نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

طمع

طمع
اورده اند:
عبید زاکانی چهره نامداری در بذله گویی بود. روایتها و حکایتهای زیادی به وی نسبت داده شده است وی حکمتها و اندرز هایش را در قالب داستانهای بدون سانسور بیان می کرده است. وی پیر و نحیف می شود هردو همسرش دار فانی را وداع می گویند. عبید سه فرزند داشت دو تا از یک مادر و یکی هم از همسر دیگر. فرزندانش وی را ترک می گویند. عبید زاکانی روزهای سختی را می گذراند و ادامه زندگی برایش دشوار شد.
روزی بفکر افتاد تا چاره ای برای نجات از تنهایی بیاندشد و اندیشید. طمع و وسوسه فرزندان را چاره کار دانیست.
روزی فرزند بزرگش را طلبید و گفت فرزندم من عمری برای اینده تو زحمت کشیدم و کوزه ای را پر ازسکه های طلا برای زندگی تو در نظر گرفته ام. کوزه زر را در گوشه حیات بخاطر مصون بودن ازشر دغلها، دفن کرده ام وصیت من این است که بعد از مرگم کوزه طلا را بیرون ار و تا اخر عمر راحت و ارام زندگی کن. پسر وقتی حکایت پدر را شنید به طمع افتاد و لحظه ای عبید را تنها نگذاشت و کمر به خدمت پدر بخاطر کوزه زر بست.
عبید زاکانی عین این قصه کارامد را به دو فرزند دیگرش که ازیک مادر بود، درمیان گذاشت. به این ترتیب، هر سه فرزند تمام وقت پدر پیر را خدمت می کردند. عبید زاکانی می میرد فرزندان حرمت نگه می دارند پدر را با عزت و احترام به خاک می سپارند خیرات و نذورات رسم زمانه را به نیکی انجام می دهند.
حال نوبت بیرون اوردن گنج است. فرزند بزرگ در تاریکی شب بیل کلنگ گرفته به طرف گوشه حیات از میان درختان به اهستگی گام بر می دارد. وی در می یابد که کسانی دیگری در میان درختها کمین گرفته اند می ترسد و از بیرون کردن گنج منصرف می شود. شب دوم به طرف محل می رود بازهم می بیند که ادمهای دیگری نیز در کمین هستند.
شب سوم به سمت گوشه حیات بخاطر بیرون کردن کوزه طلا میرود باز کر کر و شر شر پای ادمها را می شنود. حوصله وی بسر می اید و می پرسد کیستید و درتاریکی شب در باغ پدر چه می کنید؟ باردوم و سوم بانگ در اورد سرانجام ادمها درتاریکی گفتند: ما فرزندان عبید هستیم و در باغ پدر امده ایم به این صورت هرسه برادر در تاریکی شب یک جا می شوند و راز وصیت پدر را در میان می گذارند.
هرسه توافق می می کنند که فردای ان شب متفقا گنج پدر را بیرون و بین شان برادر وار تقسیم نمایند. فردا هر سه طرف گوشه حیات می روند و باکندن زمین متوجه دهان کوزه می شوند.با شور و هیجان و با پیدا کردن کوزه زر هر سه برادر با احتیاط کوزه را بیرون می کشند. انها دهان کوزه بزرگ اما خالی و سبک را، باز می کنند و می بینند چیزی داخل کوزه نیست.
برادر بزرگ دست داخل کوزه می برد یک تکه کاغذی را بیرون می کشد. کاغذ را باز می کند که پدر چنین نوشته است: خدای داند من دانم و تو هم دانی. ندارد فلوسی عبید زاکانی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد