نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

ای نبی خدا مرا به هندوستان بفرست

ای نبی خدا مرا به هندوستان بفرست

 

دریک شوخی مستمربا همکارانم دروزارت خارجه به این نکته اشاره می کنم که حضرت عزراییل،لیستی تهیه کرده که درآن لیست نام چند نفرازهمکارانم به چشم می خورد.این شوخی به این خاطر،جریان دارد که سن دونفرازهمکارانم ازمرزهشتاد ساله گی،گذشته اند ولی آنها هرگزسن واقعی شان را افشاء نمی کنند اما درضمن گفتگوها وشرح وقایع تاریخی وسیاسی کشور،عمرشان را نیز،کشف کرده ام من البته ازوقتی،وارد فضولی کشف سن واقعی دوستانم شدم که آنها نسبت به افشای آن،حساسیت نشان می دادند ونمی خواست بما بگویند که سن واقعی شان چند است وتاریخ تولد شان درچه سالهای بوده.اما بحث های تاریخی شان که خود باآن سروکارداشته،آنها را وا می دارند که بصورت ناخود آگاه،تاریخ های را، نقل نمایند که عمرشان درآن سالها،چند بوده است.

 

یکی ازآن بزرگواران می گفت که من ده ساله بودم وپدرم جنرال ارتش بود من همراه پدرگاهی به ارک می رفتم البته درروزهای غیررسمی ومناسبتهای خوشی، به دیدن اعلیحضرت می رفتیم یکی ازدوستانم می گفت من دوازده ساله بود که دست اعلیحضرت را بوسیده ام.این بخش اززمان را درذهن خود،مثل نقش" کا الحجر" حک کرده است این دوستان من، وقتی ازآن دوره های تاریخ صحبت می کنند،افسوس آن روزها را می خورند.راستی جای افسوس را دارد حق با دوستان من است.آنها درآن زمانها،خودرا دراوج اشرافیت قدرت، احساس می کردند وآن دوره های رویایی را حالا ندارند.آنها برای شان سخت است که اشرافیت،قومی به یک نحوی،ازبین رفته است وگروهای دیگری،درمسند قدرت نشسته که نسبتی با تبارآنها ندارند.این دوستان به لحاظ سنی وقت شان تمام شده اما به لحاظ روانی هم چنان با اروزوهای شان، زندگی می کنند ویکی ازدلایلی که سن واقعی شان را نمی گویند همین است که نمی خواهند گفته شود که دنیا با شما خدا حافظی کرده وشما هم با دنیا،به درود بگویید.این شوخی من برای شان که آنها را درلیست،عزراییل دیده ام ،هرگزبرای شان خوش نمی خورند اما شوخی جدی است،آنها هم دربرابرموج شوخیها وخنده ها،ناخواسته خود را شان را همراه با ما می کنند.

 

دوستان کهن سال من ،گاهی به اعتراض می گویند که ما عزراییل درخواب دیدیم وملک خدا بما گفت که نام مارا حذف کرده وبجای آن ،نام تورا که، من باشم،ثبت کرده است.می گویم هیچ اشکالی ندارد کاش همین کاررا کرده باشد.زیرا من حسرت هیچ قدرت وثروتی را نمی خورم زیرا که هیچ کدام را نداشته ام.اما می گویم حضرت عزراییل کارخودش را می داند وبرنامه های خودش را تغییرنمی دهد.داستان مردی را که ازترس عزراییل به نبی خدا،پناه آورده بود را برای شان نقل می کنم وتاکید می کنم که شما همکاران،آماده سفرباشید.اما دوستان من هرچیزی را قبول دارند اما تا هنوزآماده نشده که قبول نمایند،نام شان درلیست حضرت عزراییل،دیده شده وبلیط سفربرای شان بزودی،صادرمی شود.

 

مردی که سن زیادی ازوی گذشته بود وصاحب مکنت وقدرت درزمان حضرت سلیمان علیه السلام شناخته شده بود او هنوزکارهای انجام ناشده زیادی داشت ازهمه مهمتر،آروزوهای با جا وبی جایی را درذهن خود می پروراند.وی هرازچند گاهی به دربارحضرت سلیمان می آمد ونبی خدا وی را بخوبی می شناخت.مرد سالخورده ودوست حضرت سلیمان ،یک روزعازم دربارنبی خدا شد درنزدیکهای دربارحضرت سلیمان،با حضرت عزراییل برمی خورد.عزراییل با نگاه های که زهرازچشم مرد مغرور،می گرفت نگاه عزراییل،پیام مرگی بود که گویا وی را همان جا قبض روح کرده باشد.مرد متمول با نگاه عزراییل خودرا به کلی باخت ومتیقن شد که عزراییل همین است زیرا مواصفات آن را قبلا ازحضرت سلیمان شنیده بود.وی شتابان خودرا به دربارنبی خدا می رساند وگریان نالان ازحضرت سلیمان،کمک می خواهد زیرا که زمان مرگش را می داند ومرگ دربرابرچشمش،مجسم شده است واین خیلی سخت است که آدم زمان مرگش را بداند.سیاست مداروانقلابی محکوم به اعدام را به سمت،چوبه دارمی برد.خبرنگار ازوی می پرسد که چه احساسی دراین لحظه ها،داری وتو که این همه مقاومت ومبارزه سرسختانه را درمقابل رژیم درپیش گرفته بودی ومی دانستی که پایان این موضع گیری،مرگ است.حال آن زمان فرارسیده وتورا لحظات بعد به پای چوبه دارمی برد،دراین لحظه می خواهم احساس شما را، مردم بدانند.سیاست مدارانقلابی می گوید: من با شروع مبارزه دربرابراستبداد ،مرگ را قبول کرده بودم وپذیرایی آن بودم اما آن روزفرارسیده است وی می گوید:فکرمی کنم ،دانستن زمان مرگ سخت است ازاین جهت کمی احساس شکستگی دربرابرمرگ دارم.

 

مرد، زمان مرگش را با نگاه عزراییل دانست وخیلی برایش سخت بود که مرگ را قبول نماید وی ازنبی خدا خواهش می کند که واسطه شود، تا عزراییل جانش را نگیرد زیرا کارهای زیادی عقب افتاده دارد که انجام نداده وباید آنهارا تمام نماید.مورد دیگری که مرد ثروتمند وبا قدرت ازحضرت سلیمان می خواهد این است که وی را بجای دوری،منتقل نماید تا ازدست عزراییل برای مدتی نجات یافته باشد .نبی خدا با اصرار بیش ازحد دوستش،به باد فرمان می دهد که مرد را به هندوستان،ببرد آن زمان هندوستان،دورترین نقطه زمین،شناخته شده بود.حضرت سلیمان بارگاهش،لبنان فعلی بود.باد به فرمان نبی خدا،مرد را به هندوستان منتقل می کند تا ازدست عزراییل نجات یافته باشد.روزی دیگر،حضرت عزراییل به دربارنبی خدا،مشرف می شود.حضرت سلیمان باوی درامورمختلف گفتگومی کند دراین حال داستان پریشانی ووحشت بی پایان رفیقش را که به هندوستان فرستاده ،با حضرت عزراییل درمیان می گذارد وازایشان می خواهد که دوستانش را این قدر،نترساند همین که جان آنهارا می گیرد این نهایت وحشت است وپیش ازآن نباید مردم را به ترساند عزراییل می گوید: من کسی را نترسانده ام وکسی را دراین شهر،تهدید به قبض روح نکرده ام وقرارنیست که درشهرشما،کسی را به این زودیها، قبض روح نمایم من درحال حاضرچنین ماموریتی که فردی ازرعایا ودوستان شما را درلبنان،جانش را بگیرم را،ندارم.

 

حضرت سلیمان می گوید: دیروزیکی ازدوستانم را ترسانده بودی بگونه ای که پیش ازگرفتن جانش ازسوی شما،نزدیک بود درکنارمن ،جان ازقالب تهی نماید نبی خدا می گوید وی رفیق من است وکارهای زیادی دارد که باید انجام دهد اما دیروزشما را دیده وبا نگاه شما،مرگ را دروجودش،حس کرده بود وی ازمن کمک خواست که اورا به هندوستان بفرستم تا ازدست شما خلاص شود.عزراییل می گوید: من دیروزدوست شما را درگوشه ازشهردیدم که قصد دیدار شما را داشت من با وی نگاه جدی ازباب تعجب کردم که او اینجا چه کارمی کند من قراراست جان وی را درهندوستان بگیرم این ماموریت بمن داده شده بود.تعجب کردم که وی اینجا چه می کند.حال شما اورا به هندوستان فرستاده اید درجای مقدرشده، جانش گرفته می شود.

 

مرگ،سنت تغییرناپذیراست انسان بایدهرلحظه آماده آن باشد.من به دوستان بسیارپیرم به همین خاطر،شوخی می کنم وسربسرشان می گذارم اما می دانم ازاین بابت سخت،موجب ناخرسندی شان می شوم.گفتگوهای ما، درچهارچوب حفظ همه نزاکتها وحرمتها،صورت می گیرد.من،دوستانم را خیلی دوست دارم وخصوصا آنهای که، با من هم سرنوشت شده وهمه دریک صف ودربورد مشاورین وزارت خارجه، کارمی کنیم.احساس من این است که هیچ چیزی را ازدست نداده ام زیرا درگذشته چیزی نداشتم که حالا آن را ازکف داده باشم این سرنوشت عام من است اما دوستانم دراین دفتر، این طوری نیست آنها فکرمی کنند که شرایط زمان به سود آنها نبوده ،متغیرات زمان ، اشرافیت شان را ازش گرفته است وبه همین دلیل است که حسرتاریخ وگذشته را می خورد.اینکه درلیست قراردهیم،خوش شان نمی آید یک روزیکی ازهمان دوستان گفت: اروزودارم عزت گذشته یک باردیگرتکرارشود ومن آن را بیبینم.آروزوی آدمی هرگیزنمی میرد وچه بسا،آزوطمع انسان درپیری،بشتراز جوانی،شعله ورد شود.رفیق حضرت سلیمان علیه السلام کارهای عقب افتاده ای زیادی داشت ومی خواست برای انجام آن ازچنگان عزراییل تا هندوستان،بگریزد.آز،طمع  وآروزوهای تحقق نیافتنی زیادی را انسان با خود دارد وبه همین دلیل برای هرچیزی،فکرمی کند الامرگ که حتی شوخی کردنش،گران تمام می شود.

 

خلیفه بغداد روزی فرمان داد که ،مسن ترین آدم را درسراسر بلاد،شناسایی کرده وبه نزدش حاضرنماید.خلیفه عباسی مثل دنیای مدرن امروز،عمل می کرد می خواست،مسن ترین آدم را پیدا وبرایش جایزه دهد وبرایش جشن بگیرد کاریکه امروزدردنیا،رایج شده.ماموران به فرمان خلیفه همه بلاد را می گردد،بلادی که ابردرهرجایش می بارید بازهم درقلمروخلیفه عباسی باریده بود.آنها موفق می شوند،مسن ترین آدم راشناسایی واورا درمیان سبد ویاچگس به نزد خلیفه می آورد.خلیفه ازدیدن وی خرسند می شود وبرای معمرزمانش احترام بجای می آورد ودرپایان نشست دربار،هدیه گران بهایی برای معمرزمانش می دهد.سالخورده ترین مرد درمیان سبد،هدیه را می گیرد وبا خرسندی که درچهره اش،عیان بود،مرخص می شود وی می گوید: آیا خلیفه هرسال یک چنین هدیه ای را برای من می دهد.خلیفه می گوید: آری هرسال که بیایی بحکم اینکه درعمرازهمه پیشی گرفته ای،جایزه وهدیه خلیفه به تو،تقدیم می شود.معمردرداخل سبد وچگس هنوزازبغداد بیرون نمی شود که،جان به جان آفرین،می سپارد.سالخورده ترین مرد زمان خلیفه ازلحاظ جسمی،مرده بود ودیگری چیزی برایش باقی نمانده بود اما حرس طمع، هم چنان دراین کالبد تمام شده،شعله وربود وزبانه می کشید. وی با دیدن هدیه خلیفه می گوید: آیا خلیفه هرسال برایش چنین هدیه ای خواهد داد.فاصله این آروزوی سالانه، بامرگ وی دقایق وساعاتی بیش نبود.

 

آدمی هراندازه،پیرشود ولی تعلقات وی با عوالم پیرامونیش،زنده است وهرگزتسلیم مرگ نمی شود وبه همین دلیل است که پدرازقدیم به من گفته بود:آدمی با آروزو،زنده است.پس چرا دوستان هشتاد ساله من دروزارت خارجه،شوخی های مرا جدی بگیرد وقبول نمایند که حضرت عزراییل آنها را درلیست سفر آخرت گرفته باشد.آنها گاهی می گویند: ما ازحضرت عزراییل می خواهیم که تورا درلیستش بگیرد که این قدرمخالفت خوانی علیه حکومت کرزی نداشته باشی ما ازحضرت عزراییل می خواهیم که تورا با خود ببرد زیرا که تبدیل به اپوزیسیون حرافی شده ای من می گویم: اگرعزراییل حرف شمارا قبول نماید من هیچ حرفی ندارم .زیرا من چندان دلی خوشی ازاین دنیا ومافیهای آن ندارم وهیچ اروزوی گذشته ای را برای زنده کردنش درآینده ندارم ولی یک رسالت انسانی دارم تازمانیکه زنده باشم،حرف حقی را گفته باشم وبرای عدالت کاری کرده باشم زیرا باوردارم که این  سرزمین متعلق به همه ساکنان آن است وهمه ازحقوق شهروندی وانسانی،برابر،برخورداراست.امریکه دوستان هشتاد ساله من آن را درک نمی کند وتعریفی برای حقوق شهروندی ندارد.برای آنها اشرافیت تباری مقدم برهرچیزی،می باشند.

 

 فکرمی کنم من وما شخصی دراین داستان،مطرح نیست این داستان زندگی جمعی ما باشد که با احساسهای متفاوت زندگی می کنیم.رفیق سلیمان نبی کارهای عقب افتاده داشت وهمه احساسش این بود که با کمک نبی خدا ازدست عزراییل،نجات پیدا کند حضرت سلیمان وی را به هندوستان فرستاد وتعجب عزراییل را برطرف کرد.هرکسی ازسلیمان زمانش می خواهد که اورا ازمرگ نجات دهد زیرا که کارناکرده زیادی دارد.درقرآن مجید آیه ای داریم که می گوید:مرا برگردانید تا کارهای خوبی که نکرده ام را ،انجام دهم اما خداوند می گوید: نه،این این آدم اصلاح شدنی نیست او فقط حرفی را می زند.آروزوی بازگشت به دنیا وتعلقات بی پایان آن حتی با فراق روح ازجسم هم،وجود دارد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد