظر خود شان به رای مردم خیانت کرد و به رای مردم به سود نامزد شورای ولایتی و به نفع نامزد ریاست جمهوری دست برد زد و این واقعا جفا در حق مردم بود. مردمی که با تحمل خطر و مرگ و بریده شدن ناخنهای شان به پای صندوق آمدند و برف باران و خطر انفجار و انتحار را نادیده گرفتند اما در حق این مردم متولیان بی رحم و بی انصاف جفا و ظلم کردند. در انتخابات 1388 نیز چنین شد متولیان امور انتخابات و مامورین دولت به حمایت از نامزد مورد نظر شان در صندوقهای رای را با پای شان تخته کردند و در مواردی چپلک تخته گر در میان صندوق مانده بود و در انتخابات 1393 باز هم همان ناجوانمردی را در حق مردم خوب روا داشتیم و این شد که در پایان شمارش آراء به دلیل بی نظمی و تقلب و خلاف نتوانستیم برنده انتخابات ریاست جمهوری را اعلام نماییم. داکتر عبدالله عبدالله باکسب 45 نیم درصد آراء ، اول و داکتر اشرف غنی احمدزی با کسب 31 نیم درصد آراء در جایگاه دوم قرار گرفت و بعدش از میان 7 نامزد هر کدام در جایگاه سوم و چهارم و.. قرار گرفتند. امروز در جای بحث انتخابات را داشتیم و اکثریت این گونه می گفتند ک انتخابات در کشور توسط نیروهای مستتر و پشت پرده رهبری می شود و آنها سناریو از قبل نوشته شده دارند و براساس آن که قاعده منافع شان ایجاب می کند انتخابات را قوانین را دست کاری می کنند. یک منتقد رییس جمهور گفت حالا داکتر غنی در جایگاه دوم قرار گرفته است در حالیکه همین داکتر غنی در انتخابات 1388 کمترین رای را درمیان دیگر نامزدان به دست آورد و حالا چطور شد که در این دوره چنین آراء را به دست می آورد. وی می گفت در انتخابات 88 اکمل غنی کاکای رییس جمهور به من قصه می کرد که رای بشردوست در ولایت لوگر و در میان اقوام احمدزی بشتر از رای داکتر غنی بود و ما با اقوام خود جلسه کردیم و این مسأله را پرسیدیم آنها گفتند که درست است بشر دوست از مردم هزاره و از قوم مانبود ولی خوب آمد و با ما صحبت کرد و گفت که به رای دهید و من این کار هارا برای شما انجام می دهم و گپ وی را فهمیدیم و رفتیم برایش رای دادیم و اما داکتر غنی صاحب هم آمد و با ما صحبت کرد و ما گپای وی را نفهمیدیم که چه می گفت یکی از آنها گفت برای ما از عادل نظام صحبت کرد و ما عادل نظام را نفهمیدبم که چیست و رای ندادیم. در این جمع که در باره انتخابات بحث داشتیم استاد منتقد گفت که البته همه بد بختی بر می گردد به حکومت کرزی. وی در واقع تقلب فساد و بد بختی را نهادینه کرد و همین کمیسونها سوغات حکومت وی می باشد و حالا چه معجزه ای رویداد که در دور اول انتخابات 31 نیم در صد آرا را به دست آورده است و مرتب می گوید که پیروز انتخابات در دور دوم است. سناریو به همبن گونه نوشته شده است که ایشان رییس جمهور باشد و انتخابات به دور دوم برود. چون امکان جمع کردن رای در دور اول برای پیروزی به دلیل تعدد نامزدان ممکن نبود و در دور دوم این کار ساده و آسان و ممکن است. استاد محقق معاون داکتر عبدالله عبدالله با من گفت که ما به ایشان مشوره دادیم که نقشه و پلان است و نمی گذارد که شما در دور دوم برنده انتخابات باشید و گفتیم که باستید و خود را برنده انتخابات اعلام کنید و این برنده گی امکانش هست در صورت که آراء مجددا باز شماری شود اما داکتر قبول نکرد و گفت خیر است به دور دوم می رویم یکی اینکه قانون است و دیگر هم اینکه تعداد از نامزدان و بل اکثر شان طرف ما آمده اند و از تیم ما حمایت می کنند. مثلا استاد سیاف مثلا داکتر زلمی رسول مثلا گل آغا شیرزوی و.. تمام اینها واقعیت داشت و بخش بزرگی از نامزدان دور اول از تیم اصلاحات و همگرایی اعلام حمایت و پستیبانی کردند و عامه مردم و تحلیلگران، شانس برتری و پیروزی داکتر عبدالله را زیاد و قطعی می دانستند اما باز هم پیروز نشد. در دور دوم داکتر غنی 56 در صد و داکتر عبدالله 43 درصد رای آورد. واقعا برای ما حیرت انگیز و جالب بود که دستهای معجزه گر در انتخابات 93 این گونه سر نوشت انتخابات را رقم زد داکتر غنی از 31 در صد آراء در اول به 56 درصد صعود می کند و داکتر عبدالله با ملحق شدن نامزدان مطرح از 45 نیم در صد به 43 در صد پایین می آید و سقوط می کند. انتخابات با توافق هردو تیم 21 روز بعد پس از اعلام نتایج دور اول به دور دوم رفت. انتخابات دور دوم از همان آغاز با چالشها و دست کاریها همراه شد امر خیل رییس دارالانشاء کمیسیون انتخابات در روز روشن هنگام نقل و انتقال مواد در موترها بخاطر تقلب توسط نیروهای امنیتی دستگیر می شود. جنرال ظاهر وی را همراه با محموله های مشکوک دستگیر کرد. انتخابات برگزار شد و در همان روزهای اول شمارش آراء معلوم شد که رای داکترغنی به صورت حیرت انگیزی بالا می رود. ما درستاد داکتر عبدالله عبدالله جلسات فوق العاده داشتیم و کار شناسان امور انتخابات این گونه گزارش می دادند که تقلبات بی نهایت گسترده در انتخابات صورت گرفته است و این کار بدون مداخله و کمک کار شناسان بین المللی امور انتخابات کنترل و مهارکردنش غیر ممکن است و در این مورد باید از سازمان ملل کمک گرفته شود و همین شد که در ماه جوزا 1393 شمارش آراء ازسوی داکتر عبد الله تحریم و خواهان مداخله سازمان ملل متحد در امر شمارش آراء شد. این بحث تخنیکی و پیچیده و توام با صدها مشکل همراه شد و شمارش 8 هزار صندوق و یا 11هزار صندوق به عنوان نمونه و سمپل گیری مورد بحث قرار گرفت و خلاصه اینکه با عجیب ترین جنجال گرفتار شدیم و هیچ کسی نمی توانست سر ازکار دو کمیسیون انتخابات و دستهای پشت پرده در آورد. همه امور بهم ریخته بود و ستاد انتخابات داکتر عبدالله عبدالله به اسناد دست یافت که نشان می داد که رییس دار الانشاء آقای امر خیل به ولایات شرقی دستور می داد که گوسفند ها را چاق بر گردانید. کنایه از این که صندوق های ارسالی را پر کرده و بفرستید و بعد نوار از استاد خلیلی را پخش کرد که ایشان از قبل خبر داشته و در جریان بوده که برنده انتخابات داکتر اشرف غنی است. اینکه ازقبل رییس جمهور تعیین شده باشد این یک تولد ناقص است. انتخابات فلسفه دارد و فلسفه آن انتخابات رییس جمهور بارای شفاف مردم است امری که در انتخابات 1393 فاقد آن بودیم. این بی سابقه و تاریخی است که انتخابات درست یک سال طول بکشد و انتخابات 1393 درست از ماه سنبله 92 13 شروع و در 29 سنبله 1393 با اعلام حکومت وحدت ملی به پایان رسید و حال بحثهای حکومت وحدت ملی و اسناد این حکومت. ...
----------------------------------
پ.ن. انتخابات در افغانستان یک سال طول کشید. از سنبله 1392 بحث انتخابات آغاز و در سنبله 1393 به پایان رسید.امرخیل رییس دار الانشاء کمیسیون متهم به تقلب و رییس کمیسیون و کمیشنرها و کمیسیون سمع شکایات به شدت مورد انتقاد و اتهام قرار گرفت. در دور اول از شمارش آراء داکتر عبدالله 45 نیم در صد آراء و داکتر اشرف غنی 31 نیم در صد آراء مردم را بدست آوردند و در دور دوم داکتر غنی 56 در صد و داکتر عبدالله 43 را بدست آوردند. شمارش آراء توسط کارشناسان ملل متحد و خبرگان مسلکی از هردو تیم آغاز و اما مسئله حل نشد. انتخابات 93 با تقلب های گسترده همراه شد و نتیجه اینکه برای بیرون رفت راه حل و توافقات سیاسی با کمک ملل متحد و وزیر خارجه آمریکا روی دست گرفته شد.



راه نجات -174-

شمارش آراء با مخالفت تیم اصلاحات و همگرایی متوقف شد. داکتر عبدالله از ملل متحد خواهان مداخله و رسیدگی به امر شمارش شفاف آراء شد. نیروهای متخصص و مسلکی ملل متحد وارد بررسی و شمارش آراء شدند.آنها معیارهای برای شمارش آراء وضع کردند همانگونه که اشاره کردم 8 هزار صندوق را به عنوان سمپل و نمونه انتخاب کردند. شمارش آراء در بعد تخنیکی بسیار پیچیده و ار در هم شد کسی نمی توانست بفهمد که چه می شود. بازهم کارشناسان تیم گزارش دادند که تقلب بی نهایت گسترده و پیچیده است و این شمارش و معیارهای بین المللی مشکل تقلبات انتخابات افغانستان را حل نمی تواند و یا اصولا آن معیارها هم خوانی با آنچه در مورد انتخابات افغانستان پیش آمده تطابق و هم خوانی ندارد. معیار براى چیزی وضع شده است و انتخابات ما از نوع دیگر تقلب دارد. در شورای سیاسی و در جمع انبوه اعضای ستاد گفته شد که به مردم مراجعه شود در ماه آخر بهار 1393 گردهمایی عظیم در خیمه لویه جرگه دایر شد مردم بی نهایت خشمگین بودند و با سخنرانی گسترده و توضیحات داکتر عبدالله عبدالله آرام نگرفتند و هواداران تیم اصلاحات و همگرایی خواهان اعلام حکومت موازی شدند و گفتند که به نتیجه نمی رسیم تقلب غیر قابل مهار و کنترل صورت گرفته است و این تقلب سازمان یافته پیچیده دشوار و به نفع تیم تحول و تداوم انجام شده است و هیچ راهی جز کنار کشیدن و اعلام حکومت موازی نیست. در همین تالار عکسهای کرزی را پاره کردند و به زیر انداختند و شعارهای علیه وی داده می شد و کمیسیونها در زمان حکومت وی با حمایت و هدایت کرزی کار می کردند حکومت وی و شخص خودش مبرای و بی طرف گفته نمی شد و جزء ازبحران عظیم انتخابات شناخته شد. داکتر عبدالله از مردم از هوادارانش کمک خواست که با وی همراه باشند و در صورت بن بست و در صورت حل نشدن مشکل به خواست مردم عمل می کند و با مردم خود می باشد و برای چند روزی از مردم مهلت و وقت خواست . تیم اصلاحات چندین شورا در باره انتخابات داشت. شورای بر نامه ریزی که دیگر کارش تمام شد و این شورای منشور انتخاباتی را نوشت. شورای دیگری داشت بنام شورای رهبری که مرکب بود از همه رهبران احزاب سیاسی عضو تیم اصلاحات و همگرایی یک شب در خانه صلاح الدین ربانی مهمان بودیم و جلسه تصمیم گیری در باره انتخابات و پیامدهای آن داشتیم و از آمریکا آقای جان کری وزیر خارجه آمریکا زنگ زد و با داکتر عبدالله در باره انتخابات صحبت کرد و گفت که ما به دقت اوضاع انتخابات را زیر نظر داریم و شما هم همکاری داشته باشید تا نتیجه ای که به نفع مردم افغانستان باشد گرفته شود. ثبات سیاسی و رضایت مردم افغانستان مهم است و همه تا در این جهت کار نمایید مضمون سخنان جان کری همین بود که داکتر عبدالله صحبت کرد. گذشته از شورای رهبری، ستاد انتخاباتی را داشتیم که جلسات عمومی را دایر می کرد و با همه اعضای تیم و هواداران صحبت می کرد و در کنار آن شورای سیاسی و تیم مذاکره کننده را که پس از توافقات سیاسی ایجاد شد را نیز داشتیم. شمارش آرا بجای نمی رسید و هرچه زمان می گذشت وضعیت بدتر و بد تر می شد و آقای مجددی هم اعلام داشت که استخاره کرده و استخاره شان گفته است که رییس جمهور افغانستان اشرف غنی باید باشد و کسی دیگر این کشور را اداره نمی تواند و این مسأله واکنشهای تندی را علبه مجددی در پی داشت. در ستاد انتخاباتی و در شورای رهبری و در شورای سیاسی به این نتیجه می رسیدیم که از طریق شمارش آراء با هر معیار و متدی که باشد به نتیجه نمی رسیم و انتخابات از مسیر اصلی خود بیرون و تقلبات گسترده حق مردم را ضایع کرده است و داکتر عبدالله هم به مردم گفته بود که برایش فرصت دهد و حالا فرصت هم به اتمام می رسید یعنی اینکه دیگر امیدی در شمارش آراء نیست و باید چاره دیگر و اقدام دیگری صورت بگیرد. اقدام از منظر افکار عمومی و فر مانده هان روشن و مشخص بود که در خیمه لویه جرگه اعلام شد و آن اعلان حکومت موازی و رد نتایج انتخابات بود. و اما این راه توام با خطرات و پیامدهای ملی و بین المللی همراه بود در سطح ملی افغانستان با دو حکومت نمی توانست ادامه دهد و این معنایش تجزیه افغانستان می شد و این هزینه را هیچ کسی نمی توانست قبول نماید از سوى دیگر این دو پارچه گی به نفع طالبان و گروهای مسلح و یا مخالفان مسلح تمام می شد و حکومت کابل سقوط می کرد و با یک هرج مرج و بحران خطرناک رو برو بودیم. جامعه جهانی و آمریکا هم نمی گذاشت که دو حکومت اعلام شود و این کار تمامی دست آوردهای 13 ساله را بر باد فنا می داد و افغانستان با یک بی ثباتی مطلق و آشوب و جنگ روبرو می شد و این به نفع مردم نبود و جامعه جهانی سخت دچار مشل می شد. آنها نمی توانستند به مردمان خود جواب دهند که حاصل کارشان در 13 سال همین شد. و به این دلایل و ده ها دلیل دیگر سازمان ملل متحد در کابل و نماینده آن آقای یان کوبیش به شدت تلاش کرد که با همکاری و مداخله آمریکا و آقای جان کری یک راه حل برای خروج از بحران را پیدا نماید. من به یا دارم که آقای یان کوبیش روزانه تا چهار بار هم در خانه داکتر عبدالله عبدالله می آمد و به همین ترتیب سفیر آمریکا آقای کونینگهام و سفیر انگلیس آقای جرج و دیگر سفرای کشورهای غربی. فکر کنم گزارشهای قرمز و فوق محرم شان آمریکا و غرب را وادار کرد که مستقیما وارد قضیه و بحران انتخاباتی شوند و یک راه حل برای خروج از بحران پیدا نمایند. تیم ما دیگر در فکر شمارش آراء نبودیم گرچه تیمهای مسلکی ما هر روز در محل شمارش آراء می رفتند و نتایج کار شان را می آوردند و اما هر بار مایوس تر از روز قبل. حال نوبت قدرت و مهارت دیپلماسی آمریکا و انگلیس بخصوص آقای جان کری فرارسیده بود. کری واقعا دیپلمات ورزیده و با مهارت و فوق العاده است. وی فکر کنم همراه یک تیم کار شناس در 18 سرطان 1393 وارد کابل شد و مذاکرات گسترده ای را با دو طرف انتخابات راه انداخت. صحبتهای وی بی نهایت جدی بود و به این نتیجه دست یافته بود که اگر قضیه را حل نکند همه چیز را باخته است و همه بافته های 13 ساله پنبه شده است. من در مذاکرات نبودم و اعضای حاضر در نشستها و جلسات و تپیش و تلاش بیش از حد جان کری را حکایت می کردند که صحبت از یک نگرانی عمیق را داشت.داکتر عبدالله عبدالله میزان حساسیت و توجه وی را شرح می داد و همین گونه استاد محقق با من می گفت واقعا شاهد تلاش و کوشش حیرت انگیز وی بودیم. جان کری حتا از معلولان جنگ افغانستان را هم با خود آورده بود که اینها در خاک شما و در سرزمین شما معلول شده اند و شما با ید به توافق و راه حل دست پیدا نمایید. آقای جان کری روی دو مسئله تاکید می کرد یکی اینکه روند شمارش آراء ادامه داشته باشد و تیمهای موظف کار خود را داشته باشند و حال نتیجه هرچه می خواهد باشد و اما کار اساسی وی شمارش رای و نتیجه حاصله از آن نبود. هدف اساسی جان کری این بود که هردو تیم باید در قدرت شریک باشند و انتخابات 1393 برد و باخت نداشته باشد. نتیجه انتخابات برد و برد باشد و این تازه ترین راه حل بود که آقای جان کری در اولین سفر انتخاباتی افغانستان در سال 1393 داشت و بعد از این سفر چندین مسافرت دیگر را هم داشت و خلاصه اینکه جان کری وزیر خارجه آمریکا تا مسئله را حل نکرد دست از کار نکشید وی مرتب به کابل می آمد وی مرتب با داکتر عبدالله عبدالله و داکتر غنی در تماس بود. یک شب به ما گفته شد که جان کری از واشنگتن تماس می گیرد و صحبت مفصلی دارد و ما یعنی اعضای شورای رهبری اعضای ستاد و اعضای شورای سیاسی در خانه داکتر عبدالله عبدالله جمع شدیم و آقای جان کری در حدود چهل دقیقه از واشنگتن با ما صحبت کرد و تمام صحبتش این بود که هردو تیم یک جا کار کنند و یک حکومت مشارکتی و ایتلافی را تشکیل دهند و بعد نماینده خاص اوباما و سفیر انگلستان و چند مقام سیاسی و دیپلماتیک تا ساعت 3 بعد از نصف شب را با ما صحبت کردند و مقصد شان این بود که اختلافات ایجاد نشود و هردو تیم حکومت تشکیل دهند و چه گونه؟. همان گونه که گفتم جان کری در اولین سفر خود به کابل موفق شد که یک چارچوب سیاسی را تهیه نماید و این چهار چوب سیاسی 7 ماده ای اولین و مهم ترین دست آورد سفر جان کری در افغانستان بود و این سند را رهبران هردو تیم قبول کردند و داکتر غنی و داکتر عبدالله آن را تایید و تعهد نمودند که در چهارچوب همین سند 7 فقره ای تمامی اقدامات بعدی شان را بر مبنای همین سند و چارچوب سیاسی 21سرطان 1393 داشته باشند و این هم اصل چار چوب سیاسی و این یگانه راه نجات بحران انتخاباتی 1393 شد ....
-----------------------
پ.ن. چارچوب سیاسی ( ضمیمه اعلامیه مشترک21سرطان93 )
به تعقیب نتائج تفتیش با اعتبار و همه جانبه انتخابات، که در قسمت اول تشریح شده است، کاندیدان تعهدمینمایند که یک موافقتنامه سیاسی را عملی نمایند که بر اساس آن برنده انتخابات به صفت رییس جمهورآغاز به کار نموده و بزودی حکومت وحدت ملی را ایجاد مینمایند که دارای مشخصات ذیل باشد:

1- بمنظور توانمند ساختن مردم افغانستان و برای پاسخگویی به نیاز های تأمین صلح، ثبات، امنیت،حاکمیت قانون، عدالت، رشد اقتصادی، و عرضه خدمات، حکومت وحدت ملی برنامه همه جانبه اصلاحات را انکشاف داده و تطبیق می کند..
2- رییس جمهور با برگزاری لویه جرگه روند تعدیل قانون اساسی را آغاز نموده وصدراعظم اجرایی را ظرف دو سال ایجاد می نماید..
3- تا زمانیکه مقام صدراعظم اجرایی بر مبنای قانون اساسی ایجاد گردد، وظایف صدراعظم اجرایی را رئیس اجرائیوی حکومت پیش خواهد برد. این مقام بلافاصله توسط فرمان رییس جمهور ایجاد شده و توسط شخصی که از طرف کاندید دومی انتخابات معرفی و از جانب رییس جمهورتایید گردیده باشد،اشغال میگردد..
4- رییس جمهور مقام رهبر اپوزیسیون را ایجاد میکند. و کاندید دومی انتخابات شخص مورد نظرش را انتخاب مینماید تا این مقام را اشغال نماید..
5- تعیینات در مقام های کلیدی امنیت ملی، نهادهای مستقل و اقتصادی حکومت، با در نظرداشت اصل ایجاد تساوی و برابری بین انتخاب رییس جمهور و رهبر اپوزیسیون صورت میگیرد. مقامات وزارت ها، قضا، مقرری های کلیدی به سطح ولایات، با در نظر داشت اصل نمایندگی عادلانه، توسط رییس جمهور به مشوره رهبر اپوزیسیون صورت میگیرد..
6- رییس جمهور تعهد میکند که تداوم دررهبری مقامهای کلیدی ارگانهای امنیت ملی را برای حداقل 90 روز حفظ میکند..
7- حکومت وحدت ملی تعهد میکند که در خلال یک سال اصلاحات بنیادی درنظام انتخاباتی را به هدف بهبود نا رسایی های انتخابات گذشته اتخاذ می نماید که توسط یک روند فراگیر وهمه شمول تهیه شده باشد.
ومن الله التوفیق



اعلامیه مشترک - 175-

پس از بن بست کامل انتخابات و شمارش آراء، اولین اقدام تاریخی توافقات سیاسی بود. این توافق میان دو تیم انتخاباتی پیش آمد و نقش جان کری و زیر خارجه آمریکا و آقای یان کوبیش در ایجاد این همکاری و حکومت وحدت ملی فوق العاده بود. چهار چوب 7 فقره ای در واقع سند نجات افغانستان از بحران انتخاباتی و مایه افتخار و عزت و آبروی جامعه بین المللی هم شد و من بارها به دیپلماتهای خارجی در کابل گفتم از حکومت وحدت ملی و از توافقات بعمل آمده حمابت کنید و این اسناد باعث نجات همه ما از بحران شد و حال تطبیق این اسناد و توافقات مهم و بنیادی است. حکومت وحدت ملی مبتنی بر 4 سند ساخته شده است اولین آن همان چارچوب سیاسی 7 ماده ای است در این سند چشم انداز کارها و وظایف حکومت وحدت ملی بخوبی روشن شده است. تعدیل قانون اساسی به منظور پست صدر اعظم اجرایی، اصلاحات انتخاباتی، ایجاد رهبری اپوزیسیون توسط فرمان رییس جمهور با پیشنهاد و معرفی تیم دوم و تقسیم قدرت و مقامات حکومتی بر مبنایی اصل شایسه سالاری و اصل تساوی و برابری میان هردو تیم و همین گونه بر گزاری لویه جرگه و چند موضوع کلیدی و بنیادی دیگر از تعهدات رهبران دو تیم در این چارچوب است. این موضوعات در چارچوب سیاسی گنجانده شد. دو تیوری در نظام سیاسی افغانستان از قدیم و از همان بن 2001 مطرح بود یکی نظام ریاستی و متمرکز و دیگری نظام غیر متمرکز پارلمانی و صدارتی. قوانین افغانستان و قانون اساسی به گونه ای نوشته شده است که نظام در افغانستان ریاستی و متمرکز است و اما نظریه مقابل این است که نظام متمرکز ریاستی جوابگو نیست و سیستم باید غیر متمرکز طراحی شود. این دو نظریه در بحث تهیه اسناد حکومت وحدت ملی نیز بخوبی نمایان است. در تهیه پیش نویس اسناد بخصوص موافقتنامه سیاسی من نقش اساسی از جانب تیم داشتم و رییس هیات مذاکره کننده از جانب تیم اصلاحات و همگرایی بودم و لذا سعی وافر داشتم که در تمام اسناد موضوع غیر متمرکز را بیاوریم و به همین دلیل لویه جرگه قانون اساسی و تعدیل پیش قانون اساسی بر یک اصل استوار است که نهاد صدر اعظم اجرایی در نظام ریاستی متمرکز ایجاد شود و ماده دوم چهار چوب سیاسی اولین سند برای حکومت وحدت ملی روی ایجاد پست صدر اعظم اجرایی تاکید دارد و تصریح کرده است. این یک نو آوری عظیم در مسیر تیوریهای ساختار سیاسی در افغانستان هست. من در تابستان سال 1392 در خانه احسان الله بیات همراه خلیلزاد صحبت داشتم البته هدف خلیلزاد از سفر به افغانستان این بود که اگر امکان داشته باشد در انتخابات 1393 شرکت نماید و این مسأله را پرسیدم ایشان گفت اگر رهبران قومی توافق نمایند چرا نه می خواهم شرکت نمایم آقای خلیلزاد در همین جلسه از استاد محقق و جنرال دوستم نام گرفت که اگر حمایت کنند در انتخابات ریاست جمهوری پیشرو شرکت می کند و من از ایشان در همین ضیافت پرسیدم که شما در ایجاد نظام متمرکز ریاستی در افغانستان نو ، نقش دارید شما در بن ساختار نظام را با دیگر همکاران تان بگونه ای عیار کردید که نظام در افغانستان متمرکز باشد. خلیلزاد در این باره گفت خوب شما خود تان دربن 2001 حضور داشتید و در آنجا گفته شد که قناعت اقوام گرفته شود و مشارکت اقوام در ساختار قدرت حل شود و این البته واقعیت افغانستان است و حالا هم گپ همین است که اگر سران اقوام مثل استاد محقق و مثل جنرال دوستم حمایت نمایند در این صورت امید واری براى پیروزی است در اجلاس بن 2001 هم مشارکت اقوام مهم بود که همین گونه هم شد و این توافق عام بود و من دخالتی نداشتم و تایید کردم و اما در باره غیر متمرکز و متمرکز باید بگویم که در آن زمان افغانستان به جزایر قدرت تقسیم شده بود و نیاز بود که اداره ای بوجود آید که این جزایر را جمع کند و اداره موقت گامی در جهت جمع کردن پراکندگی بود. درباره قانون اساسی بله من در اغلب جلسات کمیته پیش نویس شرکت می کردم اما نظر من بر خلاف نظر جمع و نویسندگان قانون اساسی نبود. فضا برای نوشتن قانون اساسی همین بود ک نظام و سیستم متمرکز باشد و ریاستی و خواست مردم افغانستان هم چنین بود و شما دیدید که درلویه جرگه قانون اساسی مردم به همین قانون اساسی رای دادند. خوب قانون اساسی حالا هر رقم که هست بارای و نظر مردم افغانستان تایید و تصویب شد و حالا هم اگر تعدیل لازم باشد باز با نظر مردم می شود. آقای خلیلزاد برای تبریه خود که نقشی در ساختار متمرکز در افغانستان ندارد به مساله عراق اشاره کرد و گفت که در عراق من بشتر از افغانستان در امور آن کشور دخالت داشتم چون دولت آمریکا حکومت صدام را سرنگون کرده بود و من در تدوین قانون اساسی عراق حضور و نقش داشتم و اما چرا نظام در عراق پارلمانی شد و چرا نظام در عراق فدرالی شد در حالیکه من در تمام این امور بودم. وی گفت تنها دلیلش این بود که مردم عراق چنین می خواستند و همان طور هم شد و اما در افغانستان کسی این حرفهارا نمی گفت. تنها در یک مورد آنهم به صورتی ضعیف و خفیفی جنرال دوستم گفته است که نظام فدرالی باشد. خلیلزاد در خانه بیات بامن و آقای فیض الله زکى با چنبن مضمونی صحبت داشت و همین دیروز در جلسه کمیسیون عالی نظارت از موافقتنامه سیاسی روی اسناد حکومت وحدت ملی بحث می کردیم و اشاره داشتم به چهار سند در باره ایجاد حکومت وحدت ملی و من در جلسه اشاره کردم به گفتگو با خلیلزاد در خانه آقای بیات و یکی از همکاران در کمیسیون گفت درست است آمریکا تنها یک نسخه ندارد و نمی پیچد. برای عراق آن نسخه را تهیه کرد و نظام فدرال و خود مختاری کردها که به نفع شان است و خلیلزاد همان کار را کرد و در افغانستان این کار و این نسخه را دارد واقعا جزایر قدرت در افغانستان قابل کنترل نیست زیرا که همه غیر مسوول می شوند و آمریکا و غرب نمی توانند تروریست را در جزایر قدرت کنترل نمایند و از کی باید به پرسد؟. این حرف به نظرم دقیق است حمله به آمریکا و مسئله یازده سپتامبر 2001 ریشه در بی نظمی و جزایر قدرت در افغانستان داشت.آمریکا و آقای خلیلزاد طرفدار و حامی قدرت متمرکز در افغانستان است. در بحث قبلی گفتم که با گرد همایی در خیمه لویه جرگه در بهار سال 1393 و پیشنهاد مسئله اعلام حکومت موازی ، بالا ترین نگرانی و تشویش را آقای جان کری وزیر خارجه آمریکا داشت زیرا اگر این بحران در سال 1393 مهار نمی شد ما به یک گرفتاری و هرج مرج نا پیدا مبتلا شده بودیم و افغانستان از کنترل خارج می شد. چارچوب سیاسی 21 سرطان 1393 آغاز تفاهم و تشکیل حکومت وحدت ملی و ایتلافی شد. در 17 اسد 1393 باز جان کری به افغانستان آمد و نتیجه این سفر این شد که اعلامیه مشترک 17 اسد 1393 از جانب دو رهبر تیم انخاباتی صادر شود در این اعلامیه باز هم تاکید شده است به ایجاد پست صدر اعظم اجرایی. نهاد صدر اعظم پارلمانی و یا صدر اعظم اجرایی مستلزم اصلاح و تعدیل در قانون اساسی است و لویه جرگه قانون اساسی تشکیل و این پست را در طی دو سال بابد ایجاد نماید. در آخرین نظر سنجی که دو ماه پیش از امروز در انیستیتوت مطالعات استراتژیک بعمل آمد و تحقیقات میدانی در باره قانون اساسی و نظام غیر متمرکز زیر نظر داکتر امین احمدی صورت گرفت. در این نظر سنجی نشان داده شده است که مردم افغانستان بالای پنجاه در صد طرفدار سیستم غیر متمرکز است اما پرسش اساسی این است که چه گونه و با چه شیوه ای به آن دست پیدا نماییم. اخباری از ارگ شنیده می شود که برخی از تیوریسنهای ارگ ریاست جمهوری گفته است که نظام ریاستی غیر قابل تغییر و خط قرمز است و اما برای غیر متمرکز سازی باید تدبیر سنجیده شود. خوب این بحث در انیستیوت هم شد که نظام غیر متمرکز با وزن قومی اگرپیش آید آن وقت چه می شود. هرکی متعلق به قوم اکثریت باشد ریاست جمهوری از آن وی باشد. بهر صورت همانگونه که اشاره کردم چهار سند حکومت وحدت ملی به ترتیب چارچوب سیاسی 21 سرطان 1393 و اعلامیه مشترک 17 اسد 1393 و موافقتنامه 29 سنبله 1393 و فرمان 35 رییس جمهور همه تاکید دارد به ایجاد پست صدر اعظم اجرایی در طی دو سال پس ازاعلام حکومت وحدت ملی. اما اینکه آیا پیش نویس تعدیل قانون ایاسی چنبن نوشته می شود و یانه ؟ خود پرسش دیگر است. کمیته پیش نویس تعدیل قانون اساسی از چهار نهاد ساخته می شود مجلس نمایندگان، مجلس سنا، استره محکمه و اعضای حکومت. در انتخابات سال 1393 ما این کارها را کردیم و چهارچوب ایجاد حکومت وحدت ملی و اعلامیه مشترک را نوشتیم و اما در باره تهیه متن اصلی و متن مادر و محوری یعنی موافقتنامه حکومت وحدت ملی با چالشهای عمده روبرو شدیم و پیش نویس آن را من و آقای حنیف اتمر باهم با چه خون جگری و کشمکش تهیه کردیم و دشواریهای تهیه موافقتنامه حکومت وحدت ملی اینها بود....
-------------------------------------
پ.ن. اعلامیه مشترک تیم های انتخاباتی
بنام خداوند بخشنده ومهربان

در مورد نهایی سازی قانونمند دور دوم انتخابات ریاست جمهوری 1393 و تشکیل حکومت وحدت ملی (کابل 17 اسد ) – 1393

مقدمه:
شکی نیست که کشور عزیز ما در یکی از حساس ترین مراحل تاریخ سیاسی خویش قرار دارد. عبور موفقانه ازین مرحله حساس نیازمند داشتن یک دولت قوی و مشروع است که بر مبنای اجماع سیاسی و اراده استوار همگانی تشکیل گردد .
در نتیجه درک مشترک از حساسیت وضع موجود، ضرورت شکل دهی به یک اجماع وسیع ملی به منظور انجام اصلاحات اساسی و ایجاد تحول بنیادی در حال مبدل شدن به باور عمومی قشر سیاسی جامعه ما میباشد. تیم های انتخاباتی شامل در مرحله دوم انتخابات بمثابه مراکز تبلور و تبارز اراده اکثریت قاطع ملت ما مسوول اند در همچو شرایط حساس در تشکیل حکومت وحدت ملی رسالت ایمانی و ملی خویش را ایفا نمایند.
با باور مشترک به نکات یادشده و با وقوف به ضرورت حیاتی همکاری ملی، ما امضا کننده گان این سند به نمایندگی از هردو تیم انتخاباتی تصمیم گرفتیم تا موارد آتی را بحیث تصامیم مشترک به استحضار ملت شریف افغانستان برسانیم.
1- التزام و احترام به قانون اساسی جمهوری اسلامی افغانستان و حرکت در چهارچوب احکام و دستورات آن، سنگ بنای تمام اقدامات و اصلاحاتی خواهد بود که در حال حاضر و آینده مورد توجه قرار می گیرد. به همین منوال، حفظ دستاوردهای جهاد و مقاومت مردم افغانستان و تجربه پویای دموکراتیک سیزده ساله اخیر اصول راهگشا در تحقق برنامه ملی اصلاحات خواهد بود.. هردو جانب به تمامیت چهارچوب سیاسی که بتاریخ 21 سرطان 1393 (12 جولای 2014) مورد.

2- توافق قرار گرفت (مراجعه شود به سند ضمیمه شده) متعهد و پابند می باشند، بشمول ایجاد حکومت وحدت ملی، ایجاد فوری پست رئیس اجرائیوی حکومت توسط فرمان رئیس جمهور، تشکیل لویه جرگه در مدت دوسال که پست صدر اعظم اجرائیوی را مورد مداقه قرار دهد، تعیین مقامات بلند رتبه مطابق به اصول توافق شده و برمبنای شایستگی، و اصلاحات، بشمول اصلاحات در نظام انتخاباتی. توافق روی این چهارچوب سیاسی که با حمایت همکاران بین المللی کشور ما حاصل گردیده، اساس توافق سیاسی است که در مطابقت با قانون اساسی افغانستان می باشد تا از تطبیق برنامه اصلاحات و تحول حمایت نماید، و ما متعهد هستیم که مفاد آنرا به یک موافقتنامه تفصیلی و پایدار در زودترین فرصت ممکن مبدل ساخته و به امضا برسانیم. همچنان، همکاری برای تحقق موفقانه امور تخنیکی، تعریف برنامه واحد ملی برای اصلاحات و تشکیل حکومت وحدت ملی را اولویت های عمدۀ خود می دانیم.

3- طرفین همانگونه که در بعد تخنیکی براساس معیارهای پیشنهادی ملل متحد برای تفتیش، بازشماری وابطال، با تشکیل تیم ها عملاً روند تفتیش را بمنظور تامین شفافیت و اعتبار بخشی به پروسه از طریق کار متداوم در جریان پروسه تفتیش و پذیرش نتایج آن شروع کرده اند، تصریح می نمایند که در بعد سیاسی هم متعهد به همکاری صادقانه میباشند. بدین منظور طرفین کمیسیونی مشترک از اعضای دو تیم را موظف میسازند تا جدول زمانی تکمیل روند انتخابات را نهایی سازند، روی تاریخ تحلیف رئیس جمهور جدید توافق می نمایند، با هدف اینکه این امر تا هفته دوم ماه سنبله سال 1393 صورت می پذیرد، و متن موافقتنامه تفصیلی سیاسی را در پرتو قانون اساسی و چهارچوب توافق سیاسی
مورخ 21 سرطان 1393 (12 جولای 2014) آماده می سازند
ومن الله التوفیق



شیوه تدوین موافقتنامه -176-

تشکیلات و تیم انتخاباتی داکتر عبدالله عبدالله به این بخشها تقسیم و دسته بندی شد. رهبری تیم داکتر عبدالله عبدالله معاونان اول و دوم انجنیر محمد خان از حزب اسلامی به رهبری ارغندی وال. استاد محقق رهبر حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان. شورای رهبری مرکب از تمام رهبران احزاب سیاسی عضو تیم اصلاحات و همگرانی. شورای بر نامه ریزی و شورای سیاسی و ستاد انتخاباتی در مرکز و ولایات. پس از توافقات سیاسی برای ایجاد حکومت وحدت ملی ، اولین اقدام تشکیل گروه تماس بود. حالا داکتر غنی و داکتر عبدالله باهم به صورت منظم جلسات داشتند. این جلسات پس از چارچوب سیاسی 21 سرطان 1393 رونق بشتری گرفت. در یک جلسه مشترک میان رهبران دو تیم این گونه فیصله می شود که یک گروه تماس ایجاد شود و وظیفه این گروپ بر قراری جلسات و تنظیم بر نامه های ملاقات و بررسی امور امنیتی و محل جلسات میان داکتر غنی و داکتر عبدالله بود. در جلسه از سوی تیم اصلاحات و همگرایی من و از جانب تیم تحول و تداوم سلام رحیمی معرفی شد. گفته شد که در قدم اول ما دو نفر نشستهای سطح اول را تنظیم نماییم و بعد در صورت ضرورت افراد دیگری را نیز ضمیمه. من با آقای سلام رحیمی در تماس شدم و باهم قرار گذاشتیم که بر نامه های خود را تنظیم نماییم تا جلسات رهبران دو تیم در بهترین حالت امنیتی برگزار شود و هیچ کسی هم از موضوع جلسات پی نبرد و دو مین کار ما این بود که نشست از سوی هرکدام از رهبران دو تیم که پیشنهاد شود موضوع را به دیگری خبر دهیم تا در باره دو مسئله محل و امنیت بحث و هماهنگی شود. ما این کار را بخوبی پیش می بردیم فکر می کنم تمام نشست هارا تا آخرین روز اعلام حکومت وحدت ملی و استقرار رییس جمهور غنی در ارگ و استقرار داکتر عبدالله در قصر سپیدار را پیش بردیم و در کنار این موضوع در باره تشریفات نیز کار می کردیم که جلسات به چه صورت دایر شود بحث مشارکت برابر گونه دو تیم در حکومت وحدت ملی بود و ما نحوه جلسات و کرسیهای را تنظیم و توافق می کردیم آخرین توافقات من و رحیمی این شد که میزها و چوکیها به گونه ای چیده شود که رهبران دو تیم رو در رو بنیشند و قرار بگیرد و این حالت مناسب ترین رویه در نشست رهبران حکومت وحدت ملی مورد تایید قرار گرفت. هدف این بود که تمایز و ترجیح در تشریفات نباشد و صورت جلسات به گونه برابر دیده شود البته کاری سختی بود و لی خوب حل کردیم. پس از چارچوب و اعلامیه قرار شد که هیاتهای از دوطرف تعیین شود تا موافقتنامه سیاسی را تهیه نمایند. در اولین جلسه پنج نفر از تیم اصلاحات و پنج نفر از تیم تحول با هم نشستی داشتند و روی محل جلسات هیاتهای دو تیم توافق و تا چوکات و طرحهای بعدی مذاکرات را آماده نمایند. از طرف تیم اصلاحات، رهبری هیات و تیم مذاکرات را من به دوش گرفتم و یک شب ده نفر در هتل صافی لند مارک تا پاس از شب را بحث کردیم. مسوول هیات از جانب تیم تحو ل آقای حنیف اتمر بود. در اولین نشست توافق شد که محل جلسات بعدی هتل کانتیننتال باشد و موضوع بحث تهیه یک سند و موافقتنامه در چار چوب همان اعلامیه مشترک 17 اسد 1393 و چارچوب سیاسی 21 سرطان 1393. در مورد تعداد اعضای هیات و تیمهای مذاکره کننده هم توافق کردیم که 20 را تیم اصلاحات و 20 نفر دیگر را تیم تحول آماده نماید و هزینه ها جلسات تا هر چند روزی که ادامه بابد به صورت مساوی از جانب هردو تیم پرداخت شود. اینها توافقات ما در هتل صافی لند مارک در دهه آخر ما اسد 1393بود. اعلامیه مشترک الزام وارد می کرد که مواد اولیه موافقتنامه سیاسی درطی دو هفته آماده شود. لازم به ذکر است که داکتر عبدالله عبدالله به من گفت که ساعت ده شب در دفتر آقای اتمر بروم و روی مواد اولیه و چهار چوب بحث و صحبت نمایم آن شب من رفتم از ساعت 11شب تا سحر با آقای اتمر و آقای ذکی و داکتر عبدالعلی محمدی بحث کردیم در موارد باهم توافق و در موارد اختلاف داشتیم. موضوعات بحث ابتدایی و اولیه بود و بشتر الهام گرفته شده از چار چوب سیاسی و اعلامیه مشترک . بحث اپوزیسیون را داشتیم بحث کابینه را و بحث کمیتهای فرعی کابینه را داشتیم و بحث مقامات کلیدی حکومت و غیر کلیدی و اینکه دو تیم در این موضوعات توافق نماید. آقای اتمر و رفقایش می گفت که کابینه را رییس جمهور رهبری می کند و در جلسات کابینه رییس اجراییه و معاونانش شرکت می کنند اما جلساتی را که داکتر عبدالله رهبری نماید رییس جمهور نمی تواند شرکت نماید واقعا بحثهای سختی بود. طرح آقای اتمر در این شب این بود که کمیته های فرعی کابینه را رییس اجراییه و معاونانش رهبری نماید و این مسأله را من قبول نداشتم و من تاکید داشتم که شورای وزیران را رییس اجراییه رهبر نماید و در گذشته نیز چنین بوده است. شورای وزیران زمان حکومت نجیب را خالقیار و یا کشتمند رهبری می کرد. تمام جزییات بحث پنج ساعته با جناب اتمر و همکارانش را در منزل داکتر عبدالله عبدالله با هیات رهبری و اعضای کلیدی تیم اصلاحات کردم. خلاصه اینکه در باره تهیه متن موافقتنامه اختلاف نظر خیلی زیاد بود و ما راه دشواری برای رسیدن به یک توافقنامه سیاسی را در پیش داشتیم. حالا قرار شد که 20 نفر را برای مذاکره انتخاب نماییم و این بیست نفر را از اعضای ستاد و عمدتا از شورای سیاسی انتخاب و گزینش کردیم. آقای سید حسین عالمی در دور دوم انتخابات در تیم اصلاحات و همگرایی آمد و ایشان معاون دوم گل آغا شیرزوی در تکت انتخاباتی وی بود و گل آغا در دور دوم از داکتر عبدالله عبدالله پشتیبانی کرد و آقای عالمی در شورای سیاسی ، مسول جلسات شورا تعیین شد و اما در تیم مذاکره من عملا نقش رییس هیات را داشتم . گفتم که در تمام گفتگوها با تیم تحول به عنوان مسوول گفتگوها ازسوی تیم شرکت می کردم. فکر می کنم در 22 ماه اسد جلسات ما در هتل کانتیننتال شروع شد. وقتیکه من با 20 نفر از اعضای تیم وارد هتل شدم آقای عالمی مرتب می پرسید که رییس ما کیست و من چیزی نمی گفتم .چون می دانستم که ایشان می خواهد رییس هیات تیم گفتگو هم باشد اما در ذهنم چنین تقسیم کارکرده بودم که آقای عالمی رییس شورای سیاسی است و جلسات را اداره می کند و مسوولیت هیات و تیم گفتگو را با تیم تحول خودم داشتم و حالا هم در هتل تصمیم گرفتم که رهبری تیم گفتگو را به عهده می گیرم و این تقسیم کاری را فقط خودم در پیش خود ساخته بودم و به همین دلیل مستقیما رفتم در جایگاه روسایی دو تیم و به مسوول تیم نشستم. از تیم تحول آقای اتمر رییس بود ولی به لحاظ ملاحظات کلانی و ریش سفیدی ایشان آقای حاجی دین محمد را تعارف کرد و حاجی دین محمد در جایگاه ریاست تیم تحول نشست و من دو معاون هم برای خود در نظر گرفتم که یکی خانم فوزیه کوفی بود و ایشان را که پبشنهاد کردیم همه اعضای دو تیم نظر مثبت دادند و تایید کردند. در اولین جلسه بحث کردیم که چهل عضو جلسه را در سه کمیته تقسیم نماییم. و ما در کمیته ساختار حکومتی رفتیم آقای اتمر و آقای عالمی هم در این کمیته بودند. در کمیته این گونه بحث را آغاز کردیم که اولا ببینیم در قانون اساسی جای براى حکومت وحدت داریم و یانه و خلاصه اینکه ماده 50 قانون اساسی و ماده 130 و چند ماده را پبدا کردیم که در حالات و شرایط اضطرار و نیاز رییس جمهور می تواند نهادی را ایجاد نماید و برای آن نهاد طی فرمانی تفویض صلاحیت نماید. ماده های قانون اساسی اجازه تلویحی و ضمنی برای ما می داد که نهاد ریاست اجراییه داشته باشیم چون بحران انتخاباتی پیش آمد و برای خروج از بحران ایجاد نهاد ریاست اجراییه نیاز و ضرورت بود. و بعد رفتیم روی سایر موضوعات. بحث صلاحیتهای ریاست اجراییه یکی از عمده ترین بحثها بود که باید بر اساس ماده های مرتبط به صلاحیت رییس جمهور در ماده های ردیف 60 و 70 و ماده های دیگر به ریاست اجراییه داده می شد. تفویض صلاحیت ها به رییس اجراییه جنجالی بود. بحث رهبری اپوزیسیون و بحث مقامات کلیدی و دیگر مقامات نیز جنجالی بود گرچه در چار چوب سیاسی گفته شده بود که مقامات حکومتی مساوی و براساس شایستگی میان دو تیم تقسیم شود ولی در جلسات به توافق نرسیدیم. تنها بحثهای اصلاح نظام انتخاباتی و بحث پیش نویس تعدیل قانون اساسی و مسئله تذکره الیکترونیک و موضوع تشکیلات اساسی دولتی بود که روی آنها توافق صورت گرفت. یک هفته در هتل بحث کردیم بجای اینکه اختلافات را کم نماییم ، اختلافات بشتر می شد. در نتیجه به این جمع بندی رسیدیم که به گفتگوها پایان دهیم و یک جمع کوچک تر روی موارد اختلافی بحث نماید. درپایان هر روز مسوولان هر دو تیم و هیات نتیجه گفتگوها را به رهبران تیم اصلاحات و تحول منتقل می کردند و آن روز که پایان گفتگوها را در هتل اعلام کردیم من به داکتر گفتم که باید در یک جمع یک بر یک و یا دو بر دو مذاکرات را پیش ببریم و نظرات و پشنهادات 40 نفر در کانتیننتال هم همین بود. داکتر عبدالله به من گفت خوب است با آقای اتمر صحبت کنید و اگر بتوانید توافقات و مواد اولیه را تهیه و ترتیب نمایید خوب است و وقت هم زیاد نداریم و این شد که جلسات 1 بر 1 و بعد 2 بر 2 و بعدش 4 بر 4 ما شروع و همه موضوعات اختلافی را به بحث گرفتیم تقریبا همه موضوعات را حل کردیم تنها یک مسئله لاینحل باقی ماند که به ما خبر داد که از واشنگتن جان کری می یاید و برای این موضوع یک راه حل را باخود دارد...
---------------------------------------
پ.ن. گفتگوهای 1 بر 1 من و آقای اتمر بود و 2 بر 2 من و وحیدالله شهرانی.آقای اتمر و آقای زاخیل وال و 4 بر 4 من، آقای عالمی ، آقای شهرانی و جناب داکتر محمود صیقل و از سوی تیم تحول آقایان جناب اتمر جناب ذکی و جناب سعادتی بود. شیوه کار ما، دیدگاه ها یاد داشت و بعد از بحث تبدیل به متن می شد. اولین جلسات در هتل کانتیننتال بود و اعضای نشست 40 نفر بودند. توافقات ما روی اصلاح نظام انتخاباتی، پیش نویس تعدیل قانون اساسی، تشکیلات اساسی دولتی، تذکره الکترونیک و اما اختلافات ما در باره صلاحیتهای رییس اجراییه، مقامات حکومتی کلیدی و غیر کلیدی، ریاست کابینه و شورای وزیران ، حوزه های کاری رییس جمهور و رییس اجراییه و..



متن نهایی موافقتنامه - 177-

شیوه کار روی سند به این صورت بود. گفتم در کمیته چهل نفری بجای رسیدن به توافق و تفاهم بشتر به سوی اختلافات کشیده شدیم و براساس نظر جمع در هتل کانتیننتال قرار شد که در یک جمع کوچک تر روی موافقتنامه کار نماییم. فکر می کنم چهار روز مذاکرات 1بر 1 من با آقای اتمر روی سند ادامه یافت و کار کردیم. آقای اتمر در پای تخته هم دید گاه خود و هم نظر ما می نوشت و بعد بحث می کردیم سعی هردوی ما این بود که اختلافات را ازبین ببریم و به یک جمع بندی و نتیجه مثبت دست پیدا نماییم. کار با آقای اتمر راحت بود دو دلیل داشت یکی اینکه آقای اتمر اختیارات عام تام ار طرف تیم تحول و تداوم داشت و دیگر هم اینکه آقای اتمر بسیار باهوش زیرک و توانا است خوبی کار این بود که برای بن بستها راه حل پیدا می کردیم . تجربه با آقای عبدالعلی محمدی و آقای ذکی را هم داشتم و آنها در یک شب با شش ساعت بحث نفس خود و من را در آورد لجباز انعطاف ناپذیر و گاها عصبانی. من در عمر خود تجربیات زیادی در مذاکرات داشتم و در گفتگوهای بزرگ شرکت کرده ام. نشست بن 2001 را از سر گذراندم و من در این نشست عضو اصلی کنفرانس بن 2001 بودم و همین گونه در مذاکرات از سوى حزب وحدت مردم با تیمهای انتخاباتی حامد کرزی و داکتر عبدالله در سال1388 شرکت داشتم و می دانستم که در گفتگوها چه باید ؟. در مذاکرات لجبازی تعصب کار را خراب می کند. در مذاکرات باید به اصول و دید گاه دیگران حرمت گذاشت و به دقت گوش کرد که طرف چه می گوید و جاهای است که با نظرات و اصول شما نزدیک باشد. این طور نیست که دید گاه ها در یک بحث ملی بهم نزدیک نباشد که هست و در مواردی زیادی است که حرفها در کلیت یکی است. در همین گفتگوها در مورد تذکره الیکترونیک در مورد تشکیلات اساسی دولت در باره اصلاح نظام انتخاباتی در مورد پیش نویس تعدیل قانون اساسی و اصلاحات در مبارزه با فساد دیدگاه های ما یکی بود. البته در جزییات و یا هم بعد ها ممکن است همین کلیات احتیاج به بحث و مناقشه داشته باشد. استراتژی من در بحث تاکید و توجه روی ایجاد پست صدر اعظم اجرایی بود. صدر اعظم اجرایی پیش از خود قاعده ای را دارد که همان نظام غیر متمرکز است. خوشبختانه این هدف یعنی ایجاد پست صدر اعظم اجرایی در تمام متن گنجانده شد و حتا گفته و نوشته شد که لویه جرگه قانون اساسی هم در طی دو سال بخاطر ایجاد پست صدر اعظم برگزار می شود و پیش نویس تعدیل فانون اساسی هم بخاطر ایجاد پست صدر اعظم اجرایی است. ما دو نفر من و آقای اتمر ساعتها بحث می کردیم و وقت می گذاشتیم و حاصل بحث را با دو علامت رنگ سبز و قرمز "های لایت" می کردیم و بعد می بردیم به رهبران دو تیم اصلاحات و همگرایی و تیم تحول و تداوم. در طی چهار روز گفتگوهای 1بر1 ما دو نفر خیلی از چالشها و شکافها را پر کردیم و بعد گفتگوهای 2 بر2 ما شروع و بعد مذاکرات 4 بر 4 را داشتیم. بحثها در بخشهای صلاحیتهای ریاست اجراییه خیلی سخت بود و لی در 13 مورد و قلم در باره صلاحیتهای ریاست اجراییه به توافق رسیدیم و بحث در مورد تقسیم قدرت میان دو تیم در باره مقامات حکومتی خیلی دشوار بود که چه گونه پستها به صورت برابر توزیع شود. توزیع قدرت توزیع معرفت نیست. توزیع قدرت میان دو تیم انتخاباتی خیلی سخت است. مدتی بحث" برابر و برابر گونه " وقت ما را گرفت. در انگلیسی کلمه equitably برگرداندنش به فارسی سخت بود. سر انجام با مراجعه به چندین لغت و کتاب لغت معنای و معادل آن کلمه را " برابر گونه " ترجمه کردیم. یعنی اینکه مقامات کلیدی میان دو تیم برابر و اما سایر مقامات برابر گونه باشد و یک موضوع جنجالی دیگر رهبری اپوزیسیون بود که ازسوی کی معرفی شود و آن را هم به این صورت حل کردیم که تیم دوم رهبری اپوزیسیون را معرفی نماید. تمام مسایل حل می شد اما در مورد ریاست کابینه و شورای وزیران هر گز به توافق نرسیدیم تا اینکه آقای جان کری وزیر خارجه آمریکا آمد و با خود این راه حل را آورد که هیات دولت دو جلسه داشته باشد یکی جلسات کابینه که رییس جمهور آن را رهبری نماید و دیگری شورای وزیران که رییس اجراییه آن را رهبری نماید. در نشست کابینه رییس اجراییه با معاونان خود شر کت نماید و اما در شورای وزیران رییس جمهور و معاونانشان شرکت نمی کند این راه حل آمریکایی منطقی و معقول و مورد تایید قرار گرفت و در باره قلمرو کاری رییس جمهور و رییس اجراییه نیز توافقات صورت گرفت. رییس اجراییه امور اجرایی حکومت را پیش می برد و رییس جمهور پالیسی و استراتژی نظام را در عرصه های اقتصاد سیاست و امنیت در کابینه بحث و تصویب می کند. در موافقتنامه به کرات توضیح داده شده است که رییس اجراییه مجری مصوبات و فیصله کابینه است و به رییس جمهور گزارش می دهد. آقای جان کری در حل این معضل کار اساسی کرد و رفت. اما یک پرسش این بود که این موافقتنامه اگر عملی نشود در آن صورت چه می شود. خیلیها می گفتند و تاکید داشتند که جامعه جهانی باید اجرای و تطبیق این سند را تضمین و گرانتی نماید. پس از پایان و نهایی شدن موافقتنامه گفته شد که سازمان ملل و آمریکا عملی شدن موافقتنامه را گرانتی می کنند و به همین صورت آقای یان کوبیش نماینده تام الاختیار سازمان ملل در افغانستان و آقای کو نینگهام سفیر کبیر آمریکا به عنوان شاهد در پای سند امضا می کنند و این امضا معنایش همان گرانتی و ضمانت جامعه جهانی و آمریکا است. این سند در دفتر ملل متحد توسط آقایان داکتر غنی و داکتر عبدالله عبدالله امضا شد و بعد آقای یان کوبیش و کونینگهام سفیر آمریکا امضاء کردند. این رویداد مهم و تاریخی در ماه سنبله 1393 انجام شد و حالا می رفتیم به سوی انتقال قدرت از رییس کرزی به رهبران حکومت وحدت ملی. سه سند اساسی، چارچوب سیاسی 21سرطان 1393 و اعلامیه مشترک 17 اسد 1393 و حالا موافقتنامه حکومت وحدت ملی ماه سنبله 1393 را برای ایجاد حکومت وحدت ملی داشتیم و بر پایه آن اسناد، حکومت وحدت ایجاد شد و به این ترتیب از یک بحران عمیق سیاسی و انتخاباتی خارج شدیم.لازم است که به یک پرسش جواب داده شود و آن این است حکومت وحدت ملی عمر و دوره اش دو ساله است و یا پنج ساله؟ برخی مخالفان سیاسی حکومت وحدت ملی این گونه بر داشت کرده است که عمر حکومت وحدت ملی دوساله است اما واقعیت مسئله این است که این یک خطا در قراات و روایت از موافقتنامه حکومت وحدت ملی است. موافقتنامه در واقع لایحه وظایف براى حکومت است که در سقف زمانی دوسال این کارهای خانگی خود را انجام دهد. حکومت وحدت ملی برای یک دوره پنج ساله انتخاب شده است که در قانون اساسی تعریف شده است...
--------------------------------------
پ.ن. موافقت‌نامه میان دو تیم انتخاباتی در مورد ساختار حکومت وحدت ملی
کابل، ۲۹ سنبله سال ۱۳۹۳
افغانستان در این مقطع خاص تاریخی به یک حکومت مشروع و کارا نیاز دارد که به تطبیق نموده یک برنامه همه جانبه اصلاحات در راستای توانمندسازی مردم افغانستان متعهد باشد، تا در نتیجه‌ی آن ارزش‌های قانون اساسی در زندگی روزمره‌ی مردم افغانستان محقق گردد. همکاری واقعی سیاسی میان رییس جمهور و رییس اجرایی، تحت قیادت رییس جمهور، باعث تحکیم ثبات در کشور می‌گردد. حکومت وحدت ملی با پایبندی به اجماع سیاسی و تعهد به اصلاحات و تصمیم گیری مشترک، آرمان های مردم افغانستان را برای تامین صلح، ثبات، امنیت، حاکمیت قانون، عدالت، رشد اقتصادی و عرضه خدمات، با توجه خاص به زنان، جوانان، علمای کرام و اشخاص آسیب پذیر، برآورده می‌سازد. به علاوه، این توافقنامه بر نیاز به مشارکت واقعی و هدفمند و همکاری موثر در امور حکومت، به شمول طرح و تطبیق اصلاحات مبتنی می‌باشد.
این موافقتنامه به تنهایی خود نمی‌تواند رابطه میان رییس جمهور و رییس اجرایی را به صورت کامل تعریف کند. بلکه این رابطه باید در نتیجه تعهد هردو جانب به مشارکت، تعاون، همکاری و مهم‌تر از همه، مسئولیت پذیری در برابر مردم افغانستان تعریف گردد. رییس جمهور و رییس اجرایی متعهد و مکلف به کار مشترک با روحیه همکاری با یکدیگر می‌باشند.
الف- برگزاری لویه جرگه به منظور تعدیل قانون اساسی و بررسی طرح ایجاد پست صدر اعظم اجرایی:
بر اساس ماده دوم اعلامیه مشترک مورخ ۱۷ اسد ۱۳۹۳ (۸ اگست ۲۰۱۴) و ضمیمه آن (“… تشکیل لویه جرگه در مدت دو سال تا پُست صدر اعظم اجرایی را مورد مداقه قرار دهد”)، رییس جمهور متعهد است تا لویه جرگه را به منظور بحث روی تعدیل قانون اساسی و ایجاد پُست صدر اعظم اجرایی دایر نماید.
رییس جمهور، بعد از انجام مراسم تحلیف در مشوره با رییس اجرایی، طی یک فرمان، کمیسیونی را به منظور تهیه پیش‌نویس تعدیل قانون اساسی تشکیل می‌‌دهد.
به تأسی از حکم ماده ۱۴۰ قانون اساسی، حکومت وحدت ملی متعهد است تا بر اساس قانون و به منظور تکمیل نصاب لویه جرگه، مطابق بند ۲ ماده ۱۱۰ قانون اساسی، در زودترین فرصت ممکن انتخابات شوراهای ولسوالی‌ها را برگزار نماید.
حکومت وحدت ملی متعهد است تا قانون تشکیلات اساسی دولت را تصویب و نافذ گردانیده، مرزها و حدود واحدهای اداری محلی را از مجاری قانون تعیین نماید.
حکومت وحدت ملی متعهد است تا روند توزیع تذکره الکترونیکی/ کمپیوتری را برای تمام شهروندان کشور، در زودترین فرصت ممکن، تکمیل کند.
موارد فوق و سایر موارد توافق شده طی یک جدول زمانی که ضمیمه‌ی این موافقت‌نامه است، تطبیق می‌گردد.
ب- پست رییس اجرایی:
تا زمان تعدیل قانون اساسی و ایجاد پُست صدر اعظم اجرایی، پُست رییس اجرایی بر اساس ماده پنجاهم قانون اساسی، ماده دوم اعلامیه‌ مشترک و ضمیمه آن با فرمان رییس جمهور ایجاد می‌گردد. رییس اجرایی و معاونین اش در مراسم تحلیف رییس جمهور معرفی می‌گردند.
رییس اجرایی حکومت، با وظایف صدر اعظم اجرایی، بر اساس پیشنهاد کاندیدای دوم و موافقه رییس جمهور تعیین می‌گردد. رییس اجرایی به رییس جمهور پاسخگو می‌باشد.
تشریفات خاص برای رییس اجرایی در فرمان رییس جمهور در نظر گرفته می‌شود.
با درنظر داشت ماده‌های ۶۰، ۶۴، ۷۱ و ۷۷ قانون اساسی، رییس جمهور طی فرمانی، صلاحیت های اجرایی مشخصی را به رییس اجرایی تفویض می‌کند، که موارد عمده این صلاحیت‌‌ها قرار ذیل اند:
1. اشتراک رییس اجرایی با رییس جمهور در مجالس دوجانبه تصمیم گیری؛
۲. پیشبرد امور اداری و اجرایی حکومت که توسط فرمان رییس جمهور مشخص می‌گردد؛
۳. تطبیق برنامه اصلاحات حکومت وحدت ملی؛
۴. پیشنهاد اصلاحات در تمام ادارات حکومتی و مبارزه قاطع با فساد اداری در حکومت؛
۵. اعمال صلاحیت‌های مشخص اداری و مالی که بر اساس فرمان رییس جمهور تعیین می‌گردد؛
۶. تأمین رابطه کاری قوة اجراییه با قوای مقننه و قضائیه در چوکات وظایف و صلاحیت‌های تعریف شده؛
۷. تطبیق، نظارت و حمایت از پالیسی‌ها، برنامه و امور بودجوی و مالی حکومت؛
۸. ارائه پیشنهادات و گزارش‌های لازم به رییس جمهور؛
۹. به صفت رییس دولت و حکومت، رییس جمهور کابینه را رهبری می‌کند. مجالس کابینه، نظر به صواب‌دید رییس جمهور روی استراتیژی، پالیسی‌ها، بودجه، تخصیص منابع و طرح قوانین، در پهلوی سایر صلاحیت‌ها و وظایف آن، دایر می‌گردد. کابینه متشکل از رییس جمهور، معاونین رییس جمهور، رییس اجرایی، معاونین رییس اجرایی، مشاور ارشد و وزراء می‌باشد. رییس اجرایی مسوول تطبیق‌ پالیسی‌های حکومت است که در کابینه اتخاذ می‌گردد و در مورد پیشرفت امور هم مستقیماً به رییس جمهور و هم در مجالس کابینه گزارش می‌دهد. به همین منظور، رییس اجرایی جلسات نوبتی هفته‌وار شورای وزیران را دایر می‌کند که متشکل از رییس اجرایی، معاونین رییس اجرایی و تمام وزیران می‌باشد. شورای وزیران، امور اجرایی حکومت را به پیش می‌برد. همچنان مجالس کمیته‌های فرعی شورای وزیران تحت ریاست رییس اجرایی دایر می‌گردند. برمبنای این ماده موافقت‌نامه، رییس جمهور، طی یک فرمان، شورای وزیران را به عنوان یک نهاد نو و مجزا از کابینه، تعریف و اعلام خواهد کرد.
۱۰. ارائه مشوره و پیشنهاد به رییس جمهور در مورد تعیین و عزل مقامات عالی رتبه حکومتی و سایر امور مربوط به حکومت.
۱۱. نماینده‌گی خاص از رییس جمهور در سطح بین‌المللی حسب لزوم‌دید رییس جمهور.
۱۲. رییس اجرایی عضو شورای امنیت ملی می‌باشد.
۱۳. رییس اجرایی دارای دو معاون است؛ معاونین رییس اجرایی در مجالس کابینه و شورای امنیت ملی عضویت دارند، وظایف، صلاحیت‌ها و مسوولیت‌های معاونین رییس اجرایی، با درنظر داشت وظایف و صلاحیت‌های رییس اجرایی و در نظر گرفتن تشریفات مناسب برای آن‌ها، به پیشنهاد رییس اجرایی از سوی رییس جمهور طی یک فرمان منظور می‌گردد.
ج- تعیینات مقامات عالی رتبه:
بر اساس اصول مشارکت ملی، نمایندگی عادلانه، شایسته‌سالاری، صداقت و تعهد به برنامه‌های اصلاحات حکومت و حدت ملی، طرفین به موارد آتی متعهد هستند:
برابری در انتخاب کادرها میان رییس جمهور و رییس اجرایی در سطح رهبری ادارات کلیدی امنیتی، اقتصادی و ادارات مستقل؛ در نتیجه این برابری و به اساس فقره‌های ب(۱۲) و (۱۳) که در بالا ذکر گردیده، حضور هردو جانب در شورای امنیت ملی، در سطح رهبری مساوی و در سطح اعضا برابرگونه خواهد بود.
رییس جمهور و رییس اجرایی بالای یک مکانیزم مشخص برای تعیین مقامات عالی‌رتبه به اساس شایستگی موافقه می‌کنند. این مکانیزم زمینة‌ اشتراک کامل رییس اجرایی را در پیشنهاد افراد مناسب برای پُست‌های مورد نظر و رسیدگی کامل به این پیشنهادات فراهم می‌کند. رییس جمهور و رییس اجرایی در مطابقت با روحیه اعلامیة مشترک و ضمیمة آن (مادة پنجم)، در انتخاب مقامات عالی‌رتبه خارج از مکانیزم اصلاحات اداری در ادارات و موسسات دولتی، به شمول پُست‌های کلیدی قضایی و ادارات محلی، که بتواند به‌ نماینده‌گی برابرگونه هردو جانب منجر شود، مجدانه مشورت می‌‌کنند و در این خصوص، فراگیری و ترکیب سیاسی-اجتماعی کشور؛ به ویژه زنان، جوانان و اشخاص دارای معلولیت را مورد توجه خاص قرار داده و همچنان به اصلاحات سریع در کمیسیون مستقل اصلاحات اداری و خدمات ملکی متعهد هستند.
زمینه‌سازی برای سهم‌گیری وسیع شخصیت‌ها و کادرهای ورزیده در سطوح مختلف نظام و استفاده از این فرصت‌ها برای تأمین صلح و ثبات پایدار و ایجاد ادارة سالم؛
د ـ ایجاد پُست مقام رهبری تیم دوم:
به تأسی از اعلامیة مشترک مورخ ۱۷ اسد ۱۳۹۳ (۸ اگست ۲۰۱۴) و ضمیمة آن، به هدف استحکام و توسعه دموکراسی، مقام رهبری تیم دوم، که در سند مذکور از آن به حیث رهبر اپوزیسیون نام برده شده، توسط فرمان رییس جمهور در چارچوب دولت جمهوری اسلامی افغانستان ایجاد و به رسمیت شناخته می‌شود. مسوولیت‌ها، صلاحیت‌ها و امتیازات این مقام در فرمان مذکور تسجیل می‌گردد. بعد از تشکیل حکومت وحدت ملی با حضور تیم دوم بر اساس این موافقت‌نامه، این مقام منحیث متعهد حکومت وحدت ملی عمل می‌کند.

هـ ـ اصلاحات در نظام انتخاباتی:
به منظور حصول اطمینان از اینکه انتخابات در آینده افغانستان از اعتبار کامل برخوردار باشد، نظام انتخاباتی افغانستان (قوانین و نهادها) به تغییرات بنیادی نیاز دارد. رییس جمهور با درنظر داشت ماده ۷ چارچوب سیاسی بلافاصله پس از تاسیس حکومت وحدت ملی، کمیسیون خاصی را با هدف اصلاح نظام انتخاباتی افغانستان طی یک فرمان ایجاد می‌‌کند. اعضای کمیسیون خاص با توافق رییس جمهور و رییس اجرایی تعیین می‌گردند.
کمیسیون خاص در مورد پیشرفت کارها به رییس اجرایی گزارش‌ده بوده و کابینه پیشنهادات این کمیسیون را بررسی نموده و اقدامات لازم را برای تطبیق آن روی دست می‌گیرد. لازم به ذکر است که تطبیق اصلاحات انتخاباتی باید قبل از برگزاری انتخابات پارلمانی در سال ۱۳۹۴ صورت بگیرد.
و ـ تطبیق:
تفاوت دیدگاه و اختلاف در مورد تعبیر یا تعمیل این موافقت‌نامه با مشورت جانبین حل می‌گردد.
طرفین از نقش جامعه بین المللی در تسهیل موافت‌نامه‌های سیاسی و تخنیکی اظهار قدردانی نموده و از اطمینان شان به طرفین در حمایت از اجرای این موافقت‌نامه و هم‌کاری شان با حکومت وحدت ملی استقبال می‌کنند.
ز ـ اجرایی شدن:
با احترام به تعهدات شامل موافقت‌نامه‌های تخنیکی و سیاسی مورخ ۲۱ سرطان ۱۳۹۳ (۱۲ جولای ۲۰۱۴) و اعلامیه مشترک مورخ ۱۷ اسد سال ۱۳۹۳ (۸ اگست ۲۰۱۴)، طوریکه در این موافقت نامه انعکاس یافته است، طرفین بر تعهد خود در مورد برآیند انتخابات و تطبیق این موافقت‌نامه به منظور تشکیل حکومت وحدت ملی تاکید می‌کنند؛ این موافقت‌نامه با امضای هردو کاندیدا در حضور شاهدان داخلی و بین المللی، اجرایی خواهد شد.
جلالتمآب داکتر اشرف غنی احمدزی جلالتمآب داکتر داکترعبدالله عبدالله
جلالتمآب جیمز بنینگهام جلالتمآب یان کوبیش
سفیر ایالات متحده امریکا نماینده خاص سرمنشی ملل متحد



زنگ پایانی -178-

اسناد تاسیس حکومت وحدت ملی تکمیل شد.گفتم که چهار سند اساسی را داریم. چهار چوب سیاسی هفت ماده ای 21سرطان 93 و اعلامیه مشترک 17 اسد 93 و موافقتنامه سیاسی 29 سنبله 1393 و فرمان 35 رییس جمهور. موافقتنامه سیاسی در واقع سند نهایی و تفصیلی تاسیس حکومت وحدت ملی است و در این سند به عمده ترین نکات اشاره شده است. ایجاد پست صدر اعظم اجرایی در طی دو سال پس از اعلام حکومت وحدت ملی، پیش نویس تعدیل قانون اساسی پس از اعلام حکومت وحدت ملی. در موافقتنامه تاکید شده است که برای پیش نویس، کمیسیون تعدیل قانون اساسی ایجاد شود و گفته شده است که این کمیسیون پس از اعلام حکومت وحدت ملی به کارش آغاز نماید که تاکنون این تشکیل نشده است. در موافقتنامه سیاسی روی اصلاح نظام انتخاباتی تاکید شده است و در سند آمده است که کمیسیون اصلاح نظام انتخاباتی ایجاد شود و روی قانون تشکیل وظایف و صلاحیتهای دو کمیسیون انتخابات و قانون عمومی انتخابات کار نماید. موضوع دیگر در موافقتنامه اصلاح تشکیلات اساسی دولت است و باز در اسناد روی ایجاد رهبری اپوزیسیون تاکید شده که رهبری اپوزیسیون از سوی تیم دوم معرفی می شود و رییس جمهور طی فرمانی آن را ایجاد و صلاحیت های رهبری اپوزیسیون را تعیین می کند. در توافقنامه سیاسی گفته شده است که نهاد ریاست اجراییه وظایف صدر اعظم اجرایی را پیش می برد. و در سند صلاحیتهای ریاست اجراییه در 13 ماده نیز مشخص شده است. لویه جرگه قانون اساسی نیز از دیگر موضوعات مهم توافقنامه سیاسی است. بر گزاری انتخابات پارلمانی و شوراهای ولسوالی نیز از دیگر مسایل مندرج در موافقتنامه سیاسی است. این مسایل و دیگر امور مثل تعیین مقامات کلیدی و دیگر مقامات حکومتی به صورت برابر و برابر گونه در سند آورده شده است. مساله اصلاحات اداری مبارزه با فساد نیز از موضوعات مهم در موافقتنامه است. این همه امور باید در طی دوسال به پایان برسد و تکمیل شود. ما برای تطبیق موافقتنامه مثل توافقنامه بن 2001 سقف زمانی تعیین کردیم و گفتیم که در طی دو سال این کار ها باید تکمیل شود. در موافقتنامه بن 2001 سه مرحله : اداره موقت برای 6 ماه و اداره انتقالی برای 18 ماه و حکومت منتخب برای 4 سال و سه ماه، جدول و سقف زمانی در نظر گرفته شد. دوسال زمان انجام تکالیف و تعهدات است و نه عمر حکومت وحدت ملی و موافقتنامه لایحه کاری این حکومت است. عمر حکومت براساس قانون یک دوره است و دوره هم همان تکمیل چهارسال تمام و وارد شدن به سال پنجم است. این موضوعات در چهار سند مرتبط به حکومت وحدت ملی گنجانده شده است و موافقتنامه در واقع صورت تفصیلی چارچوب و اعلامیه مشترک است. در تهیه این اسناد روسایی دو تیم مذاکره کننده نقش بنیادی داشتند. من و آقای اتمر برای نزدیک کردن دید گاه ها مجدانه کار کردیم و دیگر اعضای تیم گفتگو و مذاکره هر کدام جایگاه مثبت و سازنده خود را داشتند و اما نهایی شدن این اسناد کاملا بر می گردد به عزم و اراده رهبران دو تیم انتخاباتی آقایان داکتر غنی و داکتر عبدالله و اما نقش جان کری وزیر خارجه آمریکا بسیار مهم بود. اهمیت در حدی که بر خی می گوید حکومت وحدت ملی در واقع حکومت آقای جان کری است البته این حرف مبالغه آمیز و یا با اغراض سیاسی گفته می شود. عزم و اراده رهبران دو تیم برای کار باهمی و مشترک نقش بنیادی و اساسی داشت. بدون همکاری رهبران دو تیم نمی شد به حکومت وحدت ملی دست یافت. این سند تهیه، تکمیل و نهایی شد و بر اساس آن در 29 سنبله 1393 دو زنگ به صدا در آمد زنگ پایانی حکومت 13 ساله حامد کرزی و زنگ آغاز کار حکومت وحدت ملی و این کار در این تاریخ انجام شد و از کرزی تقدیر بعمل آمد که به صورت مسالمت آمیز قدرت را به رهبری بعدی تحویل داد. انتقال قدرت در افغانستان همیشه بازور و خون ریزی و مصیبت و جنگ همراه بوده است. پس ازاعلام حکومت وحدت ملی نیروهای نو و کابینه نو و کادرهای جدید باید کارش را شروع می کردند. مشکل اساسی این بود که مطابق با موافقتنامه سیاسی چه گونه مقامات حکومتی تعیین شود. یک هیات ده نفره از هردو تیم تشکیل شد. در این هیات من ، آقای عالمی، آقای کریاب و آقای ستار مراد و از جانب تیم تحول آقای فاروق وردک، آقای ذکی آقای داوود صبا و آقای سعادتی شرکت داشتند ما تقریبا ده روز و هر روز هم بحث داشتیم محل جلسات ما عمدتا در وزارت معارف بود. ما بحث را ابتدا بردیم روی وزارت خانه های کلیدی که بر اساس موافقتنامه باید برابر میان دو تیم تقسیم شود و شناسایی کردیم که وزارت دفاع و داخله و زارت مالیه و خارجه و ریاست عمومی امنیت ملی و فکر کنم بر اساس قانون سره میاشت و زارت اقتصاد نیز کلیدی گفته شده است. کلیدیها باید مساوی و برابر تقسیم می شد و بعد روی سایر نهاد های حکومتی کار کردیم و 219 پست سیاسی در تمام وزارخانه ها را پیدا کردیم و همین گونه روی نمایندگیهای افغانستان در خارج که فکر کنم 64 نمایندگی شد کار صورت گرفت و دو مساله مهم دیگر والیها که 34 ولایت می شد و ریاستهای مستقل و خود 25 وزارت خانه از جمله بحثهای ده روزه ما بود و در واقع یک دسته بندی A و B را داشتیم و گفتیم که به همین صورت پستهای حکومتی میان دو تیم تقسیم شود. جلسا را من و آقای وردک پیش می بردیم و بشتر از این کار نمی توانستیم و بحث دوم که تعیینات افراد در پستهای حکومت باشد را نتوانستیم پیش ببریم و گفته شد که افراد را نمی توانیم معرفی نماییم و تعیین افراد در کابینه در ولایات در نماینگیهای خارجی و در ریاستها کار رهبران دو تیم است و به این ترتیب ما به گفتگوهای خود پایان دادیم. مساله دیگر مربوط به شخص خودم می شد که در حکومت وحدت ملی به این صورت رقم خورد. می دانید که من در وزارت خارجه به عنوان مشاور کار می کردم و عضو بورد مشاوران وزارت امور خارجه. و اما با اعلان حکومت وحدت ملی ، موضوع تطبیق موافقتنامه حکومت وحدت ملی و نظارت از آن تبدیل به بحث جدی در محافل در رسانها و در هر جا می شد و هم اکنون مهم ترین پرسش جامعه و مردم این است که موافقتنامه عملی شده است و یانه؟ و دیگر اینکه چه گونه عملی شده است؟ از سوی داکتر عبدالله عبدالله رییس اجراییه حکومت وحدت ملی مطابق با محتوای موافقتنامه، تشکیل کمیسیون عالی نظارت به رییس جمهور پیشنهاد می شود و در زمستان 1393 کمیسیون عالی نظارت از موافقتنامه سیاسی حکومت وحدت ملی منظور . اعضای کمیسیون 11 نفر و در بست مافوق تعیین می شوند. و در این تشکیل مرا به عنوان رییس کمیسیون عالی نظارت از موافقتنامه معرفی می کند و این شد که از وزارت خارجه به کمیسیون عالی نظارت آمدم و مسوولیت آن را به عهده دارم. در دومین سالگرد حکومت وحدت ملی بشترین پرسشها از من این بود که موافقتنامه حکومت وحدت ملی چه قدر عملی شده است و در چه مواردی و چه مقدار از ماده های آن عملی نشده است و چرا؟ و چه ماده های در دست اقدام و یا در وسط راه است و اینها پرسهای همه روزه خبرنگاران از من است که.....
--------------------------------
پ.ن. ۷میزان ۱۳۹۳

داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهوری اسلامی افغانستان و داکتر عبدالله عبدالله رئیس اجرائیه جمهوری اسلامی افغانستان مراسم تحلیف شانرا بجا آوردند.

در این مراسم با شکوه که قبل از ظهر امروز در قصر سلام خانهء ارگ برگزار گردید، بر علاوهء حامد کرزی رئیس جمهور اسبق کشور و معاونین اش، آقای ممنون حسین رئیس جمهور پاکستان، آقای حمید انصاری معاون رئیس جمهور هند، آقای شریعت مداری معاون رئیس جمهوری اسلامی ایران و شمار زیادی از مقامات کشور های خارجی، رهبران جهادی، قاضی القضات و سرپرست ستره محکمه، روسا و اعضای مجلسین شورای ملی، اعضای کابینه، جنرالان و افسران قوای مسلح کشور، سفرا و اعضای کوردیپلوماتیک مقیم افغانستان و شماری از مامورین دولتی، حضور داشتند.

ابتدا رئیس جمهور کرزی سخنرانی خویش را ایراد نموده، گفت: شکر بی پایان خداوند بزرگ و مهربان را ادا می کنم که این افتخار را برای من بخشید تا پس از خدمات ۱۳ ساله برای ملت خود، امروز قدرت را به رئیس جمهور جدید منتخب کشور می سپارم.

وی گفت: ملت پُر افتخار ما با اشتراک گسترده در انتخابات و با صبر و شکیبایی ایکه در دوره بعد از انتخابات تا امروز از خود نشان داد، ثابت ساخت که پختگی و درایت کافی سیاسی دارد. مردم ما نشان دادند که صلح و ثبات مملکت و نظام آنرا میخواهند.

حامد کرزی افزود: یقین کامل دارم که رهبری جدید کشور این پیام ملت را گرفته و صلح و ثبات مملکت را در صدر اولویتهای خود قرار خواهد داد.

بعداً داکتر اشرف غنی احمدزی منحیث رئیس جمهور منتخب جمهوری اسلامی افغانستان در برابر پوهاند عبدالسلام عظیمی قاضی القضات و رئیس ستره محکمه حلف وفاداری یاد کرد.

سپس سترجنرال عبدالرشید دوستم معاون اول و سرور دانش معاون دوم رئیس جمهور جدید در برابر داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهوری اسلامی افغانستان حلف وفاداری یاد کردند.

متعاقباً داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهوری اسلامی افغانستان اولین فرامینی را امضا کرد که بر مبنای آن داکتر عبدالله عبدالله منحیث رئیس اجرائیه حکومت وحدت ملی و انجنیر محمد خان بحیث معاون اول و حاجی محمد محقق منحیث معاون دوم رئیس اجرائیه رسماً تعین گردیدند. همچنان رئیس جمهور جدید کشور، فرمان تعیین احمد ضیا مسعود منحیث نماینده فوق العاده رئیس جمهور در امور اصلاحات و حکومت داری خوب را نیز به امضا رسانید.

بعداً داکتر عبدالله عبدالله منحیث رئیس اجرائیه حکومت وحدت ملی و انجنیر محمد خان بحیث معاون اول و حاجی محمد محقق منحیث معاون دوم رئیس اجرائیه در برابر داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهوری اسلامی افغانستان حلف وفاداری یاد کردند.

متعاقب آن داکتر عبدالله عبدالله رئیس اجرائیه حکومت وحدت ملی سخنرانی کرده، گفت: ما بحیث یک تیم واحد در این مرحله حساس تاریخ کشور با تشکیل حکومت وحدت ملی مبتنی برچارچوب توافق سیاسی متعهد هستیم تا در راستای پاسداری از ارزشهای اسلامی، اصلاحات بنیادی و ایجاد تحول در همه سطوح و ساختار های اداری و سیاسی کشور بر اساس همکاری، اعتماد متقابل، صداقت و همدیگر پذیری گام های اساسی برداریم.

رئیس اجرائیه گفت: حال زمان آن فرا رسیده است که همه ما مردم افغانستان، قشر سیاسی و تخبه گان کشور و جامعه جهانی آگاهانه و با مسئولیت بیشتر در کنار حکومت وحدت ملی بایستیم و آرمانهای ملت بزرگ افغانستان را هر چه بیشتر به واقعیت نزدیک بسازیم.

بعداً داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهوری اسلامی افغانستان در نخستین سخنرانی اش، خطبهء اولین خلیفهء اسلام حضرت ابوبکر صدیق (رض) را قرائت نموده، آنرا رهگشای امور خویش دانسته، گفت: " ای مردم همانا من اکنون رهبر شما شدم، ولی نمی‌ خواهم از این جهت که حکمفرما هستم خود را بهتر از شما بدانم، پس هرگاه در انجام امورتان خوب کار کردم، مرا یاری کنید وهر گاه بد کار کردم، مرا به راه راست راهنمایی کنید. راستی امانت است باید آنرا رعایت کرد، دروغ خیانت است باید از آن پرهیز نمود. هر ضعیف و ناتوانی از شما نزد من قوی و توانا است تا آنگاه که ان شاءالله حقش را از ستمکار گرفته به او بازگردانم و بالعکس هر شخص قوی از شما نزد من ضعیف و ناتوان خواهد بود تا آن که ان شاءالله حق ستمدیدگان را از او بازستانم."

داکتر اشرف غنی ضمن اینکه از رئیس جمهور کرزی بخاطر انتقال مسالمت آمیز قدرت تشکری نموده، گفت: با حمایت بی شایبهء ملت قهرمان افغانستان و رهبری خردمندانه جلالتمآب حامد کرزی، قانون اساسی و انتقال اقتدار به طور مسالمت آمیز در کشور نهادینه شد.

رئیس جمهور بر روح کسانیکه جان های شانرا در جریان انتخابات از دست دادند، اتحاف دعا نمود و از فداکاری های نیروهای امنیتی کشور قدردانی کرد.

داکتر اشرف غنی خاطر نشان کرد: ما بسیار آرزمند هستیم که سیاست وسیله بی ثباتی نه بلکه وسیله تامین ثبات دوامدار باشد و همین هدف اساسی حکومت ملی ماست.

وی گفت: حکومت وحدت ملی نیاز افغانستان است. حکومت وحدت ملی به معنای تقسیم قدرت نیست بلکه تقسیم امور و وظایف بخاطر خدمت مردم است. این چنین حکومت تمثیل کننده اراده، خواست ها و آرمان های مردم افغانستان می باشد.

رئیس جمهور داکتر اشرف غنی در رابطه به اینکه نباید از آینده هراسان بود، گفت: موقعیت، آب، معادن و ظرفیت انسانی سرزمین ما باعث ایجاد تحول بنیادی اقتصادی در آینده خواهد شد. تلاش ما برای این خواهد بود که این توانایی های باالقوه را باید به توانایی های باالفعل تبدیل نماییم. افغانستان در ۲۵ سال آینده با این توانایی ها در یک وضعیت متفاوت قرار خواهد داشت و انشأالله دوره طلایی افغانستان آغاز خواهد شد.

رئیس جمهوری اسلامی افغانستان با اشاره بر اینکه تأکید وی بالای صلح پایدار است، نه صلح مقطعی و کوتاه مدت، گفت: عدالت اجتماعی تهداب صلح را تشکیل میدهد. صلحی که باعث بی عدالتی در جامعه شود، مقطعی خواهد بود و نمیتواند ما را به ثبات برساند. امروز ما ثابت کردیم که همدیگر پذیر شده ایم. این همدیگر پذیری باید ما را در رسیدن به صلح پایدار کمک کند.

داکتر اشرف غنی در رابطه به دولت داری و حکومتداری خوب گفت: خواست ما از وکلای محترم شورای ملی اینست تا دیگر خواهان ملاقات های شخصی با رهبری و مدیریت وزارت خانه ها نباشند. در عین حال از آنها میخواهیم تا از ارایه پیشنهاد در مورد تقرر، انفکاک و یا هم تبدیلی در ادارات دولتی اجتناب کنند.

رئیس جمهور با اشاره بر اصلاحات در قوه قضایه کشور گفت: امروز از ستره محکمه می خواهم تا در جریان یک ماه بر اساس اصل مکافات و مجازات، تمام پرسونل محاکم را مورد ارزیابی قرار دهند.

داکتر اشرف غنی در رابطه به اینکه قوه ی اجراییه بازوی اجرایی وظایف رییس جمهور است، گفت که به اساس یک پالیسی منظم و صریح وظایف ادارات حکومتی مشخص خواهد شد و تداخل کاری بین وزارت خانه ها و سایر ادارات رفع خواهد گردید.

وی در مورد جلوگیری فساد و رشوت در کشور گفت: رشوت دهنده و رشوت گیرنده هر دو عامل شر و فساد اند و با ایشان برخورد جدی و قانوی صورت خواهد گرفت.

رئیس جمهور گفت که من منحیث سرقوماندان اعلی قوای مسلح مسئول جان، حیثیت و سلامتی نیروهای امنیتی کشور هستم و از قربانی های بی دریغ پولیس ملی، اردوی ملی و امنیت ملی قدرانی می کنم و تعهد می کنم که در راستای مسلکی کردن بیشتر این نهادها از هیچگونه تلاش دریغ نمی نمایم.

وی گفت: تمام ولایات افغانستان از اهمیت خاص برخوردار و تمام شهروندان افغانستان درجه یک استند. در این کشور شهروند درجه دو و یا سه وجود ندارد. بر همین ملحوظ انکشاف متوازن یک امر حتمی است و شیوه حکومتداری ما را تشکیل میدهد.

رئیس جمهور اقتصاد، امنیت و قوای بشری را مثلث ثبات دانسته، گفت: امنیت با استفاده از زور و قوه تأمین میشود اما ثبات از مشروعیت، قبولیت و مشارکت مردم شکل میگیرد. تا به حال امنیت زیادتر به مفهوم و معنای مصوونیت فزیکی افراد استفاده شده است، اما در بحث امنیت عمده ترین مسئله مصوونیت بشری و یا هم امنیت انسانی است. بدون توسعه اقتصادی نمیتوان به مصوونیت بشری دست یافت.

داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهوری اسلامی افغانستان سیاست خارجی کشور را در پنج حلقه یعنی کشور های همسایه، کشور های اسلامی، اروپا، امریکا، کانادا و جاپان، کشور های آسیایی و نهادهای بزرگ بین المللی مشخص کرد.

وی در مورد روابط افغانستان با کشور های همسایه گفت: با این کشور ها، سهم دار و شریک خوب در زمینه تأمین ثبات در سطح منطقه خواهیم بود. این دیدگاه کلی، اساس پالیسی ما را در همکاری های منطقوی تشکیل میدهد.

رئیس جمهور در مورد روابط افغانستان با کشور های اسلامی گفت: دیدگاه، تفکر و رفتارهای ما تماماً بر اساس آموزه ها و باورهای دین مبین اسلام شکل گرفته است و هیچ بخش از تاروپود ما نیست که فرهنگ اسلامی ما بر آن حاکم نباشد. بر همین اساس روابط ما با کشور های اسلامی عمیق و موثر خواهد بود.

داکتر اشرف غنی در مورد مناسبات افغانستان با کشور های آسیایی گفت: افغانستان قلب آسیاست. ما افغانستان را به چهارراهی آسیا و پل زمینی برای ارتباط منطقه تبدیل خواهیم کرد.

وی در مورد سیاست های خارجی افغانستان با نهادهای بزرگ انکشافی جهان و سرمایه گذاران بزرگ خصوصی گفت: هدف ما اینست تا از کمک ها به طور موثر استفاده نماییم تا زمینه را برای جلب سرمایه گذاری بزرگ در کشور فراهم کنیم.

وی در اخیر سخنرانی اش گفت: وجیبه همه ما این است تا هر یک خود را صاحب این خاک بدانیم و این را بپذیریم که عزت، حیثیت و سربلندی وطن در عزت و حیثیت و سربلندی یکدیگر ما، نهفته است.

مراسم تحلیف داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهوری اسلامی افغانستان و داکتر عبدالله عبدالله رئیس اجرائیه جمهوری اسلامی افغانستان با دعائیه شخصیت روحانی کشور، حضرت صبغت الله مجددی پایان یافت.

پس از مراسم تحلیف، حامد کرزی رئیس جمهور اسبق کشور و معاونین اش، داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهور جدید افغانستان را در حالیکه داکتر عبدالله عبدالله رئیس اجرائیه جمهوری اسلامی افغانستان، معاونین رئیس جمهور جدید و معاونین رئیس اجرائیه نیز حضور داشتند، به دفتر کاری اش مشایعت کرد و داکتر اشرف غنی احمدزی رئیس جمهور جدید کشور دفتر جدیدش را تسلیم شد و به کرسی ریاست جمهوری تکیه زد. سایت ریاست جمهوری. ارگ

بخش 9


ایتلاف با جنبش - 153-

دو بحث را در میان گذاشتم ابتدا صحبت گفتگو و مذاکره با استاد محقق پس از ختم ماموریت در لیبیا و سپس بحث و گفتگو با وزیر امور خارجه البته حالا مسجل ساختم که موضع گیری سیاسی خود را در قبال همه تحولال داشته باشم و دیگر اینکه حضور سنگین انتقادی در رسانه ها از حکومت رییس جمهور کرزی را نیز داشته باشم. من به دلیل اینکه جدی ترین نقش را در رسانه های تصویری و صوتی داشتم و هر روز بلا استثناء با خبر نگاران رسانه ها مصاحبه و میز گرد داشتم. یکی از دوستان به من می گفت خیلی سریع فضای جمعی رسانه ها را گرفته اید و موضع انتقادی از حکومت را دنبال می کنید. و این موضع گیریها آن اشکالات را در وظیفه ام به عنوان مشاور در وزارت خارجه خلق کرد. یک روز تصمیم گرفتم با استاد خلیلی ملاقات داشته باشم زنگ زدم و وقت گرفتم و بعد از دو ساعت از دفتر استاد خلیلی جناب آقای غرجستانی و یا جناب شاه افسر تماس گرفت که استاد خلیلی معاون رییس جمهور گفته است که ساعت 11ملاقات و هم مهمان نان چاشت در صدارت باشم .گفتم درست است. روز چهارشنبه ماه سنبله 1387 بود که صدارت رفتم. دفتر استاد خلیلی طبقه اول صدارت قرار داشت. دفتر نسبتا منظم و با کش فش. بخش تشریفات دفتر مرا به دفتر استاد خلیلی رهنمای کرد و رفتم همراه ایشان احوال پرسی کردم. استاد خلیلی عادتا برخورد هایش گرم و صمیمی است و خیلی دوستانه بر خورد داشت. در زمان ماموریت در لیبیا یک بار دیگر که آمدم نیز به دیدن شان در صدارت رفتم در آن زمان اوج جنگ حزب الله با اسراییل و جنگ تمام عیار جنگ 32 روزه بود در آن زمان حسب علاقمندی که داشتم بشترین صحبت ما رفت روی جنگ حزب الله و اسراییل و من بخاطر اطلاعات زیادی که داشتم، جزییات جنگ را جنگ برای شان تشربح کردم که برای استاد خلیلی جالب و دلنشین بود و اما حالا سال 1387 بشترین صحبت من با ایشان روی مسائل و موضوعات کشور بود استاد خلیلی هم شبیه مارشال فهیم انتقادات از حکومت داشت و می گفت هیچ کارهای حکومت، پیش نمی نمی رود و ادارات پر از مشکلات است و می دانستم که استاد در سخنرانی رسمی و علنی خود انتقاد از حکومت داشت و گفت من اشتبنی برای حکومت رییس کرزی شده ام. البته این عادت مقامات حکومتی ما است که به هر اندازه مسوولیت شان زیاد تر باشند درست به همان اندازه اشکالات و انتقاد دارند. میزان انتقادات و اعتراضات مارشال فهیم که بعد ها به دیدن شان همراه مشاورین وزارت خارجه رفته بودم به مراتب از انتقادات استاد خلیلی زیاد تربود و حالا با استاد خلیلی صحبت می کنم و به انتقادات شان از حکومت گوش می دهم. ساختمان صدارت کهنه و قدیمی است. استاد خلیلی به مارشال گفته بود هر وقت باشد از همین بالا طرف پایین کوچ می کنید و این قدر بیر بار نداشته باش و اما مارشال در جواب گفته بود که خوب اگر کوچ کرد و پایین آمدم شمارا هم زیر خواهیم گرفت. این صحبت را خود فهیم خان با ما داشت. بهر تقدیر ساختمان صدارت کهنه است و استاد خلیلی در واقع در همان دفتری است که استاد محقق در زمان معاونت در دور اول "اداره موقت" در اختیارش بود. اما استاد خلیلی تغییرات زیادی در تزیینات داخلی دفتر ایجاد کرده بود. صحبت ما با استاد خلیلی تقریبا یک ساعت طول کشید. بشتر از رفاقتهای دوران گذشته و کارهای مشترک صحبت داشتیم و از حکومت داری خود ایشان صحبت کرد و لحن انتقادی داشت و گاهی هم می گفت رییس صاحب کرزی کار هارا بدون مشوره انجام می دهد و بعد ما خبر می شویم و بعد گفت فهیم خان هم همین روز گار و انتقادات را از رییس صاحب دارد. در هنگام صحبت کسی وارد دفتر استاد خلیلی نشد چای و شیرنی به صورت منظم روی میز کوچک دو نفری که در وسط دو صندلی نشسته بودیم، قرار داشت. وضعیت صحی ایشان را پرسیدم و خیلی راضی بود و می گفت عملیات عروق موفقانه انجام شد و کمی از لحظه های ورود در اطاق عمل صحبت کرد که بی خیال بودم و با تقی جان و دیگر اقارب خدا حافظی کردم چون گفته شد که عملیات در بیهوشی مطلق و کامل صورت می گیرد. در همین لحظه ها بود که بخش تشریفات اعلام کرد که غذا آماده است و در میز غذا همه پرسنل دفتر که اکثر شان را می شناختم حضور داشتند . هم غذا می خوردیم و هم شوخیهای داشتیم. استاد خلیلی خودش کمتر شوخی می کند ولی در شور دادن شوخی دست بالای دارد. غذا مطبوع بود و شاید به دلیل اینکه مرا مهمان کرده بود مخلفاتش را بشتر ساخته بود. بهر تقدیر ملاقات ما خوب دوستانه و غذا هم خوشمزه بود و پس از صرف غذا گفتم که مرخص می شوم و با بدرقه استاد خلیلی و همرانش از صدارت بیرون شدم .زیرا یک بحث در ساعت دو نیم بعد ار ظهر در وزارت خارجه دفتر مطالعات استراتژیک دایر و من باید در آن بحث شرکت می کردم. بحث ماهیت فرهنگی تحقیقاتی و سیاسی داشت و موسسه آلمانی حاصل تحقیقات را چاپ و منتشر می کرد و مشارکت من در همین بحثها سبب شد که موسسه آلمانی از من دعوت نماید که یک پروژه را در باره کشورهای عربی به عهده بگیرم و این پروژه در دو بخش بلند مدت پنج ساله و کوتاه مدت دو و سه ساله طرح شد. آنها خیلی علاقمند بودند که روی این پروژه ها به صورت حرفه ای کار نمایم و البته پول خوبی هم داشت دلیل علاقمندی شان این که مدتی در المان زندگی کرده و دیگر اینکه درحوزه خاور میانه و شمال آفریقا وارد هستم این موسسه آلمانی می خواست نتیجه کار شان را به وزارت خارجه افغانستان تحویل دهند. یک روز با خود فکر کردم که بروم اینجویی و پروژه ای شوم زندگی است و خرج دارد اما علم داشتم که دیگر کار سیاسی و حزبی و حتا وزارتی هم نمی توانم. من تجربه کار و زندگی در آلمان را داشتم و می دانستم که آنها از مامورین شان چه گونه کار می کشند. این مسئله را با استاد محقق در میان گذاشتم زیرا مسوول کمیته سیاسی حزب بودم و عضو شورای مرکزی اجرایی و رهبری حزب. استاد محقق قویا مخالفت کرد و گفت که نه این کار شما درست نیست و از فعالیتهای سیاسی باز می مانید. خوب وقتی آدم مشوره می کند منطقی این است که نتیجه مشوره را قبول نماید و به همین خاطر در پروژه تحقیقات پیش نهادی آلمانی نرفتم. و حالا به گونه ای حرفه ای حزبی و از سوی هم مامور و مشاور در وزارت خارجه هستم. حزب وحدت مردم، کادر های خوبی داشت و در کمیه سیاسی که گاه گاهی جلساتش را دایر می کردم دوستان چون علی امیری، جواد سلطانی، اسلم جوادی، داکتر حسین یاسا و گل حسین احمدی و داکتر جعفر مهدوی و داکتر عبد الطیف نظری در نشست های سیاسی شرکت می کردند و بحثهای بسیار خوبی در کمیته سیاسی داشتیم. جلسات در دفتر حزب در کوچه حلبی سازی دایر می شد. گذشته از کمیته سیاسی کمیته های دیگر حزب بسیار فعال بود. کمیته روابط مردمی و خدماتی کمیته امو داشجویان و محصلین کمیته انتخابات و چندین کمیته دیگر. حزب 12 کمیته در ساختار تشکیلاتی خود در مرکز و و ولایات دارد که در بحث اساسنامه و تشکیلات حزب به آنها خواهیم پرداخت. بخشهای اجتماعی حزب بسیار فعال بود حاجیهای چشم چپ و راست، سهم و نقش مهمی در تدویر جلسات و اجتماعات مردمی داشتند و استاد محقق در تمام امور اجتماعی بلا استثناء حاجیها و دیگر متنفذین قومی را خبر و در منزل خود با آنهاجلسات مشورتی شان دایر می کرد و اخیرا از جماعت حاجیها مثل حاجی رمضان حاجی صفر و حاجی آصف و.. بنام شواری تشخیص مصلحت نام می گرفت و حالا هم همان حاجیهای چشم چپ و راست داریم. در این بخش زیاد حرف می زنم و اما بیرون از تشکیلات حزب وحدت مردم. درست در سال 1387 یک ایتلافی شفاهی بین حزب وحدت مردم و جنبش ملی و اسلامی جنرال دوستم پیش آمد. این اتفاق در یک سفری به خارج و ملاقات بین استاد محقق و جنرال دوستم رویداد که...
----------------------------
پ.ن. ایتلاف شفاهی بین حزب وحدت و جنبش بازتاب و تفسیرهای زیادی با خود داشت. حزب وحدت مردم در بخشهای سیاسی، اجتماعی و تشکیلاتی فعالیتهای گسترده ای را راه انداخته بود. کمیته سیاسی جلسات خوبی با مشارکت کادرهای فکری و سیاسی را دایر می کرد و مسولیت جلسات با من بود. ضیافت استاد خلیلی در صدارت. بامشوره استاد محقق پیشنهاد کار در پروژه آلمانی را رد کردم.



صورت بندی انتخابات- 154-

سالهای 1387 و 1388 است. ایتلاف شفاهی حزب وحدت و جنبش در داخل تشکیلات حزب وحدت مورد استقبال زیادی قرار گرفت و فکر نمی کنم احدی در باره آن" ان قلت" گفته باشد. همه اعضای حزب به گرمی و به نیکی از آن استقبال کردند. این استقبال دلایل تاریخی و سیاسی داشت و هم رابطه دوستانه استاد مزاری و جنرال دوستم. مردم حافظه جمعی خوبی دارند و این رویدادها را فرا موش نمی کردند بخصوص اینکه این شایعه و یا حقیقت را از زبان جنرال شنیده بودند که حزب جنبش از استاد مزاری است زیرا که با مشوره وی این کار را کرده ام. و اما در بیرون از تشکیلات تفسیرهای گو ناگون می شد برخی می گفت هر دو تبار مظلومبت مشترک دارند و حالا آن را درک کرده و به آن رسیده اند و ایتلاف حاصل، نماد و مظهر همان رنج و درد مشترک است و این عامل زیر بنایی ایتلاف دو جربان است و اما برخی می گفت که این ایتلاف در یک ملاقات بین استاد محقق و جنرال دوستم در بیرون صورت گرفته و به تشویق کشور ترکیه صورت گرفته است. استاد محقق در سالهای 1387 و 1388 چند سفر پی هم در ترکیه داشت و یک بار یک هیات فرستاد که آقای ناطقی شفایی و علی امیری و خانم های وکیل پارلمان ،اعضای هیات بودند و علی امیری هنگام بازگشت یک مقاله غرایی در فضیلت ترکیه معاصر نوشت. ترکیه موفق را، آشتی و حاصل و معجونی از معنویت مولانا و سکولاریزم اتاتورک دانست و به عبارت دیگر آشتی مادیت و معویت یک چنین نتیجه و ثمره را داده است. استاد محقق در ترکیه بود که غوغای عظیم حمله به مکتب معرفت بلند شد دلایل این حمله را نمی دانم و اما گفته شد که گروه آیه الله محسنی مکتب معرفت را زیر سوال برده و آن را می خواهد آتش بزند و باز گزارش و شایعه را در یافت کردیم که ده ها گروپ برای نابودی و ویرانی مکتب معرفت سازماندهی شده است و از نظر آیه الله این مکتب ضاله است و باید حریق شود. من البته این خبرها و زمزمه ها را شنیده بودم ولی می گفتم اول آیه الله این کار را نمی تواند زیرا که بر خلاف قوانین و نظم است و در ثانی خود معلم عزیز که این همه کبکبه و هم همه راه انداخته است باید از مکتب خود دفاع کند و به ما ربطی ندارد و فکر می کنم حوالی ساعت یک بعد از ظهر بود که استاد محقق از ترکیه به من تلفن کرد و بدون مقدمه گفت حاجی آقا در کابل هستید و من در مسافرت هستم جلو حمله به مکتب معرفت را بگیرید که تبدبل به جنگ منازعه و فاجعة می شود. گفتم خبر دارم که یک مسئله حادی بین گروه آیه الله و مکتب معرفت پیش آمده است. ایشان گفت بی تفاوت نباشید از سوی حزب اعلامیه صادر کنید و حتا اخطار دهید که حزب در قبال این گونه موضوعات بی تفاوت نیست. پس از تلفن استاد محقق با علی امیری تماس گرفتم و ایشان را پیدا کردم و گفتم که مسئله آیه الله و مکتب معرفت جدی هست و استاد محقق از ترکیه تماس گرفت و گفت که حزب اعلامیه صادر نماید. با امیری قرار گذاشتیم و با هم یک اعلامیه قوی نوشتیم. امیری متن محکم و استوار بادید گاه شفاف نوشت و این اعلامیه پخش و فکر می کنم حاجی صاحب جواد در تلویزیون به صورت مکرر پخش کرد و بعد گزارشهای را در یافت کردیم که در جبهه آیه الله محسنی اعلامیه حزب وحدت تاثیر انداخته و محتویات آن را جدی گرفته است که اگر اقدامی خشن و توام با حریق و آتش زدن بالای مکتب معرفت صورت بگیرد در این صورت حزب وحدت اعلامیه داده و بی تفاوت نمی نشیند و ممکن است حمله به مکتب معرفت با پبامد های سخت دشوار و پیچیده ای همراه شود. و به این صورت غایله حمله به مکتب معرفت را پایان دادیم. خوب یادم هست که پس از باز گشت استاد محقق یک روز معلم عزیز رویش به خانه استاد محقق آمد و از بابت حمایت حزب وحدت تشکر و قدر دانی کرد. مسافرتهای پی هم استاد محقق این گمانه زنی را تقویت کرد که ایتلاف حزب وحدت و جنبش با تشویق ترکیه صورت گرفته است. داکتر یاسا رابطه قوی و استوار با جنرال دوستم و سید نورالله سادات و با جناب زکی داشت. داکتر یاسا با شناخت دقیق از جنبش بهترین ارتباط را با آنها بر قرار کرده بود و علاوه براین با نمایندگیهای خارجی نیز ارتباطات گسترده ای در کابل داشت و هیچ تلفن وی بدون "هاوآریو گود مورنینگ و گود افترنون و.." نبود. یک وقت استاد محقق به من گفت یاسا سیاست را خوب می فهمد. یاسا مشاور خاص و ارشد استاد محقق در ارتباطات بین المللی بود و ظیفه شان هم مسول روابط بین الملل حزب وحدت مردم . در حزب دوازده کمیته داشتیم و در هرکمیته یک مسوول و معاونین و منشی قرار داشت من مسوول کمیته سیاسی بودم و امیری فکر می در این سالها مسوول امور فرهنگی بود و بعد داکتر سردار محمد رحیمی و داکتر یاسا مسول روابط بین الملل و حاجی خلیل هم مسئول کمیته انتخابات و همین طور سایر دوستان هرکدام مسوولیت یک کمیته را در حزب به عهده داشتند. من درانتخابات گذشته پارلمانی یعنی دوره پانزدهم در افغانستان نبودم و سفیر در لیبیا اما شنیدم که استاد محقق بالاترین رای را از کابل گرفته است بین چهل تا پنجاه هزار رای واقعا فو ق العاده بود و همین طور انتخابات ریاست جمهوری دور اول نیز در افغانستان نبودم اما در دور دوم انتخابات پار لمانی یعنی دور شانزده هم در کابل هستم و همین گونه در انتخابات ریاست جمهوری دور دوم. در انتخابات پارلمانی دوستان زیادی شرکت داشتند و ازمسوولین کمیته های حزب حاجی خلیل دره صوفی کاندید شد و اعضای حزب هم تعداد خود شان را کاندید برای مجلس نمایندگان در کابل کردند. آقای سید صوفی گردیزی داکتر جعفر مهدوی و تعداد هم از خانمها و آقایان که هواداران حزب بودند اما مستقل در انتخابات پارلمانی شرکت کردند و حزب وحدت مردم کمکهای انتخاباتی را به اعضای حزب و هوداران در کابل و ولایات داشت. آقای علیزاده معاون حزب وحدت در جاغوری کاندید و از سوی استاد محقق کمک شد. پس از انتخابات دور شانزدهم پارلمان در یک برنامه آموزشهای انتخاباتی شرکت کردم و مسول ان.دی.آی. یک آمریکایی یمنی الاصل و مسول آموزش احزاب در انتخابات یک آمریکایی بود با هردوی شان آشنا و احترام خاصی به من داشتند و منم سعی می کردم در تمام بر نامه های شان شرکت داشته باشم. یک روز پس از درس های انتخاباتی مسوول ان دی. ای به من گفت که حزب و حدت شما سومین حزب است که بشترین نماینده رادر پارلمان فرستاده است. گفتم چند نفر و اول و دوم کیست؟ فکر می کنم گفت اول جمعیت اسلامی و دوم حزب اسلامی و سوم حزب وحدت مردم و گفتم شما چند نفر از حزب وحدت را از کل افغانستان شناسایی کرده اید آنها به من گفتند که 16 نفر عضو و طرفدار حزب شما در پارلمان راه یافته اند. مجموع نمایندگان جامعه هزاره و شیعه در پارلمان دور شانزدهم بین پنجاه پنج تا شثت نفر تخمین زده می شد و از مجموع 249 نماینده مجلس، شما 16 وکیل را دارید مسوولان ان.دی.آی. یک قرار داد را با من امضاکردند که ما باحزابی کار می کنیم که نماینده در پارلمان داشته باشند و این سند را برده بودکه استاد محقق امضا کند و اما ایشا گفت که من از جانب حزب وحدت مردم این قرارداد را با آنها امضا نمایم که کردم. گزارش این گفتگو را با استاد محقق در میان گذاشتم ایشان بلافاصله روی تمامی اعضای پارلمان در سراسر ولایات کشور مکث کرد و گفت دقیق است اما به دلیل اینکه فضای پارلمان غیر حزبی و ضد حزبی است در مرور زمان اعضاء و هواداران پارلمانی همه ضد حزبی شدند چون حزبی بودن مسوولیت داشت. صف بندی و صورت بندی انتخابات پارلمانی درسالهای 1387 و 1388 به این صورت ظاهر شد. حاجی جواد مسوول تلویزبون راه فردا و رییس صاحب عبدالله به من می گفتند که بلا وقفه ازآقایان مفت و مجانی ماه ها تبلیغ کردیم و تصاویر شان را رنگارنگ پخش کردیم و حالا که وکیل شده اند سلام ما را علیک نمی کنند که هیچ بل علیه حزب وحدت هم شده اند. ........
--------------------
حاجی صاحب جواد و رییس صاحب عبدالله از مسئولان محترم رادیو و تلویزیون راه فردا. مسولان ان.دی. آی به من گفتند که 16 نماینده در پارلمان دارید و سومین حزب هستید که بشترین وکیل در پارلمان فرستاده اید. مطابق با تشکیلات و اساسنامه حزب وحدت مردم ، کمیته های حزب وحدت 12 تا است. داکتر یاسا بشترین ارتباطات را با جنبش ملی و نمایندگیهای خارجی داشت .حزب وحدت با صدور اعلامیه ای قویا مانع حمله گروپ های آیه الله به مکتب معرفت شد.



15 hrs

اس.ان.تی.وی. -155-

این عبارت کمی سخت است و توضیح دادنش مشکل. و این کلمات مقطع معنایش همان رای واحد غیر قابل انتقال است. قوانین انتخابات در افغانستان با فراز و نشیبهای زیادی همراه بوده است. حالا که بسوی انتخابات پارلمانی می رفتیم بحث قوانین مهم، استراتژیک و بنیادی بود. قوانین در دو عرصه و ساحت قابل بحث و گفتگو بوده است. ساحت قوانین انتخاباتی و ساحت میکانیزمهای انتخاباتی. براى میکانیزمهای انتخاباتی یک قانون داریم با نام قانون تشکیل وظایف صلاحیتها و مکلفیتهای کمیسیونهای انتخاباتی و اما قانون عام انتخاباتی مرتبط به انتخابات می شود که بافراز و نشیبهای زیادی همراه بوده است. بحث در قوانین انتخابات بحث سیستم انتخاباتی است. چند سیستم در قانون انتخابات مورد بحث قرار گرفته است. قانون اس.ان.تی.وی. یعنی رای غیرقابل انتقال. و این قانون تا حدی زیادی به زیان و ضرر احزاب سیاسی می باشد. و پنج انتخابات شوراهای ولایتی و مجلس شورای ملی بر اساس سیستم اس.ان.تی.وی بر گزار و اجرایی و عملی شد. در این قانون به احزاب نقش مهم داده نشده است زیرا رای غیر انتقال در واقع رای احزاب را می سوزاند. بعنوان مثال در انتخابات دور پانزدهم استاد محقق بالای چهل هزار رای در کابل بدست آورد درحالیکه افرادی درکابل به پارلمان راه یافتند که دو هزار رای داشتند. اگر چهل هزار رای به دیگر اعضای حزب قابل انتقال می بود حزب وحدت تنها از کابل رقم بالای نماینده را به پارلمان فرستاده بود. سیسیم دیگر در انتخابات پارلمانی و شوراهای ولایتی، سیستم پی. آر. است. روح و جوهر این سیستم احزاب و رای برای احزاب و انتقال رای به احزب است احتمالا در این سیستم احزاب برای تصاحب کرسیها مبارزه می کنند و رای شان ضایع نمی شود و در این سیستم کل یک کشور یک حوزه است و رای هر حزب در تمام ولایتها به حساب همان حزب ریخته می شود. استاد محقق در سال 1388 به دعوت آلمان به این کشور رفته بود و در گزارش خود به شورای اجراییه حزب وحدت گفت که چوکیها در پارلمان آلمان رنگ آمیزی شده است و نمایندگان احزاب در چوکیهای خود نشسته اند و در سیستم پارلمانی صدر اعظم ازسوی حزبی معرفی می شود و رای می گیرد که بشترین کرسی را در پارلمان آورده باشد. پی. آر. صد در صد به نفع احزاب سیاسی می باشد. سیستم پی. آر. در افغانستان منتفی اعلام شده است. سیستم سوم نظام مختلط است به این معنا که سیستم به گونه ای باشد که احزاب سهم معین و مشخصی در پار لمان داشته باشد مثلا در پیشنهادات کمیسیون خاص اصلاح انتخاباتی آمده بود که به احزاب 83 رای اختصاص داده شود چنانچه مثلا برای زنان 68 کرسی در مجلس نمایندگان در نظر گرفته شده است. از مجموع 250 کرسی پارلمان مثلا 83 کرسی به احزاب و باقی به افراد مستقل اختصاص داده شود. سیستم مختلط با سیسیم اس.ان.تی.وی کمی تفاوت دارد. و آن تفاوت این است که سهم احزاب مشخص شده است. دو سیستم دیگر را نیز کمیسیون خاص انتخاباتی شناسایی کرد و روی آنها تبادل نظر داشت یکی سیستم پرالال که معنایش موازی می شود یعنی سیستم موازی و دیگری هم سیستم مولتی دایمنشن یعنی سیستم چند بعدی. پیشنهادات کمیسیون خاص انتخاباتی به سود احزاب بود زیراکه اولا کل افغانستان را یک حوزه برای احزاب در نظر گرفت و بعد در اثر فشارهای شدید این ایده به این صورت تغییر یافت که تمام ولایت یک حوزه انتخاباتی باشد. یعنی رای احزاب در یک ولایت قابل انتقال به اعضای دیگر حزب باشد ولی این پیشنهاد تایید نشد و در حال حاضر سیستم همان سیستم اس.ان.تی.وی می باشد یعنی همان نظام انتخاباتی زمان رییس جمهور کرزی. در کنار این معضل یک مورد کاملا نو خلق شد و آن بحث تک کرسی است. افرادی در ارگ و بیرون از ارگ روی این موضوع تاکید دارد که سیستم تک کرسی باید عملی شود تک کرسی به این معنا که به تناسب عدد نمایندگان در هر ولایت حوزه انتخاباتی در نظر گرفته شود. مثلا غزنی به 11 حوزه تقسیم شود چون 11 نماینده دارد و بامیان مثلا به سه حوزه چون سه کرسی و سه نماینده مرد دارد. صورت بندی انتخابات به لحاظ قانون با این تنوعات سیستمی و قانونی روبرو شد. این بحث ماهیت فنی و تخصصی دارد و جزییات شش سیستم در این روایت قابل بحث نیست. تنها همین مقدار اشاره می کنم که از این همه سیستم و رد پشنهادات کمیسیون اصلاح انتخاباتی، قانون مرعی الاجرا و نافذ و توشیح شده همان سیستم اس.ان.تی.وی است. موضوع تک کرسی که اخیرا در قانون انتخابات پیداشد، مورد بحث قرار گرفت و انتقادات شدید در باره آن صورت گرفت و سر انجام با شش ساعت بحث در دفتر معاونت دوم رییس جمهور به این جمع بندی رسیدیم که موضوع حوزه های انتخاباتی ارجاع داده شود به کمیسیون مستقل انتخابات که به تناسب شرایط و وضعیت و با مشوره با متخصصان امور، حوزه انتخابات را تنظیم نماید و لی بر خلاف فیصله مجلس عبارت به این صورت تحمیل و تغییر داده شد: کمیسیون انتخابات صلاحبت دارد که حوزه های انتخاباتی را به حوزه های کوچک تر تقسیم نماید. این عبارت همان "تک کرسی" است منتها، تنها نام آن را تغییر داده است. درتمام این بحثها مستقیما در سالهای 88 و 89 و در انتخابات پارلمانی شرکت داشتم و در این بخش صورت بندی عام آن را برای شما توضیح دادم. البته به این پرسش باید پاسخ داده شود که چرا در افغانستان احزاب رشد داده نمی شود ؟ و بجای احزاب ، اقوام اصالت پیدا کرده است. این مساله در بن 2001 طرح شد و پس از بحث و گفتگو این جمع بندی و این نتیجه گرفته شد که مشکل اصلی در افغانستان مشارکت اقوام است و نه احزاب. در تعریف اصالت اقوام ، احزاب کاریکاتور از اقوام است و بر مبنای اصالت تباری و قومی اکثریت و اقلیت طرح می شود و به صورت طبیعی این گونه نتیجه گرفته می شو که حکومت و ریاست از آن اکثریت قومی است. قدرت و ساختار قدرت بر اساس وزن قومی توزیع می شود. ما در افغانستان دموکراسی را دنبال می کنیم ولی مبنای آن را وزن قومی گرفته ایم. دموکراسی قومی و تباری این واقعا جالب است. در تمام دنیا قاعده دموکرتسی، احزاب سیاسی گرفته شده است اما در افغانستان قاعده دموکراسی اقوام است و همین وزن و اصالت قومی است که در قانون انتخابات این مشکل را پیدا کرده ایم . سیستم اس.ان.تی.وی. هرچه باشد اما به نفع احزاب سیاسی نیست. این سیستم به سود قومیتهای تمام می شود که مدعی وزن بشتر است.....
--------------------
پ.ن. پنج و یا شش سیستم را در قوانین انتخابات داریم. اس.ان.تی.وی. سیستم پی. آر. و نظام مختلط و سیستم موازی و سیستم چند بعدی و آخر هم نظام تک کرسی. در حال و در گذشته چهار و پنج انتخابات پارلمانی و شورای ولایتی را با سیستم اس.ان.تی.وی برگزار کردیم. یازده پیشنهاد کمیسیون خاصی انتخاباتی: 
" 11 مورد پیشنهادی کمیسیون اصلاحات انتخاباتی
کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی مطابق فرمان (40) مورخ 25/4/1394 رییس جمهوری اسلامی ایجاد شد و هدف این ایجاد این کمیسیون زمینه سازی برای برگزاری انتخابات آزاد، شفاف و عادلانه، جلوگیری از تخطی ها، تخلفات و تقلبات انتخاباتی، تامین شفافیت در مراحل مختلف روند انتخابات، احیای اعتماد مردم بر روند انتخابات و چند مورد دیگر، بوده است. در حدود یک ماه فعالیت کار کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی، کمیسیون موفق به اصلاح موارد زیر در روند انتخابات افغانستان شد و طرح تعدیل قانون انتخابات و قانون تشکیل، وظایف و صلاحیت های کمیسیون انتخابات و شکایات انتخاباتی، نیز آماده شده و به حکومت وحدت ملی سپرده شده است. موارد اصلاحی که از سوی کمیسیون خاص اصلاحات نظام انتخاباتی، در سیستم انتخابات صورت گرفته است قرار ذیل می باشد:

1. نظام انتخاباتی: با در نظر داشت این که نظام فعلی افغانستان (رای واحد غیر قابل انتقال یا SNTV) پاسخگوی نیازمندی های کنونی افغانستان نمی باشد. نظام SNTV یک سیستم متروک است و باید تغییر یابد. در سیستم رای واحد و غیر قابل انتقال اکثریت آرای رای دهنده ها ضایع می شود. چنانچه اعضای فعلی مجلس نمایندگان حدود 38 درصد رای مردم را بدست آروده بودند. نظام انتخاباتی باید طوری تغییر نماید تا سهم گیری و رشد احزاب سیاسی را باعث گردیده و نقش موثر احزاب سیاسی را در سیستم دولت داری افغانستان مساعد سازد. نظام انتخاباتی فعلی (رای واحد و غیر قابل انتقال –SNTV ) به نظام موازی طوری تغییر یابد که یک ثلت کرسی های مجلس نمایندگان به آن احزاب سیاسی اختصاص یابد که دقیقا طبق احکام قانون احزاب سیاسی و سایر اسناد تقنینی در زمینه، ایجاد شده و فعالیت می نمایند. احزاب سیاسی لیست های باز دارای ارجحیت نامزدان شان را برای انتخابات مجلس نمایندگان ارایه نمایند. حوزه انتخاباتی برای نامزدان احزاب سیاسی تمام کشور باشد. احزاب سیاسی که اقلاً 3 درصد آرای ریخته شده به نفع احزاب سیاسی را بدست آورند، شامل رقابت انتخاباتی شوند. در چنین نظام انتخاباتی تعداد کرسی های مجلس نمایندگان 250 می باشد و از جمله: 10 کرسی (به شمول 3 زن) برای کوچی ها، یک کرسی برای اهل هنود، یک ثلث کرسی ها برای احزاب سیاسی و متباقی کرسی ها (به شمول 65 زن) برای نامزدان مستقل اختصاص می یابد. احزاب سیاسی شمولیت زنان را در لیست های نامزدان شان رعایت می کنند. عضو مجلس نمایندگان که به حیث کاندید حزب سیاسی وارد شورای ملی شده، در صورت ترک و یا اخراج شدن از حزب مربوطه، کرسی اش را از دست داده و به عوض وی نامزد بعدی لیست آن حزب، عضویت مجلس نمایندگان را کسب می کند.

2. حوزه های انتخاباتی: برای نامزدان مستقل انتخابات مجلس نمایندگان، حوزه های انتخاباتی در داخل ولایت، بر مبنای نفوس به حوزه های کوچک دارای یک تا 5 کرسی تقسیم شود.
3. فهرست رأی دهنده ها و رای دهی: فهرست رأی دهنده ها بر اساس تذکره تابعیت ترتیب شود. با درک این که تعدادی از شهروندان کشور تا اکنون، تذکره تابعیت ندارند، کمیسیون مستقل انتخابات، ترتیبات خاص اصولی دیگری را جهت ثبت نام شان در فهرست رای دهنده ها صرف برای انتخابات سال 2016 اتخاذ نماید. واجدان شرایط رای دهی، شخصا به مراکز رأی دهی حضور یافته، ثبت نام نمایند. هیچ شخص نمی تواند بیش از یک بار نام خود را در مراکز ثبت نام در فهرست رای دهنده ها ثبت نماید. رای دهنده مکلف است در مرکز رای دهی ای که نام او در فهرست رای دهندگان در چ گردیده است، رای دهند. رای دهنده مکلف است جهت حصول ورق رای دهی، تذکره تابعیت و یا سندی که توسط کمیسیون به منظور تثبیت هویت او مشخص گردیده است، ارایه نماید. بدون موجودیت فهرست رای هنده ها در سطح کشور، هر حوزه انتخاباتی و به خصوص در هر مرکز رای دهی، انتخابات برگزار شده نمی تواند. حکومت، مردم را به اخذ تذکره تابعیت تشویق و سهولت های لازم را در این رابطه فراهم سازد. تذکره الکترونیکی می تواند وسیله خوب جلوگیری یا اقلا کاهش تخلفات و تقلب های انتخاباتی شود. بنابراین حکومت در اسرع وقت ممکن توزیع تذکره الکترونیکی را آغاز کند. کارت های رای دهی موجود در پرنسیپ باطل گردد.

4. شرط تحصیلی برای عضویت در مجلس نمایندگان: با در نظر داشت این که برای افراد بی سواد و کم سواد مشکل است در امر قانون گذاری و نظارت بر اعمال سایر ارکان و اداره های دولتی، موفقانه عمل نمایند و با درک این که برای عضویت در شوراهای ولایتی و ولسوالی شرط فراغت صنف دوازدهم قید گردیده و هم تحصیلات اکثریت علمای دینی در سطح فوق بکلوریا قبول شده، برای عضویت در مجلس نمایندگان شرط تحصیلی فراغت از صنف چهاردهم تسجیل شود.

5. مرکز رای دهی: به منظور دسترسی سهل رای دهنده ها به مراکز رای دهی، بر تعیین مراکز رای دهی، تجدید نظر صورت گیرد. این امر در طرزالعمل های مربوط از جانب کمیسیون مستقل انتخابات به طور جدی باز نگری شود.

6. ترکیب کمیته گزینش: اعضای کمیسیون انتخابات و کمیسیون شکایات انتخاباتی طور ذیل اصلاح شود: یک عضو دادگاه عالی به حیث عضو، یک عضو بورد تعیینات خدمات ملکی، به حیث عضو، یک عضو کمیسیون نظارت بر تطبیق قانون اساسی، به حیث عضو، نماینده منتخب نهادهای جامعه مدنی، به حیث عضو، نماینده منتخب نهادهای مدنی امور زنان، به حیث عضو؛ نماینده منتخب نهادهای رسانه ای، به حیث عضو، یک عضو کمیسیون حقوق بشر، به حیث عضو اعضای کمیسیون حقوق بشر، کمیسیون نظارت بر تطبیق قانون اساسی و بورد تعیینات خدمات ملکی برای عضویت در کمیته گزینش، با در نظر داشت مشارکت ملی توسط کمیسیون های مربوط در مشوره با رییس دادگاه عالی تعیین گردند. رییس کمیته گزینش توسط اعضای آن انتخاب شود.

7. کمیسیون انتخابات: تعداد اعضای کمیسیون انتخابات (7) تن و با در نظر داشت ترکیب مشارکتی و جنسیتی طور ذیل تعیین شوند: 3 تن برای 5 سال؛ 4 تن برای 3 سال. اعضای کمیسیون انتخابات باید دارای تحصیلات حداقل لیسانس، 5 سال تجربه کار در اداره های دولتی و غیر دولتی و سن 35 سال بوده و حین ارایه در خواست برای عضویت کمیسیون انتخابات، عضویت کدام حزب سیاسی را نداشته باشند. رییس کمیسیون انتخابات برای دو سال و شش ماه و معاون و منشی برای یک سال توسط اعضای آن از طریق رای دهی سری و مستقیم انتخاب شوند. اعضای کمیسیون مستقل انتخابات، برای دوره های بعدی طبق احکام مندرج این ماده برای مدت 5 سال تعیین می گردند.

8. مکانیزم رسیدگی به اعتراضات و شکایات انتخاباتی: کمیسیون مرکزی شکایات انتخاباتی: تعداد اعضای کمیسیون مرکزی شکایات انتخاباتی (5) تن و با در نظرداشت ترکیب مشارکتی و جنسیتی طور ذیل تعیین می شوند: 2 تن برای مدت 5 سال؛ 3 تن برای مدت 3 سال. اعضای کمیسیون مرکزی شکایات باید دارای تحصیلات حداقل لیسانس در رشته های حقوقی و فقهی، 5 سال تجربه کار در ادارات دولتی و غیر دولتی و سن 35 سال بوده و حین ارایه در خواست برای عضویت کمیسیون مرکزی شکایات، عضویت کدام حزب سیاسی را نداشته باشند. رییس کمیسیون مرکزی شکایات برای 2 سال و 6 ماه و معاون و منشی برای یک سال توسط اعضای آن از طریق رأی دهی سری و مستقیم انتخاب شوند. اعضای کمیسیون مرکزی شکایات برای دوره های بعدی طبق احکام مندرج این ماده برای مدت 5 سال تعیین می گردند. به منظور تأمین شفافیت هر چه بیشتر در امر رسیدگی به اعتراضات و شکایات ناشی از تخطی ها، تخلفات و تقلبات انتخاباتی و جلب حمایت مالی و تکنیکی جامعه بین المللی، حکومت می تواند حضور 2 تن متخصص بین المللی را به حیث اعضای بدون حق رای در کمیسیون مرکزی شکایات انتخاباتی، از سازمان ملل متحد تقاضا نماید.

2. کمیسیون های ولایتی شکایات: به منظور رسیدگی به اعراضات و شکایات انتخاباتی، یک ماه قبل از روز ثبت نام نامزدان انتخابات، در هر ولایت کمیسیون شکایات به ترکیب ذیل ایجاد گردد: نماینده کمیسیون شکایات انتخاباتی به حیث رییس، نماینده کمیسیون حقوق بشر به حیث عضو و نماینده کمیسیون انتخابات به حیث عضو

3. کمیسیون ولایتی: رسیدگی به اعتراضات و شکایات انتخاباتی دارای وظایف و صلاحیت های ذیل می باشد: رسیدگی به اعتراضات انتخاباتی در سطح ولایت؛ رسیدگی به شکایات انتخاباتی در سطح ولایت؛ ارجاع مسایل جرمی انتخاباتی جهت بررسی بیشتر به کمیسیون مرکزی شکایات انتخاباتی کمیسیون ولایتی شکایات، رسیدگی هایش را طی دو هفته انجام دهد.

9. به منظور پاسخگویی کمیسیون های انتخاباتی، حل معضلات میان کمیسیون انتخابات و کمیسیون مرکزی شکایات انتخاباتی و تامین شفافیت در روند انتخابات، کمیته شفافیت به ترکیت ذل ایجاد شود: یک عضو دادگاه عالی به انتخاب شورای عالی دادگاه، به حیث رییس، معاون دادستانی کل در امور تحقیق، به حیث عضو، یک عضو کمیسیون حقوق بشر به انتخاب آن کمیسیون، به حیث عضو؛ یک عضو کمیسیون انتخابات به انتخاب آن کمیسیون، به حیث عضو؛ یک عضو کمیسیون شکایات به انتخاب آن کمیسیون، به حیث عضو. کمیته شفافیت صلاحیت داشته باشد تا موارد اختلافی میان کمیسیون انتخابات و کمیسیون مرکزی شکایاته انتخاباتی و اعتراضات و شکایات علیه اعضای کمیسیون انتخابات، کمیسیون مرکزی شکایات و مسوولان درجه اول دارالانشاهای آن ها را بررسی و فیصله کند. فیصله های کمیته شفافیت در موارد انتخاباتی نهایی بوده و مسایل جرمی را به تعقیب عدلی معرفی نماید. بررسی مسایل جرمی بر نتایج انتخابات تاثیر وارد نکند. کمیته شفافیت بررسی هایش را طی یک هفته انجام می دهد.

10. سهم زنان: با در نظر داشت احکام اساسی در رابطه به تبعیض مثبت به نفع زنان و تقاضاهای ملاقات شده ها، سهم کرسی های زنان در شوراهای ولایتی و ولسوالی 25 درصد تسجیل شود.

11. استخدام کارکنان: به منظور ارتقای سطح شفافیت انتخابات، تامین پاسخگویی کارکنان انتخابات و کاهش مصارف انتخابات لازم است، کارکنان موقت انتخابات در مراکز و محلات انتخاباتی از جمله معلمان مکاتب، استادان موسسات تحصیلات عالی دولتی و کارکنان ادارات دولتی طبق طرزالعملی که از طرف کمیسیون وضع می گردد، استخدام شوند. همچنان حدود 3 درصد کارکنان انتخابات از جمله اشخاص دارای معلولیت استخدام شوند. کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی در مدت یک ماه که در دو کمیته کاری، مطالعه قانون انتخابات و مطالعه قانون تشکیل، وظایف و صلاحیت های کمیسیون انتخابات و کمیسیون شکایات انتخاباتی، کارهای خود را انجام داده اند. در جریان یک ماه اعضای کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی به 7 ولایت که قبلا مراکز زون ها بوده، سفرهای را انجام دادند و در این سفرها با حدود 2000 تن از شهروندان افغانستان ملاقات صورت گرفته و مشوره ها و نظریات آنها را در موارد مختلف توسط اعضای کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی شنیده شده است که این تعداد شامل اعضای نهادهای جامعه مدنی، نهادهای زنان، شورای ولایتی و نماینده های احزاب سیاسی و غیره دیدار و نظریات آنان در رابطه به اصلاح انتخابات گرفته شده است. همچنین اعضای کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی برای بهبود هر چه بهتر روند اصلاحات انتخاباتی با رهبران سیاسی و متنفذان و رهبران احزاب سیاسی به طور جداگانه ملاقات های را انجام دادند. قابل ذکر است که این کمیسیون در جریان یک ماه کاری خویش با متخصصان خارجی در امور انتخابات و شخصیت های ملی نیز دیدار نموده اند و نظریات آنان را نیز در رابطه به انتخابات و اصلاحات انتخاباتی در شنیده اند که نظریات همه آنان را در بسته پیشنهادی نهایی خود در نظر گرفته اند. پاسخگویی کارکنان انتخابات و کاهش مصارف انتخابات لازم است، کارکنان موقت انتخابات در مراکز و محلات انتخاباتی از جمله معلمان مکاتب، استادان موسسه های تحصیلات عالی دولتی و کارکنان ادارات دولتی طبق طرزالعملی که از طرف کمیسیون وضع می گردد، استخدام شوند. همچنان حدود 3 درصد کارکنان انتخابات از جمله اشخاص دارای معلولیت استخدام شوند. کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی در مدت یک ماه که در دو کمیته کاری، مطالعه قانون انتخابات و مطالعه قانون تشکیل، وظایف و صلاحیت های کمیسیون انتخابات و کمیسیون شکایات انتخاباتی، کار های خود را انجام داده اند. در جریان یک ماه اعضای کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی به 7 ولایت که قبلا مراکز زون ها بوده، سفرهایی را انجام دادند و در این سفرها با حدود 2000 تن از شهروندان افغانستان ملاقات صورت گرفته و مشوره ها و نظریات آن ها را در موارد مختلف توسط اعضای کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی شنیده شده است که این تعداد شامل اعضای نهادهای جامعه مدنی، نهادهای زنان، شورای ولایتی و نماینده های احزاب سیاسی و غیره دیدار و نظریات آنان در رابطه به اصلاح انتخابات گرفته شده است. همچنین اعضای کمیسیون خاص اصلاحات انتخاباتی برای بهبود هر چه بهتر روند اصلاحات انتخاباتی با رهبران سیاسی و متنفذان و رهبران احزاب سیاسی به طور جداگانه ملاقات هایی را انجام دادند. قابل ذکر است که این کمیسیون در جریان یک ماه کاری خویش با متخصصان خارجی در امور انتخابات و شخصیت های ملی نیز دیدار نموده اند و نظریات آنان را نیز در رابطه به انتخابات و اصلاحات انتخاباتی در شنیده اند که نظریات همه آنان را در بسته پیشنهادی نهایی خود در نظر گرفته اند.
صدیق الله توحیدی
معاون کمیسیون ویژه انتخاباتی"


خر ما از کره گی دم نداشت ؟-156-


دیدگاه در مورد قوانین انتخابات را برای تان گفتم و در این قوانین ما مخالف حکومت و اپوزیسیون شدیم. دیدگاه حکومت سیستم اس.ان.تی.وی و دیدگاه حد اقلی ماه همان سیستم موازی و یا چند بعدی است که سهم مشارکت احزاب در پارلمان و شوراهای ولایتی و ولسوالی مشخص باشد. و اما حکومت با مشارکت و سهم احزاب نظر مساعد نداشت و حالا هم ندارد و به این دلیل مخالف و اپوزیسیون شده ایم. یک روز در خانه استاد محقق نشسته ایم و بحث اپوزیسیون بودن حزب وحدت پیش آمد که از سال 1382 تا سال 1388 زمان انتخابات ریاست جمهوری اپوزیسیون بوده است و در انتخابات 1388 به نفع ریاست جمهوری حامد کرزی فعالیت و وی را به پیروزی رساندیم و اما با حمله کوچیها درست شش ماه بعد اپوزسیون حکومت شدیم. یک روز گفتم مثل اینکه در این حکومت و دولت خر ما ازکره گی دم ندارد و یک دوستی گفت که این قصه را از ز مان کوچکی شنیده ام و لی به معنی و مفهو آن پی نبرده ام و من گفتم این حکایت را من اتفاقا همین چند روز پیش در وزارت خارجه از یک دوستی شنیدم و اگر مایل باشید برای تان قصه می کنم اما کمی طولانی است خوب داستان جالب و آموزنده است در همان روزها اعلام شد که افغانستان در لست فاسد ترین کشورهای دنیا قرار گرفته است. استاد محقق ظاهرا جای می رفت و نشد که قصه" خر ما از کره گی دم نداشت" را بشنود و اما دوستانی دیگری بودند که حکایت را براى شان این گونه شرح دادم. ما در کنار بحثهای سیاسی این گونه داستانها را هم داشتیم. خود استاد محقق در این ساحتها ید طولانی دارد این داستان مناسبتش همان فساد دستگاه دولتی بود که در یک بررسی در سازمان ملل و یا کدام موسسه دیگر بین المللی اعلام شد البته حامد کرزی پس از این بررسی و تحقیق این موضع را گرفت که در فساد دستگاه دولتی، تنها حکومت افغانستان دخیل نیست در این فساد قراردادیهای خارجی و مقامات حکومتی و اقارب آنها مشترکا دست دارند بهر صورت اصل فساد را کسی نمی توانست رد نماید زیرا اسناد و مدارک برای ثبوت و اثبات آن وجود داشت و گفتم که فساد حکومت ما قصه اش فساد همان دستگاه قاضی و قضاوت است و نجات از فساد دستگاه ، یگانه راهش فرار است و انتفاد و اپوزیسیون معنایش همان اعتراض است که بگوییم ما را در دستگاه و قضاوت تان کاری نیست و خرما از کره گی دم نداشت. اپوزیسیون شدن در واقع یک نوع فراراز دست نظام و حکومت و قاضی هم است اما اصل حکایت :

( آورده اند که مسلمان و مسیحی با هم معامله داشتند و در این معامله مسلمان ورشکست و مقروض می شود. روزی از شریک معامله خود قرض می خواهد. مسیحی می گوید تو بد معامله و صادق نیستی طلبهای گذشته مرا ادا نکرده ای حال با چه روی باز آمدی و از من پول می خواهی وی سوگند می خورد که بعد از این به قول قرار های خود استوار می ماند و به محض پیدا کردن پول ، قرضهایش را می پردازد. مسیحی می گوید یک سند باید نوشته شود که اگر در موقع و زمانش پرداخت نکنی من حق داشته باشم با انبور پوستت را بکنم. مسلمان می گوید قبول است و سند نوشته می شود و اما ماه ها گذشت ولی خبری از پرداخت بدیهایش نشد. مسیحی در محکمه شهر شکایت می کند و هردو عازم شهر می شوند. در وسط راه مسلمان مقروض، حیران سرگردان و در چرت ادای دینش هست که در راه باریک با زنی خودش را می زند. زن در گودال می افتد و ازقضا زن بار دار و سقط جنین می کند شوهرش می گوید نمی گذارم بروی بالاخره وی نیز همراه شده و همه طرف محکمه شهر حرکت می کنند. در مسیر راه بجای می رسد که مردی خرش در گیل افتاده و کمک می خواهد. هرکی از یک جای الاغ می گیرد و مسلمان مدیون هم از دمش. در گیر دار بیرون و نجات دادن الاغ دم خر که دست مقروض بود کنده می شود. مالک الاغ نمی گذارم و تاوان می خواهم و این شد که مالک الاغ نیز همراه می شود. شب در یک مسجدی همه می خوابند. مسلمان مدیون هر گز خواب نمی رود و سر انجام به این فکر می افتد که فرار کند. دروازه مسجد بسته است وی روی بام مسجد می رود و از پشت بام در تاریکی شب خود را به زمین می اندازد. از قضا روی پیره مردی که در کنار دیوار مسجد خوابیده بود، می افتد و با یک فریاد نفس پیره مرد کنده و در جا می میرد. فرزندش بیدار و می گوید نمی گذارم پدرم را کشتی وی را به داخل مسجد می آورد و این شد که همه در صبحگاهان طرف محکمه شهر روان می شوند و به محکمه می رسند. مسلمان مقروض به این فکر می افتد که قاضی را باید پیش از جلسه محکمه ببیند و عرض حال نماید و می پرسد که محل اقامت قاضی شهر کجا هست؟ وی به خوابگاه و اطاق قاضی رهنمایی و بادادن چند پیسه رشوه به نگهبان وارد خوابگاه قاضی می شود. ساعت 7 صبح است و قاضی از قضا با زنی در حال فعل جاهلی هست. مستاصل فریاد می زند: وای قاضی صاحب به داد من برس بد بخت بیچاره شده ام. زن از زیر پای قاضی لخت عریان درگوشه ای اطاق ایستاده و می لرزد و مرد مقروض به پای قاضی می افتد برخی گفته اند بی اختیار از سامان الات قاضی هم می گیرد. القصه پس از داد فریادهای زیاد عرض حالش را می کند و قاضی قول می دهد که به نفعش فیصله می کند اما بشرط اینکه شتر دیدی، ندیدی. ساعت 9 صبح، محکمه شهر دایر می شود شاکیان و متهم را یکجا حاضر می کنند. جلسه رسمی بر گزار است. قاضی از مسیحی می پرسد چه می خواهی؟ وی مفصل عرض حال می کند و سندش را نشان می دهد. قاضی حکم می کند که حق با تو هست می توانی با انبور پوستش را بکنی اما بشرط اینکه یک قطره خون نریزد زیرا در سند خون نوشته نشده است اگر خونی ریخته شود باید دیه خون مسلمان را مسیحی به پر دازد. مسیحی حیران می ماند و پس از فکری و تاملی می گوید قاضی صاحب من از دعوایم گذشتم و هیچ ادعای ندارم. قاضی نه نمی شود حق حکومت و حق دادگاه و قاضی را باید پرداخت نمایی. مسیحی حق حقوق را می پردازد و خود را نجات می دهد. از دومی می پرسد تو چه شکایت داری وی ماجرا را شرح می دهد و می گوید طفل مرا کشته است. قاضی می گوید حق با تو هست تو بچه می خواهی فیصله این هست که متهم باید در خانه تان بماند تا یک بچه برای تان تولید نماید. شاکی با شنیدن این فیصله شاخ در می آورد و می گوید نه قاضی صاحب من از دعوای خود گذشتم و این هم حق حکومت و حق قاضی و به این صورت از محمکه خارج می شود. ازشاکی سومی می پرسد وی با شرح ما جرا خون پدرش را طلب می کند قاضی می گوید حکم قصاص هست در شب تاریک از پشت بام خودرا روی متهم بیانداز اما بشرط اینکه خطا نکنی و درست پاهایت روی نقطه ای به افتد که در مورد پدرت انجام شده اگر خطا صورت بگیرد آن وقت حکم چیز دیگر هست. شاکی پدر مرده می گوید قاضی صاحب من از خون پدر گذشتم و این هم حق حقوق تان. و به این صورت از مالک خر دم بریده می پرسد که تو برای چه آمده ای وی با مشاهده آنچه که در حق پشینیان گذشته بود گفت : قاضی صاحب هیچی و همین طوری همراه شان آمدم و خر من از کره گی دم نداشت) با شرح این داستان همه متعجب و لب به تحسین گشودن و یکی گفت استاد این قصه زیبا را از کجا پیدا کردی و گفتم جوینده یابنده است و دیگری گفت خیلی عالی است و در جلسات باید چنین داستانهای هم داشته باشیم همه اش بحث سیاسی خشک خسته کن است و یکی دیگر گفت در آینده هم چنین قصه های آموزنده را داشته باشید من گفتم این جاده بک طرفه نیست و باید همه اگر لطیفه حکایت و داستانی داشته باشد در میان بگذارد دنبا گذشتنی و تیر شدنی است و بعد جمله حکیم عمر خیام را کردم که گفته است : گذشته ، گذشته است آینده که هنوز نیامده پس حال را غنیمت بشمار و از حال استفاده کن و بقول ایرانیها که حالش را ببر گفتم در هر مناسبتی برای حکایتها دارم و....
----------------------
پ.ن. حکیم عمر خیام نیشابوری یکی از عجایب دوران خود بوده است. حکایت خر ما ازکره گی دم نداشت را در جای خواندم و یا از کسی شنیدم. شان نزول حکایت درست همزمان بود با اعلام اینکه افغانستان پس از صومالیا دوم کشور فاسد دنیا شناخته شد. رییس جمهور کرزی معترف به فساد بود و چندین نهاد مبارزه با فساد را ایجاد کرد اما می گفت خارجیها هم دست به فساد دارد.



چرا اپوزیسیون ؟- 157-

اپوزیسیون یک نوع اعتراض است. اعتراض به قوانین. اعتراض به رفتار حکومت. اعتراضات صنفی، قومی، محلی. تباری و... اما ما چرا در افغانستان تبدیل به حزب اپوزیسیون شدیم؟ با اینکه در تکوین و خلق نظام نو در افغانستان نقش اساسی داشتیم و در افغانستان نو به گفته خلیلزاد، یکی از معماران بودیم. در کنفرانس بن 2001 شرکت داشتیم و از مصوبات فیصله ها و موافقتنامه آن قویا حمایت کردیم. حزب وحدت در هر سه مرحله ازموافقتنامه بن پشتیبانی کرد. و اما با این وصف ازسال 1382 تا 1388 حزب وحدت مردم اپوزسیون بود و در انتخابات 1388شرکت و بر اساس یک سند از نامزدی حامد کرزی در انتخابات 1388 حمایت کرد و با گذشت شش ماه حزب وحدت در موضع مخالفت با حکومت حامد کرزی قرار گرفت و این مخالفت تا برگزاری دور سوم ریاست جمهوری و دوره منتخب و پایان حکومت کرزی ادامه یافت. حزب وحدت مردم با قوانین با نظام سیاسی مخالفت نداشت. مخالفت با رفتار حکومت و مخالفت با بی تعهدی و فساد دستگاه حکومت و موقف گیریها و سیاست حکومت بود. اولین اعتراض پس از انتخاب حامد کرزی در بهار سال 1389 صورت گرفت و موضوع اعتراض تهاجم گسترده ای کوچیها علیه ده نشینان در مناطق مرکزی و نواحی بهسود دایمرداد و نواحی غزنی بود. توافقات ما با تیم رییس کرزی و اسناد که امضاء کردیم این بود که معضل کوچیها در چارچوب فرمانهای که داده و در چارچوب قانون اساسی کشور باید حل شود. ما می دانستیم مهار کوچیها در دست حکومت و اداره وی بود زیرا ملک نعیم کوچی سر دسته کو چیها میلیونها افغانی پول از اداره امور در یافت می کرد و در تابستان انتخابات سال 1388 اصلا دسته های مسلح کوچیها به هزارجات نرفتند اما در سال بعد گروپهای مسلح به مناطق مرکزی هجوم بردند و خون ریزیهای زیادی صورت گرفت. آوارگان مردم هزاره در غرب کابل آمدند و همه زندگی و دار ندار شان را ازدست دادند. مکاتب خانه ها و مساجد حسینیه را به آتش کشیدند و قرآنها در مساجد، منابر سوختند و این مسأله سبب گردید که علیه سیاست کوچی نوازی کرزی مقابله شود و اولین سخنرانی اعتراضی و اپوزیسیونی را استاد محقق با جمعی از وکلای هزاره در چوک شهید مزاری ایراد کرد و در این سخنرانی اعلام شد که ما دیگر با این حکومت بی تعهد و ناقض تعهد همکار نستیم و رای خود را پس می گریم. از سال 1389 یعنی دور دوم ریاست جمهوری حامد کرزی، حزب وحدت مردم تبدیل به اپوزیسیون شد. داستان غم انگیز جنگ کوچی و ده نشین ، تاثیرات بدی در مناسبات اجتماعی مردم هزاره و کوچی گذاشت و این زخم ناسور اجتماعی است. حکومتهای غیر مسوول در گذشته مسبب اصلی منازعه میان کوچی و اقوام دیگر بخصوص هزاره ها شناخته شده است. تنها مسئله کوچی و چرا گاه نیست در کنار این معضل زمینهای زیادی است که در هزارجات توسط کوچیها با حمایت دولتهای مرکزی و فرمان آنها غصب شده است . فرمان یعقوب خان فرمان والی رفیقی در بامیان که می گفت من شتر و گله می شوم و مزارع هزاره ها را می چرم. در سال 1387 حزب وحدت مردم، تظاهرات بزرگی در کابل راه اندازی کرد و دلیل آن، اعتراض به سیاستهای حکومت بود. حکومت مرکزی در تاریخ و در حال حاضر و حکومت رییس کرزی متهم به کوچی نوازی شده است. یک نماینده پارلمان به من گفت که اختصاص ده نماینده ویژه ، خاص و فوق العاده برای کوچیها در پارلمان و تصویب آن در قانون یک نوع امتیاز طلبی و فزون خواهی کوچیها است که خود را متمایز و برجسته از سایر مردم ساخته اند و این گونه امتیاز طلبیها خود بخود کوچیها را وادار می کنند که اقدامات فرا قانونی داشته باشند و غصب زمینهای مردم، اقدامات فرا قانونی امتیاز طلبانه شان در تاریخ بوده اند. من در سال 1387 یک ملاقات با وادیم نظروف مسوول سیاسی سازمان ملل در کابل داشتم و موضوع بحث من با وی مساله کوچیها و جنگ و حمله شان بالای مردم ده نشین بود. وادیم نظروف به من گفت این مسوولیت دولت مرکزی است که معضل کوچی و ده نشین را حل نماید و دیگر این مساله در جهان خاتمه یافته است و نباید کوچی گری تشویق و ترغیب شود. کوچی گری پدیده مدرن و پسندیده نیست و این موضوع در تمام دنیا در تاریخ بود ولی حالا دولتها مسئله کوچی گری را حل کرده اند و کوچی گری خود ظلم و ستمی است بر خود مردمان کوچی. دلیل دیگر برای اپوزیسیون بودن حزب وحدت مردم، عملی نشدن تعهدات مکتوب حکومت در باره انکشاف متوازن است. همانگونه که بار ها اشاره کردم که سرک کابل - هرات از مناطق هزارجات و غورات یکی از خواسته های اصلی و بنیادی حزب وحدت است. و این موضوع تبدبل به یک رویا و آرمان شده است. این مساله از پالسی انکشاف متوازن بر داشته شده و یا به امر مقدر تبدیل شده است. سرک کابل - هرات و سرک شمال و جنوب در عرصه انکشاف و باز سازی یکی از عمده ترین مطالبات حزب وحدت از دولت است و این موضوع در مذاکرات تیمهای انتخاباتی با حامد کرزی تبدیل به سند مکتوب شده است اما صرف یک وعده پوچ و تو خالی و این مسأله یکی از دلایل عمده مخالفت و اپوزیسیون شدن حزب وحدت مردم است. حکومت به تعهداتش عمل نکرد و ما به آن اعتراض کردیم و این شد دلیل اپوزیسیون و مخالفت. موضوع دیگر که سبب مخالفت حزب ما با دولت و حکومت شده است مسئله تعدیل واحدهای اداری است. در تشکیلات اساسی دولت واحدهای اداری باید تعدیل شود . استاد محقق تعدیل اصلاحات اداری را در قالب ولایت بیان کرده است و گفت که جاغوری ولایت شود و همین گونه بهسود. و برای تحقق این ایده در سال 1381 پس از معاهده بن 2001 و در زمان اداره انتقالی شش ماه روی ولایت شدن دایکندی کار کردیم. و استاد محقق یک تیم مسلکی را موظف ساخته بود که روی ولایت دایکندی کار نماید و این تیم زیر نظر من کار می کرد و بعد از شش ماه طرح ولایت دایکندی به لحاظ مسلکی تکمیل و با پیگری و تلاش شبانه روزی استاد محقق ولایت دایکندی تایید و تصویب شد و بعدش مارشال فهیم اقدام کرد و پنجشیر هم تبدیل و به یک ولایت شد. در برنامه های اصلی حزب وحدت مردم در تشکیلات اساسی دولتی، تعدیل واحدهای اداری از عمده ترین خواست حزب وحدت بود و هست و حکومت حامد کرزی در این مورد کاری نکرد. برخی می گوید تعقیب و پیگیری این نوع مسایل از درون حکومت آسانتر است و نباید اپوزیسیون می شدید. این منطق بی جاه و غلط نیست اما مشکلات خاصی خود را هم دارد. استاد خلیلی 13 سال با حکومت حامد کرزی کار کرد ولی نشانه از یک تحول عمده را در باره مطالبات مردم شاهد نستیم و این انتقاد به استاد خلیلی وارد است که دست آورد 13 سال مشارکت شان در حکومت چه بوده است؟ من با منطق اپوزیسیون در افغانستان نو چندان موافق نستم ولی خوب خودم به دلیل اینکه حزب ما اپوزیسیون شد، منم بالطبع اپوزیسیون شدم و دید گاه من تابع اپوزیسیون بودن حزب در طی 13 مطرح بوده است. این همه انتقادات از حکومت در رسانه های جمعی دلیل جز اپوزیسیون حزب را نداشت. اما "لو خلیه طبع" من این نبود. زیرا در اپوزیسیون بودن نمی شود امور اساسی مربوط به حکومت را به کرسی نشاند. ما دایکندی را ولایت کردیم و در فضای اپوزیسیونی نبودیم. استاد محقق در وزارت پلان بود و مسئله ولایت دایکندی را پی گیری می کرد و دیگر اینکه در مخالفت با حکومت همه کادرها از شمولیت در حکومت و ساختار محروم می مانند حکومت بالاخره حکومت است و دیوانه نیست که ادارات خود را پر از اپوزسیون نماید. ما درطی 13 سال اعتراف می کنیم که از بابت اپوزیسیون بودن، نیز ضربه خورده ایم. اینها نکات اصلی و دلایلی برای اپوزیسیون شدن ما بود و بغیر از این موارد موضوعات دیگری هم سبب اختلافات شدید ما با حکومت شد که .....
--------------------------------------
پ.ن. عملی شدن مطالبات حکومتی از طریق اپوزیسیون بودن ممکن نیست. در اپوزیسیون بودن کادرها از شمولیت در ساختار حکومتی محروم می شوند. دلایل مخالفت با حکومت حامد کرزی مسئله کوچیها و نقض تعهدات مکتوب با حکومت بود. حزب وحدت مردم تاکید روی رویاها و اهداف خود داشت. سرک کابل- هرات از طریق هزارجات و غورات. سرک شمال و جنوب و لایت جاغوری و بهسود از خواسته های کلیدی و بنیادی حزب وحدت بود و همین گونه تعدیل واحد های اداری در تشکیلات اساسی دولت.



11 mins

کاکاشیر آغا - 158-

حمله کوچیها نقض تعهدات مکتوب ازسوی حکومت، عملی نشدن انکشاف متوازن، ، سرکهای کابل هرات ازراه هزارجات و غورات و سرک شمال و جنوب ولایت جاغوری و بهسود از جمله مطالبات حزب وحدت مردم است. این مطالبات عملی نشد و حکومت به این خواسته ها بعد از انتخابات و بعد از پیروزی توجه نکرد. در کنار این موضوعات ما با دید گاه حکومت در باره طالبان و صلح جنگ نیز مخالفت جدی داشتیم و همین گونه سیاست تقابل با متحدان بین المللی را به صلاح مردم افغانستان نمی دانستیم. اشکالات دیگری نیز به حکومت حامد کرزی در باره زندانیان طالبان و شبکه حقانی در باره عملیات شبانه و روزانه علیه تروریستها داشتیم. ازسالهای 1386 به بعد یک نوع چرخش در سیاست افغانستان بامتحدانش پیدا شد که تحلیل ما این بود که این چرخش به زیان مردم افغانستان و منافع ملی افغانستان است. یک خبرنگار خارجی و تحلیلگر امور بین الملل با من بحث داشت وی می گفت که از نظر شما طالبان شورشی و این سرجنسی است و یا تروریزم. در این سالها شدت حملات طالبان و بخصوص شبکه حقانی در همه جا و در کابل ابعاد گسترده گرفته بود و بدون استثناء تلفات زیادی به مردم در کابل و در سایر شهر ها و ولایات کشور وارد می شد و دو نفر از سخنگویان طالبان بنام قاری یوسف احمدی که سخنگوی اصلی و محوری طالبان است و ذبیح الله مجاهد تمامی عملیات خونین را به دوش می گرفتند. بعنوان مثال حمله به فروشگاه بزرگ کابل در فواره آب و حمله در ولایت نیمروز و حمله مرگ بار در قندوز و حمله در مسجد مرکزی شهر فاریاب مسجد عیدگاه در روز عید سعید هنگام ادای نماز عید، از جمله حملات پر تلفات مرگبار بود که گروه طالبان به عهده گرفت در چنین حالت و شرایط در سالهای 1387 و 1388 و سالهای بعد تحلیلگر خارجی از من می پرسد که طالبان از نظر شما چیست؟ تروریست و یا شورشی. من گفتم که اولا تفکیک طالب خوب و بد و شورشی و تروریستی کار سختی است و شما شبکه حقانی را تروریست می گویید و دلیلش هم این است که در خط کشی بوش که دنیا را به دو بخش سیاه و سفید تقسیم کرد و شبکه حقانی در خط سیاه قرار گرفته است و رفیق القاعده و به همین دلیل شبکه از نظر شما تروریست است و اما طالبان شورشی در حالیکه که خود طالبان خود را یک دست و یک پارچه و متحد و پشت سر ملاعمر اعلام می کند. من گفتم تفکیک خوب و بد و تفکیک شبکه حقانی از طالبان کار سخت پبچیده و دشوار است و همه شان متحد و یک چیز و یک تعریف دارند ولی این مفسر خارجی در تحلیل خود با ما نشان داد که غرب دیگرطالبان را تروریست نمی گوید و تعریف طالبان در غرب همان گروه شورشی و این سر جنسی است. در همین رابط یک روز آقای علی امیری در تلویزیون راه فردا گفت که من نیز بحثی با کار شناس و با تحلیلگر و مفسر غربی داشتم وی تاکید داشت که تعریف درست طالبان همان شورشی است و اما شبکه حقانی تروریست. درست پس از سالهای 1387 و سالهای بعد است که کمتر رسانه غربی را داشتیم که طالبان را تروریست بگویند آنها از همین سالها به بعد طالبان را گروه شورشی تعریف می کردند و این مسأله برای احزاب در آن زمان و حالا هم قابل قبول نیست. مردم طالبان را تروریست می گویند زیرا که به مردم آسیبهای شدید از سوی طالبان وارد شده است. آمار و نظر سنجیها علیه طالبان است که بالای نود در صد مسوول قتل غیر نظامیان و کشتار در افغانستان طالبان را نشان می دهد و این نظر سنجی در همین سال یعنی سال 1387 نیز منتشر شد و اما رییس کرزی با یک لحن بسیار متفاوت در باره طالبان و درباره متحدانش صحبت می کرد. ادبیات رییس جمهور کرزی در دو مساله کاملا تغییر کرد و هر چه زمان می گذشت این لحن شفافتر می شد یکی در باره طالبان و دیگری متحدان بین المللی. رییس کرزی طالبان را برای اولین بار برادران ناراضی خطاب کرد و این روش زبانی بسیار نو و تازه و تعجب آور بود و من در همه مصاحبه ها این ادبیات را باعث شک و تردید در جنگ و تزلزل و دو دلی در تقابل با طالبان می دانستم. رییس کرزی و همین گونه وزرای ایشان مثل فاروق وردک همین حرف را داشت که طالبان تروریست نیست . آتش زدن مکاتب مسموم کردن شاگردان، کار طالبان نیست و طالبان زبان ندارد که از خود دفاع نمایند و کارها و جنایتها را دیگران انجام می دهند و اما بنام طالبان ختم می شود این ادبیات را فاروق وردک وزیر معارف کشور بکار می گرفت و یک نوع سر گردانی و گیجی در مقابله با طالبان پیدا می شد. گروه های مدنی جامعه زنان احزاب سیاسی این موضع گیری و این ادبیات را هرگز قبول نداشتند و به شدت از رییس کرزی انتقاد می کردند و حزب وحدت و من هم در رسانه ها تبدبل به منتقد سر سخت رییس جمهور کرزی شدم و یک روز بسیار ناراحت بودم و گفتم که ما حکومت نداریم و آنچه که در کابل بنام حکومت یاد می کنیم کاریکاتور از حکومت است و نه حکومت. در دفتر کار نشسته ام آقای جنرال آصف دلاور و آقای خیر خواه و آقای شاه مردان قول و یک تعداد دیگر در دفتر من در زیر زمین و در بخش مطالعات استراتژیک آمده بودند که تکرار مصاحبه من را طلوع پخش می کرد و همه گوش دادند و بعد جنرال دلاور گفت جناب ناطقی بسیار شدید رییس کرزی و حکومتش را کوبیدید و ما موافق هستیم این حکومت همین اوصاف را دارد ولی شما مشاور و مامور حکومت هم هستید. منظور شان همان بود که مامور حکومت علیه حکومت در رسانه های جمعی منتقد بودنش سخت و دشوار است و این مسئله برای من قابل درک بود که راه دشواری در پیش گرفته ام و مثل کسیکه در یک دست دو خربوزه را گرفته باشد و گفتم که یک وقت داکتر اسپنتا وزیر خارجه در دفتر کارش مرا طلب کرد و گفت که ما دو نفر با هم مشکل داریم. در باره مذاکره و گفتگو های صلح هم اشکالات و اعتراضات زیادی به حکومت داشتیم که بعدا به آن می پردازم. از همان روزهای اول اشتغال و کار در وزارت خارجه یک دریور و موتر وان داشتم که خود یک تکه جواهر بود اصلا وی حکیم و بقول علی امیری حکمت عملی داشت. نام وی شیر آغا و من خیلی دوستش داشتم و می گفتم کاکا شیر آغا. شیر آغا از اهالی شمالی کابل و هفتاد سال عمر داشت و مثل مرد پنجاه پنج ساله به نظر می رسید. کاکا شیر آغا ذخیره از معلومات فکاهیات و لطیفه ها و ضرب المثلها بود. همیشه با هم حکایت و قصه در مسیر راه رفت و برگشت به وزارت خارجه و خانه واشتیم و داستان می گفتیم. شاه جهان احمدی همکار و مشاور در وزارت خارجه ، چندان میانه خوبی با کاکاشیر آغا نداشت در موتر تنها من و کاکا شیر آغا مخاطب هم بودیم و با هم قصه می کردیم.شیر آغا از سیاست هم سر در می آورد و لی زیاد بحث نمی کرد. شاه جهان احمدی همکارم یک وقت گفت که کاکا شیر آغا در حزب خلق و پرچم هم مامور بوده و آدم خوبی نیست و من گفتم نه شیر آغا بهترین آدم است و گفتم احمدی صاحب همین حالا تمام کارهای مهم زارت خارجه در دست همان خلقیها و پرچمیها است و دیگ وزارت خانه ها هم همین طوری است مثلا معین اداری خلقی مثلا رییس اداری پرچمی مثلا روسای چند ریاست دیگر همه ماموران خلق و پرچم. احمدی صاحب استدلال نداشت اما نمی دانم ستاره اش با کاکا شیرآغا جوش نخورده بود ولی من شیر آغارا واقعا دوست داشتم وی داستانهای عجیب و غریب بلد بود و بسیار اشعار حافظ فردوسی و مولوی را حفظ داشت و دارای عزت نفس عجیب. یک روز شعر این عجوزه عروس هزار داماد است را برایم خواند چه قدر آموزنده بود و روزی دیگر در باره مردمان افغانستان و مردمان خارج صحبت کردیم وی این شعر را خواند. قومی به جد جهد گرفت مقصود و اما قومی دیگر حواله به تقدر می کند. و گفت سفیر صاحب ما مردم افغانستان حواله به تقدیر کرده ایم و جد جهدی برای وطن و این خاک نداریم و برای تقدیر و امور مقدر کار می کنیم و حکایت جنگل و حیوانات رنگ شده اش چه قادر جالب که یک روز به مناسبت سخنرانی کرزی برایم نقل کرد. رییس کرزی سر رفقای خارجی اش قهر بود و سخنرانی جنگل و شیر را کرد و گفت که افغانستان جنگل است و ما شیریم که در جنگل هستیم. شیر خوش ندارد که خارجی وارد جنگلش شود و گفت خارجیها از همان دور مواظب و مراقب جنگل باشند و داخل جنگ نشوند که شیر خوش ندارد کسی در خانه و دور بر جوجه هایش باشد و کاکا شیر آغا به همبن ارتباط حکایت حیوانات رنگ شده جنگل را برایم کرد و چه قدر آموزنده و معنی دار و عمیق .....
---------------------------------
پ.ن. سخنرانی جنگل و شیر رییس کرزی خیلی معروف و بازتاب زیادی در داخل و خارج داشت. کاکاشیر آغا دریور از ولسوالى شمال کابل و حکمت عملی داشت و مخزن از قصه و حکایت. ما با حکومت در باره جنگ و صلح اختلاف نظر داشتیم .حزب وحدت مردم مثل دیگر اقشار جامعه از برادرگفتن کرزی ناراضی بود و اخیرا شنیدم که طالبان هم این حرف را جدی نگرفتند و گفته اند که دروغ است و این چه رقم برادری است که دفتر مارا بست و بزرگترین ضربه سیاسی را بمازد. هم خارجیها و هم کرزی زبان و ادبیاتش در باره طالبان ازسالهاى 1386 و سالهای بعد تغییر کردند. کرزی طالبان را برادران ناراضی و اما خارجیها طالبان را شورشی می گفتند.




انتخابات ریاست جمهوری1388 شماره-159-

حکایت حیوانات رنگی کاکاشیر آغا مفصل ولی سعی می کنم خلاصه کنم. کاکاشیر آغا گفت: جنگلی بود که حیوانات زیادی در آن زندگی می کرد و در نواحی جنگل قریه ها و قشلاق های مردم. حیوانات جنگلی هر وقت که گرسنه می شدند به گله و رمه و بز بزغاله و مرغ خروس مردم حمله می کردند و شکار و می خوردند و در مواردی هم گزارش شد که اطفال مردم را هم خورده و شکم آدمها را هم پاره کرده اند. خلاصه مردم به سلطان شکایت می کنند که در قلمرو قبله عالم یک چنین وضعیتی پیش آمده است و اگر چاره حیوانات وحشی جنگل نشود رعایا خانه و زندگی شان را تر می گویند. سلطان جلسه فوق العاده اضطراری از وزرا، مشاوران و سران سپاه و لشکر را دایر می کند و هر کدام برای نابودی حیوانات وحشی طرحی پیشنهاد می کند یکی می گوید ارتش و سپاه تجهیز شود به جنگل هجوم ببرد و هرچه جانور وحشی در جنگل باشند، همه را بکشند و دیگری مخالفت می کند و می گوید ممکن تلفات و ضایعات سپاه و لشکر زیاد شود و دیگر اینکه ممکن حیوانات در بخشهای دیگری پناه ببرند و این کار به درازا می کشد و عده ای هم پیشنهاد می کند که برای قریه های هم جوار با جنگل حیوانات پایگاه ها و قرارگاه های حفاظتی زده شوند و باز یک عده نظر مخالف می دهند که این همه نیرو مشغول حفاظت از قریه ها و قشلاق ها شوند در حالیکه کشور و ملک از ناحیه شمال در معرض خطر است و در یک جنگ نا گهانی ما نیرو و سپاه لازم داریم و چه گونه می شود سپاه و لشکر مامور حفاظت از قریه ها از قلمروهای کل کشور غافل بمانند. بحث و مناقشه بسیار به درازا می کشد و به یک نتیجه مطلوب دست پیدا نمی کند و این گفتگوها چندین روز ادامه می یابد سر انجام پیر خرد مندی دستش را بلند و می گوید ای قبله عالم در این چندین روز هیچ پیشنهاد و راه حل اساسی از سوی این معاش خورها و معاش بگیر ها از بیت المال ملت داده نشد و من این قضیه را حل می کنم و تمامی مردم قریه ها را از شر حیوانات وحشی برای همیشه نجات می دهم. همه به این پیر خرد خیره شدند و سلطان می گوید ای پیر خرد چه طرحی در سر داری که ملک ملت و سلطنت را از شر این آفت و بلیه نجات دهی. پیر خرد می گوید صد مامور مطاع لازم دارم که هر چه بگویم انجام دهند و دیگر اینکه به مدت یک ماه، تمامی پس مانده های غذای اردو و سپاه را تحویل من دهد و بعد از گذشت یک ماه، ده ها نوع رنگ مختلف را. سلطان می گوید تمامی خواسته های تان همین الساعه برآ ورده می شود. پیر خرد می گوید سر از صبح غذاهای پس مانده با ده ها مامور آماده باشد. به امر سلطان همه غذاهای ته مانده اردو در حاشیه های جنگل حاضر می شود و پیر دانا دستور می دهد که غذا ها در حاشیه جنگل و محل رفت آمد حیوانات پخش شود و در زمین در میان ظرفها. و این کار توسط ماموران انجام و با پخش بوی تیز غذا ها در داخل جنگل کم کم حیوانات جنگل بسوی غذا ها کشیده می شوند و امروز همه حیوانات با شکم سر بر می گردند و این کار برای ده روز مطابق هدایت پیر دانا ادامه می یابد و تقریبا همه حیوانات داخل جنگ به حاشیه های جنگل برای خوردن غذا آماده می شوند. پیر خرد می گوید در دهه دوم هنگام پخش غذا با حیوانات نزدیک شوید و سعی کنید که غذا را با دست تان به حیوانات تحویل دهید و ماموریت دهه دوم بخوبی انجام می شود و پیر دانا دستور می دهد که در ده روز اخیر هم به حیوانات غذا دهید و هم به سر و صورت حیوانات دست بکشید و این کار یعنی غذا دادن و دست کشیدن و مشت مال کردن در دهه سوم بخوبی انجام می شود و بعد دستور می دهد که فردا ده ها نوع رنگ آماده شود. رنگها آماده می شوند و پیر دانا می گوید امروز هر آنچه حیوان است همه را رنگ مالی کنید و به این ترتیب انواع و اقسام رنگ به جان حیوانات مالیده می شود تعداد سرخی سرخ و تعداد هم سیاهی سیاه و تعداد زردی زرد و .. حیوانات رنگ مالی شده به جنگل بر می گردند و حیوانات داخل جنگل با مشاهده رنگ مالیده ها به جان آنها به ظن اینکه بیگانه و خارجی و دشمن اند، حمله ور می شوند و جنگ بسیار خونین در حد نابودی میان حیوانات در می گیرد و در این مغلوبه جنگی تعداد به خارج جنگل فرار می کند و تعدادی زخمی و تعداد تکه و پاره می شوند و آن مقدار اندکی که باقی می ماند، آنها را هم اردو و سپاه از بین می برند و به این ترتیب برای همیشه مردم از خطر جانوران وحشی نجات پیدا می کنند. گفتم چرا حیوانات به جان هم افتادند کاکاشیر آغا گفت: رنگ شده ها را بیگانه و خارجی فکر کردند و جنگ شان به همین خاطربود و بعد گفت بد تان نیاید کرزی صاحب افغانستان را جنگل گفته و مردمان که در داخل جنگل با هم سی سال است که می جنگند و دلیلش هم این است که هر گروه رنگ خاصی شده است. گفتم مطلب را گرفتم یعنی ما در این جنگل با انواع و اقسام، رنگ مالی شده ایم و باهم بیگانه و تا سر حدی نابودی می جنگیم و هنوز پایان جنگ ما معلوم نیست. رنگ شده ایم با انواع رنگهای پاکستانی، ایرانی،عربی آمریکایی و اروپایی و...این داستان کاکا شیر آغاز برای من بسیار معنا داشت و اما شمارا نمی دانم. اگر نگاهی به تاریخ چهار دهه اخیر بیاندازیم می بینیم که چنین بوده است. حکومت داوود خان در سالهای 1352 تا 1357 چه رنگی داشت و بعد کودتای هفت ثور با رنگ قر مز آغاز شد و چهارده سال یعنی از 57 تا 1371 تقریبا رنگ ماه قرمزی، قرمز و سرخ بود و بعد مجاهدبن با انواع و تنوع رنگها در سالهای 1371 تا 1376 درکابل ظاهرشد و چه قدر در گیری و جنگهای خونین در این جنگل به گفته حامد کرزی داشتیم و پس از ده سال جنگ مجاهدان ، طالبان با چه رنگی به میدان آمد و از سال 1994 تا سال 2001 طالبان و مجاهدان با رنگهای مختلف وارد جنگ شدند و چه قدر کشتار و در بدری داشتیم و پس از طالبان دور جدید را داریم و نمی دانم حکومت حامد کرزی با انواع رنگهای آمریکایی و اروپایی خود چه کار خواهد کرد؟ و دیروز در سخنرانی خود اعلام کرد که افغانستان جنگل است و معلوم نیست که در سالهای آتی و بعدی در این جنگل چه گونه رنگ مالی می شویم و چه جنگهای با هم خواهیم داشت زیرا که رنگ شده ایم و هم دیگر را نمی شناسیم و با هم احساس بیگانه گی داریم. با اینکه دارای یک ریشه و یک سرزمین هستیم اما باهم دشمنیم و هم دیگر را نمی شناسیم و فکر می کنیم که دشمن هم هستیم چون که رنگ شده ایم. کاکا شیرغان این حکایت را درست پس از سخنرانی کرزی با من داشت و واقعا نمی دانم چرا کرزی صاحب افغانستان را جنگل و مردم را شیر و حیوان خفته در جنگل معرفی کرد. در همان روزها که سخنرانی ایشان باز تاب گسترده داشت یک خبر نگار خارجی به شدت به اروپا و آمریکا انتقاد کرد که کرزی به ما توهین کرده است و خود را شیر گفته است در حالیکه در داخل کشور رییس کرزی با موج عظیم انتقادات روبرو شد که به مردم خودش توهین کرده است و به افغانستان هم جفا. توهین به این صورت که مردم را حیوان گفته زیرا که شیر حیوان است و به خاک افغانستان اهانت کرده که سر زمین افغانستان را جنگل گفته و جنگل جای هر چیزی که باشد اما جای آدم نیست. یکی پس از سخنرانی کرزی به من گفت جناب استاد شما در انتخابات88 چرا به کرزی رای دادید و وی رییس جمهور شد و گفتم آدمی شیر خام خورده و ما قربانی یک ایتلاف شدیم. ابتلاف حزب وحدت و جنبش که خود سر دراز و توام است بارازها و رمزها. و اما قصه انتخابات رباست جمهوری. ما انتخابات شورای ولایتی را پشت سر گذاشتیم و انتخابات پارلمانی را نیز با آن صف بندیها تمام کردیم و گفتم مسوولان ان.دی.آی به من گفت که شما در پارلمان 16 نماینده دارید این حرف درست بود در اول پارلمان وروزهای اول چنین بود اما در مرور زمان اکثر نمایندگاه حزبی روی گردان و گم و ضد حزبی و گروهی شدند. این مصیبت را ما هم داشتیم و دیگر احزاب هم همین سر نوشت را پیدا کرد. و پس از انتخابات پارلمانی نوبت به انتخابات ریاست جمهوری بود براساس قانون اساسی دوره ریاست جمهوری چهارسال تمام و در جوزای سال پنجم قدرت به رییس جمهور منتخب تحویل داده می شود و اما حکم قانون در افغانستان عملی نشد و انتخابات همواره با تاخیر بر گزارشد و انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 نیز با تاخیر زیادی بر گزار شد و ما این گونه ، شیوه و رود به انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 را طراحی کرده بودیم ....
-------------------------------------
پ.ن. درقانون اساسی افغانستان در جوزای سال پنجم قدرت به رییس جمهور منتخب سپرده می شود. رییس جمهور کرزی سخنرانی شیر و جنگلش غوغا به پاکرد. هم نیروهای اجتماعی و مدنی و سیاسی و هم خارجیها از این سخنرانی ناخوشنود بودند. حکایت کاکا شیر آغا بسیار جالب بود و واقعاً ما مردمان رنگ مالی شده ایم و هم دیگر را نمی شناسیم و جنگ ما جنگ جهل و نادانی است. تدبیر پیر دانا ملک و ملت و سلطان را نجات داد.



انتقاد وزیر خارجه از یک نشست انتخاباتی -160-

مجموعه و منظومه از مطالبات خواسته ها و عملی نشدن آن از سوی حکومت رییس جمهور کرزی ما را وادار کرد که بگوییم ما از حکومت دستگاه و قضاوت تان گذشتیم و خر ما از کره گی دم نداشت. فهرست مطالبات و خواسته های ملی و حزبی ما این بود. جلوگیری از تهاجم سالیانه کوچیها، انکشاف متوازن، سرک کابل - هرات از راه هزارجات و غورات، ولایتهای جاغوری و بهسود، مساله برادران ناراضی، مسئله رد عملیات شبانه و روزانه، رهایی زندانیان طالب و شبکه حقانی، موضوع تبعیض و بی عدالتی در تقرریها و مسئله فساد و همین گونه موضوع مذاکرات و گفتگوهای صلح. این فهرست را داشتیم و حالا هم داریم اما مسئله انتخابات یک مسئله ملی و یکی از بنیادی ترین مولفه های ساختاری نظام است و حزب و حدت مردم نمی توانیست در برابر آن در آستانه انتخابات بی تفاوت باشد. جلسات عمدتا در در منزل و در دفتر روابط عمومی استاد محقق واقع در پل سرخ برگزار می شد. حزب وحدت مردم ساختار تشکیلاتی اش یک نوع الهام گرفته شده از همان ساختاری است که در 25 سرطان سال 1368 در بامیان نوشته و تهیه شد و میثاق وحدت روی آن تاکید داشت. در ساختار حزب وحدت مردم یکی کنگره حزب است که عالی ترین مرجع ساختاری حزب است و دیگری شورای مرکزی حزب وحدت که دومین مرجع تصمیم گیرنده است و مسئله سوم هم شورای اجراییه است که عمدتا جلسات شان زود تر دایر می شود و کارهای اجرایی و پالیسی حزب را دنبال می کند و رکن چهارمی در حزب وحدت مردم، همان 12 کمیته در مرکز و 12 کمیسیون در ولایات است. استاد محقق یک روز و در پاییز 1387 جلسه گذاشت و گفت که اساسنامه حزب را بحث و نهایی نماییم جلسات دایر شد و چندین روز هم روی اساسنامه حزب وحدت مردم بحث کردیم و در این نشستها اصل سند اصلاح و تایید شد. متن اصلی را خود استاد محقق نوشته بود. در کنار تصویب اساسنامه حزب وحدت مردم یک پرچم و علم هم برای حزب در نظر گرفته شد رنگ پرچم آبی و کیهانی و زیبا است و زیباتر ازآن چهارده ستاره است. در بادی امر هرکی پرچم حزب وحدت مردم را ببیند می گوید این پرچم اتحادیه اروپا است ولی نه این ستاره های طلایی اعضای اتحادیه اروپا نه بل چهارده قوم و تبار افغانستان است که در قانون اساسی افغانستان نوشته است. اساسنامه حزب وحدت مردم و پرچم آبی و 14 ستاره های طلایی در این جلسات تایید کردیم. در نشست های دیگر روسایی کمیته ها را در مرکز تعیین کردیم و در نشستهای دیگر در مورد ولایت بحث و نمایندگیها تعیین شد و درسال 1387 و 1388 بررسی شد که در 17 ولایت افغانستان می توان نمایندگی تاسیس کرد و حزب وحدت مردم در چارچوب مقررات وزارت عدلیه ثبت و راجستر شد و در چند نشست در باره احزاب در وزارت عدلیه شرکت داشتم و قوانین احزاب را بحث می کردیم. و خلاصه اینکه در همین نشستها دو وظیفه به عهده من گذاشته شد یکی مسوولیت کمیته سیاسی و دیگری ریاست هیات مذاکره کننده با تیمهای انتخاباتی. کمیته سیاسی را فعال کردیم و اعضای کمیته سیاسی پالیسی ساز را تعیبن کردیم و گفتم که جلسات در دفتر حزب وحدت در کوته سنگی مقابل مسجد انبیا می گرفتیم در جلسات هفتگی آقایان علی امیری ،گل حسین احمدی، داکتر یاسا، جواد سلطانی، اسلم جوادی و داکتر جعفر مهدوی و داکتر عبدالطیف نظری را دشتیم و داکتر سردار محمد رحیمی بعدا به ما ملحق شد. داکتر رحیمی خیلی سریع در حزب جاه باز کرد و مسوول کمیته فرهنگی و مسوول نشریات حزب وحدت شد. یادم هست در یک نشست فکر می کنم در تابستان سال 1389 بود وقتی که داکتر رحیمی برای سردبیری نشریه کاندید شد ، شدید ترین مخالفت را داکتر جواد سلطانی با وی کرد و گفت چه خبر است رحیمی 17 شغل دارد و باز هم این وظیفه برایش داده می شود و همان شد که صورت جلسه را امضا نکرد و برای همیشه از حزب وحدت بیرون شد. ریزشهای در حزب داشتیم و بشترین ریزشها و بی طاقتی از سوی نسل جوان و تحصبل کرده صورت می گرفت. مسولیت جلسات کمیه سیاسی با من بود و ما این نشستها را پس از تایید و تصویب اساسنامه حزب وحدت داشتیم. و اما مساله هیات برای مذاکره با تیمهای انتخاباتی برای حزب بی نهایت مهم بود و این مسولیت به دوش من گذاشته شد اعضای هیات پنج نفر تعیین شد و لی مذاکرات را من همراه داکتر یا سا تا سیم آخر پیش بردیم. داکتر یاسا دانش و تجربه سیاسی خوبی داشت و همکار خوب در مذاکرات برای من شد و اما معاون حزب وحدت مردم آقای علیزاده در مذاکرات شرکت نکرد و فکر می کنم از خانمها نفیسه عظیمی هم بود که در گفتگوهای انتخاباتی شرکت نکرد. مذاکرات و پیش بردن آن کاری سختی بود وقت و زمان لازم داشت و از خود گذشتگی. داکتر یاسا علیرغم اینکه روز نامه افغانستان و اوت لوک و چاپ خانه و زندگی و ده کار دیگر داشت ولی در تیم گفتگو متعهد و استوار بود دلیل آن عشق و دانایی وی به امور سیاسی . یاسا آدم عجیبی بود یک روز گفت استاد خانه بیا و کمی موسیقی گوش کنیم و رفتم و دیدم دو سه استاد موسیقی کلاسیک را آورده و با چه سوز و نوایی می خوانند و می نوازند و خود داکتر یک شینگ هنر خوب هم بود و در محفل موسیقی خودش هم خواند.
انتخابات سال 1388 به سمت صف بندی و صورت بندی تیمها پیش می رفت. نامزدان زیادی خود را کاندید کردند و درابتدا گفته می شد که 42 کاندید برای انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 داریم و لی تعداد آنها در مسیر راه باز ماند. منطق الطیر عطار نیشابوری در سیاست هم صدق می کندو افرادی در وسط راه باز می ماند و نامزدان به مرور زمان تعدادش کاهش می یافت و اما تصمیم ما این بود که تنها با دو تیم انتخاباتی صحبت نماییم و با دبگران وقت خود را ضایع نکنیم چون می دانستیم که برنده انتخابات یا تیم تغییر و امید داکتر عبدالله است و یا تیم بی نام حامد کرزی. تیم تغییر و امید داکتر عبدالله از سوى تشکیلات ایتلاف ملی افغانستان ساز ماندهی می شد و در انتخابات به شکل بسیار خوب و منظمی ظاهر شد. من از این تیم خوشم می آمد و از شعارهای که انتخاب کرده بود. گرچه اعتراضات می شد که یک نوع تقلید از انتخابات امریکا و تیم اوباما هست. می گفتم که هر گز اشکالی ندارد اوباما محبوب ترین نامزد ریاست جمهوری آمربکا و استثنایی و فو ق العاده است. نامزد ریاست جمهوری از تبار آفریقا و کینیا و سیاه پوست. اوباما بسیار جاذبه داشت و دنیا را تحت تاثیر برنامه های انتخاباتی خود قرار داده بود و استاد ربانی در یک سخنرانی به حمایت از داکتر عبدالله از نامزدی بارک اوباما بسیار ستایش کرد و شایع بود که وی نام اصلیش بارک حسین اوباما هست. تیم داکتر عبدالله هم شعارش جذاب بود. تغییر و امید و هم رنگ ستاد انتخاباتی شان. رنگ آبی و کیهانی و من می دانم چرا به رنگ آبی علاقمند هستم و این رنگ آبی فکر کنم ریشه در همان "رو سری آبی" من دارد که در فصل اول خاطرات به آن خواهیم پرداخت. کارزار انتخاباتی گرم و گرمتر می شد و یک روز در بهار سال 1388 یازده رهبر سیاسی و نامزد انتخابات ریاست جمهوری در هتل انتر کانتیننتال جلسه و کنفرانس مطبوعاتی داشتند و همه شان خواهان یک ایتلاف علیه حامد کرزی بودند و انتقادات شدید از حکومت و اداره رییس کرزی داشتند. استاد ربانی، استاد محقق ، داکتر اشرف غنی احمدزی داکتر عبد الله ، فیض الله زکی نماینده جنرال دوستم، آقای بیژن و فراهی و چند تن دیگر آنها یک خط و یک لین 11 نفری ایجاد کرده و در پشت میز نشستند و به پرسشهای خبر نگاران پاسخ می دادند و منم همراه استاد محقق در کنفرانس خبری شرکت داشتم نمی دانم استاد چه کار مهمی برایش آمد و از صف و از هتل بیرون شد و به من گفت حاجی آقا جای من بنشین و من باید بیرون بروم و کار عاجل دارم و رفتم و نشستم و فکر می کنم به یکی دو سوال جواب هم دادم. جلسه کنفرانس به پایان رسید و قطعنامه نشست خوانده شد و شب تمامی رسانه های کشور با عکس و تصویر نشست مخالفان حکومت رییس کرزی و نامزدان ریاست جمهوری سال 1388 را به صورت گسترده و بی سابقه پخش کرد. فردا رفتم وزادت خارجه و هنوز اول صبح بود که از دفتر داکتر اسپنتا نفر آمد و گفت وزیر صاحب شما را در دفتر خواسته و به شما کار دارد و منتظر شما است و رفتم به دفتر وزیر و بدون معطلی مرا به دفترکار وزیر رهنمایی کرد و داکتر اسپنتا وزیر خارجه ناراحت و سخناش را با من چنین آغاز کرد.....
--------------------------------
پ.ن. داکتر اسپنتا مدیون احسان رییس جمهور کرزی بود چون بشتر از سه سال علیرغم رد صلاحیت از سوی پارلمان وزیر خارجه ماند. 11 رهبر و نامزد ریاست جمهوری سال 1388 انتقادات سختی به حکومت رییس کرزی داشتند و اعلامیه مشترک صادر کردند. داکتر یاسا مسوول روابط بین الملل حزب وحدت و عضو تیم مذاکره کننده. ارکان تشکیلات حزب وحدت: کنگره، شورای مرکزی، شورای اجرایه، 12 کمیته در مرکز و 12 کمیسیون در ولایات. اساسنامه جدید حزب وحدت مردم و پرچم آن بارنگ آبی و کیهانی و 14 ستاره طلایی تصویب شد. درسالهای 1387 و 1388 و سالهای بعد تا تشکیل کنگره حزب وحدت مردم، وظیفه من مسوول سیاسی حزب وحدت مردم بود و حالا علی امیری رییس کمیته سیاسی است.فهرست مجموعه از مطالبات ملی و حزبی دلیل اپوزسیون و مخالفت با حکومت حامد کرزی.



قسیم اخگر - 161-

داکتر اسپنتا را بارها و بارها دیده بودم ولی نه به این ناراحتی که حالا می بینم از در وارد شدم و سلام کردم از جایش بلند شد و در همان پشت میز ایستاد. قبلا از پشت میز خود را به نشانه احترام می کشید کنار و احترام می کرد و با خود صحبت و زمزمه داشت و مثل اروپاییها از هر چیزی، پیش از جلسات و نشست رسمی گپ می زد. مثلا هوا امروز خوب است صبح خوبی آغاز شده است و گاهی هم دستش را به موهای سفیدش می کشید. اسپنتا دماغ کشیده چشمان نافذ و زبان تند و نه خیلی فصیح دارد. لاغر اندام و باریک گو اینکه مواظب سلامتی خود است و قطعا ورزش و نرمش هم دارد. شوخ طبع و گاهی تکه های پر خنده ای را می پراند و من داکتر را پیش از این در صف غذا در جلسات در سمینارها و در مصاحبه هایش همیشه می دیدم و در اولین ملاقات پس از باز گشت از لیبیا در باره طرح اتحادیه آفریقا آقای قذافی در تاریخ 9/9/ 1999 صحبت کردم و گفتم که سرهنگ قذافی معتقد به تشکیل اتحادیه های کلان در جهان است و داکتر گفت منم همین اعتقاد را دارم و جهان در عصر های آینده بدون اتحادیه کلان نمی تواند تاب بیاورد. داکتر بسیار روشنفکر و خیلی دوست دارد که با زبان مدرن روشنفکران حرف بزند و بنویسد و یک وقت می گفت روز نامه هشت صبح را بخاطر زبانش و ادبیاتش می خوانم و داکتر مقالاتش در روز نامه هشت صبح بازبان آراسته و مدرن نوشته می شد و در درسهایش خوب است اما شاگردانش شکایت داشتند که خیلی مسایل را پخش می کند و متمرکز وارد بحث نمی شود آقای لیافت علی امیری داکتر داوود مرادیان را ترجیح می داد که متمرکز روی موضوعات مورد نظرش بحث می کند. و حالا که در دفترش هستم داکتر سرم خیلی ناراحت و قار معلوم می شد و این ناراحتی و عصبانیت را در چهره در نگاه و در وجناتش می خواندم و گفت بفرمایید بنشیند و نشستم و گفت دیروز در هتل کانتبننتال چه خبر بود. گفتم رهبران سیاسی و نامزدان ریاست جمهوری جلسه داشتند و موضع انتخاباتی داشتند و گفتم که همه شان از حکومت رییس جمهور کرزی سخت انتقاد داشتند و توضیح دادم که آنها در صدد کدام ایتلاف انتخاباتی احتمالا باشند و گفت شما آنجا چه کار می کردید؟ گفتم همراه استاد محقق رفته بودم و ایشان کار عاجل داشت و من در جای ایشان نشستم . رهبران و نامزدان کنفرانس خبری داشتند. داکتر گفت می دانم و اما پرسش من متوجه شما است که شما مامور حکومت رییس کرزی در آنجا چه می کردید و شما مشاور و مقام ارشد در وزارت خارجه هستید و اگر مثلا رییس از من در باره شما بپرسد و من چه جواب دهم. گفتم که فکر می کنم مامورین ملکی می توانند اپوزیسیون باشند. ایشان گفت بله اما نه در رسانه ها و در نشست های اپوزیسیونی و مخالف حکومت و فکر می کنم در همین جلسه بود که همان جمله معروفش را به من گفت که ما دو نفر باهم مشکل داریم. دیگر بحث زیادی نداشتم دیدگاه ها خیلی روشنتر از حرف زدن بود من اپوزیسیون در این حد هستم و داکتر اسپنتا باور دارد که بر نمی گردم و داکتر به شدت ناراحت و عصبانی که چرا در بحثها و نشست های مخالف حکومت شرکت دارم. من زیاد صحبت نکردم و گفتم دیگر امری ندارید گفت نه در فضای سرد خدا حافظی کردیم و من بیرون شدم و در دل گفتم که من به کار خود ادامه می دهم و نهایت کلام هم این خواهد شد که بگوید بفرمایید دیگر کار تان در وزارت خارجه تمام شد و پیش بینی چنین زمانی را در حین راه رفتن به سوی دفتر مشاوران در مطالعات استراتژیک و در زیر زمین داشتم. و یک روز انجنیر غیرت در راه رفتن بسوی طعام خوری با من سلام کرد و احوال پرسی گرم و گفت نوشته تان را در روزنامه هشت صبح خواندم و موضوع نوشته فکر می کنم دوید برویک، همان جانی نروژی بود که در روز روشن 80 دانش آموز را کشت و ده ها تن دیگر را زخمی و من در یک تحلیل نوشته بودم از اسامه تا برویک. آقای غیرت رییس انیستیتوت وزارت خارجه بود و گفت این نوشته و چند مقاله دیگر تان را در جای دیگری خواندم و می خواهم از شما خواهش کنم که یک سمیستر درس را در انیستیتوت برای کارمندان وزارت خارجه قبول نمایید و گفتم شما موضوع درسها و تقسیم اوقات را برایم بفرستید من ببینم اگر وقت داشتم و با کارهای دیگری که دارم اصطکاک نداشت اشکال ندارد. آقای غیرت جدول درسها و جدول زمانی را برای من فرستاد و جز در یک مورد که گفتم تغییر دهید ، بقیه موارد درست بود درسها از ساعت دو بعد از ظهر تا سه و گاهی هم تا سه نیم طول می کشید و درهفته سه روز درس تاریخ معاصر افغانستان را داشتم. و روزهای دیگر را استاد امین احمدی از بیرون می یامد و درس می داد و یک استاد دیگر آقای سیحون در اقتصاد درس می گفت. استاد امین احمدی حقوق درس می داد و آقای سیحون اقتصاد و اما درس من تاریخ معاصر افغانستان. شش ماه درس داشتیم و سمستر در واقع همین بود و من مرتب در کلاس حاضر می شدم و برای پرسنل وزارت خارجه و دیپلماتها درس می گفتم و در موقع امتحانات و نمره برای محصلان تلاش زیاد کردم و واقعا خواندن دست نوشته های محصلان پوست آدم را می کند و در ابتدا سعی می کردم تمام نوشته هارا بخوانم و نمره گزاری نمایم ولی خیلی سخت بود. به یاد دو خاطره درباره نمره دادن افتادم یکی در دانشگاه کاتب که داکتر سلطانی مرتب نمره می داد و من گفتم آقای سلطانی شما ناخوانده نمره می دهید آقای شاه حسین مرتضوی گفت آقای داکتر سلطانی از روی نامها نمره می دهد و دیگر اینکه یک استاد فرهیخته در دانشگاه تهران می گفت خواندن تمام دست خط های دانشجویان دمار از روزگا آدم می کشد و من تنها همان پراگرافهای اول را به دقت می خوانم و بعد دانایی و دانش محصل را بدست می آورم و من مانده بودم که چه کنم ولی سعی می کردم تا جای که امکان داشته باشد نوشته محصلان را بخوانم. در میان محصلان یک جوان اعتراض داشت که نمره مناسب برایش ندادم و یک خانم که در ریاست دفتر کار می کرد. آن جوان ادعایش درست نبود و اما آن خانم یک ماه غیبت داشت و نمره اش به دلیل غیبت تنقیص شده بود. وی اعتراض داشت که من غیبت موجه داشتم و دلیلش را گفتم و با اجازه تان یک ماه در درسها نیامدم و نمی توانستم در درس ها حاضر شوم و چون مسئله ولادت بچه ام در میان بود. حق با خانم بود من بدون اینکه متوجه عریضه و عذر موجه ایشان باشم نمره کم برایش دادم و بعد کاغذ را پیدا کردم و دیدم که خانم بسیار درس خوان و این غیبت دلیل منطقی داشته است و بعد نمرات کامل برایش در نظر گرفتم و بانو بهترین نمرات را گرفت. شش ماه درسم تمام شد و با گذشت چندین ماه از زمان تحصیل دانشجویان وزیر خارجه مراسم گرفت. اما این مراسم در زمان آقای زلمی رسول گرفته شد. یعنی درسها را در زمان آقای اسپنتا شروع کردم و جوایز و تقدریر نامه ها را آقای رسول به ما داد. جالب این بود که استادان بیرون از وزارت پول نقد در میان پاکت در یافت کردند و لی ما تنها لوح تقدیر گرفتیم وقتیکه از مدیران پرسیدیم آنها گفتند فیصله همین است که استادان داخل وزارت خارجه لوح تقدیر بگیرند و اساتید بیرون از وزارت هزینه تدریس. البته درحین کار در وزارت خارجه کارهای تشکیلاتی و حزبی خود را می کردم و در مذاکرات و مصاحبه ها خود را قویا دنبال می کردم و روحیه عالی کار را در خود احساس می کردم.
یک روز رفتم به دیدن دوست قدیمی ام جناب آقای قسیم اخگر.البته قبلا چند مرتبه ایشان را دیدم و یک بار هم در سال 1381 بود که در دفتر حزب و در کارته سخی و تیپه سلام آمد و گفت در نظر دارد که یک نشریه منتشر نماید و پیشنهادش این بود که برای چند شماره کمک نماییم و نگفت که نامش چیست و در حد یک ایده برایش مطرح بود و حالا که سالهای 1387 و 1388 و سالهای بعد است گاه گاهی قسیم اخگر را می دیدم و معمولا می رفتم در روزنامه هشت صبح سه نفر را در روزنامه می شناختم آقای قسیم اخگر ، شاه حسین مرتضوی که تحصیل کرده اصفهان بود و آقای سهیل سنجر که مدیر مسوول و صاحب امتیاز روز نامه هشت. صحبت من تنها با اخگر بود و خاطرات گذشته که ازوی داشتم. آقای اخگر در سالهای 1358 و 1359 و 1360 در دفتر مشهد سازمان نصر اقامت داشت و مقالاتی در پیام مستضعفین می نوشت و مقاله نه شرقی و نه غربی وی چه درد سر بزرگی برای من ایجاد کرد که در فصل اول خاطرات به آن اشاره خواهیم کرد. اخگر ثابت قدم ترین فرد در باور هایش نسبت با مرحوم شریعتی بود در کابل 1387 و 88 و سالهای بعد وی را نسبت به افکار شریعتی همانگونه یافتم که در سال 1358و 1359 دیده بودم و یک روز باهم در این موارد صحبت کردیم...
------------------------
پ.ن. قسیم اخگر روشنفکر متعهد نویسنده و از بنیان گذاران روزنامه هشت صبح و درسالهای 1358 و 1359 عضو سازمان نصر افغانستان. شاه حسین مرتضوی خبر نگار و از مسوولان روزنامه هشت صبح و سهیل سنجر مالک و صاحب امتیاز روزنامه. شش ماه تدریس در وزارت خارجه و در یافت لوح تقدیر از جناب وزیر. ناراحتی داکتر اسپنتا وزیرخارجه در باره شرکت من در کنفرانس خبری هتل انترکانتیننتال. داکتر اسپنتا تحصیل کرده ترکیه و آلمان و استاد در دانشگاه آلمان و وزیر خارجه زمان رییس جمهور کرزی.



عضو ایتلافی ما میس کرد -162-

صحبت من با اخگر ابعاد فکری ایده لوژیک داشت. اخگر در سیاست رادیکال انعطاف ناپذیر بود و در عقاید پی روی مرحوم شریعتی. و در این نشست با من دکتر سروش را رد کرد. ردی از روی تعصب به شریعتی. گفتم سروش از اسلام فقها عبور و به اسلام مولانا و عارفان روی آورده است و حالا نقال وی شده است. گفت سروش یک درباری شکست خورده است منظورش همان انقلاب فرهنگی بود که گفته می شد داکتر سروش به امر جمهوری اسلامی ایران درستاد انقلاب فرهنگی دست به تصفیه گسترده اساتید دانشگاه ها به اتهام ضد انقلاب زد امریکه سروش به شدت از آن هراس و نفرت دارد. اخگر در باره روشنفکری با من صحبت کرد و گفت که روشنفکر هرگز نمی تواند مامور حکومت و نظام باشد و مامور دیگر روشنفکر نیست وی گفت انتقاد من به داکتر اسپنتا همین است که یا روشنفکری و یا مامور دولتی و نمی شود مامور حکومت و فرمان بردار دستگاه بود و هم ادعای روشنفکری داشت و این دو تا قابل جمع نیست وی عقیده داشت روشنفکر یعنی منتقد یعنی روشنگر جامعه و مامور نمی تواند خطاها و فسادهای نظام را بر ملا نماید. مامور معذور است و به شدت محافظه کار و تابع منافع. من در این برداشت با وی حرفی نداشتم و گفتم قبول و با نظر تان موافق هستم و اما در باره اعتقادات فکر می کنم شما ناخوانده به سروش حمله می کنید و خوانده از شریعتی دفاع . اخگر گفت درست است من سروش را نخوانده ام و شاید فرصت خواندن کتابهایش را هم نداشته باشم. اخگر شخصیت خوبی داشت و در سازمان نصر هم تبدیل به منتقد بی باک بود و هر چه بر خلاف باورش بود را نقد بیرحمانه می کرد و خیلی زود با جمهوری اسلامی ایران مخالف شد و مقالات تندی در ایران و در پاکستان علیه انقلاب ایران می نوشت. وی به من گفت که خیلی سریع در رسانه های افغانستان جاه باز کرده اید و بسیار زیاد از حکومت کرزی انتقاد می کنید و از سوى دیگر مامور حکومت هم هستید. گفتم بله این پرادوکس به قول شما ها ایجاد شده است و گفتم آن چنان مامور سر سپرده هم نستم و انتقادات خود را دارم و حزب ما هم اپوزیسیون شده است. اخگر از رهبران جهادی مطلقا خوشش نمی آمد و همه را بدون استثناء رد می کرد و در همان لحظه خبر نگار بی بی سی آقای جمال موسوی وارد دفتر شان شد و مصاحبه داشت و من خدا حافظی کردم و گفتم باز هم دیگر را می بینیم. اتفاقا همان شب در میز گردی شرکت داشتم و موضوع بحث هم انتخابات و از من پرسیده شد که انتخاب ما کیست؟ یعنی از کدام نامزد حمایت می کنیم که گفتم هنوز تصمیم نگرفته ایم و لی خوب ما انتخاب خود را داریم و ما یک ایتلاف با جنبش هم داریم و به موقع به مردم اعلام خواهیم کرد. ماه جوزا 1388 بود و تا هنوز تصمیم قاطع نگرفته بودیم ولی خوب جمع بندی این بود که در این مورد همراه متحد ایتلافی خود جنبش ملی یک جا تصمیم می گیریم. در گفتگوهای زیادی که با جنبش داشتیم به این وحدت نظر دست یافتیم که یک جا از یک تیم حمایت می کنیم. تیم مورد نظر ما منتهی به دو تا تیم شده بود. تیم انتخاباتی تغییر و امید داکتر عبدالله و یا تیم انتخاباتی حامد کرزی. جاذبه تیم تغییر و امید داشت و آقای داکتر یاسا که بشترین صحبت و مشوره را با رهبران جنبش سید نور الله سادات و آقای فیض الله زکی داشت این گمانه زنی را تقویت می کرد که با تیم انتخاباتی داکتر عبد الله برویم و البته تیم رییس کرزی هم سخت تلاش داشت که با آنها ملحق شویم و از آنها حمایت کنیم. یک روز مشاور امور بین الملل ریاست جمهوری آقای جعفررسولى با من تماس گرفت و گفت که می خواهم شمارا از نزدیک ببینم و هم دیگر را دیدیم وی پیشنهاد مشخصش این بود که با رییس دفتر حامد کرزی آقای داوودزی صحبت نمایم. این مساله رابا استاد محقق در میان گذاشتم ایشان گفت خوب است بروید با رییس دفتر رییس کرزی صحبت کنید که ایشان چه می خواهد و چه می گوید. قرار ملاقات با داوودزی را در ارگ گذاشتم و برای اولین بار بود که ایشان را می دیدم. آقای رسولی مرا به داوودزی معرفی کرد و داوودزی گفت استاد را همیشه می بینم کمی متعجب شدم و بعد سریع در ذهنم کشیده شد که منظورش همان بحثها و گفتگوهای تلویزیونی است. رسولی نخواست در جلسه ما حضور داشته باشد و صحبت من با داوودزی دو بر دو بود. ابتدا من خودم را معرفی کردم و گفتم که دربن 2001 عضو اصلی نشست بودم و به رییس جمهور حامد کرزی رای مثبت دادم و ایشان را به حیث رییس اداره موقت انتخاب کردیم داوودزی گفت بله می دانم پایه و اساس این حکومت را شما ها دربن گذاشته اید و تا حالا خوب بوده است بن 2001سر فصل همه تحولات بعدی شد و بعد داوودزی خودش را معرفی کرد و گفت در خارج بوده و در یک سازمان معتبر بین المللی کار می کرد و حالا یادم نیست که سازمان چه سازمان و موسسه بود. وی گفت انتخابات شروع می شود و آقای رییس جمهور قانونا حق دارد که خود را کاندید نماید و اگر شما همکاری نمایید بدون شک آقای رییس جمهور برنده انتخابات است و گفت خیلی خوب شد که با شما صحبت کردم و بعد با استاد محقق که دوست و رفیقم هست نیز صحبت می کنم و شما هم شور مشوره تان را داشته باشید و یک تصمیم بگیرید. صحبتها در همین حد بود و پیشتر جلو نرفتیم. عمر داوودزی را سیاست مدار زیرک تیز هوش یا فتم وی به دقت حرفها را گوش و روی نکات اصلی اشاره می کرد. داوودزی باکمی بازو وان برامده و چهره اروپایی و چشمان آبی و آشنا با زبان انگلیسی و آگاه به امور بین الملل، با تواضع و ادب در یافتم و فکر کنم گفتگوی خوبی با ایشان داشتم آقای رسولی بعدا به من گفت که رییس دفتر آقای کرزی ازگفتگو باشما بسیار اظهار خوشی کرد و گفت که مذاکراتش را با شما و خود استاد محقق ادامه می دهد. ازسوی هم در چند جلسه که در خانه سید نور الله سادات در مکرویان همراه داکتر یاسا رفتم و گفتگوهای که با زکی داشتیم و رفت آمدهای که رهبران جنبش در خانه استاد محقق داشت و مذاکرات که خود استاد محقق با استاد ربانی و داکتر عبد الله داشت همه به سوى بستن یک تکت انتخاباتی با تیم تغییر و امید را نشان می داد. جنبش در این مورد از ما کرده جدی تر دیده می شد و می گفتند که از حکومت حامد کرزی همان مقدار سود خواهیم برد که در چهار سال گذشته دیدیم. رییس کرزی چهار سال رییس جمهور منتخب بود و قبلش هم رییس دوره انتقالی و هردو حزب جنبش و حزب وحدت چندان خوش بین به حامد کرزی نبودند و عقیده بر این بود که وی به تعهدات خود عمل نخواهد کرد و این حرف یک ادعا نبود بل یک موضوع تجربه شده بود. نمی دانم در صحبت با تیم حامدکرزی یک نوع اطمینان خاطر و اعتماد به نفس در آنها دیده می شد و این موضوع را فکر می کنم یک وقت از داکتر یاسا هم سوال کردم اما جوابی نگرفتم ولی گاهی پیش خودم فکر می کردم که کدام رازی باید در این اطمینان خاطر باشد و حس ششم من به صورت غبار آلودی چیزهای را برای من تفهیم می کرد. یک روز فکر کنم در ماه جوزا 1388 بود که همراه استاد محقق و سید نور الله سادات در ارگ رفتیم. کرزی در همین جلسه چنین گفت خدابیاری تان و به من کمک کنید و اطمینان دارم با حمابت حزب وحدت و جنبش من پیروز انتخابات هستم و در این هیچ شکی ندارم و اما اگر شما با من نیایید بازهم درباره باخت فکر نمی کنم ولی پیروزی شاید کمی دشوار باشد اما بازهم خدا مهربان است. رییس کرزی هیچ نگران شکست نبود و تمام صحبتهایش بوی پیروزی می داد. استاد محقق با کمی گله اما روی خواسته هایش تاکید داشت و سید نورالله سادات هم روی طرح جنبش پا فشاری داشت نمی دانم چه طرحی بود بعد که از زکی پرسیدم فهمیدم که جنبش یک پلان گسترده را در باره غیر متمرکز سازی تهیه و به دفتر رییس کرزی داده است. صحبت امروز رییس کرزی بشتر مرا به تامل فرو می برد و باکسی هم نمی توانستم مکنونات ذهنم را بیان کنم حرف و پرسش داشتم ولی تبیین و بیانش سخت بود.
تیمهای انتخاباتی تکت های خودرا بسته می کردند یک نامزد با دو معاون. در قانون اساسی چنین آمده است که رییس جمهور دو معاون دارد. هر نامزد با توجه به بافت جامعه معاونان خودرا از هزاره ها و ازبکها و درمواردی از تاجیکها انتخاب کرده بود. نامزد اگر از تبار پشتون بود دو معاون خودرا هزاره و تاجیک انتخاب می کرد و یا هم هزاره و ازبک فکر کنم یک ماه به بر گزاری انتخابات مانده بود که بین ایتلاف حزب وحدت و جنبش و تیم داکتر عبدالله توافقات مهمی صورت گرفت و فیصله کردیم که برویم همراه داکتر عبدالله ثبت نام نماییم. داکتر عبدالله رییس تکت و معاون اول ایشان استاد محقق و معاون دوم هم سید نورالله سادات. این موضوع را ایتلاف وحدت و جنبش نهایی کرد و دیگر بحثی نداشتیم و آماده برای اینکه هروقت اعلام شد برویم برای ثبت نام . این موضوع توافق شد و سند همکاری هم امضاء شد . استاد ربانی و همه رهبران جمعیت در جریان گذاشته شد و در یک جلسه درمنزل استاد ربانی همه خوشحال که بخیر فردا برای ثبت نام آماده شویم. در همان جلسه بعد ظهر پنج شنبه یک نوع بی باوری و سردی از شکل گیری تکت در ذهنم پیدا شد یعنی اینکه بدرستی این تکت در دل و در ذهنم خوب نچسپید و شب در خانه استاد محقق آمدیم و گفته شد که فردا جمعه است ولی کمیسیون اعلام کرده است که در جمعه هم ثبت نام می کند و دلیلش هم اینکه باید شب و روز کار شود. زیرا میعاد انتخابات گذشته و در قانون اساسی مسجل شده است که دراول جوزای سال پنجم قدرت به رییس جمهور منتخب باید تحویل داده شود ولی در انتخابات 1388 در ماه جوزا انتخابات ریاست جمهوری تازه شروع می شد و به همان دلیل با تاخیر زیاد در 29 اسد رییس جمهور منتخب اعلام شد کمیسیونهای انتخاباتی اعلام داشت که در روز جمعه از نامزدان ثبت می کند و قرار شد که فردا جمعه کاروان ما برای ثبت نام به محل دفتر کمیسیون انتخابات برود. استاد محقق تعداد زیادی از اعضای حزب وحدت و از حاجی صاحبها و متنفذین قومی را خبرکرد که فردا حوالی ساعت ده در محل ثبت نام در کمیسیون انتخابات حاضر شوند. آن شب تا پاسی از شب را خواب نرفتم و همه اش با نگرانی نا خود آگاه و یا ناباوری در موفقیت تکت در لایه های ناخوانده و غبار گرفته حس ششم کلانجار داشتم. گفتم که این نا باوری را هر گز نمی توانستم تفسیر نمایم اما داشتم و قطعا مرا آذار می داد. صبح حوالی هشت نیم منزل استاد محقق رفتم که ایشان هم نه چندان خوشحال نشسته است کمی نشستیم و بحثی اصلا نداشتیم ایشان یک دور کانالهای تلویزیون را دید زد و بدون اینکه گپی با هم بگوییم چند تلفون مرتبط به ثبت نام تکت را جوابداد و بعد داکتر عمر از طرف داکتر عبد الله یک فرم را آورد و گفت که مربوط به کمیسیون انتخابات است. فرم ثبت نام را نگاه کردم و بعد داکتر عمر فرم را به استاد محقق داد. ایشان گفت که چه هست؟ داکتر عمر توضیح داد که فرم ثبت نام شما است و حالا پر کنید که در کمیسیون معطل نشوید استاد محقق گفت خوب خیر است بعدا پر می کنم. ساعت 9 بود که برای ثبت نام حرکت کردیم و من همراه ایشان در یک موتر بودم و گپ هم نمی زدیم گو اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشیم و یا اینکه در عمق ذات خود نگران یک امر غیر منتظره باشیم. استاد در داخل موتر به دو سه تلفن جواب داد که طرف کمیسیون حرکت نمایید. در چهار ملک اصغر رسیدیم که یک تلفن برای ایشان آمد و به صورت مقطع و بریده بریده گف: خوب چرا؟ و چه شده است و بعد تلفن قطع شد. استاد محقق نگاهی به من کرد و گفت حاجی آقا تکت خراب شد دوستم صاحب رفیق ایتلافی ما عقب نشینی کرد و گفت که در تکت داکتر عبدالله ثبت نام نمی کند. و بعد گفت چکار کنیم داکتر عبد الله هم منتظر ما که باهم برویم برای ثبت نام. استاد محقق پرسید که به داکتر عبدالله زنگ بزنم که این طوری شد و زنگ زد و گفت که رفیق ایتلافی ما میس کرد.. 
------------------------------- 
پ.ن. حزب وحدت و جنبش ایتلاف داشت و حالا جنش عضو ایتلاف عقب نشینی و به قول استاد محقق میس کرد. باگذشت هفته ها و ماه ها گفتگو ایتلاف جنبش و حزب وحدت به این نتیجه دست یافت که با تیم داکتر عبدالله ثبت نام نماید. حامد کرزی خیلی اطمینان داشت که در انتخابات پیروز است. تیم مذاکره کننده ما منظم با دو تیم انتخاباتی حامد کرزی و داکتر عبدالله مذاکره داشت. من یک گفتگوی تنهایی با داوودزی رییس دفتر حامد کرزی داشتم. قسیم اخگر در ملاقات با من روی افکار شریعتی و سروش و تعریف روشنفکری صحبت کرد و گفت که روشنفکرواقعی نمی تواند مامور حکومت باشد.




ازفصل اول خاطرات

بابا آب داد ( ویژه نامه فقدان پدر)

در خاطرات خود ازسهم بابا حرف گفته ام. بابا برای ما آب می داد و نان لباس تهیه می کرد و برای تهیه آن چه رنجها که نکشید . در زمستانها به ماسبق می داد و گاهی مارا در مکتب ملا می فرستاد. پدر درحد خود نقشی در رهایی وطن و میهن هم داشت که می خوانید . اما نقش بابا "مرادعلی ناطقی" در تهیه آب و نان برای ما چه بود؟ و چه کرد؟. من کودک هشت و نه ساله بودم و برادرم محمد علی یک سال کوچک تر . قریه ما دامرده اخضرات نام داشت. دره بسیار زیبا که در دامنه آن درختهای بید و چنار سر به آسمان داشت و در درازی آن دره تا "بلندک" زمینهای زراعتی دیم و آبی ما قرار داشت. دامرده جاذبه عجیب برای والی رفیقی و برای قبیله کوچی سیاه پوش داشت وسالها چشم طمع به آن دوخته بودند. دو پسر عمه پدر و مادر "ارباب مدار و خداداد" به دلیل فشارهای والی بامیان و ولسوال پنجاب و فشارهای کوچی تاب نیاوردند یکی در سال 1335 سهم خود را به قوم کوچی فروخت و دیگری" خداداد" گریخت. پدر همراه عمویم سخت تحت فشار قرار داشت که زمینهایش را به کوچیها قباله شرعی کند. پدر می گفت من با همین زمینها براى فررندانم آب و نان تهیه می کنم و زمین منبع زندگی و حبات من است. پدر می گفت حاضرم بمیرم ولی زمینم را به کسی نمی فروشم. ملک نور سر دسته قوم سیاه پوش کوچی می گفت دامرده را باید بگیرم زیرا بخش پایین دره را گرفته ام اما بخش بالا را هم باید بگیرم. ارباب منطقه، ولسوال و والی رفیقی دست به دست دادند که زمینهای پدر را بگیرند و برای کوچی قباله. من کوچک بودم و اماگاهی که به قصه های پدر گوش می دادم بحث آب و نان ما در زبانش بود و صحبت والی، ولسوال و کوچی و ارباب یا قوت شاه. پدر پس از یک هفته به خانه برگشت و با مادر صحبت کرد و ما در کنارش نشسته بودیم. پدر گفت امروز در ولسوالی پنجاب چند عسکر مرا ازسماوات گرفتند و بردند در ولسوالی و گفتند که زمینهایت امروز باید به ملک نور صاحب بفروشی. گفتم نه نمی فروشم گفتند که تو ده سال است لجاجت داری در حالیکه دیگر اقوامت فروخته اند. ولسوال گفت قاضی چه کنیم قاضی گفت قیمت زمین و قباله نوشته شده و تنها عکس و شست لازم دارم. پدر گفت چهار عسکر مرا برد بیرون و روی صندلی نشاند و به عکاس گفت که عکس بگیر من صورتم را بر می گرداندم و به این ترتیب عکاس گفت به این رقم عکس گرفته نمی شود و چهار عسکر مرا محکم روی صندلی نگهداشتند و عکسم را گرفت و مرا هم دوباره در داخل ولسوالی با خود بردند. پدر گفت چند برگ کاغذ زرد را جلو من گذاشتند و عکسم را در روی کاغذ چسپاندند و چهار عسکر به زور انگشتانم رنگ و روی کاغذهای فشار دادند و به این صورت قاضی ولسوال و کوچی ارباب از من قباله گرفتند و حالا نمی دانم که چه گونه برای بچه هایم آب و نان تهیه کنم و نان آب بچه هایم را از من گرفتند. مادر پرسید که هیچ پولی بابت زمینها برایت نداد. پدر گفت ارباب یاقوت اخضرات و ملک نور کوچی گفتند که یک مقدار رخت و یک مقدار پول بابت زمین برایت می فرستم. پدر دامرده و مسقط الراس خود را به قصد دایکندی و منطقه بندر ترک کرد و این مهاجرت و آوارگی در سالهای 1343 و سالهای بعد بر ما تحمیل شد. پدر حالا برای ما نان و آب و لباس تهیه می کرد ولی نه اززمینهای خودش بل با کار و زحمت روی زمینهای مردم. پدر بسیار فقیر شد و یک باره درزندگیش 180 درجه تغییر خلق شد. من و محمد علی باهم درکوه ها بره ها و بز غاله ها را می چراندیم باهم می رفتیم باهم بر می گشتیم و همه مردم" سر غرک" مارا دو قلوی پدر می گفتند و نمی دانم چه شد برادرم مریض و روز به روز حالش خراب و خرابتر می شد و برادر زمین گیر شد و من تنها و بدون برادر در کوه و صحرا می رفتم و عصر ها تنها ساعت چهار و پنج بز بزغاله و بره گوسفند را خانه می آوردم و می رفتم پهلوی محمدعلى و می گفتم برار خوب نشدی و آهسته می گفت نه خوب نشدم. یک روز عصر به خانه بر می گشتم و در حین راه رفتن پاهایم می چرخید و خوب نمی توانستم راه بروم و یک نوع رنج ، فشار و تنگی نفس را در خود حس می کردم چند مرتبه خواستم شعرهای همه روزه پشت بز و بزغاله ام را بخوانم اما بی حوصله می شدم و به این صورت به خانه بر گشتم و دیدم هیچ کسی در خانه نیست نه پدر نه مادر و نه همسایه و نه هیچ کسی دیگر. بستره محمد علی در گوشه خانه جمع بود. دقایقی تنها نشستم و گاهی هم به این گوشه و آن گوشه خانه راه می رفتم و یک قفسه کبک داشتم که در وسط خانه آویزان بود به آن نگاه می کردم و در همین لحظه ها مادر وارد خانه شد و مرا در بغل گرفت و با صدای بلند گریه می کرد و می گفت بچه گلم بی برادر شدی محمد علی پیش خدا رفت و ما همی حالا از پیش محمد علی آمدیم و مادر آن قدر گریه کرد که جگر هم سایه هارا کباب و زنان همسایه به مادر تسلی می دادند و مادر گاهی شدید و گاهی خفیف گریه می کرد. پدر خشک شده و در گوشه خانه نشست و منم نمی توانستم گریه کنم و گریه نکردم یعنی اشک در چشمانم خشکیده بود. روز به پایان رسید و خورشید غروب کرد و خانه ما تاریک. چراغ موشک را روشن کردیم و اما چراغ برادر خاموش. شب همسایه ها نان آوردند و من خیلی کم خوردم و همین گونه پدر و مادر نان از گلویش پایین نرفتند. شب خواب نرفتم و یک وقت در تاریکی شب بیرون شدم و به طرف قبرستان که برادر را بخاک سپرده بود را نگاه کردم دو توهم برایم پیدا شد یکی اینکه حس می کردم که محمدعلی با پیراهن سفید ایستاده و به من نگاه می کند و دیگر شمعی در کنارش روشن است. نمی دانم تا چند دقیقه این حالت را داشتم و بعد پدر آمد و مرا با خود درخانه برد و در پهلویش خواباند و در آغوش پدر خوابیدم و خواب رفتم. فردا صبح باید بز بزغاله و بره گوسفندانم را به کوه می بردم اما مادر نگذاشت به پدر گفت که امروز بچه ام درخانه و در پهلوی من باشد و بچه های همسایه بره و گوسفند و بز را به کوه ببرد. پس ازمرگ محمد علی "سر غرک" بندر برای پدر نفرت انگیز شد و گفت که بر می گردم به ولسوالی پنجاب و در منطقه اخضرات و این شد که ازبندر طرف تلخک کوچ کردیم و زمستان در تلخک ماندیم و مادر سخت مریض شد و پدر در تمام زمستان پرستار مادر بود من و خواهرم که سه سال سال بشتر نداشت در کنار بستره مادر می نشستیم و به مادر نگاه می کردیم و مادر در تمام روز چشمانش بسته و حرف نمی زد و من گاه گاهی در پشت بام می رفتم و دعا براى مادر می کردم و با پایان زمستان تلخک ، مادر هم در فصل بهار خوب شد و بهبود یافت پدر گفت می روم طرف اخضرات و پدر دو تفنگ داشت یکی سر پوش و یکی برنو. پدر نمی دانم چه منظور داشت که همیشه تفنگهایش را پاک و روغن کاری می کرد و می گفت بچیم به در دم می خورد و تو هم که کلان شدی به درد تو هم می خورد. پدر هر دو را دوست داشت ولی از تفنک کرده تهیه آب و نان برای ما برایش مهم تر بود. پدر روزگاری سختی را می گذراند و همین شد که بخاطر زندگی ما "برنوش" را فروخت و برای ما خوراک و لباس تهیه کرد. در اخضرات آمدیم و درقریه ای بنام "مینه ده" ساکن شدیم. پدر نیت ماندن در منطقه را نداشت و می خواست کابل بیاید. زوار ها از عراق بر گشته بودند و غلامحسین کربلایی خبرآوردکه خداداد که حالا حاجی شده از عراق بر گشته و در کابل است. پدر و مادر خداد را بسیار دوست داشت و تقریبا ده سال می شد که ندیده بودند. پدر ازشوق به کابل رفت و همراه حاجی خداداد به اخضرات برمی گشت و من درکنار سرک هرروز می رفتم و موترهای که از کابل می یامد را می دیدم. غلامحسن کربلای به مادر گفته بود که حاجی دو دختر و یک پسر دارد. حاجی در عراق مریض شد و داکترها گفته بودند که تبدیل هوا کند و غلامحسین کربلای به نقل از حاجی به مادر گفته بود که حاجی در عراق برایش گفت که می خواهد به وطن برگردد و دخترش را پیش از اینکه بمیرد به پسر قوما و پسر دختر عمه اش بدهد. مادر این حرف را به من هم گفت و منم 11 ساله اما حرف مادر درذهنم جا باز کرده بود.لب سرک می نشستم یکی پدر را دنبال می کردم و دیگری خانواده حاجی و سومی هم همان حرف مادر و دخترحاجی. یک روز بهاری سال 1344 حوالی ساعت چهار بعد ازظهر در پشت سرک نشسته ام که صدای موتر را می شنیدم که غرغر کنان طرف من نزدیک می شد. نمی دانم چه احساسی داشتم و فکر می کردم صدای موتر تمام و جودم را تسخیر کرده است. نسیم بهاری و نداهای درونی و صدای موتر بهم گره خورده و باهم عجین شده است و مرا به هستی و آفرینش و انرژی کیهانی گره می زند. موتر به من نزدیک شد و پدر را دیدم که در جنگلک موتر ایستاده و از دور مرا دیده و دستهایش را تکان می دهد از جا بلند شدم پدر با دستش اشاره کرد که در قریه" پای کوتل" می رویم و در همین لحظه نگاهم به دختری با روسری آبی در داخل سیت موتر گره خود. رنگ آبی روسری آبی با رنگ کیهانی و آفرینش گره خورد و احساس کردم که نداهای درونی خودم، سخنان مادر به نقل از روایت غلامحسین کربلایی، نسیم زیبای عصر بهاری و صدای موتر، پیام آور عشق رویا و زندگی و سرنوشت است که همه یک جا بافته شده و بهم گره خورده است. احساسات کودکانه گو اینکه به کمال رسیده و حالا دیگر کودک نستم و تمامی زندگی و آینده خود را با دیدن رو سری آبی درک می کنم و می بینم و این هدیه بابا بود. بابا به من آب می داد و نان و حالا بابا برایم سرنوشت و آینده را رقم می زد یادت بخیر بابا. ادامه دارد...