نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی
نرگس

نرگس

یاداشت ها و نوشته های محمد ناطقی

فصل سوم - بهشت هزارجات

فصل سوم :


 بهشت هزارجات - 16-


مرگ برادر مرگ فرزند و مرگ پدر سخت است و کمر شکن و جانکاه . مادر مرا در بغل گرفت و در فراق محمد علی بسیار و بسیارگریست پدر را ندانستم که چه می کرد؟ صدا و التماس زنان همسایه این بود که مادرم آرام باشد و از خدا اجر بخواهد. منم خشک شده بودم و گریه نمی توانستم. هنگام ورود در سیاه چوب بندر و در هزاره جات لحظه های آن زمان 1343 در ذهنم تداعی و حضور یافت و حالا درست اول ماه تابستان 1365 است که وارد هزاره جات شده ایم. یاد مرگ برادر احساس درد بی پایان مزاری را نیز برایم به تصویر کشید. استاد مزاری هرگز از نحوه شهادت بیرحمانه پدرش حاجی خداداد و برادرانش به دست گروه رقیب با من صحبت نمی کرد اما در این لحظه که در سیاه چوب بندر هستم و به یاد قبر برادر افتاده ام بخوبی احساس می کنم که بر مزاری چه گذشته است ؟ برادر من مریض شد و مرد اما برادر و پدر مزاری را بیرحمانه و ظالمانه شهید کردند. روایت دقیق است که مزاری شبهاگریه های زیادی داشته است و حدس می زنم یک بخش از گریه ها یاد و خاطره های پدر بزرگوار و برادران عزیزش بوده است. واقعا افغانستان برای مردم ما کربلا بود و هست و در وجب وجب این خاک، خون عزیران مان ریخته شده است. من برای شما قصه و روایت سفر هزارجات را دارم و گفتم که در مسیر راه از کاکری تاهزارجات در این 28 شبانه روز چه گذشت. در هرات و در بادغیس و در غور با کمینهای مرگ آفرین روبرو شدیم هر لحظه تا مرز کشته شدن رفته ایم و بر گشته ایم. در همین بادغیس در ولسوالی جوند نیز شاهد یک کمین مرگبار در سالهای 1359 بودیم در ولسوالی "جوند " استاد ابراهیم با چندین نفر از مجاهدین در یک کمین ازنوع راه گیری مولوی قومندان در یک قریه شهید شد. آقای بشیر توحیدی شهید زنده رویداد" جوند باد غیس" هست. از کمین،  بی نهایت ترس و نفرت داشتم و حالا در هزارجات آمده ایم که من در مسیر راه نام آن را" بهشت هزارجات" گذاشته ام و این نام غلط ، خطا و اشتباه بوده است. رویدادهای بعدی که برای تان نقل و روایت می کنم نشان می دهد که بهشت هزارجات یک رویا و یک خیال بیش نبوده است. اولین واقعه تلخ هنگام ورود برای شخص من تداعی و یاد مرگ برادرم محمدعلی در همین منطقه بود. برادر درسال 1343 در" سر غرک بندر" مرد و رویداد تلخ دیگر آغاز در گیری دو سازمان نصر و سپاه در همین" سیاه چوب بندر" در تابستان 1365 هست. دو روحانی و دوطلبه اما متعلق به دو جریان نصر و سپاه آماده یک در گیری خونین در منطقه "سیاه چوب بندر "شدند. صادقی وابسته به سازمان نصر و اصغری وابسته به سپاه بودند اصغری را می شناختم مریض و کوب در مدرسه عباسقلیخان مشهد درس می خواند و حالا شش دونگ سپاهی شده است و این شانس مردم بیگناه سیاه دره بود که در همین روزها ما وارد سیاه چوب شدیم. 

مشکل اساسی دیگر در جامعه ما این است که مردم بخصوص در قریه ها و روستاها خصومتها و گرفتاریهای زیادی دارند مساله پلوان شریکی مساله اختلافات خانوادگی مساله زمین و موضوعات چراگاه و زراعت و علف و آب زراعتی و صد تا موضوع قابل مناقشه در متن زندگی مردم و جود داشت و دارد و حالا تحولات عظیم روی داده و تمامی مراکز دولتی و حکومتی به دست مجاهدان سقوط کرده و هیچ حساب کتابی نیست، احزاب و سازمانهای سیاسی و نظامی تبدیل به ابزار انتقام گیری برای افراد شریر، جاه طلب ، خود خواه و بی تجربه از سیاست شده هست. اصغری را دیدیم استاد مزاری و استاد عرفانی مفصل با هردو صحبت کردند اما میزان تعصب و لجبازی و آشتی نا پذیری بالا بود. اصغری تازه از خارج وارد منطقه شده بود و گفته می شد که اسلحه از سوی گروه خود گرفته است و وظیفه شرعی و دینی خود می دانیست که مطابق اعتقادات خود عمل نماید. صادقی می گفت منطقه تا قبل از آمدن اصغری آرام بود و حالا وی از بیرون آمده و می خواهد تشنج راه بیاندازد و پایگاه درست کند و من هرگز نمی گذارم که چنین شود زیرا سالها است که با مردم در صلح آرامش زندگی کردیم و این یعنی ورود و آمادگی برای جنگ در سیاه چوب و ما در این مورد چه کردیم؟ و چه گونه مانع از وقوع در گیری در سیاه چوب بندر بندر شدیم ؟....

----------------------------------------------------

پ.ن. حاجی خداداد پدر استاد مزاری همراه با فرزندش حاجی غلام نبی  و خواهرزاده اش اسحاق ایلاقی در سال 61 در منطقه چارکنت به صورت وحشیانه ای توسط حرکت اسلامی به شهادت رسید. جزییات در نوشته های بعدی. جوند ولسوالی هست که چریکهای سازمان نصر مظلومانه در آنجا در سال 59 به شهادت رسید. عامل این جنایت گفته شد که طالبان حرکت انقلاب اسلامی مولوی نبی بوده است. سیاه چوب بندر نقطه تلاقی دو ولایت غور و دایکندی هست.

سرزمین محرومان -17-


سیاه چوب بندر در آستانه جنگ نصر و سپاه بود. کاری که ما کردیم تنها زمان را به تاخیر انداختیم. اگر ما وارد بندر نمی شدیم جنگ اصغری و صادقی آغاز شده بود. سر زمین محروم و سر زمین سوخته و ویرانه دچار چه آدمهای شمشیر زن و ...زن شده است. هزارجات واقعیت دارد که سر زمین محرومان هست. یک وقت مولوی خالص گفته بود در هزارجات هشصد هزار انسان زندگی می کند. مولوی صاحب کیلوی حساب کرده بود که جمعیت هزاره و هزارجات هشتصد هزارنفر می شود. مولوی خالص گفته بود از ما چرا گله دارند؟. محرومیت هزارجات ربطی بما ندارد. محرومیت شان مربوط به خدا می شود که هزارجات را چنین خلق کرده است برف از خدا هست و سردی و کوهای هزارجات را خدا جل جلاله آفریده است. سبب محرومیت همین چیزها هست و این مربوط به خداوند. این حرف مولوی خالص بشدت در بین ما شایع بود و استاد مزاری هم این خبر را شنیده بود و در دلش بود. درسال 1370 که برای ادغام دفاتر احزاب آمده بود در سفری به پاکستان در یک جلسه عمومی رهبران احزاب پیشاور. استاد مزاری مولوی را بقول بچه ها خوب پیچیق می کند. عبدالحق شفق که عضو فعال هیات ادغام بود نحوه پیچیق و حملات تند استاد مزاری را نقل می کرد و درست همین تعرض سبب گردید که مولوی خالص عقب نشینی کند و در جلسه خطاب به سایر رهبران بگوید: افغانستان را فقط ما دونفر یعنی من و مزاری صاحب می توانیم نجات دهیم چون راست می گوییم و صادق هستیم. مولوی خالص راست گفته است که هزارجات محروم است. محرومیت هزارجات جلوه های گوناگون دارد یکی جغرافیای خشن و طبیعت دشوار و کوهستانی هست. سرزمین هزارجات با دشتهای وسیع و حاصل خیز هلمند قندهار قابل مقایسه نیست.تنها تولیدات تریاک ولایت هلمند جهان را کفایت می کند. هلمند نهر بغرا دارد که توسط قوای کار و اغلبا عساکر هزاره ساخته شده است. سیاه چوب بندر و یا پسابند و یادره ای، دره خودی و منطقه مرحوم مصطفی اعتمادی با آن سر زمینها قیاس شدنی نیست. گذشته از کوهستانی بودن هزارجات که علت بنیادی عدم توسعه و فقر و مصیبت مردم شده است، مساله اقلیم و سردی بیش از حد آب  هوا است. هزارجات در سال تنها چهار ماه هوایش معتدل و هشت ماه دیگرش سرما و برف باران هست. استاد خلیل الله خلیلی ادیب و شاعر در عراق و در نجف خطاب به ما گفت: ای فرزندان برف باران میهن و... این سرمای طاقت فرسا سبب می شود که مردم کار و زراعت محدود داشته باشند مردم هر آنچه بوته در کوه ها هست همه را لق کرده برای سوخت زمستانی شان استفاده می کنند و با این صورت آسیبهای شدید به محیط زیست وارد کرده است. هزارجات محروم هست و محرومیت عام افغانستان در هزارجات تجسم و ظهور یافته است در این باب و در سفری به هزارجات با شما روایتهای بشتری دارم و طبعا علاوه بر رویدادهای امنیتی و جنگ و سیاست اوضاع جغرافیایی و معیشتی را نیز شرح می دهم و حالا در سیاه چوب بندر در منازعه دو ملا گیر کرده ایم. ظالمانه است اگر گفته شود که ما تعصب افراطی گروهی داشته ایم. استاد مزاری در صلح و مصالحه بین صادقی و اصغری جانب بی طرفی را داشت و یک صلح نیم بند و یک تفاهم شکننده ایجاد شد و معلوم بود که با رفتن ما از سیاه چوب بندر این دوشیخ کار به دست مردم می دهند که همانطور هم شد. سیاه چوب بندر ساکنانش اغلبا از جاغوری اند که مهاجرت کرده اند. در ولسوالی بندر اتفاقا خوب ترین دره همین دره سیاه چوب هست و این عقل معاش مردم جاغوری را نشان می دهد که اینجا را پیدا کرده اند. در همین سیاه چوب" حیوانکی" من با مشکل مواجه شد. حیوانکی پس از کمین آبشاره روزگار خوبی نداشت مثل اینکه در سال گذشته در طلوع گفته بودم" القاعده در پاکستان روز گار مناسبی ندارد" حیوانکی  پیش خودش به این نتیجه رسیده بود که سر زمین افغانستان سرزمین عشق آهنگ نیست سر زمین جنگ و جهاد است. کمین آبشاره در واقع " شاه کمین بود" و مشکلات بعد از آن هم خیلی سخت بود. یاد تان هست که مالک حیوانکی در نیشابور به من گفت که جو حیوانکی ترک نشود و حالا درسیاه چوب بندر دیگر جو برایش پیدا نمی توانم. از چند نفر پرسیدم و از چند مجاهد سوال کردم که می خرم اما پیدا نشد یکی گفت حاجی آقا مردم نان خوردن ندارد و تو برای نرخرت جو طلب داری. این هم از بهشت هزارجات. حیوانکی وقتی برایش جو نمی رسید سست بود آهنگ خرانه سر نمی داد و حالا چنین شده بود. سست بی حال و کمی لاغر و بد موی شده بود اوقاتم تلخ بود که حیوانکی جو ندارد. ما در سیاه چوب بندر یک روز و شب پرکاری داشتیم و گرفتار جنگ دو ملا . مردم غریب می گفتند خدایا این چه وضع است ملاهای مارا چه خدا زده که مردم را به کشتن می دهند و مثل اینکه  همین حالا برخی از مردم می پرسند که "گردانندگان جنبش را خدازد و مردم را در دهمزنگ به قتلگاه داعش فرستادند" و به همین ترتیب و باصد نگرانی از سیاه چوب بندر مسیر بعدی را تعیین کردیم. هدف بعدی حرکت بسوی دره خودی و شکر دره و جای استاد ناطقی شفایی و مصطفی اعتمادی و...بود و چه ماجراهای که خواهید دید و خواند ....

-------------------------------------------------

پ.ن. محمد یونس خالص (۱۲۹۸ - ۲۹ تیر ۱۳۸۵) از رهبران مجاهدین افغان بود که رهبری حزب اسلامی افغانستان - شاخه خالص را بر عهده داشت. وی  به مولوی یونس خالص شهرت داشت. اسامه بن لادن رهبر مخوف ترین سازما بنام القاعده بود که در دوم می 2013 در هیبت آباد پا کستان توسط کماندوهای آمریکایی کشته شد. در دوم اسد جنبش بنام روشنایی راه پیمایی و صدها نفر در دهمزنگ با حمله انتحاری داعش کشته و زخمی شدند.



این اگر مزاری می بود خوب بود- 18-


در سیاه چوب بندر، یک شب و یک روز بشتر نماندیم. نقشه راه این بود که برویم به هزارجات وضعیت عمومی را بررسی نماییم و از وقوع جنگ و در گیریهای داخلی جلو گیری نماییم. این منطق خطا هست که برخی گفته است عجب سند دادید و این دلیل مداخله ایران در امور افغانستان و شما با خود اسلحه به افغانستان می بردید. ما مطلقا قافله نظامی نبودیم ما قافله ای صلح برای وحدت و برای جلو گیری از جنگ داخلی بودیم. حاجی احمد شلگره نام قافله را قافله نور گذاشته بود. من البته منکر مداخله و تاثیر ایران در امور افغانستان نستم ایران برای خود حق قایل است که بر اساس منافع خود با افغانستان روابط بر قرار نماید یک وقت من در تهران باعلا الدین بروجردی بحث داشتم. اعتراض من این بود که حزب وحدت با دولت استاد ربانی درحال جنگ است و شما به دولت کمک می کنید و استاد ربانی مورد استقبال قرارگرفت و سفری با آقای هاشمی رفسنجانی در بندر عباس و باهم سوار بر قایق شد ه اند در حالیکه نیروها حزب وحدت و استاد مزاری در غرب کابل در محاصره نیروهای دولتی هست جواب بروجردی برای من یک کلام این بود که هرکه  در کابل و درارگ باشد حکومت ایران با آن حکومت روابط سیاسی و دیپلماتیک دارد. ابعاد مداخله پاکستان را ببینیم. کشورهای همسایه در امور ما مداخله دارند و اتفاقا دعوای استاد مزاری با سید مهدی هاشمی مداخله و امر نهی وی در امور افغانستان بود. روابط بر مبنای اصول و احترام و منافع مشترک غیر از مداخله و تشکیل گروه و سازمان و ایجاد انشعاب در احزاب سیاسی هست ما با این گونه موارد بشدت مخالف بودیم و احساس ما و دلایلی که داشتیم ثابت می کرد که سید مهدی جنگهای داخلی را در افغانستان در هزاره جات و در جامعه تشیع راه می اندازد. نشانه این جنگ یکی همین در گیری دو ملا در سیاه چوب بندر بود. قافله ۷۲ نفره ما که در مسیر راه با ده ها خطر روبرو شدیم و تامرز شهادت رفتیم و بر گشتیم، قافله نظامی نبود. قافله ما ازسیاه چوب بسوی ، دره خودی، حرکت کرد. نفر پیشاپیش به دره خودی وبه شکر دره جای استادناطقی شفایی فرستاده بودیم. در آن زمان ارتباطات غیر ممکن بود. پایگاه های نظامی مجهز مخابره های نیم کره ای داشت اما در هزارجات خبری از این تجهیزات نبود. تصویر امکانات جبهات گروهای مستقر در پاکستان که روز ده ها موتر ۱۶۲۰ انواع و اقسام سلاحها را برای جبهات منتقل می کرد با تصویر امکانات گروهای مثل نصر ، سپاه و شورای اتفاق و حرکت اسلامی قابل مقایسه نبود سلاحهای سنگین بالاتر از آرپی جی نارنجک و احیانا داشکه و گرینونوف وجود نداشت. وسایل مخابرتی نبود در برخی جاها از همان تلفنهای اندلی استفاده می شد که تنها ارتباطات مراکز ولسوالیها را تامین می کرد. دایکندی از همه این امکانات محروم بود و مانفر فرستادیم که مردم و پایگاه های سازمان نصر را مطلع نماید. استاد مزاری نام و شهرت و آوازه در بین مردم داشت در مسیر راه دره خودی مورد استقبال مردم قرار گرفتیم. مسوولین محلی سازمان نصر مردم رادر مسیر راه برای استقبال سازمان دهی کرده بودند. مجاهدین سازمان نصر با سلاحهای دست داشته شان نیز در صف مستقبلین بودند ریش سفیدها علما و زنان نیز برای استقبال بیرون شده بود. زنان درولایت دایکندی نسبت به هر جای هزارجات آزادی بشتری دارند در گردهمایها حضور زنان دوشادوش مردان آشکارا دیده می شد. زنان شعار می دادند زنان مثل مردها پلاکارت داشتند زنان در اجتماعات سرود مقاله می خواندند.در مسیر راه دره خودی بسوی شکردره پایگاه اصلی سازمان نصر، حضور کودکان مکاتب برای ما جالب بود. بچه ها در این دره سبق می خواندند و مکتب می رفتند اما نمی دانیم که چه نوع کتابهارا می خواندند. طلبه های دینی در مدارس دینی از دره ها و قریه ها به استقبال ما آمده بودند. تفاوتهای زیادی بین استقبال در بالا مرغاب قرارگاه مولوی ملهم و استقبال دره ای خودی وجود داشت و این البته نشانه های تفاوتهای فرهنگی را نشان می دهد دربالا مرغاب زنان مطلقا حضور نداشتند در بالا مرغاب استقبال شبیه استقبال حکومتی و از یک مقام دولتی بود این مساله بر می گردد به اینکه پشتونها نزدیک به سه قرن در افغانستان حکومت کرده اند مزه حکومت را می دانند و استقبال به این صورت جز از فرهنگ و عنعنه مردم شده است.مولوی ملهم در پاسخ به انتقاد استاد مزاری که چرا فیر کردید خیلی راحت و صریح گفت این عنعنه ماست و گو اینکه فیرهای عظیم را یک نوع ادای دین و انجام وظیفه می دانیست و جز از فرهنگ بود که اگر نمی کرد گناه کرده است و اما در دره خودی و دربین هواداران و اعضای سازمان نصر حتا یک مرمی هم فیر نشد. مسوولین محلی ما این تعلیمات و تربیت را دیده بودند. آمان الله موحدی، مصطفی اعتمادی استاد ناطقی شفایی و..ازیاران استاد مزاری بودند و ما هم دیگر رامی شناختیم امان الله موحدی و مصطفی اعتمادی عضو مرکزی گروه مستضعفین درسال ۵۷ بودند و بعد موحدی عضو اصلی سازمان نصر در سال ۱۳۵۸ شد. مردم و نیروهای وابسته به سازمان اصول و مقررات سازمان را رعایت می کردند. معروف است که  سازمان نصر منظم ترین تشکیلات دربین احزاب جهادی افغانستان بود. در قافله ما چهره های مختلف وجود داشت استاد عرفانی در لباسش منظم و عمامه اش را خوب می بست منم تاحدی بد نبودم استاد مزاری بیخی ژولیده بود یک عمامه سندی لشم با رنگ آبی را گاهی خودش و گاهی سید علی در سرش می پچید و در راه رفتند خراب می شد و گاهی چنان بلند می شد گو اینکه مثلا تاج شاه عباس روی سرش گذاشته دست شکسته اش کمی خوب شده بود دیگر آویزان گردنش نبود مملای پیدا کرده بود و می بست و می خورد و اما شیک ترین عضو قافله ما حسین زاده بود وی همیشه سرش را باشامپو می شست لباسش شیک زنان دختران در راه مارا دیده بودند و یا منتظر بودند که ببینند ازجلو جماعتی از زنان که در کنار جوی آب بهاری جمع بودند، گذشتیم و بعد صدای خنده بلند زنان و دختران شوخ طبع دایکندی را شنیدیم پرسیدیم چرا بما خندیدند یکی از مجاهدین گفت زنان به دقت اعضای قافله را زیر نظر گرفته بودند و می خواستند مزاری را ببینند و از مجاهدین می پرسند کدام یکی مزاری هست. مجاهدین استادرا نشان می دهند در دل شان نمی نشنینند و بعد با دست شان به حسین زاده اشاره می کنند و می گویند ا ینی اگر مزاری می بود خوب بود و بعد باصدای بلند می خندند ... 

---------------------------------------------------------------------

پ.ن. گروه مستضعفین در سال ۵۷ پس از کودتا تاسیس شد و ۸ عضو مرکزی داشت. سازمان نصر در بهار۵۸ با ادغام دو گروه نصر و مستضعفین تاسیس شد. نام سازمان را نصر گذاشتیم و امتیاز برای گروه نصر و نام ارگان نشراتی را ، پیام مستضعفین و امتیازی برای گروه مستضعفین. علا الدین برو جردی معین وزارتخارجه ایران و مسوول ستاد افغانستان و ۱۶۲۰ نام لاریهای بزرگ که از پاکستان برای مجاهدین با انها سلاح منتقل می کردند.



جنگ درشهرستان آغازشد – 19-

 

به این صورت دختران و زنان دره خودی درکنارنهرآب به ما خندیدند و رفتند. گفته باشم این که می نویسم نه فلسه است و نه تاریخ و این یک روایت مستقیم از یک راوی هست و با برداشتها و مشاهدات. روایت من یک بخش و یک جز ازیک روایت کلان است دراین روایت تفاوت اساسی و بنیادی میان من و سید علی جاوید درحوزه دو تشکیلات سازمان نصرو حرکت اسلامی هست وی درخاطرات خود مزاری را دشمن معرفی کرده و من درحدیث خاطرات خود مزاری را الگو و نمونه پاکی و پاکیزه گی و یک مبارزصادق و مومن. روایت من به این دلیل معتبراست که ازسالهای 1358 تا سال 1373 دوشا دوش مزاری راه رفتم و راوی صادق و مباشرهستم. سید علی جاوید به دو دلیل خطا کرده است یکی اینکه ازموضع حزبی خود و ازموضع پدرکشته گی با مزاری نوشته است و دیگراینکه آقای سید علی جاوید راوی مستقیم نیست ازدوردستی به آتش گذاشته است اما درهرصورت کاری خوبی کرده باید رویدادهای کشورباید مکتوب و نوشته شده باشد. ودراین حدیث به اینجا رسیده بودم که کارروان ما ازدره خودی به سمت " شکردره" پایگاه اصلی سازمان نصر دردایکندی حرکت کرد و می خواستیم جناب ناطقی شفایی را پیدا کنیم. صادقی نیلی ازناطقی شفایی سخت ناراحت بود و ایشان اعتقاد داشت که ناطقی شفایی اصلا ازدایکندی نیست ازشهرستان آمده و مهاجر درولسوالی دایکندی. دایکندی ازجمله نخستین ولسوالیهای است که توسط مردم به رهبری جناب صادقی نیلی آزاد شد و مقامات حکومتی مثل هرجای دیگر هزارجات دراین ولایت تارمارشدند. برخی اعتقاد دارد که اولین مبارزات و جهاد ازدره صوف و معدن زغال سنگ در26 دلو1357 آغازشده است به هرتقدیر حرف مشترک این است که مردم هزاره ازجمله پیشگامان جهاد علیه کودتای هفت ثور 1357 کمونیستها بود درکابل درپایتخت نیز قیام سوم حوت کابل را داشتیم که بشترین قربانیان این قیام را مردم هزاره داشته است. مجاهدین به رهبری روحانیون درهزارجات واقعا پدیده نو، تازه و فوق العاده و استثنایی بود و یک استثنا درکل افغانستان. شورش و انقلاب درهزارجات دو بعد داشت یکی مقامات حکومتی و دیگری خوانین درحالیکه درهیچ جای افغانستان جنگ با جبهه ضد حکومت و  ضد خان آغازنشد ولی درولایت دایکندی که درآن زمان ولسوالی دایکندی بود، علم بردارجنگ ضد خوانین آقای صادقی نیلی و دیگر روحانیون هزاره درولایت دایکندی بود. اگر نگاه حزبی وازمنظرحزبی بنگریم دو تشکیلات نصر و سپاه ضد خوانین تعریف شده اند اما دوتشکیلات دیگر مثل حرکت اسلامی به رهبری آیه الله محسنی و شورای اتفاق به رهبری آیه الله بهشتی ضدیت و مخالفتی با خوانین نداشتند وخوانین دردو این حزب جایگاه خوبی داشتند ولی بازهم رهبری به دست آیه الله ها وروحانیت بود. البته این واقعیت داشت خوانین ازنظراین دو سازمان سیاسی و نظامی نصر و سپاه پدیده ظالم و ارتجاعی و عقب مانده بود اما میزان خصومت درولایت بامیان و دایکندی به رهبری صادقی نیلی و افکاری شهرستانی و استاد محمد اکبری و.. با خوانین شدید تر و بی رحمانه تربوده است. مثلا خوانین دایکندی خوانین شهرستان خوانین اشکارآباد شهرستان و خوانین لعل سرجنگل و خوانین ورس توسط  شان سرکوب شدند وبه همین گونه درولسوالی بهسود ولایت میدان مثل ارباب غریب داد و دردره ترکمن خوانین ضربه خوردند و حاجی نادرترکمنی بشتر بانام خان و سرمایه دارکشته شد. وقتی که ما دردایکندی وارد شدیم به وضوح نشانه های دربدری خوانین را شاهد بودیم و نشانه ای از آنها درمنطقه دیده  نمی شد تعداد شان کشته واکثرشان مهاجرشدند.

 صادقی نیلی آزادی دایکندی را مدیون مبارزات خود می دانیست وقتی من درپای کوتل چبه لک مرز شهرستان و نیلی استاد صادقی نیلی را دیدم به وضوح برای من گفت: که له لی مه شوی سفره را من آوارکردم و انقلاب من کردم و منطقه را من آزاد کردم اینه همه برادران و آقای دانشی لزیرشاهد است بعد روی طرف سی نفراعضای مجلس کرد پرسید همین طوری نیست؟ همه به یک صدا وازترس استاد صادقی نیلی گفتند بله حاجی آقا همین طوری هست . صادقی نیلی تحصیل کرده نجف، هیبت و صلابتی عجیبی داشت و این هیبت را به همه مردم و مجاهدان و روحانیون دایکندی قبولانده بود. درجلسات این صادقی صاحب بود که حرف می زد و تصمیم می گرفت و کسی دیگری جرات اظهارنظر را نداشت. آقای ناطقی شفایی آقای اعتمادی دره خودی که خودش می گفت : من اعتمادی بزی هستم. وآقای آمان الله موحدی ازجمله شاخص ترین روحانیون بودند که با آقای صادقی مشکل داشتند و سخت با هم مخالف و حالا ما درحوزه ای وارد شده ایم که آقای نیلی مدعی تمامیت و آزادی تمام این مناطق هست و حضور سازمان نصر را تحمیلی وظالمانه می دانیست. اما منطق مسوولان محلی سازمان نصراین بود که ما حق داریم درمناطق خود فعالیت نماییم و سابقه مبارزاتی ما برمی گردد به زمانهای خیلی قبل از کودتای هفت ثور. نصریها بدون شک به لحاظ فرهنگی و آگاهی سیاسی و جهان بینی مترقی، دورنگر و با تجربه بود. دلیلش هم این هست که اکثررهبران سازمان نصر تحصیلات شان درعراق و ایران بودند و نه تنها تحصیلات بل پایه و اساس کارهای تشکیلاتی و مبارزات سیاسی شان ازهمانجاها شکل گرفتند. رهبران سازمان نصر با مبارزان خارج ازکشور آشنایی دقیق و کامل داشتند. استاد مزاری ازسالهای 50 به بعد درقم هم درس می خواند و هم پیچیده ترین ارتباطات را با مبارزان ضد شاه داشت ایشان با سید علی خامنه ای " رهبرمعظم کنونی انقلاب اسلامی ایران "  رفیق و دوست بود آقایان عرفانی ، حسینی دره صوفی، امان الله موحدی، اعتمادی همه ازکسانی بودند که درخارج تحصیلات و مبارزات داشتند. مسولان دیگر سازمان نصر مثل استاد خلیلی و استاد شفق و آیه الله پروانی به دلیل اینکه نیروهای شهری درمرکز و پایتخت افغانستان کابل ودراوج مبارزات سیاسی وفرهنگی نیروهای چپ وراست درکابل حضورداشتند، آگاهی سیاسی شان قابل مقایسه با نیروها و روحانیون ساکن درهزاجات نبودند. مسوولان سازمان نصر به اعتراف همه، آگاهی بشترو عمیق ترنسبت به مسایل داشتند و تشکیلات منظم تری. تنگ نظری و انحصارطلبی را قبول نداشت و خیلی هم ملی فکرمی کرد البته یک سازمان رادیکال اسلامی هم بود. گفتم که ما درتشکیلات ده ها مولوی درشما ل مرکز و غرب داشتیم.

 دردایکندی استاد صادقی نیلی به شدت با نیروهای سازمان نصرمخالف بود و می گفت که اینها روی سفره پهن کرده من نشسته است آقای صادقی با من گفت: عبدالعلی مزاری ازشمال کشورآمده درمناطق ما چه می کند؟ برود منطقه خود را آزاد کند. ما وقتیکه به "شکردره" رسیدیم استاد ناطقی شفایی نبود و به ما گفت که ایشان در ناومیش جای سید نقوی رفته است ما ازشکره طرف نومیش رفتیم. ناومیش دره زیبا و سرسبز و متصل به ولایت هلمند وولسوالی باغران و متصل به کجران مرکزی هست. آقا سید نقوی قومندان با نفوذ منطقه و تقریبا تمامی دره ناومیش دراختیارش بود. نقوی وابسته به سپاه بود اما رابطه نسبتا خوبی با نیروهای سازمان نصردرنومیش داشت. ما همه نقوی را دوست داشتیم استاد مزاری هم به نقوی احترامی زیادی داشت درطی یک شب و روزی که من درناومیش قرارگاه مرکزی آقای نقوی بودم منطق وزبان مشترک داشتیم بحثها و عقاید سیاسی مشترکی داشتیم درمورد همکاری دو سازمان نصرو سپاه درمناطق تاکید می کردیم نقوی با اینکه وابسته به سپاه پاسداران انقلاب جهاد  اسلامی افغانستان بود ولی رابطه بسیارصمیمانه با سازمان نصرداشت و فکر می کنم یکی ازبهترین دوستان ما درناومیش و قابل اعتماد ما. استاد ناطقی شفایی به همین دلیل رفته بود که درمورد خطرات احتمالی جنگ درمنطقه با ایشان رای زنی داشته باشد. سید نقوی ازما بسیار استقبال گرم و پرشوری کرد  و البته بدون فیرهای شادیانه درست ازنوع استقبالی در دره خودی و نه ازنوع استقبال بالا مرغاب مولوی ملهم. شب درقرارگاه سید نقوی راحت آرام خوابیدیم و احساس می کردیم که کمی راحت شده ایم رنج آن همه دشواری 28 روزه کم کم  برطرف می شود صبح چای می خوردیم که ناگهان استاد ناطقی شفایی وارد شد و گفت جنگ درشهرستان بین دو سازمان نصر و سپاه شروع شد....



پ. ن. سید محمد علی جاوید تحصیل کرده نجف رییس شورای رهبری حرکت اسلامی و مولف چند اثر ازجمله جزوه ای درباره شهید مزاری. استاد صادقی نیلی تحصیل کرده  نجف و ازآغازگران جهاد در دایکندی عضورهبری شورای اتفاق و یکی ازرهبران سپاه پاسداران جهاد انقلاب اسلامی افغانستان.


سفر بسوی شهرستان - 20-


خبر استاد ناطقی شفایی واقعا تلخ، نگران کننده و حیرت انگیز بود. تا کنون چنین چیزی در هزارجات اتفاق نیافته بود که جنگ رسما بین دو سازمان نسبتا همفکر آغاز شود. شفایی صاحب در اعلام خبر بد رقم وارد شد. مثل یک آدم بد سلیقه و ناشی که خبر مرگ یک مرحوم را به عزیزانش بشنواند. من خودم این کاررا کردم و بد سلیقه گی را تجربه . خبر شهادت صادقی نیلی را در سال 1370 به فرزندش صادقی زاده نیلی که حالا وکیل پارلمان است را من شنواندم و نزدیک بود او را هلاک نمایم خوب یادم هست صادقی زاده خشک شده بود و اشک در چشمش با خبر شهادت پدرش جاری نشد. خودم هم تجربه خبر مرگ محمدعلی برادرم را درسال 1343 داشتم که مرا شوکه ساخت و خشک شدم .استاد شفایی ما را شوکه ساخت و همه در قرار گاه نقوی در بهت و حیرت فرو رفتیم. استاد شفایی روحیه نظامی گری ندارد وی یک مورخ و یک محقق هست و زیباترین تحقیقات را درباره انساب آدمی در شرق کرده و نسل هزاره را نیز اصیل ترین نسل دانیسته و به گفته دوستم ع. الف. شفایی صاحب ثابت کرده که هزاره اولاد بلافصل حضرت آدم هست. سازمان نصر چنین شخصیتی را مسوول نظامی در دایکندی معرفی کرده بود و در برابر وی استاد صادقی نیلی شخصیت بزن بهادری قرار داشت که ذکر نامش موی در بدن مردم را راست می کرد. همه صلابت و هیبت صادقی نیلی را می دانستند.   جناب ناطقی شفایی صاحب از جنگ بشدت هراس داشت و تقریبا روحیه شبیه روحیه من دارد و حالا با گزارش ولسوالی شهرستان در جنگ، بشدت متاثر و ورخطا شده است. گفتم خبر آغاز جنگ نصر سپاه تا سال 1365 بی سابقه باور ناکردنی بود و این خبر را استاد ناطقی شفایی گزارش داد و دیگر نفمیدیم که چای را چه گونه صرف کردیم ناطقی شفایی خواهان اعزام عاجل یک هیات به شهرستان شد. همه مشوره کردیم  و موضع ناطقی شفایی را تایید. حال بحث ما این بود که کی طرف شهرستان برود؟ و از میان ما سه نفر استاد مزاری، استاد عرفانی و من کدام یکی مناسب این کار هست؟ طرفهای جنگ یکی افکاری و دیگری شیخ جمعه موحدی هست. افکاری متعهد و وفادار به سپاه و موحدی هم نماینده و مسوول سازمان نصر در شهرستان. افکاری از طلبه های نجف بود و استاد عرفانی خوب وی را می شناخت و گفته شد که مناسب ترین فرد برای صلح در شهرستان استاد عرفانی هست در سالهای 1348 و بعد از آن در نجف عراق بوده و افکاری هم در همین سالها در نجف درس می خواند و حالا از همین موقعیتها استفاده شود برای صلح و قطع جنگ در ولسوالی شهرستان. همه فیصله کردیم که استاد عرفانی به شهرستان برود و اما استاد عرفانی گفت نه من به هیچ وجه برای صلح به شهرستان نمی روم کمی اوقات تلخی بین ما پیش آمد. استاد مزاری گفت: خیر برای چه به افغانستان آمدید و خود را به زحمت انداختید خوب ما برای همین کارها و رفع مشکلات مردم آمده ایم و حالا در شهرستان جنگ شده آقایون نمی رود. استاد مزاری احترام زیادی به عرفانی داشت و اما در چنین مواردی سخت گیر و موضع دار و بدون تعارف می شد و اصل گپ را می گفت. استاد مزاری وقتی از رفتن استاد عرفانی مایوس شد روی طرف من کرد و گفت  حاجی آغا ایمانش کوچ کرده نمی رود حال شما چطور؟. استاد عرفانی کمی عصبانی شد و اما برای توجیه نرفتن منطق و استدلال پیدا کرد و گفت: اینه حاج آقای ناطقی هم نجف بود و افکاری را می شناسد خوب ایشان برود. همه منتظر من بود که من چه می گویم خوب طبیعی بود که جواب من مطلقا مثبت بود. استراتژی و هدف از این سفر برای من واضح بود که برای چه به افغانستان آمده ام و برای تفریح چکر و خوشگزرانی نیامده ایم که در سر زمین جنگ و اشغال چنین مفاهیم مرده است ما آمده ایم که کاری برای مردم و گامی در جهت صلح بر داریم. جنگ شهرستان و خبر استاد ناطقی شفایی برای ما غیر منتظره و حیرت انگیز بود زیرا تا کنون چنین خبری را که نصر وسپاه وارد جنگ شده باشد را نداشتیم. البته بار ها از رادیوها این خبرها را می شنیدیم که احزاب مقیم پیشاور در گوشه و گوشه افغانستان باهم در گیریهای خونین دارند. خبرها را می شنیدیم که چه جنگهای سنگین و سخت بین حزب اسلامی و جمعیت اسلامی در شمال کشور و درغرب کشور و شرق و جنوب روی داده است. من درسال 1366 در پاکستان رفتم و در دفتر بی بی سی با خبرنگار بین المللی آن بنام جرج آرنی صحبت مفصلی داشتم. من انتقاد داشتم که چرا اخبار مربوط به تحولات مناطق مرکزی و فعالیت گروهای سیاسی و نظامی سازمان نصر سپاه و حرکت و شورای اتفاق را پخش نمی کنید؟ جورج آرنی گفت ما در داخل کشور خبرنگار نداریم و اما تمامی خبرها را نمایندگی احزاب مستقر در پیشاور برای ما منتقل می کند و بعد گفت متاسفانه احزاب جهادی بصورت درد ناکی باهم در گیر شده اند و در مناطق مرکزی شما کجا ها حضور دارید؟ و دیگر اینکه احزاب مرتبط به جامعه هزاره نیز باهم در گیری دارند؟ و بعد در روی نقشه تمامی مناطق مرکزی و از دایکندی تا مرز نومیش را برایش نشان دادم برای آرنی بسیار جالب بودکه من  ازمرز کاکری تا هزارجات همراه استاد مزاری و استاد عرفانی و با 72 مجاهد سفر داشته ام . جورج آرنی به دقت به روایت و شرح مسافرت ما گوش می داد من ماجرای کمین آبشاره را برایش شرح دادم واقعا برایش حیرت انگیز و بهت آور بود. جورج آرنی بسیار علاقه مند بود که بداند در هزارجات گروهای شیعی و هزارگی با هم جنگ دارند و یانه؟ و اصلا نمی دانیست و هیچ خبری از هزارجات نداشت. گفتم گروهای سیاسی و نظامی در هزارجات اختلافات دارند ولی جنگهای خونین و ویرانگر ندارند. وی پرسید سلاح و مهمات از کجا تهیه می کنند؟ گفتم یک بخش از سلاحها مربوط می شود به سقوط مراکز دولتی و هزارجات تماما آزاد شده است و برایش از همین ناومیش صحبت کردم که مرز مشترک با هلمند است و بشترین سلاحها از همین مراکز آزاد شده بدست آمده است و دیگر اینکه سلاح و مهمات از مجاهدین پاکستان می خریم. گفت از ایران چه طور؟ گفتم سلاحهای ایران به هزارجات نمی رسد و می بینید که قافله ما 28 روز سفر داشت و چه مشکلاتی داشتیم و بعد پرسید یک حزب سراسری در هزاره جات بنام شورای اتفاق بود در چه وضعی هست؟ و گفتم فعالیت دارد اما دیگر سراسری نیست. گفتگو جالب و گسترده بود که در موقعش بشتر شرح می دهم می خواهم بگو یم جنگها و در گیریهای احزاب پیشاور براساس گزارشها بسیار تکان دهنده بود و جورج آرنی با وضوح برای من صحبت کرد و منم از طریق پخش رادیو بی بی سی و صدای آمریکا خبر داشتم  و اما تا این زمان هیچ جنگی بین سپاه نصر روی نداده بود و حالا خبر رسیده است که در شهرستان جنگ آغاز شده است و با مخالفت استاد عرفانی فیصله این شد که من همراه با چهار مجاهد بخیر بسوی شهرستان حرکت نمایم همه چیز برایم تازه بود زیرا من اولین باری بود که وارد این مناطق شده بودم. گفتم که من یک حیوانکی هم داشتم که از نیشابور تا ناومیش همراه من بود و حالامجبورم حیوانکی را رها کنم و حیوانکی چندان روزگار مناسبی نداشت سه چهار روز می شد که جو نخورده بود. کمین ابشاره و خستگی راه نیز رویش تاثیر کرده بود. حیوانکی بد موی بد رنگ و لاغر شده بود و دیگر آهنگ های خرانه سر نمی داد و یا خیلی کم. حیوانکی را به استاد ناطقی شفایی دادم و گفتم که جناب استاد این حیوانکی را هر صبح جو بدی و صاحب اصلیش چنین گفته است و تجربه شخصی من همین است که اگر جو بخورد سرحال و براق است. حمله به ماچه خر آقای ح.ز و لیسیدن پس گردن آقای ح.ز و انداختن و کشال کردن من به زمین و آهنگهای مداوم وی در سرک ترغندی و بیرون انداختن صدا از پیش و پس، دلیل جوی خوری، حیوانکی بود. استاد ناطقی شفایی سرش را تکان داد و گفت حاجی آقا شما بخیر بروید برای خاموش کردن جنگ و در فکر جو خر تان نباشید. کمی جیتکه خوردم و گفتم در بهشت هزارجات اولین قربانی همین حیوانکی من خواهد بود و این دقیق ترین حدسی بود که داشتم و با گذشت یک هفته حیوانکی از بی جوی و کم علفی در ولایت دایکندی مرد. من همراه استاد عرفانی و استاد مزاری و همه مجاهدان همراه در مسیر راه خدا حافظی کردم و با چهار مجاهد بسوی شهرستان حرکت کردم و این هم ماجراهای بعدی....

-----------------------------------------------------

پ.ن. خادم حسین ناطقی شفایی تحصیل کرده نجف. عضوشورای رهبری سازمان نصر و مولف کتاب 900 صفحه ای بنام" نامه تورانیان باستان". جرج آرنی خبر نگار بین المللی بی بی سی در اسلام آباد سالهای 65- 67. ناومیش دره ای متصل به ولایت هلمند و علاقه داری دایکندی.



عبورازدره ها و کوهای ترسناک  – 21 –


 جناب ناطقی شفایی مرا همراهی کرد و درمسیرراه وضعیت عمومی ارزگان و دایکندی را برایم شرح داد. و نگرانی شدید ازصادقی نیلی و ازجنگ دردایکندی داشت و جنگ شهرستان را آغازیک فاجعه برای مردم می دانیست و تاکید زیاد داشت که جناب صادقی نیلی را متقاعد نمایم که هیاتی را همراه من نماید تا جلو جنگ درشهرستان گرفته شود. ایشان عقیده داشت که دو نفردرشهرستان گرداننده همه امورآن سامان هست درشهرستان عارف برادرافکاری نصری هست ولی فکرنمی کنم کاری برای جلوگیر ازجنگ و ازسرکوب نصریها درشهرستان انجام دهد. افکاری و صادقی پالیج گردانندگان اصلی شهرستان هستند. نیروهای نصردرشهرستان آمادگی و امکانات لازم برای جنگ را ندارد آقای موحدی روحیه جنگ را ندارد و امام جمعه القو هم بود ولی حالا نمی دانم چرا چنین شده است که نیروهای افکاری کمربه نابودی وی گرفته است. استاد ناطقی شفایی درمورد نیروهای نصرصحبت کرد و گفت محمدی سرانگاه جوان جنگی و خیلی شجاع هست ولی خوب امکانات افکاری را ندارد. آقای شریفی را هم می شناسید شخصیت معتهد به سازمان نصر است گفتم جناب شریفی را خوب می شناسم دردفترمشهد بود و مولوی ملهم را شریفی رسما نصری کرد. به همین ترتیب صحبتهای جناب ناطقی شفایی تمام شدنی نداشت. برای اولین باربا لشکرنان خور آشنا شدم. آقای ناطقی شفایی " لشکرنان خور" را به این گونه توصیف و تشریح کرد و گفت که اتفاق افتاده است. لشکرازسوی سپاه درمناطق نصریهای برای دستگیری اعضای نصراعزام می شود وقتی نیروهای نصرقریه ها ترک کردند. لشکربرای چند روز درمنطقه و قریه نصریهای می ماند و بالای مردم نان می خورد و این مساله روحیه مردم فقیررا خورد وخمیرمی کند این مساله اگرتکرارو تکرارشود، عقده ها متراکم می شود و نصریها هم لشکرنان خور را سازماندهی می کند و عمل به مثل می کنند این خود فاجعه است. صحبت های آقای ناطقی شفایی تمام شد و من ازایشان خواهش کردم که برگردد استاد مزاری و استاد عرفانی هم برای اولین باراست که ازولایت ارزگان و دایکندی دیدن می کنند و مواظب شان باشید و شما برگردید و من به طرف شهرستان می روم و پرسیدم ازکجا بروم. ایشان گفت: راهی جز قخورنیست ابتدا بروید نیلی و بعد بروید شهرستان. راه همین دره قخوراست. گفتم قخورجای همان مهدوی هست که ازسازمان نصردرسالهای 60 اخراج کردیم ایشان خندید گفت بله همان است منتها دو مهدوی داریم یکی بزرگ و یکی هم کوچک درسال 60 مهدوی کوچک را همراه انصاری بلوچ و ما شاء الله افتخاری و قسیم اخگر به عنوان عناصرنا مطلوب ازسازمان نصراجراج کردیم که خود داستان مفصلی دارد. و گفتم مهدوی بزرگ را هنگام بازگشت ازعراق درسال 56 درقم دیدم وی خطیب توانای هست و بخوبی می شناسم. به این ترتیب ازاستاد ناطقی شفایی جدا شدم و دیگرسفارش حیوانکی را هم نکردم زیرا حیوانکی دیگر برای هیچ کسی قابل ذکر نبود این تنها من بودم که قدروی را می دانستم و چه خاطره های با وی داشتم و چه کارهای که درمسیرراه نکرد و حالا حیوانکی نرخرمست و دیوانه من خود قربانی جنگها ومنازعات داخلی شده است.درمسیرراه به سمت " قخور"ازقریه ای بنام "اوشی" یاد کردم  "اوشی" جای اخلاقی "اوشی" هست که درقم وی را می شناختم به من گفته شد که روحانی ازقومای اخلاقی اوشی در همان قریه هست بروید ایشان ازشما پذیرایی خواهد کرد ما باید رو به بالا می رفتیم و کمی خسته شدم و درفکر حیوانکی افتادم که اگر می بود سوارش می شدم و به یاد سخنان آقای اخلاقی ورس افتادم که گفته بود خرخیلی ازبرخیها شرف دارد. اخلاقی ورس دریک سانحه تصادف و چپه شدن موتر بکلی آسیب دیده بود و نخاعی شده بود. یک روز با چند طلبه درگیرمی شود و اخلاقی ورسی  فحش می ده که شما به اندازه خرهم شرف ندارید زیرا خردرجهاد افغانستان نقش اساسی دارد و به مجاهدین آب و نان می برد و درسنگرها اسلحه می برد و..اما شما چه می کنید خورده و خوابیده اید خرازشما خیلی بهتراست. طلبه ها به استاد مزاری شکایت می کنند که به عیادت آقای اخلاقی رفته بودیم به ما توهین کرد و ما را خرگفته است و ازاستادمزاری خواست که اخلاقی را نصیحت کند که دیگر به کسی توهین نکند. استاد مزاری همین حرف را به اخلاقی می گوید که طلبه ها به عیادت شما می یایند شما به آنها بجای احترام توهین می کنید. اخلاقی می گوید نه توهین نکرده و کسی را خر نگفته ام یکی ازطلبه ها می گوید نه جناب اخلاقی شما دیروزتوهین کردید و خرگفتید. اخلاقی می گوید او خر من کی شما را توهین کردم این قصه را درذهنم مرور می کردم و کمی خندیدم یکی ازمجاهدین همراه که خیلی دوستش داشتم گفت استاد چرا می خندید و با خود خندید و یا کدام کاری ازما دیده شد گفتم نه قصه ای به یادم و به یاد حیوانکی افتادم و خندیدم. حسینی را گفتم برو از کسی پرسان کن که اوشی کجا هست و آقای فاضل اوشی درکجا هست. پرسید و گفت همین قریه بالاتر نزدیک پای کوه سلیمان است. کلمه "نزدیک" و ساعت" دردایکندی و شاید هم درهمه جای افغانستان بی معنا ترین کلمه است وقتی گفته شود یک ساعت راه و یا نزدیک هست باور نکن یک ساعت دراین ملکها برابربا شش ساعت راه است و نزدیک هم همین طوری هست خلاصه با زحمتی زیادی خود را درقریه اوشی رساندیم و آقای فاضل قومای اخلاقی اوشی را پیدا کردیم. روحانی موادب و با سواد و احترامی زیادی کرد و گفت کجا می روید ؟ گفتم قخور. گفت پس امشب دراوشی بمانید بالا شدن ازکوه سلیمان کارحضرت فیل است ازراه کیسو می رفتید بهتربود خوب حالا که ازاینجا می روید فردا صبح بخیربروید اما بالا شدن ازکوه سلیمان برای شما خیلی سخت است. گفتم مجبورم باید بالا شویم. شب درجای فاضل دراوشی ماندیم و بخش زیادی ازشب را قصه کردیم وازرنجهای بی پایان محرومیت مردم و احتمال جنگ نصر سپاه حرف زدیم. فاضل خبرجنگ شهرستان را نشنیده بود و من برایش قصه کردم و سخت پریشان خاطرشد اما گفت تجربه و شناخت که من دارم حاجی آقای صادقی صلح با ناطقی شفایی را قبول نمی کند و اصلا نصریها را درولایت قبول ندارد افکاری خوب تابع امرحاجی آقای صادقی نیلی هست. گفتم درست است سعی می کنم یک نفرآقای صادقی همراه من نماید تا برویم درشهرستان. فردا صبح چای خوردیم و با جناب فاضل خدا حافظی و رو به بالا. این کوه به اندازه بلند وتند بود که دروسط و یا درقسمت بالای کوه کاملا کمبود اکسیژن را احساس کردم و حالم بهم می خورد همراه هانم هم چندان حالی درستی نداشتند نمی دانم با چه مشکلاتی برفرازقله کوه رسیدیم و رمه های عظیم بز و گوسفند کوچیها و یا ساکنان محل غرق درچراگاه دربالای تپه بودند و به این ترتیب وارد دره شدیم این دره به اندازه ترسناک و پرازسنگ بود که ما آسمان را به صورت یک خط آبی می دیدیم و به این دره می گفت " گوردره" از گوردره پایین شدیم و به اولین آبادیهای قخور رسیدیم. پرسیدیم که آقایان مهدوی کجا هستند گفتند کمی بروید پایین و یک قلعه درراه شما درلب راه هست و همان قلعه مهدویها می باشد طلبه دیگری هم ازقخورمی شناختم به نام غفوری که گفت هست اما به دیدن شان نرفتیم و خبرشان هم نکردیم. مهدوی بزرگ درقلعه نبود اما نفرخدمتهای ایشان ازما پذیرایی کرد و برای ما آب و نان و چای آورد تا اینکه مهدوی آمد با هم گرم احوال پرسی کردیم و بعد ماجرای سفرم را برای شان شرح دادیم مهدوی خیلی متاثرشد و گفت بله ما هم شنیده ایم که حاجی آقای صادقی می خواهد نصریهارا ازکل منطقه ارزگان گم کند در"بری" هم تحرکاتی توسط سید اعتمادی بری راه انداخته است. بری منطقه ای است درموازی با قخور و محل قدرت و اقتدار سپاه پاسداران و سخت درگیربا آهالی قخور که نصری بود. ازمهدی اجازه گرفتیم و خیلی عجله داشتیم که خود را به شهرستان برسانیم و قبلش آقای صادقی را ببینیم. وقتی که طرف نیلی حرکت کردیم جوهای عجیبی از بغلهای کوه کشیده شده بود و زمینهای بغل کوه را زیرآب برده بود و خیلی عجیب بود مردم و رهنما به ما گفتند که همه این کارها حاجی آقای مهدوی کرده خدا جنگ را دور ببرد زندگی ما به برکت حاجی آقای مهدوی خوب شده است به این ترتیب ازقخورخارج درمنطقه پشتونها و بعد به تمزان رسیدیم تمزان عجیب منطقه ای است مختلط میان هزاره و افغان و یا پشتون دریک منبرکمی استراحت کردیم و ازخادم منبرنان و دوغ خواستیم خادم مردانگی کرد نان خوب با یک کاسه دوغ شیرین تازه برای ما آورد خوردیم و طرف نیلی حرکت کردیم بین تمزان و نیلی چندان فاصله نبود فکر می کنم یک ساعت و کمی بشترنزدیکهای غروب بود که وارد نیلی شدیم و پرسیدیم که حاجی آقا صادقی نیلی کجا هست؟ به ما برخی چنین گفت حاجی آقا رفته که نصریهارا ازمنطقه گم کند. نصریها را می گه که خوب مسلما نیست نصریها را می گه قصد تصرف ملک و مملکت حاجی آقا را دارند و قصه های شبیه ازاین. این دید گاه دلیل داشت تبلیغات زیادی علیه سازمان نصر درنیلی و قلمرو استاد صادقی نیلی شده بود و درقلمرو نصر هم مردم چنین حرفهای درباره پاسداران می زدند و این ازطبیعت هرمنازعه است که مردم باید نفرت به طرف متخاصم داشته باشد. شب دریک سماور که مردم سماوات می گویند ماندیم شب طبق معمول خبرهای بی بی سی را گوش می دادم صدای رادیو همین و فریاد سماورچی همین او مسافرها شما ازکجا آمده اید شما ازدنیا بی خبرها ازای ملکها نستید هله رادیو را خاموش کن. گفتم چرا ؟ گفت نمی دانی که حاجی آقا گوش کردن رادیو را درسماورها و هتلهای ملک منع کرده و چند دستوروعمل دیگر را سماورچی منسوب به امرحاجی آقای صادقی مرد مردانه سرما تطبیق کرد که می گویم چه بود.....

---------------------------------------------------------------------------------------------

پ. ن. القو مرکزولسوالی شهرستان و آن زمان محل حکم رانی افکاری و صادقی پالیج. قخوردره ای بی زمین مربوط به ولسوالی گزاب محل سکومت مهدویها. تمزان سرزمین مشترک و مختلط افغان و هزاره درنزدیکیهای نیلی. مهدویها دو برادر بزرگ و کوچک وابسته به سازمان نصر. بری محل اقامت و قدرت سید اعتمادی بری قومندان سپاه درآن زمان و مربوط ولسوالی گزاب.


اولین ملاقات با حاجی آقا - 22-

 

حال در یک رستوران سماور و یا هتل درنیلی هستیم. هیچ چیزی این سماور به هتل نمی خورد مخروبه به تمام معنا با یک مالک به تمام معنا ستمگر وی در این شب مثل یک حاکم  ظالم و بیرحم با ما رفتارکرد. دراولین فرمان صدای رادیو مرا خاموش کرد و گفت حاجی آقا دستورداده که رادیو گوش دادن خارجی درسماورها ممنوع است و هله زود او سرحدی صدای رادیو را خاموش کن. این حیوانکی برخلاف آن حیوانکی که مرا کمک می کرد تا بهترصدای رادیو و اخباررابشنوم ، عمل کرد وی صدای رادیو مرا خاموش کرد و نگذاشت که اخبار شبانه را که بشترینش درباره جنگ افغانستان و جنگهای مجاهدین جمعیت و حزب اسلامی بود را گوش دهم و این امر عجیب و غریبی بود. حیوانکی با زور حاجی آقا امر می چلاند. آقای حسینی بادی گارد و همراه من گفت: حیف که مساله حاجی آقا مطرح است و ما هم خدمت حاجی آقا برای صلح می رویم اما اگر نه می فامیدم که با تو چه کارکنم و نشان می دادم یک نان چند پتیرمی شود و دیگری گفت نشان می دادیم که سلوریعنی چهار وی این جملات را پیچ پیچ کنان درگوش من گفت و مالک سماور نشنید. بادی گارد دیگری گفت این سمارچی به زورحاجی آقا حکم می چلاند مثل گوساله که به زور میخ چه می کند من گفتم او بچه ها هوش کنید گپی بی جا و بی مورد نزنید بگذارید که شب بگذرد و ما بخاطرصلح هرتلخی را قبول می کنیم. بچه های همراه دیگه چوب شد و هیچی نمی گفت. مالک سماور در تاریکی شب برای ما غذا پخته می کرد گفت چه برای تان پخته کنم گفتم چه داری ؟ برنج دارم که پخته است گوشت داردم که نا پخته است پیسه برنج هرخوراک ایقه می شود و پیسه گوشت و شوروا هم ایقه می شود نان و چای تان هم ایقه می شود گفتم هرچه می شود خیراست مقصد پخته کن و گفتم همان برنج تان صحیح است و قورمه اش هم کچالو هست. گفتم سماورچی صاحب درست است و حالا کارم بجای رسیده که سماورچی را صاحب می گویم زور است دیگه چه می کردیم" الدهر انزلنی". نماز خواندیم و بعد درهمان تاریکی شب نان خوردیم سماور چی ظالم حتا یک چراغ الکین هم برای ما روشن نکرد. حالا که وقت خواب شده فرمان دیگرازسوی سماورچی صادر شد و  گفت تفنگهای تان را به من دهید و شما نمی توانید مسلح و تفنگ درزیر سر تان بخوانید و این حکم حاجی آقای صادقی است. چهارنفر مسلح گفتند نه نمی دهیم سلاح حکم ناموس برای یک مجاهد را دارد. سماورچی گفت هی هی زور را ندیده اید بچیم که این رقم گپا را می زنید من تفنگهای همه شما را می گیرم و دراین اطاق روبرو که هیزم خانه سماور است قید می کنم و صبا وقتی که رفتید تفنگهای تان را می دهم دیگه بشتراز این با مه گپ و سخن نگویید حکم حاجی آقا است بعدش برای کاری رفت درداخل خانه و یا می خواست کلید چوب خانه را بیاورد ما با هم مشوره کردیم نتیجه این شد که فرمان سماورچی نیلی را قبول کنیم و کردیم و تفنگها را برایش دادیم اما ازوضعش پیدا بود که کدام نیت دیگری ندارد و تفنگها را گرفت برد درچوب خانه سماور. و خو ب معلوم می شد که دروازه سوخت خانه  اش را قفل کرد و رفت گفت شب تان خوش حالا راحت خاو کنید فردا چه ساعت می روید؟ گفتم بعد ازنمازمی رویم گفت نه خیلی زود است چای برای تان درست می کنم و پیسه خوده حساب می کنم و بعد بروید این دستورچهارمی سماور چی بود. من رمز زورحاجی آقا در آنجا فهمیدم و تصدیق کردم که ناطقی شفایی حق داشته است که این همه نگران بوده است. صبح وقت بیدارشدیم هوا نیلی خیلی زیبا و صبح واقعا زیبایی داشت و شب هم بدون کدام نگرانی راحت مثل رعیت مثل آدمهای مطیع و فرمان بردار تحت فرمان آمر و حاکم ، خوابیدیم و نگران این نبودیم که کدام واقعه ای روی دهد. نظم آهنین هست و هیچ کاری درنیلی بدون اجازه و امر حاجی آقا اجرای نمی شود و حاجی آقا نظم آهنین را درتمامی قلمرو خود از رادیو گرفته تا خواب و خوراک و آدمها تعیین کرده بود و معنای حکمرانی و حکم روایی یک عالم و روحانی هزاره در قلمرو حکومتش را لمس کردیم. چای حاضرشد گفت چای و بوره دارم اگر سر شیر و قیماق می زنید بگویم که برای تان بیاره اما پیسه اش ایقه می شود گفتم نه تشکر سماورچی صاحب همین چای بوره صحیح است. چای خوبی با سوخت چوب درست کرده بود گرچی کمی دود پیج شدیم اما می ارزید. پیسه سماورچی هرآنچه به نرخ شاروالی تعیین کرده بود را دادم و هیچ حرفی دراین مورد نگفتم گفت ایقه میشه و ما گفتیم درست است و بعد مردانگی کرد بدون اینکه ما چیزی بگوییم رفت تفنگهای مارا ازمیان سوخت خانه اش بیرون کرد و بما داد خودش شب گرفته بود اما حالا دست نمی زند و امر می کند که بیایید چو چوله های تان را بگیرید این هم جالب بود که تفنگهای ما برایش چنان بی مقدار و بی اهمیت بود که نامش را چوچوله گذاشت. این همه بخاطر اطمینان خاطر از ثبات در قلمرو حاجی آقا هست که تفنگ هم حکم چوچوله پیدا می کند رفتیم و تفنگها را گرفتیم و به طرف کوتل چبه لک برای ملاقا با حاجی آقا حرکت کردیم در راه با قلعه یوسف بیگ رو برو شدیم و ازپهلوی قلعه گذشتیم یوسف بیگ برای ما قهرمان افسانه ای بود از این مرد بسیار حرفها شنیده بودم که بزرگترینش همان مقاومت بی نظیر در برابر تهاجم کوچیها بوده است گفته می شد وی نه به حکومت رعیت بود و با ج می داد و نه هم گذاشت که سرزمینهای مردم توسط حکومت و کوچی غصب شود و خصوصیات دیگر. یوسف بیگ در زمان خودش وا قعا سرمایه دار بزرگی هم بوده است و گفته می شد که چهارزن داشته و چندین فرزند و نوه نبیره. ازقلعه گذشتیم این قلعه در نزدیکیهای شهرنیلی بود اما نمی دانم یوسف بیگ معروف بود به یوسف بیگ شهرستان چنانچه ابراهیم خان گاو سوار نیز ازشهرستان بود. دلیلش شاید این بود که یوسف بیگ ازشهرستان بود و اما درخیلی ازجاها ملک و زمین داشت و حالا هم قلعه ای دراینجا برای خود ساخته است. ازقلعه گذشتیم و ساعت حوالی چهاربعد ازظهربود که وارد چبه لگ شدیم چند نفراز افراد مسلح حاجی آقا درمسیر راه ما آمد و راه را گرفت که شما ازکجا آمده اید و بکجا می روید و من گفتم که قضیه ازاین قرار است. گفت شور نخورید ما به حاجی آقا خبرمی دهیم. ما هم شور نخوردیم دیدیم که مجاهدین حاجی آقا آمد گفتند که بروید حاجی آقا درمسجد نشسته است وارد مسجد شدیم. حاجی آقا با 30 تفر درمسجد نشسته و دربارکرده است با همه دست دادیم و بعد نشستیم دانشی لزیرکه می شناختم و بقیه را نه و حاجی آقا را هم تازه دیده بودم و می دانستم که درنجف تحصیلات داشته است. خودم را معرفی کردم  و اصل هدف که برای چه آمده ایم را گفتم و کمی به خاطرات نجف اشاره کردم و اینکه حاجی آقا درنجف درس خوانده و من هم درس خوانده ام گفتم این مقدمات تاثیر مثبت می گذارد اما دیدم حاجی آقا این حرف ها به گوشش نرفته است و بسیار عصبانی و ناراحت و حرفهایش را به این مضمون شروع کرد......

 

پ . ن. حاجی یوسف بیگ پس از ابراهیم گاو سوار درشهرستان مقتدرترین شخصیت بود. ابراهیم گاو سوار علیه حکومت شاه درسال 1324 قیام کرد با وساطت آیه الله رییس یکاولنگ تسلیم حکومت وقت شد. هردو نامدارترین شخصیهای هزاره در ولسوالی شهرستان . چوچوله همان چوبی را می گوید که زنان با آن آتش را درتنور شور می دهند که خوب مشتعل شود و سرهای آن چوب سوخته است و خیلی بی مقدار می باشد. 


صحبت با حاجی آقا -23-

صحبت با حاجی آقا دردو مرحله بسیار متفاوت وحتا متضاد برگزارشد. درفاز اول ازصحبتها ، حاجی آقا بسیار ناراحت عصبانی بود. معرفی خودم و سابقه مشترک درس و تحصیل درعراق هیچ تاثیر نداشت و تمام صحبتهای حاجی آقای صادقی روی سازمان نصربود و انتقاد شدید ازآقای ناطقی شفایی که وی اصلا از دایکندی نیست بچه شهرستان آمده دردایکندی اربابی راه انداخته و حزب درست کرده و سازمان نصررا تبلیغ می کند. وی درچند مورد ناطقی شفایی گفت اما بشترمی گفت: بچه علی شفا روی سفره که من برایش پهن کرده ام نشسته بچه علی شفا هیچ نقشی درجهاد ندارد منطقه را من آزاد کردم و کمونیستها را من با مجاهدین بیرون کردم بچه علی شفا بی کاره و هیچ کاره است. سازمان نصررا تبلیغ می کند و مرا متهم می کند که من سپاهی هستم. من اصلا سپاهی نستم من حزب وسازمان ندارم افکاری به من ربطی ندارد. سپاه را آقای اکبری درست کرده و من سپاهی نستم و بعد روی استادمزاری صحبتهایش را متمرکز ساخت و بسیارانتقاد شدید ازمزاری داشت و گفت مزاری ازمزار و ازشمال آمده دردایکندی سازمان نصردرست کرده و می خواهد برای مردم دایکندی رهبر باشد. مزاری دردایکندی کار نداشته باشد برود مشکلات شمال و منطقه ای خود را حل کند مردم دایکندی رهبری مزاری را لازم ندارد و نمی خواهد مزاری رهبرشان باشد و نمی تواند دردایکندی رهبرباشد درهمین لحظه ازشدت ناراحتی ازجایش حرکت کرد و گفت او مردم مزاری در دره خودی آمده بچه علی شفا" استاد ناطقی" و تول گردی حسین" اعتمادی وحاجی موسی" مردم را بچه های کوچک را در راه مزاری بیرون کرده و این گونه شعارداده اند. حاجی آقا ازجایش حرکت کرد درحالیکه پتکی دردستش بود دستهایش را به نشانه ادا درآوردن مردم و بچه ها در دره خودی، بلند و گفت او مردم در دره خودی این گونه درراه مزاری شعارداده است: تا خون دررگ ماست مزاری رهبرماست. ای رهبرما خوش آمدی خوش آمدی...

 و بعد نشست کمی نفس کشید و همه نفسایش حبس شده و به سخنان حاجی آقا گوش و به حرکات حاجی آقا نگاه می کردند و بعد رو به من  کرد گفت: له لی مه شوی ازهر راهی که آمده ای خوش آمدی برو درشهرستان نصریهای خود را منع کن که جنگ نکند و ازسنگر پایین کن و بعد با افکاری و صادقی پالیج حرف بزن و جنگ را خاموش کن درهمین لحظه ها صدای خفیف صدای سلاحها از آن سوی کوتل چبه لک ازپنجره های منبرشنیده می شد و گفت اونه صدای فیرشان هم شنیده می شود. حاجی آقا گفت یک بغل عینک را روی صورتت گذاشته ای و ازطرف مزاری و بچه علی شفا آمده ای که صلح کنی خوب برو صلح کن به من غرض نیست و من نه کسی را همرایت می فرستم و نه نامه به بچه شیخ ناظر" افکاری" می نویسم آنها به من ربطی ندارند صحبتهای حاجی آقا به اینجاها رسیده بود که به یک باره ازمنبربیرون شد و همه سی نفرهمراه ، هم به دنبال حاجی آقا ازمنبرخارج شدند. من همراه بادی گارد هایم تنها درمنبرماندیم بالا شدم نماز خواندم و متحیربودم که چه کنم و احساس برایم پیدا شد که درماموریت صلح کاملا شکست خورده ام و با این وضع هیچ کاری هم نمی توانم. درهمین خیالات بودم که جناب دانشی لزیر وارد منبرشد و پهلویم نشست و شروع کرد به ترمیم صحبتهای حاجی آقا و بعد گفت حاجی آقا دربیرون نشسته و مرا فرستاد که شما در بیرون با حاجی آقای صادقی صحبت نمایید گفتم حاجی آقا خیلی ناراحت هست با این وضع صحبت فکرمی کنید فاییده داشته باشد حاجی آقا دراین بخش ازصحبتهایش خیلی تند رفت و درمواردی توهین هم کرد. دانشی لزیرگفت نه حاجی آقا دیگر نمی خواهد تند صحبت نماید و شما را خواسته و گفته همان رفیق نجفی مرا بیاورید که دیق نشده باشد.

رفتم حاجی آقای صادقی دریک میدانی درمیان سبزه با همان سی نفرازهمراهانش حلقه زده و نشسته است و با لحن بسیارمودبانه و با خنده و شوخی و مزاق ازجایش حرکت کرد و گفت بیا رفیق نجفی من درپهلوی من بنشین رفتم پهلویش نشستم و گفت حاجی آقا نصریها مقبولتراز شما را نداشت که شما را فرستاده است همه حضارو همراه هان با  صدای بلند خندیدند و من  دیدم که حاجی آقا سری شوخی را درپیش گرفته است و شنیده بودم دخترهای نیلی نسبت به هرجای دیگرزیباست گفتم خوب حاجی آقا حالا من این طوری شده ام بخیرصلح کنیم و کدام خوشکلی ازملک شما بگیرم  که تا نسل بعدی خراب نشود و هیچ کس نخندید و یک نوع سکوت و همه با هم دیگر نگاه می کرد و خود حاجی آقا هم هیچ واکنش و جوابی نداد و این مساله یک راز سر به مهردارد که بعدها کسانی ازهمان جلسه دلیل سکوت و عبور حاجی آقا ازبحث دخترهای نیلی را برای من نقل کرد و بسیارخندیدم که خیر این طوری. و ازاین شوخیها زیاد شد و بعد حاجی آقا گفت درچه سالی درنجف اشرف درس خواندید و درکدام مدرسه؟ گفتم درجامعه النجف گفت منم همانجا درس خواندم آقای کلانترخوب بود گفتم می دانم که شما همراه استاد خلیلی پنجاب و شیخ محمد داد واعظی بندر و ...درمدرسه جامعه درس خوانده اید و حتا ازدوستان پرسیدم که درکدام اطاق سکومت داشتید اطاق شما درطبقه اول جامعه النجف بود و من درطبقه دوم سکونت داشتم و بعد از آقای فاضل سنگ تخت پرسید و از اساتید جامعه النجف و خلاصه قصه های تماما طلبگی دوستانه و صمیمی شد. استاد صادقی نیلی  به نظر من واقعا شخصیت دوست داشتنی بود و شخصیت فوق العاده با صلابت و با هیبت و مسلط برامور و همه کارها را مطابق با عقیده و نظرخود انجام می داد و برای کسی دیگر وقعی نمی گذاشت و صادقی درهمان زمان کارهای حیرت انگیزی برای سازندگی درمنطقه داشت که کمتررهبری چنین خصوصیتهای داشت درقخور مهدوی و درنیلی حاجی آقا درعرصه زندگی مردم و زیرآب بردن زمینها و رونق و توسعه زراعت فکر می کرد خصوصیت دیگر حاجی آقا هم این بود که همه کارهای سخت و دشواررا ابتدا خودش انجام می داد و این مساله سبب می شد که دیگران هم همان شیوه را درپیش بگیرد.اینها را می دانستم و همه کسانیکه درمنطقه بود به این خصوصیات اعتراف داشت و اما درباره نصر و درباره مسوولین سازمان نصر درولایت ارزگان آن زمان کم ترین گذشت و انعطافی ازخود نشان می داد و درنهایت هیچ همکاری با من هم نکرد و گفت من هیچ کاری درباره جنگ نصریها با سپاه درشهرستان برای تان نمی توانم نه نامه و کسی را همراه تان می فرستم. رفیق و دوست نجفی من می بخشی که درمنبربا شما بد برخورد کردم ما بخیرمی رویم طرف نیلی و شما بخیربروید طرف شهرستان و همین شد که درپای "کوتل چبه لک" با هم خدا حافظی کردیم حاجی آقا همراه با دوستانش برگشت طرف نیلی و من هم رفتم طرف شهرستان و ماجراهای بعدی ...



درمسیرالقو - 24-


شب درپای کوتل چبه لگ دریک سماور ماندیم. ازسماورچی پرسیدم که چه شنیده اید ازجنگ چیزی خبردارید و یانه ؟ درباره آینده این سرزمین چه فکرمی کنید؟ و بعد گفتم که مابرای صلح آمده ایم. سماورچی انسان خیلی شریفی بود خیلی با مهربانی با ما برخورد داشت و گفت: خدا شما را خیردهد که برای صلح آمده اید ازچند روزاست که آن طرف کوتل جنگ است و ما صدای فیرها را می شنویم و نمی دانیم وضع ازچه قرار است تردد بکلی بین شهرستان و نیلی بند شده است هیچ کس ازخاطرجنگ رفت آمد ندارد مردم می گویند که جنگ بین نصر و سپاه شروع شده ما درگذشته این بلاهارا نداشتیم . داشتیم اما کم ولی حالا مصیبت مردم زیاد شده است همه بخاطرگناه و غضب و قارخدا است. دراین جنگها مردم زیاد کشته می شود مردم زیاد دربدرمی شود لشکرنان خور بالای خانه های مردم فقیرمی رود خدا شما راخیردهد که بخاطرخاموش کردن جنگ آمده اید وی نمی دانم چه برای ما پخته کرده بود ازنان کرده صحبتهای این مرد مرا بخود جذب کرده بود دریک مقایسه ذهنی گفتم رفتارسماورچی نیلی را درشب گذشته سیل کن و رفتارمهربانه و احساس امشب سماورچی را، تفاوت از زمین تا آسمان. بعد با خود گفتم سماورچی نیلی غلط شیاد بود که همه کارهای خود را نسبت می داد به امرحاجی آقا درحالیکه از امر حاجی آقا دراین سماور خبری نبود  همین سماورچی خودش گفت خبرهای رادیو را گوش می کنید من رادیو دارم گفتم ما هم رادیو داریم آن شب همه همراه سماورچی به خبرهای رادیو گوش دادیم. سماورچی گفت درهمه جا جنگ است. این احزاب پیشاوردیگه چه رقم مردم هستند که هرروزخبرهای جنگ آنها را رادیو پخش می کنم ازاحزاب جهادی پیشاور برایش صحبت کردم ولی چندان درذهنش کار نمی کرد بیچاره تمام ذهنش متوجه همان جنگ " او شو" آن طرف گردنه چبه لگ بود. سماورچی گفت چطوربین الملل ازجنگ اوشو گپ نمی زند. گفتم خبرندارد گفت بین الملل خبرنمی شود گفتم بله. گفت درست می گویید شاید درجاهای دیگر شاه جنگ باشد که جنگ " اوشوی " نصر- سپاه بیخی ازیاد شان رفته باشد و شاید هم درشان شاید نیاید. گفتم درست جنگهای درافغانستان هست که تخ و توخ جنگ افکاری و موحدی درپیشش هیچ باشد. این واقعیت داشت که جنگهای احزاب پیشاوروکشتارهای عظیم و ویرانگرآنها اصلا و ابدا قابل مقایسه با جنگهای نصر- سپاه نیست. صبح وقت حرکت کردیم چای هم نخوردیم هدف این بود که به القو مرکزولسوالی شهرستان خود را برسانیم. سماورچی گفت بروید پناه تان ده خدا اما درفکرخود تان باشید شما ازای ملکها نیستید سعی کنید شما را ضایع نکنند. دوره زمانه خیلی بد شده است و هیچ اعتباری نیست سعی زیاد کنید که صلح بیارید. ازکوتل چبه لگ گذشتیم دیروز بعد ازظهر درمسجد صدای فیرشنیده می شد ولی حالا هیچ صدای شنیده نمی شد. طرف القو ازدره تگیولور راه افتادیم درمسیرراه با صحنه بسیار تاسف باری روبرو شدیم 10 تا 12 بچه را دیدیم که هیزم آرد گندوم و... درپشت شان بار و اکثرا پای شان هم لوخت ویا توبیهای بسیارکهنه و پاره پاره درپای بچه ها برخی بچه ها ازشدت سنگ و خارلاته درپای شان بسته بود برخی ازبچه ها پاهایش خون داشت و زخم شده بود. رفتم از آنها سوال کردم که پدرمادرتان این قدربد هست که به شما رحم نمی کنند و دراین سن سال شما را بارکرده اند. یکی ازدو بچه ها ازما بشدت ترسیدند و جواب ندادند و بعد که زیاد پرسان کردیم وازطرزصحبت ما هم فهمید که ما ازشهرستان نستیم گفتند: لشکرافکاری نصریهای را شکست داد. نصریها همه گریختند ما همه از" اوشو" جای آقای موحدی هستیم. موحدی شکست خورد برادران و پدران گریخته اند. لشکرافکاری هیزم و جو و گندم  خود ما را برما بارکرده و حالا "القو "

می رویم. فاصله " اوشو" تا " القو" شش ساعت هست و حالا این بچه ها باید همه این شش ساعت را راه بروند تا غنایم جنگ را به پایگاه برسانند. واقعا بی نهایت غم گین شدم کمی گریه کردم و ازما کاری هم ساخته نبود. بعد پرسیدم جای آقای واعظی کجا هست به ما گفت بروید پایین یک حولی رنگی است همان خانه آقای واعظی هست . درسال 61 درتهران استاد شفق و استاد واعظی با هم حرفی شان شد استاد شفق به واعظی گفت پولها را گرفتی و برایت درتگیولورقصر ساخته ای این بحث درذهنم بود که حالا می رفتیم که قصرواعظی را در"تگیو لور" ببینیم. رسیدیم و دیدیم که خانه دربغل کوه با رنگی بسیارتند آبی ساخته شده است و گفتم همین قصرآقای واعظی است. خانه دربغل کوه و چند آفتابه ازهمان جا به طرف دره غلطیده بود و هیچ کسی هم دیده نمی شد راه باریکی رو به بالارا گرفتیم به خانه و یا قصرآقای واعظی رسیدیم هیچ کسی درخانه نبود آخرازیک بچه کوچک پرسان کردیم که ما ازایران آمده ایم می خواهیم خانواده آقای واعظی را ببینیم و برای شان خبرآورده ایم بچه رفت بعد ازچند دقیقه یک خانم آمد و گفت من خانم حاجی آقا هستم بفرمایید " ته وا خانه" یعنی مهمانخانه. نشستیم برای ما چای آورد و نان و گفت که نان نخورده  اید گفتم نه. درهمین لحظه بود که دو جوان آمد اما سرگردن شان پرازکاه پرسیدم حالا وقتی خرمن نیست چرا این همه پرکاه شده اید هردو جوان چیزی نگفتند اما خانم واعظی گفت: شما را دیدیم که ازبالا می یایید گفتم لشکرافکاری آمد بچه ها بردیم درداخل کاه قایم کردیم و حالا ازمیان کاه بیرون شده اند واقعا این گونه قصه ها غم انگیزبود و دل ما را خون کرد از آقای واعظی پرسید و گفت که همراه شما به داخل نیامد گفتم نه اما حال شان خوب بود. گفت خدا یارجان شان باشد اما ازدست افکاری و به جرم خانواده واعظی و به جرم  اینکه می گویند نصری هستیم ممکن بلای سرما هم بیاورد گفتم نه مادرعلی نمی گذارد. مادرخانم واعظی خواهرافکاری بود به این ترتیب خدا حافظی کردیم و حوالی ساعت 4 بعد ازظهر تقریبا 20 سرطان سال 1365 وارد بازار القو شدیم کسی راه ما را نگرفت از دکاندارها می پرسیدیم که آقای افکاری کجا هست یکی گفت حاجی قومندان صاحب را همین چند لحظه پیش دیدم بازاربود حتما همین جا هست درهمین لحظه بود که یک دکان دارصدا زد حاجی آقای افکاری حاجی قومندان صاحب دردکان من هست رفتم جلو دکان که آقای افکاری درازکشیده و یک بالیشت زیرسرش گذاشته با دیدن ما کمی چرتی شد و بعد با خونسردی ازجایش حرکت کرد و پرسید شما کی هستید وازکجا آمدید؟ من خودرا معرفی کردم و گفتم ما باهم درنجف بودیم آن وقت شناخت ازدکان بیرون شد و.....

پ.ن.  " اوشو" منطقه ای شیخ جمعه موحدی مسوول سازمان نصردرشهرستان. "تگیولور" دره سخت که خانه آقای واعظی آنجا هست به همی خاطرگاهی آقای واعظی را هم شهریانش واعظی تگیولورمی گفتند. چبه لگ کوتلی بین شهرستان و نیلی. 

 





ازحیوانکی من روسها هم می ترسید. خاطره


از حیوانکی من روسها هم می ترسید

سال 1365 بود. در این سال همراه استاد مزاری و 72 تن مجاهد از مرز کاکری عازم مناطق مرکزی شدیم هدف مان ایجاد وحدت و جلوگیری از وقوع جنگهای داخلی بود. هر کی یک الاغ و قاطر و اسب داشتیم و ازترس بمباران شبها سفر می کردیم. استاد مزاری یک اسپ سیاه داشت و در شب دوم از سفر 65 اسپ از کوه غلطید و دراین رویداد در شب تاریک استاد مزاری بد رقم زخمی و دستش شکست. و اما نرخر که من داشتم اعجوبه بود هر پنج دقیقه آهنگ خرانه داشت بارش هم سنگین و منم رویش سوار بودم هدف این بود که خسته شود و آهنگ نسراید اما نشد که نشد نمی دانم درد عشق و فراق داشت و یا چه مرضش بود. راهنما چند بار به من گفت استاد این نرخر همه مارا در باد می دهد روسها در جاده ترغندی پسته ها دارد و از ترس این نرخر کمینها را دو چندان می کند و خلاصه گفته باشم جلو آهنگ سرای نرخرت را بگیر که روسهای وحشی را وحشی تر و همه ما در تاریکی شب قتل عام می شویم من رهنما هستم و می دانم که وضع خطرناک است و روسها می ترسند. گفتم منم در عذاب وی گرفتار شده ام. خلاصه در شب عبور از از جاده پخته ترغندی تمام بحث روی خاموش کردن صدای نرخر من شد. استاد مزاری گفت حاجی آغا رهنما راست می گوید روسها می ترسند و غال ماغال نرخر کار دست همه می دهد راه حل این هست یکی دوساعت باکدام ریسمان دهانش را ببند همین کار را کردم اما وی طبق عادت هر پنج دقیقه می خواست صدایش را بکشد پرخ می زداما نمی شد وگاهی بعلت فشار صدا از عقب بیرون می داد و با این تدبیر بخیر و سلامت از جاده مرگ و از جاده خطر گذشتیم و اما ماجراهای بعدی این نرخر ....نقد و نظر. خاطره


ابداع شکنجه


بشر دو پا نمونه خلقت کارهای حیرت انگیزی دارد. در سالهای 66 سفری داشتم دریکی از ولایات مرکزی. شب قصه جنگها و منازعات داخلی شروع شد. هرکی رویداد و خاطره ای از بی نظمی از بی حکومتی و ازبی رحمی گروهی در حق گروه مخالف را داشت از میان آنهمه این یکی برایم فرا موش نا شدنی هست. کسی را به اتهام  عضویت و جاسوسی برای گروه رقیب گرفته بود شورای قضات برای کشتن متهم جلسه دایر کرد حکم مرگ بود اما بحث نحوه مرگ متهم بود یکی می گفت با گلوله سربی تمامش می کنیم و دیگری پیشنهاد ریسمان دار در گردنش و سومی لول دادن از کوه و چهارمی حکم سنگ سار و پنجمی زیر چوب را ترجیح می داد تمام حرف این بود که متهم شدید عذاب را به دست مجاهدین باید بکشد و بمیرد و آخر الامر یکی از قاضی صاحبها گفت لوختش می کنیم و روی ورده یعنی لانه گاو زنبور می نشانیم و بعد می بینیم که چه گونه می میرد این پیشنهاد و ابداع قبول می شود. دستها و پایهایش را بسته و متهم را لوخت مادر ذات و روی لانه زنبور می نشاند. گاو زنبورهای فصل بهار وحشی می شود و برای دفاع از لانه شان متهم را آن قدر نیش سمی می زند که در ظرف نیم ساعت وی می پوندد و تبدیل به غونج می شود و بعد می ترکد و به این صورت متهم را می کشد. این حکایت از همان سالها در ذهنم بود. بله بقول شاه عبد العظیمیها داداش ما اینیم دیگه باز گشت به آن سالها و بی حکومتی این کار ها را دارد. خاطره


حیوانکی کارهای خرکی کرد


حیوانکی از سرزمین نیشابور بود. استاد مزاری گفته بود که بدون الاغ قاطر و اسب سفر 30 روزه به هزارجات غیر ممکن هست. منم با چهار طرف تماس گرفتم سر انجام نیشابور سر زمین خیام را جای بهترین هایش پیداکردم سی راس خریداری کردم و مالک در باره همین نرخر آواز خوان یک سفارش به من کرد و خیلی تعریف و تمجید از اصل نسب وی گو اینکه بقول سناتور شریفی از نژاد خر حضرت عیسا علیه السلام باشد. سفارش این بود که هر صبح نیم کیلو جو برایش بدهم. منم هرروز نیم کیلو جو و گاهی زیاد تر برایش می دادم. در مدتی که در مرز بودیم یک روز با چند تای دیگر گم شده بود و سرانجام پیدا کردیم که به اتهام عبور غیر مجازازمرز، زندانی شده و همراه استاد مزاری نزد قاضی حسینی رفتیم که اصالتا افغانی بود و با چه مکافاتی حیوانکی و همراه هانش را از زندان بیرون کردیم. سفر ما از مرزکاکری تا بهشت هزارجات 30 روز طول کشید. گفتم شبها سفر و روزها می خوابیدیم. یک روز رهنما گفت مناطق امن است می شود در روز سفر کرد نزدیکیهای "منار جام" بودیم. حوالی ساعت سه بعد از ظهر هست و هوا عاشقانه و دل پذیر و گاهی هم صدای خواندن کبکها را می شنیدم حیوانکی مثل همیشه هر از چند گاهی آهنگ سر می داد ما هم عادت کرده بودیم. در همین لحظه هاست که احساس کردم حیوانکی می لرزد. درجلو من ح-ز سوار بر یک ماچه خر قرار داشت و مجاهدان همراه باهم می خندیدند و اشارات به حیوانکی من داشتند و من یک در هزار فکر نمی کردم که کارخرکی از حیوانکی سر بزند اما احساس می کردم که حسابی می لرزد. در یک چشم بهم زدن حیوانکی با تمام قدرت خودرا روی ماچه خر انداخت و من از پشتش همراه بار به زمین افتادم پاهایم به ریسمان بار گیر افتاده و نرخر که بشدت مشغول کار خودش بود مرا به دنبالش می کشاند صحنه عجیبی بود. ح-ز مرتب نام مرا می گرفت گو اینکه من مقصر خطا کار و متجاوزم و اما از حال من خبر نداشت که درکشالم اگر عکس این صحنه گرفته می شد بدون شک برنده بهترین جایزه بین المللی می شد. بچه ها می خندید و استاد صدایش می یامد که بروید نجاتش دهید نمی دانم چه شد پاهایم از ریسمان بار کنده و به زمین افتادم از جابلند شدم استاد به من رسید گفت اوگار نشدی بخود تکان دادم دیدم خوبم.نرخر نیزکارش را کرده بود و رفیقم ح-ز را دیدم حیوانکی پشت سر رفیقم را هنگام تجاوز لیس زده و دهانش کف داشت گو اینکه موهای بلندش را شامپو مالیده باشد.... 


کمین هولناک

دهان حیوانکی را باز کردم. این دو ساعت چه قدر برایش سخت تمام شد. فکر می کردم کمی شکمش باد کرده بود و چند دقیقه پرخ می زد گو اینکه دهانش بسته هست. ساعت هفت شب شد که طبق برنامه حرکت کردیم. بما گفته بود که جاسوسان خبر ورود قافله مارا به حکومت و به روسها داده اند. حاجی احمدی شولگره نام قافله را" قافله نور" گذاشته بود. نگران اوضاع امنیتی بودیم گزارش جدی بود مردمان محل بما می گفتند چندان اسلحه دفاعی ندارید مواظب خود تان باشید راپورتان را داده اند وقتی وارد "سرک آبشاره" شدیم تمام گزارشها تایید شد.نشانه های عبور تانک موتر و نفر بر زرهی بخوبی در سرک نمایان بود و خیلی هم تازه. به استاد مزاری گفتم خطر کمین جدی و قطعی هست. استاد گفت چاره نیست از جاده می گذریم. شب مهتابی و اما آسمان به نظرم تیره و تار معلوم می شد مهتاب هم رنگ پریده وگاهی در میان ابرها گم و گاهی بیرون می شد. استاد مزاری به دلیل شکستگی و درد و زخم پیاده نمی توانیست راه برود یک همراه داشت که کمکش کند دیگر اسب سیاه و چموش را ازش گرفته بودیم. استادعرفانی می گفت من ازاول با این اسب مشکل داشتم اسب و رنگ سیاه نحس است اما زورم به مزاری نمی رسد. ساعت ده شب را نشان می داد رو بطرف بالای دره می رفتیم همه جا درختهای وحشی اما سرسبز بهاری بود. نگاهی به مهتاب کردم و نگاهی به آسمان و نگاهی هم به بالای دره فکر کردم با مجموعه بزرگ درختهای کوتاه و بلند رو برو می شویم و هر لحظه قافله بسوی این شاخه های بلند و کوتاه نزدیک و نزدیک تر می شد باد ملایمی می وزید همه شاخه ها حرکت می کرد ولی شاخه های جلو روی ما ثابت بود یک لحظه با خود فکر کردم گفتم این انبوه شاخه ها چرا شور نمی خورد و ثابت هست در همین خیالات بودم که به یک باره صدای دریش با زبانهای روسی و دری را شنیدم و بعد در میان عظیم ترین آتش توپ تانگ و رگبارهای مسلسل قرار گرفتیم و از تمامی شاخه ها که به غلط فکر می کردم درخت هست اما آتش می بارید. آتش و صدا های انفجار در حدی قوی بود که تمامی دره را تبدیل به جهنم ساخت و می سوخت و این هول انگیز ترین واقعه بود که فقط تا آن زمان در فیلمها دیده بودم..... ادامه برای بعد. خاطره

-------------------------------------------------؛

پ.ن آبشاره منطقه ای هست در ولایت باد غیس.

مجموعه شاخه های کوتاه و بلند همان لوله های توپ و تانک و مسلسل بود که در یک تپه بلند کمین گرفته بود. اسب سیاه همان اسبی بود که در شب دوم سفر از کوه غلطید و استاد مزاری مجروح و دستش شکست و حیوانکی همان نرخری هست که هنگام عبور از جاده ترغندی دهانش را بسته بودم تا با آهنگ خرانه اش روسها را خبر نکند.


پس از کمین هولناک 


یک ساعت زیر شدید ترین آتش توپ تانگ و مسلسل و ارپی جی و هاوان و راکت قرار داشتیم. پس از دریش و حمله آتشین همه مثل جوجه های کبک در تاریکی شب گم شدیم. حیوانکی از دستم گریخت خودم نمی دانستم به کدام جهت روانم در فکر استاد ماندم که با دست شکسته و بدن زخمی اش کجا شد؟ و از 72 مجاهد که چه قدر کشته و رخمی شدند نمی دانستم و از 30 راس حیوان هم خبری نداشتم محشری و قیامتی برای ما بپا شد. من در جهتی رو برو حرکت کردم گلوله ها از بیخ گوشم ویز ویز کنان می گذشت و یک نوع بوی تند باروت را استشمام می کردم و به همین ترتیب در پشت تپه پریدم و کمی نفس کشیدم و بدنم را چک کردم که مبادا زخمی نشده باشم. صدای غرش آتش عظیم روسها قطع نمی شد و بلاوقفه ادامه داشت. کمی بخودم فکر کردم که چه در جیب دارم و همه کاغذها و نامه را بیرون کردم و پاره و پاره.حدس می زدم در محاصره کامل باشم و اگر دست گیر شوم اسناد نداشته باشم زهی خیال باطل. در همین لحظه قاطری را دیدم که بارش در زیر شکمش افتاده و هر طرف می پرید که خودرا خلاص کند دویدم که بگیرم اما با سرعت گم شد. با ساعتم نگاه کردم قریب 11 شب را نشان می داد و 40 دقیقه از آتش باری گذشته بود احساس می کردم که کمی تخفیف یافته است و به همین ترتیب راه می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم تنها دو هدف را در نظر گرفتم یکی هر چه دوری از صحنه هولناک و دیگری رو بطرف شرق و آبشاره. شنیده بودم آبشاره محل اقامت و سنگر معلم نیک محمد دوست استاد مزاری هست و با تشخیص دو هدف به راه خود یکه و تنها ادامه دادم و از هیچ چیز خبر نداشتم و هیچ صدای بگوش نمی رسید جز گاه گاهی صدای توپخانه روسها. تا ساعت سه نصف شب راه رفتم از محل رویداد بیخی دور شدم و بی نهایت تشنه بودم و از تشنگی از پای می افتادم و گفتم اگر آب پیدا نشود ممکن فردا در دشت صحرا بمیرم. در فراز تپه ای استادم به اسمان نگاه کردم مهتاب در حال گم شدن از سینه آسمان بود صدای نشنیدم گوشم را به زمین گذاشتم از فیلم امام علی ساخته داوود میر باقری یاد گرفته بودم که صدا در شب با گذاشتن گوش روی زمین شنیده می شود. صدای خفیف زنگوله را شنیدم و چند تیپه به همان سو راه رفتم درست روی تپه ای استادم و به عمق یک دره بی نهایت تاریک نگاه می کردم که ناگهان دو سگ چوپان با سرعت برق خود را بمن رساند. کلاشینکف داشتم اما سعی کردم بنیشینم چون سگ با آدم نشسته کاری ندارد. صدای چوپان به دنبال سگ و صدای من بسوی چوپان و صداهای سگ به هرسو که می چرخید در واقع صدای نجات من بود و فکر می کنم یکی از شیرین ترین صدا پس از صدای حیوانکی صدای دو سگ چوپان بود. چوپان خود را به من رساند و سگها را دور کرد و گفت مجاهد هستی؟ گفتم بله گفت روسها شمارا کمین زد و این همه جنگ با شما بود؟ گفتم بله و بعد گفتم آب آب می بینی که قدرت گپ زدن را ندارم. گفت بیا بریم داخل دره آب که نه اما دوغ دارم رفتم و دوغ را از دهان مشک سر کشیدم احساس آرامش کردم چوپان پرسید تنهایی بقیه کجا هست؟ گفتم نمی دانم. گفت کجا می روی؟ گفتم آبشاره و راهش کدام طرف هست؟. گفت به طرف روز برامدگی و شرق و گفت صبر کن صبح باهم می رویم. کمی فکر کردم و بعد ترسیدم که فردا دست بسته مرا تسلیم روسها نکند چون شنیده بودم روسها و حکومت ازچوپانها اطلاعات می گیرد. گفتم نه تشکر من می روم. حرکت کردم از چوپان و گله دور شدم هوا روشن و نماز صبح را خواندم عقده متراکم شد کمی گریه کردم ساعت 6 صبح به نزدیکیهای آب شاره رسیدم و آفتاب همه جا را گرفته بود و چهار هلیکوپتر از آسمان بالای سرم به سوی محل واقعه رفتند و هیچ چیز نمی دانستم که در شب چه گذشت و استاد مزاری با آن وضع کجا شد؟ استادعرفانی چه شد؟ و سرنوشت 72 تن و قافله نور و حیوانات ما کجا شد؟.


نتایج کمین هولناک 


در نزدیکیهای آبشاره هستم. همان چوپان با دو سگ و گله و رمه خود در میان گرد خاکهای ناشی از حرکت هزاران گوسفند و بز کوچی که فضای آبشاره را غبار آلود کرده بود به ناگاه چوپان صدا کرد او مجاهد او مجاهد صبر کو باهم برویم و در خیمه ما چای بخور. ایستادم و چوپان رسید و دست دادم و باهم حرکت کردیم. چند دقیقه نگذشته بود که چند اسب سوار مسلح رسیدند و تا مرا دید و بسرعت طرف من چرخیدند و گفتند شما مجاهد هستید و دیشب کمین خوردید گفتم بله و بله نمی دانم نیت داشتند که تفنگم را بگیرند و یانه ولی چنین احساسی برای من پیدا شد. منم تفنگ را روی ماشه گذاشته بودم اگر نزدیک می شد زده بودم خلاص ولی نزدیک نشدند و گفتند ما بطرف رویداد کمین می رویم و چند سوال دیگر هم کردند که چند نفر بودید و اسلحه داشتید و یانه گفتم 72 نفر و اسلحه اضافی نداشتیم و هر مجاهد مثل من یک تفنگ دارد. آنها رفتند البته پرسیدم از مجاهدین ما کسانی را دیده اید گفتند برو در قرار گاه نیک محمد خان مثل اینکه چندین مجاهد دیشب را پیدا کرده است. همراه چوپان گله به خیمه کوچی رسیدیم و برای من چای آورد و بعد نان چپاتی و دوغ. گرسنه بودم و خوردم. پیره مرد کوچی تمامی هزارجات و بند آخو را بلد بود و از اینکه در سالهای اخیر نتوانسته برود افسوس می خورد من گفتم از مزار هستم و نگفتم که از هزاره جات. گفتم تشکر من می روم طرف قرارگاه قومندان نیک محمد خان و گفت ما خبر داریم که تعداد مجاهدین کمین خورده دیشب را پیدا کرده و در بین شان زخمی هم دارند. طرف قرار گاه حرکت کردم حوالی ساعت 11 بود که در یک بازار رسیدم و دیدم چهار مجاهد مسلح سوار بر اسب طرف من آمدند و بدون اینکه پرسان کنند گفتند سوار شو که طرف بالا پیش مجاهدین برویم من یقین کردم که از مجاهدین قومندان نیک محمد، دوست استاد مزاری هست سوار شدم و دربین راه همه اطلاعات را گرفتم. گفت سی مجاهد را ما جمع کرده ایم شش تای شان زخمی هستند. استاد مزاری در پایگاه نیک محمد خان در مرکز هست و تعداد زیادی مجاهدین با چند راس خر، قاطر و اسب هم پیدا شده اند و همه نزد استاد مزاری در قراگاه مرکزی هستند. گفتم خبر داری دیشب چند نفر کشته شده گفت تنها یک نفر شهید دارید که در محل مانده و فرار نتوانست و صبح روسها شهیدش کردند مثل اینکه مریض بود. بلافاصله در ذهنم رسید که بله یک مریض بشدت اسهال را داشتیم. و به این ترتیب به یک خرابه رسیدیم و پیاده شدیم و مرا مستقیما برد نزد مجاهدین وقتی بچه ها را دیدم چه قدر اشک ریختیم اشک شادی. زخمیها از جای شان بلند شدند و گردن هم دیگر را گرفتیم و گریه کردیم و چه قدر خوشحال شدیم که پس از واقعه هولناک دو باره هم دیگر را دیدیم و در همین لحظه نفر آمد و گفت که استاد مزاری برایم پیغام فرستاده نمی دانم نامه نوشته بود و یانه و لی حرف استاد مزاری این بود که برادر مریض مان خودرا کشیده نتوانست و شهید شد و جنازه اش را قوم جعفری دفن کرده هست. بقیه مجاهدین همه سالم هستند و نه زخمی داریم که شش تا پیش شما هست و برای تداوی به پایگاه مرکزی بفرستید و شب از همان جا طرف بالا مرغاب جای مولوی ملهم حرکت کنید. از حیوانات تنها نه راس پیدا شده بقیه دیشب لادرک هست. وسایل مثل ماشینهای گستتنر و رنگ برای چاپ و کاغذ کتاب و آذوقه مجاهدین همراه کالاهای شان ازبین رفته و گم شده است. این جامع ترین اطلاعات بود که گرفتم اما پرسش اینکه چرا تلفات ما اندک بود؟  و چرا 21 حیوان اسب قاطر الاغ گم شد و دلیلش چه بود چند روایت در اینجا هست


 روایت اول ازاستاد مزاری .....


استادمزاری : - 7-


 پس از"دریش" و صداهای عظیم انفجار و حجم بی نهایت بالای آتش، از الاغ پایین شدم و دست اوگارم در گردنم بسته بود هم الاغ گریخت و هم همراه. همراه تفنگش را در جایش گذاشت. موج وحشتناک آتش و حجم بالای آن مرا گیج کرد و روشن اندازها همه جا را روز روشن ساخت و بوته زار ها در میان شعله های آتش می سوخت در این لحظه با خود فکر کردم اگر راه بروم مرا می بیند و می زند و یا بیرون شدن از میان این همه انداخت، دشوار هست گفتم بهتر است در کنار بوته ای پنهام شوم و بنیشینم و نشستم و تقریبا 40 دقیقه گذشت و کم کم حجم آتش باریها تخفیف یافت و از جایم حرکت کردم و به طرف پایین دره راه افتادم چوبی در دست داشتم که از آن کمک می گرفتم. درمسیره دو الاغ را پیدا کردم آرام راه می رفت و کمی بارش کچ کوله بود که با دست سالمم درستش کردم. الاغ در هر حال حیوان نجیب و آرام و همراه درد و رنج آدمی هست. راه می رفتم که یک مجاهد را نیز پیدا کردم او نامش ظاهر بود. گفتم ظاهر جان بقیه بچه ها را ندیدی گفت همه به طرف پایین دره در حرکت هستند و یک تعداد هم از یک دره باریک برگشتند طرف آبشاره رفتند. این مجموعه درست همان 30 نفری بود که من در آبشاره پیدا کردم و شش زخمی سطحی هم دربین شان بود. طرف پایین دره راه می رفتیم . صدای فیرهای سنگین روسها بریده بریده گوشها را پاره می کرد و همین طور همراه ظاهر راه می رفتم که چهارتا الاغ و قاطر دیگر نیز پیدا شد هوا بسیارتاریک و ماه شب یازده هم ازدل آسمان رفته و تمام شده بود از حرکت و ازسایه تشخیص می دادیم. بارهای زبان بسته ها بیخی خراب شده بود و خیلی مانده و نفس می کشید و از جمله زبان بسته شما را هم پیدا کردیم. من پرسیدم استاد: زبان بسته من شلوغ و آهنگ خرانه سر می داد و یا نه استاد مزاری خندید و گفت: فکر کنم در میان آن همه آتشباری و صدای های هول انگیز وی آهنگ سرای خود را بی فاییده می دید. بارهای حیوانات را همراه ظاهر جان منظم و مرتب کردیم وراه افتادیم هوا کم کم روشن شد و نماز مان را خواندیم و حرکت کردیم. در وسط راه افرادی را دیدیم و ما را طرف قرارگاه نیک محمد خان رهنمایی کردند و باز در راه چند مجاهد را پیدا کردیم و به این ترتیب به قرارگاه قومندان نیک محمد خان رسیدیم. قومندان نبود اما با شنیدن خبر خود را به قرارگاه رساند و تعداد زیادی از مجاهدین گروه گروه به ما وصل شدند.آتش باری و کمین تمامی منطقه را تکان داده بود و نیرهای قومندان نیک محمد چهار طرف به حالت آماده باش بودند و تعداد زیادی از مجاهدین را آنها جمع کرده بودند. 

قومندان معلم نیک محمد خان باد غیسی چه قدر انسان شریف بود و چه قدر مزاری را دوست داشت و مزاری هم اعجوبه زمان خود و جاذبه حیرت انگیزی داشت. روایت استاد پس از واقعه ترسناک کمین آبشاره نشان می دهد که چه قدر حواس مزاری جمع بود و چه قدر خوب فکر کرد و چه عالی و خونسرد از صحنه خارج شد با اینکه همراهش گریخته و حتا تفنگ و پرتله اش را در جایش گذاشته و با اینکه الاغش هم گریخته و با اینکه دستش شکسته و مجروح هست باز هم بهترین تدبیر را برای نجات خود فکرکرد. اما بقیه مثل جوجه های کبک به هر طرف می دوید. پرسش دیگر این بود که در این جهنم دره چطور تلفات ما کم بود و دو دلیل داشت یکی اینکه ما همه در زیر لوله های توپ و تانگ و مسلسل قرار گرفته بودیم فاز اول حجم آتش که بی نهایت سنگین بود تماما از روی سر ما گذشت زیرا خیلی نزدیک و در قاب قوسین و درزیرتپه و لوله های توپ تانگ قرار گرفتیم و دلیل دوم هم انبوه بو ته زارها بود که مجاهدان و حیوانات را بخوبی استتار کرد و درست به همین علت بخش زیادی از حیوانات هم در میان انبوه بوته زارها و در شب تاریگ گم شد. روایت کار شناسی هم همین است که تلفات مان اندک باشد. فاصله من با استاد مزاری شش ساعت بود و حال چه گونه قافله نور با هم جمع شد ؟ و چطور هم دیگر را پیدا کردیم؟ و بعد از آبشاره بادغیس کجا شدیم و ادامه راه 30 روزه را چه گونه طی کردیم؟ و در چه زمان و شرایطی به هزاره جات رسیدیم و چه کردیم؟ و چه شد و برای چه این سفر را آغاز کردیم و هدف چه بود؟ ما کاروان نظامی نبودیم و به نیت صلح و به نیت وحدت و جلو گیری از جنگ و مداخلات سید مهدی هاشمی و ده ها پرسش دیگر این سفر را آغاز کردیم .

----------------------------------------------------

پ. ن. سید مهدی هاشمی در اوایل انقلاب اسلامی ایران مسوول واحد نهضتها بود که با تما جنبشهای آزادی بخش کار می کرد. کم کم امور افغانستان به وی محول شد. عامل اصلی انشعاب در شورای اتفاق بود. جنگ های داخلی در مناطق مرکزی به تحریکات وی صورت می گرفت. مزاری را دشمن خود می دانیست. توطیه قتل عاقلی را می خواست پرونده علیه مزاری نماید. سید مهدی هاشمی به انقلاب اسلامی ایران هم خیانت کرد و درسال 66 اعدام


کمین دیگر- 8-


حالا نام اصلیش را نمی گیرم و نام نو رویش گذاشته ام " حیوانکی" قبلا می گفتم نرخر آهنک خوان. روایت اینکه پس از کمین و جهم دره آبشاره چه گونه جمع شدیم؟ و چه گونه به راه خود ادامه دادیم؟ و کی به بهشت هزارجات رسیدیم؟ بماند و حالا صحبت همین کمینک را می کنم. گفته باشم از بس در ولایت باد غیس و در ولایت هرات و دربخشهای از ولایت غور کمین خوردیم اذیت شدیم 30 شب سفر درتاریکی شب ما را ازپای در آورده بود و من آروزو می کردم که به" بهشت هزارجات "برسیم و از این همه عذاب رهایی یابیم و من خوش باورانه نامش را گذاشته بودم" بهشت هزارجات" در موقعش رویدادهای "بهشت هزارجات" را شرح می دهم. و اما حالا در ولایت هرات و در ولایت بادغیس هستیم .کمین ترسناک آبشاره را شرح دادم و پیش از آن کمین هولناک این کمینک و راه گیری هم را داشتیم. استاد آسیب شدیدی دیده بود و "اسب قره" بقول دوستم صفر زاده درتاریکی شب ازکوه غلطید. شب ظلمانی تاریک و بیرحم خطرناک بود. منم بر حیوانکی سوار بودم و کشف من این بود که سیمی را آنتن رادیو کرده بودم و سر سیم را در گوش حیوانکی بسته و این کشف سبب شد که اخبار را بگونه شفاف بدون پارازیت بشنوم. در تاریکی شب راه می رفتیم و من خبر ها را به این صورت خوب و شفاف می شنیدم. آسمان پر ازستاره و گاهی شهابها از یک گوشه ای آفرینش بسوی دیگری حرکت می کرد و نور ممتدی را به دنبالش نشان می داد درست در همین لحظه از دو جهت شمال و جنوب گلوله های آتشین مثل شهاب بسوی کاروان ما پرتاب شد و بعد صدای لاس پیکر که تسلیم شوید و سلاحهای تان را به زمین بگزارید و در محاصره مطلق مجاهدین ما قرار دارید. فیرهای کلا شینکوف و گرینوف شدید و شدید تر شد.همه متوقف شدیم و تنها گروه ضربت که با فاصله ده دقیقه جلو تر از ما حرکت می کرد گم بود ارتباط با گروه ضربت برقرار شد و گفت نگران نباشید ما کار خود را می کنیم ابتکار به دست ماست در کنار استاد مزاری در پشت سنگی باهم سنگر گرفتیم. از استاد پرسیدم چه کنیم ؟ گفت اگر جلو آمد می زنیم. ده قیقه از ماجرا نگذاشته بود که گروه ضربت ما ارتباط گرفت که همه شان را دستگیر کرده ایم و می آوریم و آوردند حساب کردیم شش نفر بودند استاد گفت: به دزدان دیگر تان اعلام کنید که دستگیر شده اید و تسلیم شوید و بگویید که اینها برادران مجاهد سازمان نصر هستند. ما لاس پیکر نداشتیم اما دستگیر شده ها با صدای بلند تر از نرخر من فریاد می زدند که مارا دستگیر کرده اند تسلیم شوید و یا منطقه را ترک نمایید. صدا هارا شنیدند و به یک باره در تاریکی شب گم شد و دیگر نه فیری و نه لاس پیکری و نه خبری. شش نفر گفتند که مجاهد هستیم و از حزب اسلامی و نفهمیدیم یک باره مجاهدان تان از پشت به حمله و همه مارا دستگیر کردند. در تاریکی با سر گروپها و گروه ضربت مشوره کردیم و فیصله شد که آزاد شان کنیم و اسلحه شان را نگیریم فکر می کنم مرمیها و شاجورهای شان را بچه گرفتند دلیلش این بود که دیگر انداخت و فیر نداشته باشند به این ترتیب شب دیگر را به پایان بردیم قصه و روایت شبهای دیگر ادامه دارد...



منطقه ای بشدت آلوده - ۹-


گفتم حالا شش ساعت با استاد مزاری فاصله دارم. قومندان نیک محمد خان به استاد گفته بود آبشاره بشدت خطرناک و جاسوسان دولت و روسها فعال شده که نیروهای شما را ضربه بزنند و در شب کمین بالای ۱۰۰ تانک، نفربر زرهی و دیگر تجهیزات نظامی راه تان را گرفته بود و خبر چین ها بگونه دقیق راپور داده بودند که گویا از همان راه طرف آبشاره می روید.ده نشینان از کوچیها شکایت و به آنها بد بین بودند که خبر چین هستند. استاد مزاری در پیامی که به من داد این بود که زخمیها را طرف قرارگاه مرکزی قومندان صاحب نیک محمد خان بفرستید و خود تان همین امشب به طرف بالا مرغاب حرکت کنید. خطر جدی بود من حوالی ساعت ۱۲ به دره نزد مجاهدان رفتم درست در طی ۵ ساعتی که در دره بودم به فاصله هر یک ساعت سوارکاران مسلح در دره آمدند و هر گروپ سوالات خاصی داشت. این حقیقت داشت که در دره آبشاره در امان نبودیم احتمال هر لحظه حمله روسها وجود داشت. آبشاره با مرز ترکمنستان بسیار کم فاصله داشت. تعداد زیادی از تانکها که کمین گرفته بود از خاک ترکمنستان وارد منطقه شده بود. گزارشی خطر ناکی داده بود که کاران بزرگی مجاهدین از خاک ایران وارد منطقه شده است. خواب زیادی داشتم زیرا تمام شب گذشته را بیدار و راه رفته بودم. قاصد آمده بود که مجروحان را ببرد. سه راس اسب آماده انتقال مجروحان ما بود هر شش مجروح که زیاد زخم شان جدی نبود سوار براسبها شدند و با چشمهای اشک آلود خدا حافظی کردیم. ساعت ۵ عصر بود هوا گرفته و غبار آلود و خیلی گرم و شیرجی بود. رهنما گفت حالا وارد بازار نشویم کمی هوا تاریک شود. ساعت شش حرکت کردیم و تابازار یک ساعت نیم فاصله بود. دونفر را قبلا فرستاده بودم که غذا در هتل برای مجاهدین پخته نمایند و خیلی گرسنه بودیم مجاهدین نیک محمد خان نان خشک آورده بودند اما کافی نبود. درست هنگامی وارد بازار و هتل شدیم که هوا تاریک شده بود اما مهتاب شب چهاردهم بر تمام قلمرو زمین سیطره نورانی خود را گسترانده بود. بچه ها با اشتهایی زیاد نان خوردند و قرار است که شب تا به صبح طرف بالا مرغاب راه برویم ۱۲ ساعت باید راه می رفتیم تا به پایگاه مولوی ملهم می رسیدیم. مالک هتل گفت شما همین ۲۵ نفر مجاهد هستید گفتم ده ها نفر درتپه ها امنیت مارا گرفته اند و ما که رفتیم آنها می یایند و من پول غذای آنهارا دربست می دهم و گفتم برای چند نفر پختی گفت شاید صد را کفاف کند گفتم بگیر حساب کن. دروغهای مصلحتی و من در آوردی یکی همین بود. بچه ها واقعا شکم سیر غذا خوردند و گفتم باقی مانده را هم بگیرید شب هست خراب نمی شود و این شد که با کمک رهنما راه بالا مرغاب را پیدا کردیم. رهنما گفت من تا آخر و تاصبح باشما نستم تنها یکی دوساعت و بعد خود تان بروید و پناه تان بخدا. گفتم احتمال کمین هست و یانه سخت از کمین ترسیده بودیم. گفت در اوغانستان ما و شما احتمال هر چیز است اما توکل تان بخدا بروید دولت و روسها فکر نمی کنم اما دزد و راهزن ممکن پیدا شود.خدایا چه قدرسخت تمام شد. خواب آن قدر فشارم می داد که فکر می کنم درحال خواب راه می رفتم . توقف برای یک دقیقه هم ممنوع بود و باسرعت باید راه می رفتیم چندین بار از شدت خواب به زمین افتادم دو روز و دوشب خواب نکرده بودم مجاهدین کمی بهتر بود چون یکی دوساعت در دره آبشاره خواب گرفته بود وای بحال من نمی دانستم که چه کنم. "حیوانکی" هم نیست که سوارش شوم همه پیاده با سرعتی که رهنما امر می کرد راه می رفتیم. جوانی و ترس از گرفتاری انرژی مارا مضاعف ساخته بود و به همین تر تیب به خیر سلامت ساعت ۹ صبح ۱۴جوزا ۱۳۶۵ به قرارگاه مولوی ملهم بالا مرغاب خود را رساندیم مولوی ملهم کیست؟ و چه گونه نصری و به سازمان نصر توسط استاد مزاری جذب شد؟ و چند روز منتظر استاد مزاری و استاد عرفانی و همراه شان دربالا مرغاب ماندیم. بقیه داستان باشد برای بعد....

----------------------------------------

پ.ن. قومندان نیک محمد از هزاره های باد غیس قلعه نو و فرمانده نامدار جمعیت اسلامی بود. نمی دانم با استاد مزاری از کی آشنا شده بود. قومندان نیک محمد در اثر اختلافات داخلی و با تحریک دشمنان و رقبایش توسط قومندان عزیز لاغری شهید شد.


مولویهای مزاری-10-


در سالهای 63 و 64 و.. گاه گاهی می دیدم که استاد مزاری با مولویها از مناطق مختلف افغانستان در دفتر سازمان نصر در چهار راه ولی عصر، جلسه می گذاشت و ساعتها صحبت جهاد و مقاومت را داشتند یک روز مولوی عثمان را با شش مولوی دیگر دیدم. مولوی عثمان از ولایت غور بود و روزی دیگر همین مولوی ملهم را با چند مولوی دیگر از ولایت باد غیس دیدم. مولوی ملهم که حالا در قراگاه شان در بالا مرغاب هستیم به سختی دری گپ می زد و اما بخوبی می فهمد مثل وضعیت حالیه من که می فهمم اما گپ زده نمی توانم. مولوی ملهم رفقایش را معرفی کرد همه از ولایت باد غیس و از قبیله سیدنی "اگر اشتباه نکنم" بودند. مولوی ملهم گفت من پاکستان نرفته ام و ما در بالا مرغاب هستیم و همه قوم من نصری شده اند و ما را استاد مزاری نصری کرده است ما دیگه در پا کستان نمی رویم استاد مزاری بما کمک می کند ما دیگر نصری هستیم " سازمان نصر" گفتم خیلی خوب است ما همه نصری هستیم . مولوی ملهم گفت قوم نورزی در بالا مرغاب همه شان وابسته به حزبها و تنظیمهای پاکستان هستند. قومندان جلندر از نور زییها هست و با قوم من مخالف هست ما نصری هستیم و آنها پاکستانی. شبیه چنین حکایتی را مولوی عثمان از ولایت غور داشت. مولوی عثمان ایماق و فارسی زبان بود. این مولویها را استاد مزاری در سازمان نصر جذب کرده بود. ما ده نفر عضو شورای مرکزی سازمان نصر بودیم اما مزاری به اندازه 9 نفرما فعال با انگیزه بود و این کارها و این بر نامه هارا داشت. مولوی ملهم و رفقایش را در سازمان نصر جذب کرده بود. یک روز در دفتر مجله حبل الله در میدان تجریش رفتم. استاد اغلب اوقات همانجا بود مجله حبل الله را بصیر احمد دولت آبادی و رفقایش به صورت منظم منتشر می کرد. من از استاد مزاری پرسیدم با این مولویها چه می کنید؟ آنها همه شان نصری شده اند مولوی ملهم که بیخی و بکلی از پاکستان با قوم قبیله اش بریده است و مولوی عثمان شش دونگ بقول ایرانیها نصری شده است. استاد گفت آری حاجی آغا در جهاد علیه اشغالگران همه متحد باشیم و ملی و اسلامی فکر کنیم نجات افغانستان سخت است و کار ساده نیست جنگ است در جنگ حلوا پخش نمی شود در جنگ قدرت و اتحاد لازم هست. من به دوستان ایرانی می گویم که به مولویها کمک کند و حالا همه در قضیه افغانستان دخیل شده است. ولایات حوزه جنوب غرب نزدیک و هم سرحد با ایران هم هست وقتی به امیر اسماعیل خان کمک می کند خوب به مولویهای سازمان نصر هم کمک کند یک نکته دیگر را هم در بحث گفت مجاهدین ما اگر روزی از راه هرات، فراه، غور و لایت باد غیس داخل و طرف هزارجات بروند همی دوستان کمک می کنند و امنیت را می گیرند و حالا " 14- 3 -65 درست به همان نقطه رسیده ایم. مولوی ملهم در قرارگاهش که در عمق یک دره در بالا مرغاب بود، اوج مهمان نوازی و کمال همکاری را داشت. ده روز در قرارگاه مولوی ملهم تا آمدن استاد مزاری و استاد عرفانی و مجاهدین منتظر ماندیم. مولوی ملهم هر روز و هر شب در عمق دره بهترین غذا ها را تهیه می کرد. گوشت برنج و شوروا همراه با دوغ فصل بهاری و قیماق و نان گندم در سفره ما حاضر بود افغانها عموما مهمان نواز هستند و حالا مولوی ملهم و قومش نصری هم شده مهمان نوازی اش مضاعف شده است. مولوی ملهم یک روز خبر آورد که صبا بخیر استاد مزاری و مجاهدین به بالا مرغاب می یاید و همه بخیر از استاد استقبال و فیر شادیانه داریم گفتم مولوی صاحب استقبال و اینکه مجاهدین چندین کیلو متر سر راه شان بروند درست است اما فیر شادیانه نکن استاد مزاری ناراحت می شود. مولوی گفت نه نمی شود این عنعنه ما است مه نوچی از رهبر خود استقبال می کنم و به قوم نورزی و به قومندان جلندر نشان می دهم که ما کی هستیم؟ و فردا لحظه های آمدن استاد مزاری در قرار گاه مولوی ملهم هست چه شوری و چه هیجانی و چه عشق و صفایی و...


مولوی ملهم سنگ تمام گذاشت - ۱۱-


صبح روز بیست پنجم جوزای ۱۳۶۵ است. مولوی ملهم صبح وقت با چندین مولوی دیگر نزد من آمد و بر نامه های استقبال از استاد مزاری و همراه هانش را گزارش داد در این گزارش نشان داده شد که مولوی ملهم و همکارانش ده ها مولوی ده ها ریش سفید و کلان از قوم سیدنی و ده ها قومندان نظامی و مجاهدین و چندین صد مردم را، سازماندهی کرده اند. مولوی گفت که همه در پایین دره صف کشیده اند و فاصله قرار گاه تا صف مردم در پایین دره تقریبا نیم ساعت و یا چهل دقیقه می شد. مولوی گفت شما هم مجاهدین تان را آماده کنید و منم هدایت داده ام که همه مجاهدین طرف پایین دره بروند و از استاد مزاری و همراه هانش استقبال نماییم. مولوی این همه را با نام نصری انجام می داد و خودش و قومش را نصری ساخته بود و گفت استاد مزاری رهبر ما هست و ما رسمی شده ایم و استاد واعظی در در دفتر مشهد مارا رسمی نصری کرد. استاد واعظی می گفت : مولوی ملهم با مولویها هرروز در دفتر مشهد می آمدند که مارا رسمی نصری نمایید. اعضای دفتر به شوخی به مولوی گفته بودند که مولوی صاحب شما وقتی رسمی می شوید که کارت عضویت سازمان نصر را بگیرید برخی می گفت کار حاج علی میرزایی بود. مولوی و همراهانش کارت را گرفته بودند و حالا خودرا اعضای رسمی سازمان نصر در بالا مرغاب و در بین قومش اعلام کرده بود. ما همه بسوی پایین دره محل استقبال رفتیم صدها نفر مردم از قوم سیدنی و ده ها ریش سفید و کلان قومی و ده ها قومندان و مجاهد با سلاحهای سبک و سنگین خود صف کشیده بودند. پارچه ها و دستمالهای رنگارنگی در دست مستقبلین و مشایعات کننده ها بودند و بجای پرچم ملی و به نشانه شادی و شادمانی تکان می دادند. در این سالها افغانستان اشغال شده است و پرچم رنگ ملی نداشت. در بالا مرغاب مثل هر جای دیگر کسی پرچم حکومت کابل را بلند نمی کرد. ساعت ده صبح روز ۲۵ پنجم ماه جوزا ۶۵ هست یک گروپ از مجاهدین مولوی خیلی جلو رفته بود و چند تن از مجاهدین گروپ ضربت ما هم همراه شان بود و نا گهان صدای فیرهای شادیانه در آسمان بالا مرغاب و به استقبال مزاری و همراه هان شان بلند شد و حالا از چهار طرف آن قدر فیر و رگبار با انواع و اقسام سلاحها بکار گرفته می شود که گوشهای مارا کرد. فیرها صورت معکوس و متضاد ،کمین هولناک آبشاره ، را داشت. فیرها لحظه به لحظه همزمان با نزدیک شدن استاد و همراهانش در صف مستقبلین و در محل استقبال زیادتر و شدید تر می شد و به این ترتیب مستقبلین هم دست استاد را می گرفتند و هم به رسم صمیمانه افغانها بغل کشی. دست آسیب دیده و چپ استاد در گردنش بسته و با پارچه سفید در قرارگاه نیک محمد خان پانسمان شده بود. استاد عرفانی و استاد مزاری را در آغوش گرفتم و کمی عقده گلوی مان را گرفت اما گریه نکردیم. صدای شادی و هلهله مردم همراه بارگبار مسلسلها ، فضای عجیبی را خلق کرده بود. مولوی ملهم به این ترتیب به رقیب منطقه ای خود جلندر خان و قومش نشان داد که کیست؟ و نصریهای بالا مرغاب و قوم سیدنی چه قدر قدرت دارند؟و مولوی ملهم  و همکارانش سنگ تمام گذاشتند و....


مرزهای مشترک غور، باد غیس و فاریاب -۱۲-


قرارگاه مولوی ملهم در همین مرز مشترک هست. دریای بالا مرغاب چه قدر زیبا و دلپذیر بود و حالا همه ما بسوی قرارگاه مولوی ملهم در عمق کوه ها و اما رو به بالا در حرکت هستیم. از ۳۰ راس حیوان تنها ۹ تای آن مانده و حیوانکی من از جمع همان ۹ راس است که حالا در پهلویش استاده ام. مولوی ملهم اصرار داشت که استاد مزاری سوار براسب شود راه تا قرارگاه زیاد است استاد مریض خسته و دستش شکسته است. منم موافق بودم ولی استاد مزاری قبول نکرد گفت پیاده و صحبت کرده طرف قرارگاه می رویم. مردم از همان محل استقبال متفرق شدند. مولوی ملهم  قرارگاهش حکم اسرار را داشت جز مجاهدین مرتبط به قرارگاه بقیه را نمی گذاشت. استاد از شب حادثه حکایت کرد و اینکه چه گونه به قراگاه نیک محمد خان رسید از لحظه های هولناک از نحوه بیرون شدن از صحنه و از جمع کردن حیوانات در مسیرراه و..صحبت کرد. منم از شب تنهایی و جدایی صحبت کردم. استاد به دقت به ماجرای که بر من گذشت را گوش داد اینکه تک تنها مانده بودم و اینکه چه گونه چوپان و گله و سگهایش را درشب تاریک پیدا کردم و فردا چه گونه به مجاهدین در دره آبشاره رسیدم و چطور به قرارگاه مولوی ملهم آمدیم را با جزییات صحبت کردم استاد عرفانی و استاد مزاری گوش می دادند. استاد مزاری اصلا چنین چیزی را که تنها درشب تاریک مانده باشم را تصور نمی کرد به قرارگاه رسیدیم. چای آماده بود. مولوی چندین راس گوسفند و بز را کشته بود. بوی گوشت درحال طبخ تمامی دره را گرفته بود احساس می شد که دود آشپز خانه مولوی بوی کباب وپخت پز گوشت را در تمامی منطقه و در فضا پخش کرده است. چای حاضر شد استاد از مولوی ملهم از دیگر مولویها و از کلانهای قوم سیدنی تشکر کرد. استاد مزاری از مولوی انتقاد کرد که این همه فیر و این همه مرمی مجاهدین را چرا بیخود فیر کردید لحن انتقاد قاطع بود مولوی ملهم می خواست اصل عنعنه و رسم رسومات مردمش را که ریشه درتاریخ دارد را توضیح دهد و داد و این گونه نشان داد که دین و وظیفه خودرا ادا کرده است. در تقابل بین ارزشها و سنت عنعنه و تاریخ این سنت و عنعنه بود که پیروز شد. مولوی کار تاریخی و سنت پدری و اجدادی خودرا در حرمت به مهمان انجام داده بود اما استاد مزاری صحبت از ارزشهای جهادی صحبت از صرفه جویی صحبت از حفظ مراقبت سلاح و مهمات مجاهدین داشت کار مولوی را قبول نداشت و آن همه فیر را اصراف و زیاده روی می دانیست. ما دو شب درقراگاه مولوی ملهم بودیم فشار روی مولوی ملهم زیاد بود تنها ۶۷ نفر ما بودیم. از ۷۲ نفر مجاهد یکی شهید شد و ۴ نفر مجروح را از قرارگاه معلم نیک محمد خان طرف ایران فرستادیم. صحبت و مطالعه روی اوضاع امنیتی و روی راه بود. مولوی ملهم وضعیت بالا مرغاب را خوب توصیف کرد و تنها مشکلش با جلندرخان نورزی بود. فاریاب هم وضع بدی نداشت و ماطرف فاریاب نمی رفتیم و ما مسافرین هزارجات بودیم و از قرارگاه مولوی ملهم باید بسمت جنوب شرق یعنی وارد ولایت غور می شدیم. مولوی ملهم خطر حمله هوایی دولت و روسهارا منتفی و لی خطر راه گیری توسط گروه ها و دزدها را جدی می دانیست. توصیه مولوی این بود که در ولایت غور روزها سفر نمایید. استاد مزاری گفت ما باید به "دره تخت" ولایت غور برویم و در آنجا مجاهدین سازمان نصر هست و بعد به طرف هزارجات و وارد ولایت ارزگان و ولسوالی دایکندی می شویم. نقشه راه ما همین بود و به این ترتیب قرارگاه مولوی ملهم را ترک کردیم و تامرز ولایت غور مولوی و مجاهدانش ما را بدرقه کرد و حالا وارد ولایت غور یعنی چغچران شدیم و ماجراهای بعدی......


جغرافیای سه ولایت -13-


حالا وارد ولایت غور شده ایم. تقریبا ۲۳ روز از سفر مان را طی کرده ایم. جغرافیای سه ولایت هرات ، باد غیس و غور بسیار متفاوت به نظر می رسید گرچه در ولایت هرات به دلیل امنیتی مطلقا سفر مان در شب صورت گرفت و روزها می خوابیدیم و چشم دید اندکی داشتیم اما بخوبی احساس می کردیم ولایت هرات نسبتا هموار هست کوه ها و دره هایش به اندازه ولایت غور و یا ولایت ارزگان عمیق، سخت و دشوار نیست. کوه دارد گفتم که استاد مزاری از کوه همراه اسب غلطید اما کوه هایش قابل مقایسه با کوه های ارزگان مثلا « گور دره قخور و تمران» در ولایت ارزگان نیست. از کاکری تا مرز مشترک سه ولایت غور، باد غیس و هرات ما قریه ای ندیدیم که آباد باشد و قریه ها اکثرا ویرانه و تخریب شده و ساکنان آن مهاجر شده اند. شش میلیون مهاجر دلیلش یکی همین هست. جنگ واقعا صدمات هول انگیز و ترسناکی به زندگی مردم وارد کرده بود. افغانستان اصولا سرزمین زراعت و کشاورزی هست و حالا بعلت جنگ اغلب قریه ها خالی و مردم زمین و زراعت شان را ترک گفته اند زراعت وقتی ویران شود مالداری نیز ویران می شود. در این ولایات زراعت و مالداری و ده نشینی به انقراض کشیده شده است این وضع در قریه های مسیر ما از کاکری تا هزارجات به وضوح نمایان بود. در بادغیس با یک پدیده حیرت انگیز دیگری رو برو شدیم. پدیده ای بنام « پسته لیق» از سرک ترغندی که گذشتیم کم کم با دشتها و تپه های پر ازدرخت پسته رو برو شدیم فکر می کنم سه روزتماما از میان درختهای پسته می گذشتیم و چه سر مایه عظیمی. درختهای پسته در دشتهای پسته لیق خود رو هست و هیچ گونه کار روی آن صورت نگرفته است. درخت پسته آب لازم ندارد تنها با همان آب باران رشد و نمو می کند درخت پسته در پسته لیق با چندین آفت روبرو بود یکی قطع بی رویه درختها برای سوخت و دیگری آفتهای طبیعی دانه های پسته. پرسیدیم چه گونه پسته ها را جمع می کنند و منافع آن از کیست؟ بما گفتند که در فصل پسته لیق مردم از ولایات باد غیس و هرات هجوم می برند و هر کس در حد توان نفر و کاگر برای خود پسته جمع می کند و اما سود آن از آن قومندانهای محل هستند و حکومت هیچ گونه کنترل بر درامد پسته ندارد. من درشب واقعه و کمین ابشاره ساعتها در میان همین درختها حیران و سر گردان راه رفته بودم در تپه های پسته لیق انواع و اقسام مار کژدم هست کفش من ادیداس بود و تاحدی زیادی مانع از نیش مار و کژدم می شد یعنی این گونه تلقین داشتم. ولایت بادغیس هموار و چرا گاه بی پایان و عظیم  برای مالداری هست و بخش بزرگی کوچیها در فصل بهار و تابستان وارد با دغیس می شود گوسفند باد غیسی که در هزارجات به آن گوسفند "بیغی سی" می گوید یکی از بهترین گوسفندها در افغانستان هست. درشت اندام با دمبه های بزرگ و پر ازچرب. من در آبشاره دیدم که تمامی دشت صحرا را گله های بی پایان گرفته بود آنتنی هایمن مولف کتاب افغانستان زیر سلطه شوروی Afghanistan under domination of Russia می گوید مردم افغانستان فقیر نیست ولی به دلیل فقدان مدیریت از ثروتهای طبیعی افغانستان درست استفاده نمی شود. و حالا هم منابع طبیعی کشور به میلیاردها و میلیاردها دالر ارزش یابی شده است. آب داریم اما تشنه ایم. منابع و ذخایر داریم اما گرسنه ایم چون دانش استخراج و تسخیر طبیعت را نداریم.و اما ولایت غور سیمای کاملا متفاوت دارد مردم غور عمدتا فارسی زبان و با لهجه شبیه هراتیها حرف می زند. در بادغیس و هرات ترکیب جمعیت متکثر چند ملیتی هست اما در غور تقریبا جمعیت یک دست هست . غور بشتر خواهر خوانده بامیان و دایکندی هست تا هرات و باد غیس روز دوم از ورود ما در ولایت غور بایک حادثه و یا سو تفاهم گذشت در یک قریه نسبتا بزرگ وارد شدیم و ما را دریک سرای رهنمای کرد. سفارش آب نان را دادیم برای ما تهیه کرد جای خوبی بود نیت کردیم که شب در همین سرای قریه بمانیم اما نمی دانم چه شد پس از ساعتی رهنما با عصبانیت وارد اطاق شد گفت هله همان تفنگ را برای من دهید مه زن پدر این ... را فلان می کنم.یک تفنگ را گرفت و بیرون شد و ما هم بیرون شدیم دیدیم سه نفر دستهای شان را بلند کرده و بشدت از رهنمای ما معذرت می خواهد که ما گناه نداریم ما غلط کردیم و ما گناهکاران را حاضر می کنیم مارا نکشید صاحب  شما برادران مجاهد ما هستید و....


غنیمت پس از نماز -14-


افغانستان سرزمین عجیب با مردمان عجیب تر است. رهنما تفنگ را گرفت و با چند فحش آب دار سه نفر را نزدیک زر کفک نماید. البته بخیر گذشت سه نفر دستهای شان بالا و به توبه ناله و عذر التماس افتادند و به این صورت غایله ختم شد. علت را پرسیدیم رهنما گفت به قر آن خدا به همی گوش خود شنیدم که گفتند در سرای انداختیم و حالا مجاهدین قریه را می آوریم و کل شان را خلع سلاح می کنیم و همین شد که به جان شان تفنگ گرفتم و چطور به گوه خوردن شان وادار کردیم البته رهنما گفت که از این قریه باید برویم و به این .... زنا اعتبار نیست ممکن است شب گوه بخورد و همین شد که از قریه بیرون شدیم و به سفر مان در شب ادامه دادیم. این قضیه در روز دوم از ورود مان به ولایت غور اتفاق افتاد. فحشهای آب دار رهنما مرا به خنده انداخت و بسیار چمتو و توام با سیاست فحش می داد و نه مثل فحاشان خود مان که رقم فحش گفتن شان را هم بلد نیست. دیروز رفته بودم منزل استاد محقق صحبت همین خاطرات شد. استاد در باره زبان بسته من گفت که اگر بتوانی نامش را عوض کنی خوب است مثلا نوشته بودم " از نر خر من روسها هم می ترسید" حالا پس از توصیه استاد محقق و چند توصیه دیگر نام زبان بسته را " حیوانکی" گذاشته ام. بحث دیگر من هم این شد که خاطرات می نویسم و خاطراتم مرتبط به استاد مزاری هست و دیگر کسی به حرمت مزاری فحش نمی دهد. استاد گفت نه این طوری نیست کامنتهای زیر نوشته خاطرات" کمین هولناک ابشاره" را نخوانده ای بسیار فحش داده و چند تارا پیداکرد بسیار شرم آور وقیحانه و بسیار زشت بود و اغلب هم با ارم جنبش روشنایی فحش داده بود. استاد محقق گفت کامنتها را نمی خوانی گفتم گاه گاهی می بینم و بعد گفت راه حل دارد گفتم چطور؟ گفت گزینه ای هست که فقط دوستان شما می توانند کمنت بگذارند و گزینه ای هست که همه نوشته تان را می بینند و می خوانند ولی کامنت گذاشته نمی توانند و این شد کا حالا نوشته های مرا همه می خوانند اما فقط دوستان می توانند کامنت بگذارد. صحبت از فحش رهنمای ما در غور شروع شد. از رهنما پرسیدم تفنگ را گرفتی واقعا می خواستی بزنی گفت نه استاد پتکه و سیاست کردم مگر با وجود استاد مزاری و بدون اجازه استاد می توانم فیر کنم و دیگه اینکه کار یک روز و دو روز مه نیست مه ریشم را در این راه سفید کرده ام و عمرم را برای وطن و مجاهدین گذاشته ام. سفر در شب گو اینکه قسمت ما شده بود مولوی ملهم گفته بود که در روز سفر کنید و این هم سفر در روز. نمی دانم تا چه وقتی از شب را راه رفتیم و حالا حیوانکی را دارم و بر اساس کشف ، سیم رادیو را درگوشش بند کرده بودم و راحت رادیو و خبرها را گوش می دادم اغلب  اخبار انگلیسی را گوش می دادم مثل BBC World service و یا صدای آمریکا voice of America. استاد مزاری همیشه از من می پرسید حاجی آغا در دنیا چه خبر است و منم آخرین رویدادهای جهانی را برایش نقل می کردم واقعا مزاری انسان شایسته ای بود و حالا که در این دله شب به اینجا رسیده ام گلویم را عقده گرفته است. بهر تقدیر در جای خوابیدیم و بعد به سفر تا شب ادامه دادیم درست هنگام شام در قریه ای رسیدیم مردم در مسجد برای نماز می رفتند و ما هم قصد کردیم که برویم که نا گهان قضیه چیزی دیگری شد. خبر چینها پیش از ورود ما به قریه خبر داده بودند که ما به قریه وارد می شویم به دستور مولوی قومندان داشکه را برای کشتن ما نصب کرده و چند تای شان کمین گرفته بودند هدف شان غارت و لوچ کردن ما و غنیمت باج گیری بود . استاد مزاری گفت حاجی آقا برو در مسجد با مولوی قومندان صحبت کن و برای شان توضیح بده که چرا این کارها را می کنید ما مسلمان، مجاهد و برادران شما هستیم. رفتم که نماز تمام شده بود اما مولوی قومندان با کینه و نفرت و با خشونت با من حرف زدن را آغاز کرد..

--------------------------

پ . ن.  د ر ماه عقرب 94 دختری 9 ساله توسط داعش با 9 مسافر دیگر سر بریده شد و تظاهرات بزرگ دادخواهی در کابل در 20 عقرب بنام " جنبش تبسم" راه افتاد. و در 11 ثور 95 برای برق توتاپ جنبش روشنایی اعلام شد و در 2  اسد صد ها نفر در چوک دهمزنگ توسط حمله انتحاری داعش شهید و زخمی شدند. و در صفحات اجتماعی واکنشهای تندی ایجاد شد.


بیاد قبر برادر-15-


مولوی قومندان پس از یک سرفه پرسید چرا از این راه آمدید؟ منطقه مربوط ما هست. گفتم خوب طرف هزارجات می رویم. گفت اسلحه تان و مرمی و مهمات هر چه دارید بدهید. گفتم مولوی صاحب روسها مارا در آبشاره کمین زدند ما اسلحه و مهمات نداریم مجاهدین ما هر کدام یک تفنگ و کمی مرمی دارند. مولوی صاحب ما همسایه شما هستیم هزارجات و غور باهم همسایه است و ما حالا مهمان تان هستیم بگذارید ما برویم. یک نفر دیگر گفت مولوی صاحب اینها زیاد هستند و مولوی پرسید چند نفرید گفتم 67 مجاهد. گفت در قریه خو 20 نفر بشتر نیست. فرصت خوبی برایم پیدا شد گفتم بقیه در تپه اطراف قریه هستند. کمی مولوی احساس خطر و سست شد و بخوبی ترسید که اگر در گیر شویم ممکن همه مردم قریه آسیب ببینند و کشته شوند. گفتگو طولانی نتیجه این شد که یک مقدار مهمات با مولوی قومندان کمک کنیم و برویم و این غنیمتی بود که مولوی صاحب بعد از نماز مغرب از ما گرفت. حالا واقعا قسمت ما این شده است که در شب تاریک سفر نماییم و از قریه مولوی در تاریکی شب دور و دور شدیم. در این شبهای پایانی ماه جوزا هوا بسیار تاریک و ظلمانی بود و سفر در شب مثل اول ماه خیلی برای ما سخت تمام می شد. در تاریکی شب پیدا کردن راه خیلی سخت بود و به زمین می خوردیم یادم رفت که  بگویم از کشک کهنه از قومای میر حمزه خان سه دانه شتر هم خریده بودیم که در همان روزهای اول سفر بی وفایی کرد و بعلت تاریکی شب رم برداشت و گریختند و حالا آخر ماه هست و از مهتاب خبری نیست در هرات و باد غیس تنها شب سفر می کردیم و حالا قسمت ما این شده است که شب و روز سفر نمایم. سفر شبها، تحمیلی بود در روز دوم، رهنما با اهالی قریه در گیر شد و مجبور شدیم در هنگام غروب قریه را ترک نمایم و حالا مولوی قومندان از ما غنیمت گرفت و مجبوریم در تاریکی شب برویم. فردا حوالی ساعت 10 به دره تخت رسیدیم.در این دره بسیار زیبا و سرسبز خرم، ما نصری داشتیم . نمی دانم چه گونه نصری در این دره کاشته بودیم . قومندان صادقی با 20 نفر در دره تخت مربوط سازمان نصر بود. از استاد عرفانی پرسیدم این گروپ سازمان نصر را در دره تخت کی پیدا کردید؟. استاد عرفانی گفت کار مزاری هست. دره تخت نزدیک مرکز ولایت غور است اما جالب است که جز از ولایت هرات گفته می شود. قومندان صادقی برای پذیرایی ما بسیار زحمت کشید و می خواستیم پس از نان چاشت به سفر خود ادامه دهیم ولی قومندان صادقی نگذاشت و چندین نفر از ریش سفید های دره آمدند و گفتند که نمی گذاریم بروید باید چند شب باشید. استاد گفت تشکر ولی ماباید برویم اما نگذاشتند و شب در دره تخت ماندیم. صادقی برای ما گوسفند کشت و بهترین غذا را پخت و آن شب یکی از راحت ترین شبهای بود که سپری کردیم دلیلش خوبیهای بیش از حد مردم و دلیلش پذیرایی گرم و دلیل عمده اش خستگی بیش از حد شبهای گذشته بود. صبح  قومندان صادقی اوضاع دره تخت را صحبت کرد و سخت تحت فشار قومندانهای احزاب دیگر و از جمله امیر اسماعیل خان بود. کم کم به بهشت هزارجات نزدیک و نزدیک تر می شدیم اتفاق قابل ذکری پس از دره تخت در مسیر راه نداشتیم و به این ترتیب با گذشت 28 روز وارد هزارجات شدیم. اولین نقطه تلاقی ما سیاه چوب بندر بود. بندر خاطره قبر برادر را در ذهنم زنده کرد. درسالهای 1343 پدر آواره شد و دلیل آوارگی غصب زمینهایش توسط کوچیهای قوم سیاپوش. ما دو برادر بودیم و آواره در همین" بندر و سرغرک". محمد علی یک سال کوچک تراز من بود و ما در همه قریه به دو گنی یعنی قلوهای پدر معروف بودیم و محمدعلی بشدت مریض شد و در خانه زمین گیر و دیگر نمی توانیست همراه من به کوه و دشت برود و من تنها چند بز و بز غاله را به کوه می بردم و عصرها بدون محمد علی به خانه بر می گشتم. یک روز عصر به خانه بر گشتم که نه محمد علی نه پدر و نه مادر و نه همسایه و هیچ کسی نیست. بچه هفت و هشت ساله بودم ولی احساس می کردم که ذرات وجودم می سوزد و احساس غربت و تنهایی می کردم و سردرد شدیدی برایم پیدا شد کمی استفراغ کردم و منتظر بر گشت محمد علی و پدر مادر بودم که نا گهان مادر ماتم کنان وارد خانه شد و بعد پدر و بعد سایر همسایه ها. مادر مرا در بغل گرفت و های های گریه می کرد و مخته مادر این بود بچه خوبم دیگه تناشدی محمد علی پیش خدا رفت و ما از سر قبر برادرت برگشتیم و..

----------------------------------------

------

پ.ن. قوم سیاه پوش کوچی هست و زمینهای زیادی را در هزارجات گرفته است. ملک نور در سالهای 43 و... زمینهای ماراگرفت. ملک نعیم کوچی حالا ملک قوم هست و جنگهای هر ساله در بهسود بشتر توسط ملک نعیم، صورت می گیرد..

زبان جانوران -26-

زبان جانوران


تک صدایی و تنگ نظری بد است. در لیبیا بودم خبر تخریب حسینه دراویش گنابادی را شنیدم با این فرقه صوفیه آشنایی نداشتم رفتم ببینم چه  خبر هست سر انجام داکتر مصطفی آزمایش را در یک بحث دیدم وی آدمی بسیار باسواد و دانشمند و درباره روح آدمی بحث داشت و گفته می شد یکی از پیشوایان فرقه صوفیه گنابادی هست که حسینه های شان را خراب کرده است. بهر حال به من ربطی ندارد که آنها ضاله هست و یا حقه. این یک خاطره بود و هدف هم زبان جانوران هست که دانش غریبه است و باید به اهلش تعلیم داده شود و الا نا اهلان خرابش می کند. قصه و روایت داکتر مصطفی آزمایش از مولانا هست و منم همان حکایت را در اینجا نقل می کنم و هدف از این حکایت هست که ظرفیت لیاقت برای هر امری لازم هست و الا آدم یا خودش را و یا مردم را تباه می کند. یک کسی هست بنام علی نجافی از اهالی ارزگان نویسنده و باسواد ولی مخالف رهبر شهید استاد مزاری وی در نوشته هایش  جنبش روشنایی را جنبش تباهی نام گذاشته و برخی هم جنبش فحاشی و چندین نامهای بد بیراه دیگر این همه تنها یک دلیل دارد و نه بشتر و آن نادانی و بی ظرفیتی لمپنهای جنبش هست که همه امور خوب جنبش را خراب کردند و حالا که حرف بزنی پاسخت در یافت فحش اهانت و بد زبانی و لوده گی هست.

القصه! زبان جانوران حکایتی هست از مولانا و مرتبط به عصر موسی پیامبر. جوان خام و با هوس می خواهد زبان جانوران را بداند. گفت موسا را یکی مرد جوان  . تا بیاموزد به وی زبان جانوران. اما موسا پیامبر گفت از این کار حظر کن و این یک هوس هست و هوس سرت را بر باد می دهد. جوانک ویل کن موسا نبود و می خواست زبان جانوران را یاد بگیرد. موسا پیامبر اخطار داد و گفت این هوس هست و از آن حظر کن اما گفت حالا که اصرار داری این هم تعلیم زبان جانوران. جوان هوس باز، زبان جانوران را یاد گرفت و یک روز صبح رفت ببیند که سگ با مرغایش چه بحث دارد؟. مناقشه سگ و مرغ این بود که مرغ صبحگاهان بیرون شده و بقایای سفره مالکش را خورده اما سگ اعتراض داشت که بقایای سفره مالک حق وی بوده است. مرغها قبول نداشتند که حق سگ را خورده اند. اما مرغها به سگ گفتند  نگران نباش اسب مالک می میرد و فردا شکم سیر گوشت می زنی و ما گوشت خور نیستیم. جوان با شنیدن این حرف الساعه اقدام و اسب را در بازار و بفروش می رساند. روزی دیگر جوان با پخش ته مانده سفره منتظر می ماند که امروز حیواناتش چه قصه و چه حکایت را دارند؟. مرغها بقایای سفره را خوردند و سگ تمبل و چاشت خواب بیرون آمد و غوغای عجیبی را راه انداخت و اعتراضاتش بسیار تیز و تند که حق مرا خورده اید و شما مرغها کذاب و دروغ گوی بیش نستید. مرغ می گوید او سگ تمبل و چاشت خواب ما حق تورا نخورده ایم و ما دروغ گو هم نستیم و ما موذن هستیم و دروغ نمی گوییم اسب باید می مرد اما صاحب گم گورش کرد و لی درهر جای که باشد اسب مرده است ولی خوب باز می گوییم که گاو مالک فردا می میرد و تو سگ گرسنه گوشت می خوری. جوان وقتی این سخن را شنید گفت چه گپ شده که حیوانات من به دم مرگ و در خط مرگ افتاده اند و باز گاو را در بازار و می فروشد. روز سوم و چهارم معرکه سگ و مرغ به اوج خود می رسد و وارد در گیری شدید فیزیکی می شود مالک مانع و حایل می شود و مرغ در اوج ناراحتی خطاب به سگ می گوید ما با این نفاق و اختلاف لایق مالک مان نستیم و بدان و آگاه باش که فردا مالک جوان ما می میرد و همه به ماتم می نشینند و خیرات نذورات تا چندین روز ادامه می یابد و بعد شکمت سیر سیر می شود. جوان با شنیدن این خبر پریشان نالان به محضرموسا پیامبر می رسد و قصه را در میان می گذارد و از موسا پیامبر کمک و نجات از مرگ را می خواهد. موسی به وی می گوید اهلیت ظرفیت علم زبان را نداشتی و گفتم که حظر کن و اخطار دادم که از این هوس بگذر حالا تیر اجل رهاشده است و قرار بود با اصابت به اسب نجات پیدا کنی اما خطا کردی و فکر کردی که کارهایت به نفع هست و دیگران را فریب می دهی دیگر چاره جز قبول مرگ نیست برو آماده مرگ باش و کارهای انجام نداده ات را انجام بده .

نگاه درونی و بیرونی -25-

از صمیم قلب گرامی می داریم اما...25


چهلمین روز شهدای عظیم کربلای دهمزنگ را گرامی می دارم و برای باز ماندگان صبر جمیل و برای مجروحان شفای عاجل تمنا دارم. و اما این رویداد یک فاجعه برای امر موهوم توتاپ بود توتاپ در ذات خود دروغ است و برای امر دورغ نباید این کار می شد. گفته اند نه کاکا جان "برق" بهانه است اصل گپ" فرق" است و ما برای فرق و تبعیض حادثه دهمزنگ را خلق کرده ایم و باز هم می کنیم. تبعیض و ستم باید محو شود و ارزشهای شهروندی جایش را بگیرد این منطق اصل هست و قاعده و برای تحقق قاعده حقوق شهروندی و احیای برادری و برابری و برای نفی تبعیض سیستماتیک، تنها و تنها روی آوردن به فاجعه و به خطر انداختن جان مردم نبود و نیست. گردانندگان جنبش بخوبی طالب و داعش را می شناسند و پیش از آن ماجرای 20 عقرب و ذبح تبسم را داشتیم. گردانندگان جنبش بخوبی از اخطارهای مکرر نیروهای امنیتی با خبر بودند و صورت و تصویر چهار نشست امنیتی را من دارم و در همین اسناد گردانندگان جنبش اظهارات پولیس را بشدت رد می کنند و دست به سینه می زنند که ما تظاهرات می کنیم و مسوولیت آن را به عهده می گیریم و اما حالاگردانندگان جنبش چی موضع و تحلیل دارند؟. دو روز پیش گارنیزون کابل اجتماع امروز را غیر قانونی اعلام می کند و اما در مقابل چه گونه رهبران جنبش از پلیس تبعیت کردند و تمامی نقطه نظرها و دید گاه های امنیتی پولیس کابل را قبول می کنند و مراسم را مطابق با تدابیر امنیتی پولیس بر گزار می کنند آنچه که هم اکنون در مصلی رهبر شهید می گذرد مراسم چهلم شهدا با هماهنگی پولیس و نیروهای امنیتی هست درست امری که عقلا و خرد مندان در چهل روز پیش روی آن تاکید داشتند. اگر عقلانیت امروز در دو اسد بکار گرفته می شد ، هر گز شاهد فاجعه دهمزنگ و هدر رفتن خون جوانان مان نبودیم من شخصا معتقدم یکی از مواردی که خون ما بناحق توسط دشمن ریخته شد و هیچ دست آوردی در پی نداشت همین اقدام دوم اسد و لج بازی و دیوانگی جنبشیها بود و می دانیم این خونها هدر رفت از کی پرسان کنیم پولیس و نیروهای امنیتی اسناد اخطارهای خودرا نشان می دهند گردانندگان جنبش گوشش به هیچ امری بدهکار نیست این دو طرف قضیه در ماجرای روز سیاه دهمزنگ هستند و اما طرف سوم و طرف قاتل که داعش بود کارش را کرد و رفت. قبول داشته باشید که رویداد دوم اسد حاصل لمپن بازی و دیوانگی و لوده گی گردانندگان جنبشیها هست مردم هیچ گناه ندارند گناه از داعش است و گناه از گردانندگان جنبش و گناه از پولیس و نیروهای امنیتی هست که مانع نشد و تدابیر لازم را نگرفتند. ما ناگزیریم که حکومت داشته باشیم و ما به شدت به امنیت نیاز داریم. نتیجه اینکه موضوعات خدماتی را با حکومت از راه گفتگو و با مذاکره حل نماییم و پروژه های خدماتی را برای مردم آماده نماییم و ما ناگزیریم در اجتماعات سیاسی خود با پولیس و نیروهای امنیتی هماهنگ باشیم درست کاری که امروز گردانندگان جنبش با پولیس و نیروهای امنیتی داشتند. مراسم امروز با نظر و مدیریت امنیتی پولیس بر گزار شده است و جنبشیها تعهدات اساسی و امنیتی به پولیس داده اند و مطابق با هدایت پولیس مراسم گرفته اند کاریکه چهل روز پیش  قبل از فاجعه هم امکانش بود. چرا عاقل کند کاری که باز آید پیشیمانی. البته عاقل !!!. 



ذاکر برگ بلا کرده است


اولا همین اختراع فیسبوکش هست که تبدیل به  محشر جهانی شده است. فیسبوک خانه سلاطین را خراب و رهبران دیکتاتور خاور میانه را بخاک مذلت نشاند. گفته است که سرهنگ قذافی، زین العابدین بن علی، لیلا طرابلسی ، حسنی مبارک ، علی عبد الله صالح را فیسبوک از پای در آورده است. بهر صورت فیسبوک هم خوب است و هم بد فیسبوک که دست بچه ها و شلوغ کارها و جوجه ها قرار گرفته باشد از وی یک خاکدانی درست می کنند اما فیسبوک در دست آدم قرار بگیرد خوب آدم گیری می آموزد.در افغانستان دو نوع استفاده خوب و بد را تجربه کرده ایم. من که حضور سنگین در فیسبوک دارم و عادت به نوشتن دارم فاضل سنگچارکی صاحب برایم نوشته است که شما" حیوان کاتب "هستید گفتم که حیوانیت وجه مشترک ما هست اما کاتب اما ناطق اما تفکر و خرد ممیزه های آدمی هست که بعضی دارد و بعضی هم ندارد. فیسبوک در واقع نمایش حیوانیت و آدمیت انسان هم هست.دراین مدت از دست "جنبش فحاشی " بی نهایت زجر کشیدم آنها که رفتار شان ضد انسانی بود و گاهی مرا نیز وادار می کرد که رفتار به مثل نمایم گاهی که عقده و نفرت ایجاد شود چنین اتفاقات می افتد. قومندان فاضل در میدان، در برابر یک تجاوز و در برابر یک جنایت که در حق یک جوان مظلوم صورت گرفت و چند لامذهب به وی تجاوز کرده بودند. و اما متجاوز گرفتار و حکم برایش صادر می شود. قومندان فاضل حکم را قبول نداشت وی تاکید داشت که عمل به مثل انجام شود قاضی گفت که عمل به مثل در این گونه موارد جایز نیست و کسی انجام نمی دهد. قومندان فاضل از شدت عصانیت گفت اینه من عمل به مثل را انجام می دهم. گاهی چنین می شود در فیسبوک عمل به مثل انجام می شود ده ها فحش را می خوانی و بعد ناراحت می شوی و تو هم عمل به مثل انجام می دهی که نادرست و ناروا و غلط است. ذاکر برگ خالق فیسبوک فکر اینش را کرده است در فیسبوک ده ها گزینه دارد که می شود جلو خیلی حیوان صفتی فحاشی و بد زبانی را گرفت. منم تازه توسط موحدی جوان خبیر در امر فیسبوک یاد گرفتم که چگونه مانع از فحش فحاشان شوم و جنبش فحاشی را درهم بشکنم گرچه این کار را دوست نداشتم ولی حالا عمل به مثل نمی کنم اما مانع کامنتهای فحاشان و لمپنها و شلوغ کارها در صفحه خود می شوم. نوشته های مرا همه می خوانند اما جز فرندها و دوستان کسی دیگری نمی تواند چیزی بنویسد. گفتم بر خلاف میل خود از این گزینه استفاده می کنم و فحاشان و بد زبانها دیگر قادر نیست برایم و در صفحه خودم فحش بنویسند اما می توانند در صفحات خود هر چه دلش خواست بنویسند.البته دوستانی هم دارم که در جمله دوستان پنج هزار نفری من نیست اما از کامنت نوشتن محروم می شوند که از این بابت متاثرم و عذر می خواهم. قصه من با جنبش سر دراز دارد چون دریای خون جاری شده است و در این ریزش خون من لمپنهای حرف ناشنو را مقصر می دانم و تصمیم شب پیش از دوم اسد روز سیاه را احمقانه و خرکارانه می دانم و یک شینگ آنها را شریک جرم و جنایت می دانم این باور و برداشت من و تعداد زیادی از نخبگان از مردم و از جامعه هست و به همین خاطر در باره روز سیاه و روز خونین دوم اسد می نویسم که اگر ننویسم یعنی اینکه نستم و از گزینه ذاکر برگ نیز استفاده می کنم دلیلش تنها و تنها جلوگیری از حرمت شکنی و تعرض به کرامت انسانی در برابر جنبش فحاشی هست از سوی هم می دانم که تعداد کامنت نویسان پایین می یاید سخت است اما مهم نیست. 



وقتیکه ناسنت ، سنت می شود


این حکایت را در یک مجله ایرانی در عصر شاه دیدم. حکایت از اینجا آغاز می شود. دوکیسه بور حرفه ای یک مغازه جواهر فروشی ارمنی و مسیحی را شناسایی می کنند و نقشه می کشند که چه گونه جواهر الات بی نظیر وی را ببرند و بی قاپند. یک روز زن و مرد جوان کیسه بور وارد مغازه می شوند و از جواهر فروش می خواهند سایزهای گوناگون سیتهای طلا را برای انتخاب حاضر نمایند. زن جوان از میان انواع و اقسام جواهر الات دو سیت مدرن را انتخاب می کند و یک مبلغ بزرگ پول را مرد جوان روی میز با شکوه و زیبای جواهر فروش می گذارد و اما در این لحظه ناگهان زن دست روی قلبش گذاشته و باچند جیغ داد به زمین می افتد. مرد جوان فریاد می زند کمک کمک که همسرم را به شفا خانه برسانم. جواهر فروش کمک می کند زن جوان در حالت بیهوشی را داخل موتر انداخته و مرد جوان با سرعت موتر را روشن و صحنه را بسوی بیمارستان ترک می کند. مسیحی مالک مغازه در حیرت و تاثر عمیق فرو می رود از اینکه مشتریان جوان این همه پول را روی میزش مانده و از اینکه زن جوان بیهوش شد، بشدت به حیرت و تفکر و تاثر فرو می رود. آن روز به این صورت غروب می شود و دیگر اثری و نشانه ای از مشتری جوان و زن زیبا نمی شود.

کیسه بور به شفاخانه و دربخش ختنه می رود و ازداکتر ختنه در خواست ملاقات خصوصی می کند و دکتور ختنه می پرسد بفرمایید مشکل چیست ؟و من چه می توانم؟. جیب بور با مهارت خاصی وارد بحث می شود و می گوید پسر خاله من در آمریکا متولد شده و مهندس است و حالا ایران آمده و ما می خواهیم از یک فامیل متشخص و محترم تهرانی برای مهندس ما زن بگیریم اما جناب داکتر می دانید مشکل در کجا هست؟ و می دانید عزت، احترام و آبروی دو فامیل و سرنوشت مهندس ما در دست شما است من از شما خواهش می کنم بدون اینکه کسی و  خود منهدس خبر شود کاری برای ما انجام دهید. داکتر هم چنان متحیر هست که چه مشکلی عظیمی روی داده و تازه به من چه مربوط هست و می گوید آقاجان حرف اصلی را بگو یعنی چه عزت حرمت آبرو دو فامیل بزرگ تهرانی در دست من هست؟ من نمی دانم شما می گویید. جیب بر، آهسته بگوش داکتر می گوید: مهندس ختنه شده نیست و شما بدون اینکه خودش متوجه شود بیهوش کنید و سنتش کنید. داکتر می خندد و می گوید این کار ساده ای هست فردا بیاور من در قالب چای محلولی می دهم که فی الفور بیهوش شود و بعدش سنت و ختنه می کنم و برو بیار و هیچ نگران نباش و فکرش را نکن این با من.


مسیحی در مغازه جواهر و طلا فروشی اش حیران است که زن جوان و مشتری طلا و جواهرش چه شد و چرا نیامد؟ در همین لحظه کیسه بر وارد مغازه می شود. مسیحی مالک طلا فروشی با تمام وجود از وی پذیرایی استقبال و احترام می کند و جویای حال و احوال زن جوانش می شود. جیب بر با خرسندی و چهره حق به جانب می گوید: الحمد لله خوب است و در شفاخانه قلب بستری هست و به من گفت که سیتهای طلا و جواهرات را در شفاخانه می بینم و دو و یا سه تا سیت را می خرم اینم ادرس شفاخانه و من رفتم و منتظر تان هستم خدا حافظ. مسیحی می گوید پول پول تان پیش من است. کیسه بر مهم نیست بعدا حساب می کنیم. مسیحی با حیرت و با خرسندی چندین سیت و جواهر را داخل کارتون زیبا گذاشته عازم شفاخانه می شود تا بانو از میان چندین سیت زیباترینش را انتخاب نماید. مسیحی باکارتون و بسته های طلا وارد شفاخانه و کیسه بر با احترام خاصی مسیحی سنت ناشده را طرف اطاق داکتر ختنه می برد. داکتر و پرستارها بی نهایت از وی احترام پذیرایی می کند و در همین لحظه محلول بیهوشی در قالب چای جلو مسیحی گذاشته می و استکانهای چای هم جلو کیسه بر و جلو دوکتور. مسیحی از دنیا بی خبر محلول را سر می کشد و در جا بیهوش می شود. داکتر ختنه با پرستارها مسیحی را به اطاق عمل و روی تخت ختنه می خواباند و ایزارش را می کشند و به این صورت مسیحی فلک زده به نرخ اسلامی ختنه و سنت می شود و کیسه بر هم تمامی بسته های طلا را با خود می برد. مسیحی پس از عمل سنت، بهوش می اید و با پانسمان میان پاهایش می نگرد و فریاد می کشد این  چه وضع هست؟ وای بد بخت شدم وای ده ها سیت طلایم . وای چرا این کار را کردید؟ وای این چه بلای است بر سر من آوردید. اما داکتر و پرستارها مرتب برایش تبریک می گویند در اینجا حرفهابشدت گفته می شود ولی هیچ کس حرف دیگری را نمی فهمد....

دوستان گاهی بحث عبور از سنت به اینجاها هم می کشد  ممکن است در این گذار نا سنت به این وضع سنت هم شود. 


خر ما ازکره گی دم نداشت


حکایتی جالبی هست. با شنیدن این حکایت قصه دراز و طولانی " خر ما از بیخ دم نداشت" را فهمیدم. آورده اند که مسلمان و مسیحی با هم معامله داشتند و در این معامله مسلمان ورشکست مقروض می شود. روزی از شریک معامله خود قرض می خواهد. مسیحی می گوید تو بد معامله و صادق نیستی طلبهای گذشته مرا ادا نکرده ای حال با چه روی باز آمدی و از من پول می خواهی وی سوگند می خورد که بعد از این به قول قرار های خود استوار می ماند و به محض پیدا کردن پول ، قرضهایش را می پردازد. مسیحی می گوید یک سند باید نوشته شود که اگر در موقع و زمانش پرداخت نکنی من حق داشته باشم با انبور پوستت را بکنم. مسلمان می گوید  قبول است و سند نوشته می شود و اما ماه ها گذشت ولی خبری از پرداخت بدیهایش نشد. مسیحی در محکمه شهر شکایت می کند و هردو عازم شهر می شوند. در وسط راه مسلمان مقروض، حیران سرگردان و در چرت ادای دینش هست که در راه باریک با زنی خودش را می زند. زن در گودال می افتد و ازقضا زن بار و سقط جنین می کند شوهرش می گوید نمی گذارم بروی بالاخره وی نیز همراه شده و همه طرف محکمه شهر حرکت می کنند. در مسیر راه بجای می رسد که مردی خرش در گیل افتاده و کمک می خواهد. هرکی از یک جای الاغ می گیرد و مسلمان مدیون هم از دمش. در گیر دار بیرون و نجات دادن الاغ دم خر که دست مقروض بود کنده می شود. مالک الاغ  نمی گذارم و تاوان می خواهم و این شد که مالک الاغ نیز همراه می شود. شب در یک مسجدی همه می خوابند. مسلمان مدیون هر گز خواب نمی رود و سر انجام به این فکر می افتد که فرار کند. دروازه مسجد بسته است وی روی بام مسجد می رود و از پشت بام در تاریکی شب خود را به زمین می اندازد. از قضا روی پیره مردی که در کنار دیوار مسجد خوابیده بود، می افتد و با یک فریاد نفس پیره مرد کنده و در جا می میرد. فرزندش بیدار و می گوید نمی گذارم پدرم را کشتی وی را به داخل مسجد می آورد و این شد که همه در صبحگاهان طرف محکمه شهر روان می شوند و به محکمه می رسند. مسلمان مقروض به این فکر می افتد که قاضی را باید پیش از جلسه محکمه ببیند و عرض حال نماید و می پرسد که محل اقامت قاضی شهر کجا هست؟ وی به خوابگاه و اطاق قاضی رهنمایی و بادادن چند پیسه رشوه به نگهبان وارد خوابگاه قاضی می شود.

ساعت 7 صبح است و قاضی از قضا با زنی در حال فعل جاهلی هست. مستاصل فریاد می زند: وای قاضی صاحب به داد من برس بد بخت بیچاره شده ام. زن از زیر پای قاضی لخت عریان درگوشه ای اطاق استاده و می لرزد و مرد مقروض به پای قاضی می افتد برخی گفته اند بی اختیار از سامان الات قاضی هم می گیرد. القصه پس از داد فریادهای زیاد عرض حالش را می کند و قاضی قول می دهد که به نفعش فیصله می کند اما بشرط اینکه شتر دیدی، ندیدی.

ساعت 9 صبح، محکمه شهر دایر می شود شاکیان و متهم را یکجا حاضر می کنند. جلسه رسمی بر گزار است. قاضی از مسیحی می پرسد چه می خواهی؟ وی مفصل عرض حال می کند و سندش را نشان می دهد. قاضی حکم می کند که حق با تو هست می توانی با انبور پوستش را بکنی اما بشرط اینکه یک قطره خون نریزد زیرا در سند خون نوشته نشده است اگر خونی ریخته شود باید دیه خون مسلمان را مسیحی به پر دازد. مسیحی حیران می ماند و پس از فکری و تاملی می گوید قاضی صاحب من از دعوایم گذشتم و هیچ ادعای ندارم. قاضی نه نمی شود حق حکومت و حق دادگاه و قاضی را باید پرداخت نمایی. مسیحی حق حقوق را می پردازد و خود را نجات می دهد. از دومی می پرسد تو چه شکایت داری وی ماجرا را شرح می دهد و می گوید طفل مرا کشته است. قاضی می گوید حق با تو هست تو بچه می خواهی فیصله این هست که متهم باید در خانه تان بماند تا یک بچه برای تان تولید نماید. شاکی با شنیدن این فیصله شاخ در می آورد و می گوید  نه قاضی صاحب من از دعوای خود گذشتم و این هم حق حکومت و حق قاضی و به این صورت از محمکه خارج می شود. ازشاکی سومی می پرسد وی با شرح ما جرا خون پدرش را طلب می کند قاضی می گوید حکم قصاص هست در شب تاریک از پشت بام خودرا روی متهم بیانداز اما بشرط اینکه خطا نکنی و درست پاهایت روی نقطه ای به افتد که در مورد پدرت انجام شده اگر خطا صورت بگیرد آن وقت حکم چیز دیگر هست. شاکی پدر مرده می گوید  قاضی صاحب من از خون پدر گذشتم و این هم حق حقوق تان. و به این صورت از مالک خر دم بریده می پرسد که تو برای چه آمده ای وی با مشاهده آنچه که در حق پشینیان گذشته بود گفت : قاضی صاحب هیچی و همین طوری همراه شان آمدم و خر من از کره گی دم نداشت. بی جهت نیست که می گویم حماقت کرده اید خونها را هدر دادید و صدای تان هم به هیچ جای نمی رسد. 

قصه سه ماهی


سه ماهی چاق و چله در حوضچه ای زندگی داشت. روزی دو صیاد بالای حوض آمدند و از دیدن سه ماهی چاق و چله به طمع صید و طبخ و اکل شان افتادند و اما ابزار صید نداشتند و لحظات روی آب ماهیها را دید زدند و رفتند. سه ماهی به حیث بحث افتادند ماهی اولی گفت بیایید برویم و دیگر جای برای ما در حوض نیست سایه صیاد روی حوض و نگاه های شان دال برای صید ما بود اما بی دلیل و بی صید آمده بودند اما مطمین باشید که با دلیل و باصید بر می گردند. دو ماهی دیگر گفتند خیالاتی شده ای و بی جهت هراس بر داشته ای تو برو داداش ما هستیم و زندگی می کنیم. ماهی اول عزم سفر عزم ورود و عروج به اقیانوس را کرد اما باید بر خلاف مجرای آب شنا می کرد و این خیلی سخت بود که طرف بالا و بر خلاف مجرای آب شنا نماید ماهی اقدام کرد و چندین بار ناکام ماند و هر بار موج و تندی آب نازوک، وی را عقب زد اما ماهی اول دست از مقاومت بر نداشت و سر انجام موفق شد و فرهاد گونه مانع را شکست و از مجرای تند و تیز آب خود را به اقیانوس بی کران رساند.

روز دوم می شود که صیاد با ابزار صید به حوض ماهیان بر می گردد و این بار با دلیل آمده و صید را وارد آب می کند ماهی دومی وقتی که صید صیاد را در بیخ گوشش می بیند تکان می خورد و فکرش بکار می افتاد و چاره می اندیشد. چاره ماهی دوم این می شود که صیاد ازماهی مرده بدش می آید و اگر بفهمد که ماهی مرده را صید کرده و هرگز در فکر صید و طبخ وی بر نمی آید. ماهی دوم خود را به مردن می زند و سینه و شکم سفیدش را به نشانه مرگ به صیاد نشان می دهد و صیاد بخوبی در می یابد که ماهی مرده هست اما در چنگگ صیدش افتاده است و به این صورت ماهی دوم را از آب بیرون می کند و تف می اندازد و با تمام قوت وی را به سمت ساحل اقیانوس پرتاب می کند. ماهی دوم در ساحل می افتد اما در برزخ مرگ زندگی قرار می گیرد و اما خردش کار می کند و با تمام انرژی باقی مانده در چندین ملاق ناجی وار خودرا به اقیانوس می رساند و به این صورت به ماهی اول وصل می شود. و اما ماهی سومی بدون توجه و درک اخطارهای امنیتی و بدون توجه به اندرز رفقایش در حوض راه می رود و این می شود که سر انجام در دام چنگگ  صیاد می افتد و صیاد وی را صید و سپس طبخ و در آخر اکلش می کند. حکایت از مولانا هست و صورت بندی ادمها را کرده است. شما قضاوت کنید که لوده ها از چه نوع ماهی هستند. اندرز

نگاه درونی و بیرونی -۲۴-

هرنفر یک رسانه!!!


من دیروز جریان حمله به سایتهای، ارگ و سپیدار و سازمان ملل را دنبال کردم واقعا برایم جالب بود که هدف از این ماجراجویی مجازی و فیسبوکی چه بود؟ خواسته اید که وجدانهای شان را تکان دهید فکر می کردید که دارد و شما منکر وجدان شرافت و اخلاق در حکومت هستید پس چطور دنبالش رفته اید و یا می خواستید با خبرش کنید که در دوم اسد در دهمزنگ چه گذشت؟ حکومتی که آن همه خون را نبیند و تکان نخورد پس چطور با دیوانه بازیهای فیسبوکی تان خبر می شود و یا اینکه خبر رساندن ۵۰۰ کیلوولت برق بود. فکر می کنید حکومتی که خودش لین را خراب و تغییر داده حالا چگونه به او پیام داده شود که تغییر ندهد. پاسخی که گرفته شد چه بود؟. سازمان ملل گفت اینها امور داخلی تان هست هر حرفی دارید به حکومت تان بگویید که بما برساند تا اگر ازما کاری ساخته بود انجامش دهیم و دیگر اینکه پیامهای فیسبوکی تان را دلت می کنیم. واما ارگ چه نوشت و چه واکنش داشت یکی از سخنگویانش گفت تشکر که صفحه مارا به دوستان معرفی کردید. با این وضع می تواند گفت دیروز نشان دادید که " هر دیوانه یک رسانه" است و نه چیز دیگر از من خفه نشوید خوب آزادی بیان در صفحات مجازی هست. من از اول گفته بودم جنبش درست است که به اهداف و لو نسبی دست پیدا کنیم . مذاکره و نتایجی نسبی خوبی به دست آمد باید قبول می کردید. توصیه و حرف من این است که دست از این توهمات و خیال پردازی بردارید عاقلانه بیاندیشید و قضایا را به صورت نسبی قبول نمایید. گرچه در این روزها شاید جای این بحثها نباشد اوضاع امنیتی خطرناک شده ولی دلم برای جوانانی می سوزد که زخمی شده اند و یکی پس از دیگری بشهادت می رسد و گفته شده مواد بکار رفته در ساچمه ها یورانیوم بوده است در این حالت همان زخمیها هم خطر دارند و می دانید نتیجه تصمیم گیری غلط و خطای تان صدها تن شهید و زخمی بود. گفتم که از حکومت و از نیروهای امنیتی و ازبی قانونی و بی حساب بودن رنج می بریم اگر ما واقعا حکومت خوب و مسوول می داشتیم ازشما لمپنها باید سوال می کرد و از غافلین و خطا کاران واقعه و حادثه باید پرسیده می شد. در دهمزنگ نود بزغاله کشته نشدند آدم و جوانان تحصیل یافته خونش به زمین ریخته شد و حالا خل بازی در می آورید و به صفحات شان هجوم می برید واقعا ثابت کردید که، هر دیوانه یک رسانه، شده اید. 

جوغول

"جوغول" لغتی هست با میانی شاید در جاهای دیگر نیز بکار آید. این " جوغول" یک " گول" هم دارد که همه به او می گویند "گاو گول" که برای خرمن کوبیدن استفاده می شود . در سیاست افغانی هم این جغلکاری و گاو گل معنا دارد. در حال حاضر یک عده هم چنان لاف می زنند و به صفحات مردم یورش می برند کی چه شود؟ جز اینکه رونق به کار آنها دهند و صفحات شان را معرفی نمایند دیگر چه عاید حال جغلکاران می شوند؟ فکر می کنید این حکومت گوش شنوا دارد و به حرف تان وقعی می گذارد من یکی چشمم آب نمی خورد.این حکومت واقعا اختلاف دارد و آن قدر درد سر دارد که نپرس اختلافات بین ریاست اجراییه و ریاست جمهوری را که می دانیم اوضاع امنیتی روز بروز بدتر و بد تر می شود خطر سقوط امنیتی و نظامی و خطر سقوط سیاسی و اقتصادی و صدها معضل و مشکل دیگر دور این حکومت را احاطه کرده است با این وضع، خیال پردازی چه معنا دارد؟ من یکی با این جغلکاری موافق نستم یعنی اینکه بی معنا بی فاییده می دانم و پشیمانی به بار می آورد اولاد مردم را ناحق و ناروا به میدان بردید و صد ها خانواده را داغدار و عزا دار کردید که چه شود فکر می کنید دادگاه بین المللی لاهه تشکیل می شود و یورش تان و طوفان تان در صفحات ملل متحد چه سودی دارد؟ شعار اینکه دیوانگی می کنیم تا هرفرد یک رسانه شویم و موج عظیم بد زبانی و فحاشی راه انداخته اید و به ناموس مردم تعرض می کنید که چه بدست می آورید؟ خرد مندانه همان بود و هست که توافقات آقایان دانش و محقق با حکومت حمایت و تقویت شود و اگر پروژه های توتا و پروژه های که وزارت فواید عامه اعلام کرده است عملی شود کاری مثبت شده و انکشاف متوازن به صورت نسبی عملی شده است. حمایت ازتلاشهای مقامات حکومتی حمایت از استاد محقق و دانش برای تحقق و عملی شدن پروژه ها امر خردمندانه هست و بقیه کارها به نظر من برای این حکومت سودی ندارد دیدیم که جوابش در برابرطوفان دیوانگی چه بود و گفتند تشکر که صفحات مارا معرفی کرده اید. می دانم که لمپنها و لشکر فحاشان از این حرفها خوشش شان نمی آیند و هم چنان به بد هانی و بد زبانی و حرمت شکنی می پردازند که برای من اهانت و توهین و دشنام در حدی پیشقلی ارزش ندارد اهانت خودش چیست که دشنام دهنده ارزش آن را داشته باشد. حرف صریح و روشن من این هست که جغلکاری دیوانگی و لمپن بازی در نیاورید خردمندانه و عاقلانه فکر کنید و با شعار و خیال پردازی چیزی حاصل نمی شود و این حکومت هم حکومتی نیست که پاسخگو باشد و می بینیم که چه قدر گرفتاری دارد و توان عملی کردن خیلی چیزها را هم ندارد و اختلافات هم که پیدا کرده است نتیجه اینکه با این جغلبازی که راه انداخته اید همه اش بی فایده و بی نتیجه هست و بی جهت مردم را به ماتم نشانده اید و هر روز جنازه جوانان را به دوش گرفته و مراسم خاکسپاری دارید . منطقی ترین حالت همان است که از مقامات حکومتی بخواهیم که پروژه لین دوصد بیست کیلوولت و دیگر پروژه های اعلام شده وزارت فواید عامه را که جناب بلیغ اعلام کرده است را تطبیق نماید.


شاه امان الله ستاره تاریخ و سیاست افغانستان


امروز ، سالروز استقلال هست 97 سال پیش از امروز استقلال افغانستان اعلام شد. روایت روز استقلال متفاوت نقل شده است اما بهر صورت استقلال در زمان امان الله اعلام شد. من امروز در قصر مرمرین صحبت داشتم دیگر سخنرانان داکتر امین احمدی آقای رفیع الله رفیع و یک خانم بزرگوار استاد دانشگاه بودند. من در باره شاه امان الله با ذکر مشخصات دوره امانی گفتم و مدعی شدم که امان الله درآسمان تاریخ و سیاست افغانستان یک ستاره هست. دید گاه امان الله در باره رسانه و مطبوعات در باره آزادی و حقوق زن در باره لغو بردگی انسان در باره برابری اقوام افغانستان و در باره غرور و سربلندی  در مقابل استعمار انگلیس و درباره سیستم و نظام سیاسی مبتنی بر قانون با گذشت 97 سال از اعلام استقلال، زنده و سازنده هست و تاکید کردم که ما هنوز که هنوز است به دیدگاه ها و نظریات وی و وزیرخارجه شان محمود طرزی نیازمند هستیم و این درست است که بگوییم امان الله یک ستاره هست و دیدگاه وی کهنه نشده و جامعه ما به افکار و نظرات وی بشدت نیاز دارد. 


قطار عکسها


دیروز که در مراسم استقلال شرکت کرده بودم نکته جالب برایم قطار عکسها بود. چندین لین تصاویر وجود داشت. لین تصاویر شهدا لین تصاویر رهبران و فرماندهان جهادی و لین تصاویر شعرا و چندین لین دیگر و اما لین و قطار عکس زعمای افغانستان واقعا دیده نی و تماشی بود از همان مبدا که کسی برای اولین بار خودرا امیر و حاکم این سر زمین اعلام داشته و تا آخرین آن که داکتر محمد اشرف غنی باشد ، عظیم ترین قطار عکسها بود البته تاریخ که همان 5000 ساله هست اما عکس آمرا به آنجا نمی رسد حلقات مفقوده زیاد داریم اما همین مقدار که نصب شده بود نیز حیرت انگیز بود. عکس امیر حبیب الله خان کلکانی خادم دین رسول الله را در پهلوی عکس امیر نادر خان گذاشته و چنین چیده بود . جنرال صاحب دلاور گفت این یاد آور تاریخ تلخ قاتل و مقتول ما هست. اگر یک نگاه دقیق و موشکافانه به تاریخ داشته باشیم اغلب همین گونه هست تصاویر یک نوع قطار عکسهای قاتل و مقتول هم هست و این نشان می دهد که تاریخ سیاست و تاریخ جابجای قدرت در افغانستان همیشه با خون و همیشه با قتل همراه بوده است و این تاریخ را ممکن هرکشوری داشته باشد اما بشترینش ازما است. برخی در کامنت قبلی من عیب گرفته است که چرا از محمود طرزی ستایش کرده ام او مخالف زبان فارسی بود که شاید بوده من نمی دانم ولی خاطراتش و نوشته هایش را به دری خوانده ام خود اما الله هم به فارسی و دری می نویشت و یا اینکه تعریف شاه امان الله باعث دلگیری طرف داران امیر حبیب الله خادم دین رسول الله می شود می دانم که می شود مهم نیست زیرا همه چنین بوده و در قطار عکسها عمدتا فاتح جای قبلی را گرفته است و قبلی را کشته و سر به نیستش کرده است با تمام این اوضاع و احوال بازهم تاکید می کنم که شاه امان الله و محمود طرزی در تاریخ حاکمان کشور " ستاره ها" در آسمان سیاست و تاریخ ما هست.