نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

حاجب درگاه

حاجب درگاه

 

پدر،نشانه ای ازرحمت بی پایان الهی است ومادرمظهرآن.نسبت پدربا فرزند،اشتراک هریک درشادی وماتم است.پدردرشادی فرزند،خودرا به یک نحوی شریک می داند وفرزند هم همین ،نسبت رادارد.خدا درواقع پدروخالق هستی است وبی تفاوت درامررفتارمخلوقات خود نیست.برخی گفته اند که خدا، انسان وجهان را آفرید وسپس انسان را، رها کرده وگفته است : گورپدرتان هرکاری که می خواهید بکنید ،مختارهستید وبمن ربطی ندارد.خدا، انسان وجهان را آفرید وخودش درکناری نشست ونظاره گر،مخلوقات خود هستند وکاربکار آنها ندارد.انیشتین می گوید: خدا جهان را آفریده وآن را مدیریت هم می کند. ودرجای دیگری گفته است که درپشت این گلدان آفرینش،مدیر،مدبری ،استاده است وگلدان هستی را با نظم ود سپلین اداره می کند.

 

دراین صورت باید گفت: انسان با رفتارخود،خدایش را،گاهی خوشنود وزمانی هم، غضبناک می کند.عده ای گفته اند که انسان باید ازغضب خداوند بترسد.غضب الهی،ویران گروجهنم آدمی است.عرفاء می گویند: خداوند لطیف مهربان وعاشق مخلوقات خود هست.خدا هم عاشق است وهم معشوق.عاشق به این معنی که درشش روز،هستی را آفریده پس عاشق مخلوق خود باید باشد.امکان ندارد کسی چیزی بدیعی را بیا فریند اما عاشق آن نباشد.مخلوق همیشه عاشق دارد وآن عاشق آفریننده اوست.خداوند معشوق هم است.همه هستی به سوی او درحرکت است"صیرورت"همان گردش وچرخش بسوی،معشوق است.درادبیات عرفانی ما،درجهان تنها،عاشق ومعشوق وجود دارد ودیگرهیچ چیزی درکارنیست.عشق،همان ربط ونسبت عاشق ومعشوق است.با عشق عاشق به معشوق،وصل می شود.پدرومادر،عاشق فرزند شان هستند.فرزند هم معشوق والدین است وبه همین دلیل است که ازرنج معشوق،عاشق به عذاب می شود.حاجمی می خواست،مجنون را حجامت نماید.وی خنجر حجامت را به جان مجنون کشید،اما مجنون فریاد کشید.حاجم درجای دیگری ازبدن مجنون خنجررا کشید بازهم فریاد مجنون بلند شد.حاجم به مجنون گفت: تورامی شناختم درد وسختی برای تو،معنی نداشت تومجنونی هستی که درراه عشق وجنونت سرما وگرما،گرسنه گی وتشنگی را،نمی دانستی حال چه شده که بخاطرنوک خنجرحاجم این همه فریاد می زنی.مجنون می گوید: ای حاجم می دانی که من خودی، ندارم هرچه درمن می بینی،لیلا است لیلا. خنجرتوزخمی به جان لیلای من وارد می کند ومن بخاطر،لیلا درد می کشم وفریادم به این خاطراست که خنجرتو،لیلای مرا،خونین وزخمی می کند.

 

خدا درعذاب ما،معنی دارد. فکرنکنید که حرفی بی معنی گفته شده است.این بخش ازجمله را همیشه شنیده ایم که درعذاب خدا، گرفتارشوی.این حرف اهل حدیث وسخن اهالی "قال" است.اما سخن اصحاب "حال"این نیست ازمولانا اگرسئوال شود وی هرگزاین سخن را قبول ندارد.عذاب الهی یعنی چه؟ خداوند که معشوق ودرعین زمان عاشق است،چه گونه عاشق معشوقش را، گرفتارعذاب می کند.عرفاء درهستی هیچ چیزی،مقدس ترازعشق بین خالق ومخلوق را قبول ندارند.اگرخدا همه هستی را براساس عشق آفریده دراین صورت،چیزی بنام نفرت،کینه وعذاب وجود ندارد.به این سئوال هم باید پاسخ داده شود که پس عدالت خدا درکجا است؟ اگرعقابی درکارنیست وهمه چیزبراساس محبت وعشق آفریده شده ونسبت هستی با خالق همان نسبت عاشق ومعشوق باشد.دراین صورت حساب خطارکاران چه می شود؟پاسخی آن این است که عاشق ومعشوق می تواند درحق هم جفا کنند وبه تناسب جفایی که می کنند، باید اصل عدالت درحق وی اجرای شود.عدالت درواقع هما پاسخی است به جفایی عاشق درحق معشوق. مجنون اگرگرفتاری دارد این به دلیل  جفایی است که درحق معشوق کرده.درک جفای عاشق ومعشوق خیلی سخت است.زیرا میان عاشق ومعشوق،رازهای وجود دارد که کسی خارج ازآن فضا،نمی تواند آن را درک نماید. گفته شده :میان عاشق ومعشوق رمزی است+ چه داند آن کی اشترمی چراند. خالق ومخلوق که نسبت وربط شان با هم دیگر،عشق است.دراین صورت می تواند عاشق گاهی درحق معشوق جفا کند دراین حال باید عاشق جفاکار،سزای اعمال ستمکرانه اش را بچشد.عدالت وتطبیق آن،سزای جفا وستم عاشق است.پس عدالت درحق جفاکارباید اجرا شود.

 

براساس اصول عرفانی،هرگزرابطه عاشق ومعشوق درهیچ شرایطی،قطع نمی شود.شیطان که رانده شده درگاه معشوق است با زهم ازرحمت،بی پایان الهی،محروم نیست.شیطان دریک مورد گفته است: من حاجب درگاه الهی هستم وعبوربه بارگاه قدسی وی را،بخوبی فلترمی کنم.کسیکه شایسته آن مقام نباشد،باید دراین مقام باشد.وی باید تصفیه وتزکیه شود وسپس به مقام معشوق،راه بازنماید.شیطان خود بارگاهی دارد که عاشقان خطا کار را مجازات می کند.سقوط وبقاء دردستگاه،شیطان،درواقع همان مکافاتی عملی است که وی درراه عاشقی بخوبی انجام نداده است.عاشق فداکار،هیچ گاه جفا نمی کند حال که رسم عاشقی را خراب کرده،باید دراسارت حاجب،بماند.وصل به معشوق دیروزود دارد اما سوخت وسوز،ندارد.داستان،لیلا ومجنون ،نشان می دهد که عاشق ومعشوق با قدرت عشق وانرژی بی پایان آن،درچاه هم که شده،به هم می رسند.

 

روزی قبیله مجنون به مهمانی،عروسی دعوت می شود.آنها مجنون را با خود به مراسم عروسی می برند اما درمیانه راه، قبیله مجنون،باخبرمی شود که درمهمانی،قبیله لیلا نیز،دعوت شده است.سران قبیله مجنون به مشوره می نشینند که چه باید کرد.اگرمجنون را درمهمانی ببرد،ممکن است،نزاع بزرگی به پاشود ومراسم عروسی،تبدیل به ماتم شود.آنها با شورومشوره این تصمیم را می گیرند که مجنون را درچاهی که در وسط صحرا ،قراردارد،بیاندازد چون، بازگشت به قریه،زمانی زیادی لازم دارد ودعوت شده گان مراسم ،ازمجلس شادی بازمی مانند.مجنون را به تناب بسته، وی را با کمال احتیاط ،وارد چاه می کنند.مجنون درتهی چاه قرارمی گیرد وتصمیم قبیله این شد که هنگام بازگشت،مجنون را ازچاه بیرون کشیده وبا خود به قریه بنی عامر، ببرد.قبیله بنی عامر،راه را، به نیت شرکت درمراسم عروسی،ادامه می دهد.ازقضاء قبیله لیلا، نیزبه مهمانی دعوت شده بود وآنها هم نفس همین راه را پیموده و دروسط راه درست درهمان جای که قبیله مجنون،مطلع می شود،قبیله لیلاهم با خبرمی شود که درمجلس عروسی،قبیله بنی عامرنیزدعوت شده.سران قبیله لیلا با شورومشوره،به این نتیجه می رسند که هرگزنمی خواهند که لیلای شان را مجنون بیبیند.لیلا، را مجنون نباید،بیبیند.آنها فیصله می کنند که لیلارا با کمال احتیاط داخل چاه بگذارد وهنگام بازگشت وی را ازچاه بیرون کرده وبا خود ببرد.مردان قبیله ریسمان را درکمرلیلا می بندند ولیلا را به این دلیل که مجنون نبیند،داخل چاهی می کند که ساعات پیش،مجنون درآن  انداخته شده بود وبه این صورت لیلا ومجنون درتهی چاه، باهم وصل می شوند.

 

این وصال درنوع خود بی نظیراست اما علیرغم همه اراده ونیت متخاصم دوقبیله اکنون عاشق ومعشوق باهم وصل شده اند.این وصال نشان می دهد که عاشق ومعشوق درنهایت امر،باهم وصل می شوند.اصلا فلسفه عشق ،همان وصال است واین امکان ندارد که عشق پاکی باشد اما وصالی نباشد.داستان شورانگیز،حضرت یوسف علیه السلام وحضرت یعقوب نبی را شنیده ایم ومی بینیم که پدرعاشق با گذشت سالها،به فرزند معشوقش حضرت یوسف می رسد چه وصال با شکوهی، عاشق ومعشوق باهم داشتند.لیلا ومجنون درتهی چاه با هم وصل شده اند واین عشق پاک وانرژی بی پایان،عامل وصال آنها شده اند این وصل به دلیل اهمیتش دردوقبیله متخاصم،کم ترازوصال یعقوب نبی به حضرت یوسف علیه السلام نیست.قبیله مجنون با ختم عروسی ازراهی که آمده بود،برمی گردد.آنها برسر چاه می رسند وریسمان را داخل چاه می اندازند تا مجنون شان را ازچاه بیرون بکشند.ریسمان به تهی چاه می رسد.لیلا ومجنون با هم مشوره می کنند که کدام یک،ریسمان را به کمربی بندد.لیلا به مجنون می گوید: من ریسمان را به کمرمی بندم ومن ابتداء ازچاه بیرون می شوم.مجنون می گوید: چرا؟ لیلا می گوید: من باید ابتداء خارج شوم ریسمان اگرازقبیله من باشد خوب من با اجازه ات همراه قبیله ام، رفته ام اما اگرریسمان ازقبیله تو باشد بازهم اتفاق ناگواری،روی نمی دهد زیرا قبیله تو مرا بی نهایت دوست دارد آنها مرا به یک ترتیبی ازخود می دانند ومن عروس قبیله شما هستم.اما اگرتو خارج شوی،این احتمال وجود دارد که ریسمان ازقبیله من باشد دراین صورت قبیله من،تورا درجا،تکه تکه می کند.دفع ضررمتحمل لازم است. مجنون درمقابل استدلال لیلا،مجاب می شود مگرمجنون می تواند سخنی لیلا را قبول نکند.لیلا، ریسمان قبیله را به کمرمی بندد،مردان قبیله  می خواهند مجنون شان را ازچاه بیرون کنند.آنها ناگهان با لیلا روبرو، می شوند همه درعین خرسندی که لیلا ،عروس قبیله بنی عامر را می بینند،همه با تعجب به هم دیگرمی نگرند یاللعجب ما؛ مجنون درچاه انداخته بودیم، ولی لیلا ازچاه بیرون آمد.قبایل ساکن درجزیرت العرب،مانع وصال لیلا ومجنون بودند اما این عاشق ومعشوق علیرغم،خصومتهای دوقبیله بیرحم با هم وصل می شوند.

 

جنگ قبایل درسرزمین ما،همانند دوقبیله بنی عامروبنی تمیم،نمی گذارد که بندگان خدا درپناه عشق به معبودش،زندگی آرامی داشته باشند.همان گونه که خصومت دوقبیله عرب،مانع ازوصل لیلا ومجنون بود،ماهم مانع بزرگی درزندگی لیلیها ومجنونهای وطن ما،ایجاد کرده ایم.دراین سرزمین عشق به هم دیگررا سالها است که کشته ایم،زعماء، بما گفته اند که با هم عشق نداشته باشیم اگر باهم عشق ومحبت داشته باشیم،سزای مان مرگ است.ستم کاران، کارهای خطرناک را کرده اند اول اینکه مردم با هم مناسبات دوستانه،نداشته باشند همه به قصد مرگ هم دیگرازخانه های شان خارج شوند.نزاع های خونین سالها است که دروطن قبایلی ما، ادامه دارد.تباری،تباردیگررا قبول ندارد.ماهیت منازعات،متنوع است اما یک منازعه درمتن آن قرارگرفته است وآن برتری قومی برقوم دیگراست.بنی تمیم،لیلا را به این دلیل به مجنون نمی داد که مجنون  ازقبیله بنی عامربود،این دوقوم با هم خصومت داشتند ونتیجه دشمنی شان این شد که لیلا ومجنون قربانی ،آنها شوند ویا داستان جولیه ورومیه که ویلیام شکسپیر،آن را نوشته است،برتری طلبیهای دوقبیله جولی ورومی،سبب گردید که رومیه وجولیه قربانی آنها شوند برخی گفته اند شکسپیر،داستان عاشقانه ای جولیه ورومیه اش را ازداستان،لیلا ومجنون ،گرفته است بهرصورت مانع محبت وعشق ورزی مردم به هم دیگر درکل ومانع وصال لیلا ومجنو ورومیه جولیه،خصومتهای قومی بوده است.

 

دوم اینکه ستمکاران قبایل درسرزمین ما،نقش شیطان را بخود گرفته اند آنها قلمروهای شیطانی برای خود،ساخته ومانع عبور،بندگان خدا به سوی خداوند شده اند.طالبان پدیده ای است که درنقش شیطان ظاهرشده ونمی گذارند که مردم پیوند عاشقانه باهم وبا خدایش داشته باشند. خدای طالبان همان خدای است که شیطان،معرفی آن باشد.خدایی طالبان،هرچه باشد ولی هرگزعاشق بندگانش نیست.طالبان،می گویند:عاشق ومعشوقی بین خالق ومخلوق، درکارنیست خدا،همان خالق جباری است که اگرخطا کنی تورا به قعرجهنم به آتش می کشاند.خدای طالبان با خدای که مولانا بما معرفی می کند،بسیارفرق دارد.خدای مولانا،رئوف،مهربان ازرگ گردن به بندگانش،نزدیک تراست.اما خدای طالبان،جباروقهاری که تحمل هیچ چیزی را ندارد. رابطه او با بندگانش،بجای محبت وعشق،قهروآتش است.طالبان می گویند: خدا یک دروازه ای ورود، دارد وآن دروازه، طالبان است.طالبان همان ادعای را دارند که شیطان دارد. شیطان گفته است خدا حاجبی دارد که من هستم من نمی گذارم کسی به خدا،نزدیک شود من سوگند یاد کرده ام که بندگان خدا را تاروزقیامت،به سمت خود بکشانم وآنهارا ازمعشوق اصلی،دوروگمراه نمایم.طالبان هم می گویند: راه رسیدن تنها وتنها ما هستیم.ما ازطرف خدا وظیفه داریم که احکام شریعت وی را به پاداریم اجرای شریعت این است که گردن بزنیم،سنگ سارنماییم،تیرباران وشلاق بزنیم. آنها همه کارهای شان را بنام خدا وشریعت انجام می دهند ومی گویند: دروازه بهشت بدست ماست این ما هستیم که تشخیص می دهیم چه کسی به بهشت باید برود وچه کسی نمی تواند وارد بهشت شود.

 

طالبان می به انتحاریونش درس می دهند و می گویند: بمب را درکمرتان بیبندید،ومردما که ما می گوییم،بکشید وکلید جنت را دراختیارتان می گذاریم.انتحاریون که خود را می کشند وصدها انسان دیگررا،به ماتم می نشانند،اعتقادات شان را ازطالبان گرفته اند که با کشتن وانتحار، به جنت می روند. بهشت یک راه ویک دروازه دارد وآن طالبان است.منطق همان منطق شیطانی است.شیطان هم می گوید که من حاجب درگاه خداهستم ونمی گذارم کسی به خدا نزدیک شود این وظیفه من است ومن سوگند یادکرده ام که بندگان خدارا ازخدا دورنمایم.حاجب دراینجا، همان نگهبان مانع است که دمی دروازه است ومانع ازورود افراد به درون بارگاه می شود شیطان وطالبان خود را حاجب درگاه خداوند،می دانند درحالیکه هم منطق شیطان،غلط است وهم منطق طالبان،خداوند هرگزحاجبی ندارد.راه های رسیدن به خدا به عدد نفوس خلایق است ویا بگفته مارمولک: راه های رسیدن به خدا به عدد آدمها است.حدیث شریفی داریم به همین مظمون: الطرق الی الله بعدد نفوس الخلایق.خداوند هیچ درودروازه ی وهیچ حاجب ونگهبانی برای خود نگذاشته است.خدا عاشق مخلوقاتش وخود معشوق آفریده هایش،هست. خدا خود گفته است: من به بندگانم ازرگ گردن نزدیک ترم.هرکسی ازهرطایفه وتباری وبا هررنگ، نژادی با پاکیزه گی ،طهارت وتقوای می تواند به خدایش برسد. معیاروقاعده رسیدن به خداوند،عشق به اوست.عشق یگانه، نسبت بین خالق ومخلوق وبین عاشق ومعشوق است.این عشق وصال می آورد.

 

حاجب ،ازاختراعات شیطان است وطالبان هم یک تعریف شیطانی ازخدا بما ارایه داده است.شیطان دامهای زیادی گسترانده وآدمهای زیادی را به خود همراه ساخته است.زیرا وی درازل پس ازتمرد،سوگند یاد کرد که انسانها را،اغوا نماید.شیطان دردام خود،مردمان زیادی را گرفتارکرده است.عالم، نمایی درخواب می بیند که شیطان،دامهای زیادی را گسترانده وبرخی ازدامها بسیار،زخیم وبا صلابت ومحکم ساخته شده است وتعداد هم چنان ،زمختی ندارد.عالم ازشیطان می پرسد که ای ملعون : این همه تنابها را برای چه بافته ای ودیگراینکه برخی بسیارمحکم وتعدادهم،نازک وباریک ساخته شده است.شیطان درپاسخ می گوید: این تنابها برای آدمهای مختلف ساخته شد وهرآدم مطابق با همان ظرفیت وتوانایی اش،تناب لازم دارد.شیطان مثل صنعت گران چینی برای هربخشی ازمردم،تولیدات خود را ساخته وازآن استفاده می کند ومی گوید: برخی،تنابهای نازک را پاره می کنند ومی گریزند وبرخی با همان دامهای ضعیف هم درکنارمن هستند.عالم نما، به پرسشهایش ازشیطان ادامه می دهد ویکی یکی ازصاحبان تنابها را می پرسد.شیطان هم توضیح می دهد که این تناب را برای فلانی ساخته ام ودیگری را برای فلان کس دیگر،درست کرده ام عالم ازخود می پرسد که ای شیطان ملعون برای من کدام یکی را ساخته ای.شیطان می گوید: شما احتیاج به دام ندارید شما با یک کرکر،درکنارمن می یایی وبدون تناب درکنارمن استاده ای.آدمهای ازجنس شما عالم وطالب را زیاد دارم.شیطان درست گفته است وی لشکریان زیادی ازآدمها درست کرده است وهمین طالبان درواقع جز،لشکرشیطان،چیزی دیگری نیست.شیطان ولشکریانش ،همیشه مانع نزدیک شدن انسان به خدا شده است شیطان وطرفدارانش خود را حاجب ونگهبان دربارالهی قلم داد کرده اند. درحالیکه ،حاجبی درکارخلقت وجود ندارد.خدا عاشق بندگانش هست وآنهارا با عشق آفریده ودوست شان دارد.خدا معشوق هم هست.نسبت که عاشق را به معشوق،وصل می کند،همان عشق است.حاجب،واصل نیست.حاجب ،مانع وطرح شیطان است که خود را به ناحق،واسطه وفلتر،ساخته است.

 

نهایت عشق، وصال به معشوق است این وصال هارا درداستان،لیلا ومجنون درچاه بنی عامر، یوسف وزلیخا درمصر وبازهم،وصل یعقوب نبی به یوسفش درمصر،خوانده ایم.اتفاقات درسرزمین ما،یکی ادامه خصومتهای قومی ازنوع قبایل بنی عامروبنی تمیم است ودیگری،واسطه گری طالبان، که خودرا حاجب ونگهبان وواسطه ای بین مردم وخدا،قلم دادکرده است.چنانچه شیطان درداستان ما، خود را حاجب ،نگهبان،درگاه الهی قرارداده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد